عاشقی که شکست خورد

0 views
0%

سلام به شما کسانی که داستان عشق شگست خورده من ومیخونین،این داستان تقریبا سال 2یا3سال قبل،من تواون دوران دوم دبیرستان ومیخوندم،پسری سرپایینی بودم،مدرسه ما جای بودکه دخترا وقتی ازمدرسه خارج میشدن درست ازمقابل مدرسه ما می گذشتن،همیشه دختری بودکه هروقت از جلوی ما ردمیشد به من لبخند شیرینی میزد می گذشت،من ازروزاول که دیدمش بخدای خدا عاشقش شدم،نه برای دوست بازی بلکه برای ازدواج،روزامیگذشت وهمین طورمحبت اون به دلم بیشتربیشترمیشد،چند روزی فقط میخندیدم ونگاه می کردیم بهم،بعد 20روز اینا من دنبالش میرفتم تایه جوری بهش شماره بدم اشنابشم باهاش،اما ازشانس بدم نمیشد که نمیشد،اماروزی تصمیم کردفتم هرجورشده شماره رو بدم که موفقم شدم،شماره رودادم بعد چند روزبودکه منتظرزنگ زدنش موندم،یه روزکه نشسته بودم جلوتلوزیون فوتبال نگاه میکردم دیدم به گوشیم تک زنگ میزنن قطع میکنن،من همون لحظه فهمیدم خودش،زنگ زدم دیدم دختر بعد گفتی واحوال پرسی وخنده قرارشد بازم فردا ببینمش،خلاصه ماه ها باهم دوست بودیم عاشق هم بودیم،بقران من حاظربودم جانم وبهش بدم،من بهش ازپول گرفته تا طلا کادوهای زیبا دیگه بماند دادم تادلتون بخواد،من ویلدا که عاشق ومعشوق هم بودم بعد 1سال اینا دیدم نسبت به من سرد شده،اینم بگم بخدای خداقسم من دست به دستاشم نزدم چون نامحرم بودیم،یلدا دخترخاله ی داشت که من ازطریق اون بایلدا رابطه داشتم چون یلدا گوشی همراه نداشت باگوشی سپیده دخترخاله زنگ میزد،روزی باز دوباره من یه طلا ازطلا فروشی خریدم تقریبا 40هزارتمن این شاید هفتمین یا هشتمین طلای بودکه کادومیدادم،بعد توراه مدرسه بهش دادم اینم بگم اون اصلا به من کادوی نداد که نداد،فقط میگفت منم میدم کادو امامن درجوابش میگفتم تو خودکارتو بدی به من انگار دنیارو دادی،اخه عاشقش بودم دیگه زندگیم شده بود،خلاصهیه روزتوماه محرم عزاداری دیدم زنگ زد گفت بیا مسجد جامع اونجا هستیم بیاببینمت من که شب وروزم یلداشده بود باعجله شتاب زده اماده شدم رفتم مسجد و بیرون مسجد دیدم بادوستاش امده بود،خلاصه سال گذشته یه چیزیادم نرفته بگم که خاله های یلدا بعد بیشترفامیلاشون میدونستن من یلدارومیخوام،اما بعد یه سال وچند ماه دیدم خیلی سردی میکن،زنگ نمیزن دیگه من هرشب گریه زاری گریه،روزا افسرده،حتی حال حرف زدن با پدرو مادر برادرنداشتم،بخدا عاشقی سخت،چندماهی بقران قسم هرشب من چندساعتی گریه زاری میکردم،حتی یه شب مادرم متوجه گریه زاری کردن من باصدای بلند شده بود،واومد برق هارو روشن کرد وگفتخدای نکردی چیزی شده چراگریه میکنی،منم که ازخودبی خودشده بودم هیچ حرفی نزدم رفتم زیرلحاف،وفقط گفتم خوابیدم،صبح شدو دیگه رابطه نداشتم بایلدا اما به دیدنش میرفتم چون دلبسته شده بودم عشقم بود،اما بعد از مدتی اصلا دیگه بهم محل نذاشت دلم اتیش گرفت الانم که این داستان ومیگم دارم گریه زاری میکنم،دیگه ازش خبری نداشتم،یه روزصبح که برا خرید بازار رفتم ازطرف خدا شانسی دیدم یلدا ازدور ازمدرسه داره میاد،اول نمیخواستم خودمو نشونش بدم اما دلم قبول نکرد،رفته به طرفش کاش پاهام می شگشست نمیرفتم،جلوترکه رفتم نزدیکم که شد دیدم ارایش کرده ابرو هاشو گرفته همون جا فهمیدم نامزد شده،رد شد ازم من دیگه پاهام سست شد چشمام بخدا تارشد،زود رفتم جای کنار دیوارنشستم،بعد حالم کمی بهترشد زودبرگشتم خونه زود زنگ زدم به دخترخاله اش ازش پرسیدم ماجرارودرجواب گفت3روزنامزد شده،من دیگه جلو گریه زاری ام ونتونستم بگیرم دیگه بیحال میشدم اخه عشق وزندگی من تموم شد،من ماه ها هرشب بی صدا گریه زاری گریه زاری میکردم،بخدا قسم موی سرمن توعرض چند ماه سفید شده طوری سفید شده که پدرومادرم به خودم گفتن،من دیگه مرده بودم،الانم که یلدا عروسی کرد بایه پسر 32ساله،سن یلدا18،سن من هم الان 21 ودانشگاه درس میخونم،وهنوزم که هنوز نتونستم ازذهنم پاکش کنم،الان که گاهی وقت ها دلم پرخون میشه اماچه فایده دخترا عشق وعاشقی واقعی رو نمیشناسن،صداقت ندارن،منم که دیگه تصمیم گرفتم به هیچ دختری عاشق نشم دیگه نفرت دارم از دخترا،امیدوارم پسرا ازمن عبرت بگیرن، و از دخترا هم خواهش دارم عاشق الکی نشن. خدافظ همگی.نوشته عاشق شکست خورده

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *