عاشقیت با ستاره

0 views
0%

داشتم خودم رو آماده میکردم که از تهران برم مشهد سریع رفتم یه بلیط گرفتم برای روز سه شنبه که پرواز بود یک ساعت و پانزده دقیقه پرواز طول کشید تا اینکه بالاخره رسیدم مشهد توی فرودگاه وقتی که میدیدم استقبال همپروازی هام اومدن و من کسی رو ندارم که به استقبالم بیاد خورد تو پرم با اینکه من آشنایی نداشتم تو مشهد ولی خب. یه تاکسی گرفتم و رفتم هتل ایران اون روز رو استراحت کردم تا اینکه روز بعد رفتم دنبال کارام دقیقآ یادمه سرا راهنمایی بودم که یه دختر خانم ناز و خوشگل تپل مپل رو دیدم اولش خواستم که برم دنبالش ولی گفتم حتمآ ضایع میکنه چند دقیقه بعدش که به خودم اومدم دیدم ازم دور شده و دیگه نمیبینمش مثل دیوونه ها دنبالش میگشتم تا اینکه دیدم رفته توی یک خونه خیلی بزرگ و شیکی که من سرم داشت گیج میرفت فکر کردم که یه جای اداری هست و منتظرش شدم تا بیاد ولی تا شب منتظرش شدم نیومد کارم شده بود که برم در خونشون بشینم تا شاید بیاد ولی ازش خبری نبود دیگه داشتم نگران میشدم آخه من که این همه منتظر یکی شده بودم اگه اون طرف منو قبول نمیکرد چی؟ اگه ازدواج کرده بود چی؟ خلاصه هزار و یک فکر کردم تا اینکه به سرم زد فرصت رو غنیمت بشمارم و برم در خونشون رو بزنم وقتی که در رو زدم یک صدای ظریفی گوشم رو نوازش داد که گفت بــــــله که هنوزم که هنوزه اون صحنه رو که یک لحظه رفتم توی یه عالم دیگه رو به یاد دارم سریع به خودم اومدم و گفتم ببخشید میشه لطف کنید بیاید دم در کارتون دارم حدس میزدم که خودش باشه با خودم هم گفتم اگر هم خودش نیومد دل و میزنم به دریا و تکلیف خودم رو روشن میکنم خلاصه بعد از پنج دقیقه صدای پاشنه کفشش به گوشم خورد که دیدم خدای من خودش با پای خودش اومد میخواستم بغلش کنم گفتم الان میزنه تو گوشم نگاه گیرایی داشت مونده بودم بهش چی بگم چرا گفتم بیاد؟ سریع خودم رو معرفی کردم من رضا بیست و یک سال سن دارم و دو روزه که هلاک شما شدم…اولش نگرفت چی میگم بعدش ماجرا رو بهش گفتم داشتم زر میزدم که دیدم صدای یه خانم دیگه که میگه ستاره دخترم کیه؟ فهمیدم که اسمش ستاره است اونم گفت مادر با من کار دارن دیدم مزاحمش هستم برای همین بهش گفتم که یک شماره از خودش بده تا من بتونم حرفام رو بهش بزنم که توی این دو روز چی کشیدم خلاصه شماره موبایلش رو داد و من هم مثل دیوونه ها توی خیابون برای خودم می چرخیدم تا اینکه به خودم اومدم و دیدم ساعت از نه شب هم گذشته گم شده بودم از تو خیابون بهش زنگ زدم و بهش گفتم از زمانی که ازش خداحافظی کردم تا الان تو خیابونم و گفتم که گم شدم اون هم آدرس اونجا رو از من گرفت و دیدم که بعد از ده دقیقه یک ماشین شیک جلوی پام ترمز زد و ستاره پرید بیرون و لبخند رو لبش بود با پدرش اومده بود داشتم از ترس میمردم گفتم الان خفم میکنه ولی برخوردشون اینقدر مهربون بود که من اصلآ یادم رفت سلام کنم بعد پدرش دستش رو آورد جلو و دست داد تازه من دوزاریم افتاد که چی به چیه یواشکی از ستاره پرسیدم که به پدرش گفته که من کیم؟ اونم گفت من به پدرم راستش رو گفتم اولش کفم برید میخواستم سوار نشم ولی راستش میترسیدم خلاصه پدرش من رو به خونه خودشون برد و با مادر ستاره هم من رو آشنا کرد با من خیلی راحت بودن از رفتارهای ستاره متوجه شدم که از من هم بدش نیومده که اینقدر جان فشانی میکنه بعد از پدر و مامانش درخواست فرصتی کردم برای صحبت با ستاره عزیزم خلاصه اونا هم به من این فرصت رو دادن من رفتم توی اتاق ستاره که انگار به اسباب بازی فروشی رفتم تازه یادم اومد که ازش بپرسم چند سالشه؟ اونم گفت که پانزده سالشهبهش گفتم بهتون نمیخوره که پانزده سالتون باشه بیشتر معلوم میشه آخه چون تپل و خوشگل و هیکلی بود بیشتر بهش میخورد خلاصه باهم حرف زدیم و بهش گفتم برای چه کاری اومدم مشهد و اون هم با پدرش در میون گذاشت و اون شب من رو نگه داشتن خونشون یک اتاق جدا بهم دادن که بخوابم واقعآ تا زمانی که تو خونشون بودم حس غریبی نمیکردم اینقدر شوخ و مهربون بودن که نمیخواستم از اونجا بیرون بیام اون شب تا صبح به حرفای خودم و ستاره فکر میکردم نمیدونم ستاره با من چه کرده بود که هرلحظه عاشقتر از پیش میشدم نمیخواستم هر روز خونشون باشم که فکر کنن من مزاحمم با اینکه خیلی مهمان نواز و مهربون بودن ولی خودم گفتم که اینطوری بهتره رفتم هتل ولی هر روز تلفنهای خودش و پدر مامانش برای جویا شدن حال من ادامه داشت واقعآ بهترین سفر عمرم رو داشتم وقتی که میخواستم از ستاره خداحافظی کنم یک بوسه کوچیک از لبش کردم که هنوزم مزه اون بوسه رو به یاد دارم هر دو توی این مدت خیلی به هم وابسته شده بودیم و جدایی از همدیگه برامون سخت بود اون روزها اینترنت مثل الان رواج نداشت برای همین وقتی برگشتم تهران هفته ای یک بار بیشتر نمیتونستیم باهم در رابطه باشیم از طریق اینترنت چون یا اون نبود یا من اکثرآ تلفن میزدیم دیگه نمیتونستم تهران بمونم میخواستم برم پیش ستارم داشتم داغون میشدم دوری از اون برام محال بود چند ماهی از دوستی من و ستاره گذشته بود و هر روز به هم وابسته تر میشدیم تا اینکه عید همون سال پدر و مادرم رو بردم مشهد و از این فرصت استفاده کردم تا به خواستگاری ستاره برن ستاره سنی نداشت منم همینطور ولی میترسیدم از دست بدمش واقعآ برام غیر قابل تحمل بود تازه من هم کار نداشتم و یک دانشجوی ساده بودم ولی فقط میترسیدم البته پدر و مامانش هم واقعآ بزرگی کردن در حق من که همیشه مدیونشونم واقعآ سخت نگرفتن با اینکه من دوست داشتم بهترین عروسی رو داشته باشم که همه انگشت به دهن بمونن و واقعآ هم همینطور شد عروسی با شکوهی داشتیم شمال رو برای ماه عسل انتخاب کردیم با اجازه ستاره و خانواده اش چون ستاره تک فرزند اون خانواده بود و واقعآ بهش وابسته بودن ولی با اجازه اونها تهران رو برای زندگی انتخاب کردیم بعد از ماه عسل یک خونه نقلی گرفته بودیم اونجا زندگیمون رو شروع کردیم و شب زفاف رو برگزار کردیم آخه ستاره بعد از مراسم عروسی آمادگی نداشت وقتی که شمال بودم لحظه شماری میکردم به تهران برسم تا بهشت زیبای ستارم رو ببینم من خواب بودم که دیدم ستاره رفته حمام و وقتی بیدار شدم دیدم عزیزم رو به روم نشسته به من گفت نمیخوای بری حمام؟ منم گفتم چرا عزیزم الان میرم وقتی از حمام برگشتم دیدم عزیزم یک شربت گذاشته رو میز کنار خودش با هم داشتیم از خاطرات گذشته میگفتیم و از اینکه توی این مدت به دور از هم چقدر سخت گذشته و از این حرفا میزدیم تا اینکه شب شد خیلی زود گذشت من هم زنگ زدم و پیتزا سفارش دادم حسابی خودمون رو تقویت کردیم وقتی که شام خوردیم یک ساعت بعد رفتم توی اتاق خواب و منتظر ستاره بودم ولی اون کنار در نشسته بود و بدنش سرد شده بود فهمیدم که میترسه برای همین نازش کردم و دستش رو گرفتم ببرمش توی اتاق واستاده از هم لب گرفتیم لباسش رو در آوردم سوتینش رو در آوردم تا اینکه دیدم واییییییییییی خدای من چه سینه های خوشگلی جلوی من هستن مثل برف سفید بود و تپل خوابوندمش روی تخت از سرش شروع کردم تا ناخن پاش بوسیدم پایان بدنش رو لبم رو روی لبش گذاشتم و زبونش رو کشیدم تو دهنم و حسابی خوردم لبش رو خوردم لاله گوشش رو خوردم گردنش واییی داشتم نزدیک میشدم گردنش رو کبود کردم جوونننن الان که فکرش رو میکنم دیوونه میشم به سینه های سفیدش که رسیدم نوکش رو یه گاز کوچولو گرفتم و با زبونم لیسش زدم و نوکش رو میک میزدم باز رفتم سراغ اون یکی دیگه ستاره دیوونه شده بود حسابی حالی به حالی شده بود رفتم روی شکمش بوسش کردم و رفتم پایین تروای خدای من یک کس تپل مپل جلوی من بود تا جون داشت خوردمش واییی چقدر لذت میبردم از اینکه یک کس سفید و تپل مپلی رو میخوردم با زبونم با چوچولش بازی میکردم و ستاره هم جیغ میکشید کیرم سیخ شده بود جلوتر از من ایستاده بود و قلب تند تند میزد با دستش لبه های کسش رو باز کرد وایییی خیلی خیس شده بود کسش کیرمو آروم گذاشتم لبش ولی فشار ندادم بره تو داشتم دیوونه میشدم آروم آروم فشار دادم تو نمیرفت خیلی تنگ بود حس کردم به بن بست رسیده دیگه آخرشه محکم فشار دادم که جیغ ستاره بلند شد وای کسش مثل جارو برقی بود کیرم رو میکشید توی خودش کیرم حسابی تو کسش حال میکرد دیدم ستاره داره دست منو گاز میگیره من اینقدر حال میکردم که گاز ستاره رو متوجه نمیشدم واییییی چقدر توش داغ بود غیر قابل توصیفه عالی بود حس کردم قلبم توی کیرمه اینقدر حال میکرد تو کس تپل ستاره که آبم با شدت اومد و منم نمیتونستم بکشمش بیرون قفل شده بود و خودم طاقت نداشتم میخواستم تا ابد اون تو بمونه آبم توش خالی شد بعد آروم کشیدمش بیرون دیدم کس ستاره داره ازش خون میچکهکیرم رو گرفته بودم دستم هنوز داشت آبش میومد یک فشار دادم پرید رو لب ستاره یک دستمال آوردم ستاره رو تمیز کردم خودم رو هم تمیز کردم ستاره که از خستگی زیاد داشت خوابش میبرد سریع به من اشاره کرد یک نوار بهداشتی و شرت بهش بدم منم سریع رفتم براش آوردم و توی بغل هم لخت خوابیدیم روز بعد ستاره راه رفتن براش سخت بود منم پا شدم صبحونه رو آماده کردم و براش آوردم تو اتاق خواب و ظهر هم زنگ زدم ناهار بیارن تا اینکه ستاره کم کم میتونست راه بره دردش زیاد بود تا اینکه بعد از چند روز کاملآ حالش خوب شد و حتی روزی دو بار هم با هم سکس داشتیم و هر دفعه هر دو به ارگاسم میرسیدیم و از زندگیمون هم خیلی راضی هستیم الان که دارم این رو مینویسم چند سال از عروسیمون گذشته و ستاره عزیزم کنارم نشسته و هر دومون لحظه شمار ماه آینده برای ورود اولین ثمره زندگیمون هستیم و باید بگم زمانی که ازدواج کردم چون مخارج زندگی سنگین بود مجبور شدم یک مدت مرخصی بگیرم از دانشگاه تا یه مدت بعد با یاری ستاره عزیزم من تونستم لیسانس خودم رو در رشته عمران بگیرم و الان هم خوشحالم که بگم ستاره عزیزم امسال در رشته زبان قبول شده و همراه فرزند عزیزمون یک زندگی خوبی رو ادامه خواهیم داد و بهترین لحظات زندگیم و عمرم رو در کنار همسر عزیزم ستاره گذروندم با اینکه هردو سنی نداشتیم ولی باهم و درکنار هم رشد کردیم و به تکامل رسیدیم و خدا رو شکر زندگی خوبی رو داریم و امیدوارم که پایان عاشقان فرصت رو غنیمت بشمارن و یک زندگی شیرین و رومانتیک ای رو پایه گذاری کنن…   

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *