به خاطر نثر بد معذرت اولین لحظه که توی بغلش بودم همه خاطرات مثل یک فیلم سریع از جلوی چشمام میگذشت. شش سال پیش که برای اولین بار دیدمش دختر 25 ساله ای بودم با هزار امید و آرزو… با من که مصاحبه میکرد توی دلم با خودم میگفتم چجوری باید با این کار کنم. خیلی جدی با نگاه سرد و بی تفاوت…اون مردی 32 ساله با قد 190 و چهار شونه…پوست سفید، چشمان عسلی،نگاه سرد وموهای کم پشت که خبر از این میدادند که تا چند سال دیگه خبری از یک تار مو روی سرش نیست…روزها پشت سر هم میگذشت. من و جهان روی پروژه با هم کار میکردیم. انصافاٌ همکار خوبی بود. به مرور زمان به اخلاق و رفتار سردش عادت کرده بودم. گرچه با من خیلی بهتر از بقیه رفتار میکرد. ولی همیشه بین ما فاصله زیادی بود. به مرور زمان از شخصیتش و محترم بودن و جنتلمن بودنش خوشم اومده بود و همه اینها باعث شد من کم کم بهش علاقه مند بشم ولی اون همچنان مثل سابق بود….8 ماه از کار کردنم توی اون شرکت میگذشت و من و جهان همکاری خوبی داشتیم و با سرعت زیادتر از تصور مدیرعامل شرکت کار رو جلو میبردیم و همین سرعت کار باعث شد خیلی سر زبونها بیفتیم. در ضمن اتاق جداگانه ای به من و جهان داده بودن، برخلاف همه کارمندان که توی پارتیشن بودن… و مهندس مهدوی (مدیر عامل شرکت) هم با دادن پاداش از ما تقدیر میکرد. تا روز موعود….که اتفاقات اون روز باعث شد کل مسیر زندگی من تغییر کنه….ساعت 5 که تقریبا ساعت کاری تموم میشد. مهندس مهدوی من و جهان رو خواست و درمورد پروژه جدید شرکت باهامون صحبت کرد که بهتره پروژه فعلی که به آخرش نزدیک میشدیم رو به گروه دیگه بدیم و ما روی پروژه جدید کار کنیم. از جهان خواست که تا نیم ساعت بعد بره وزارت خونه و در جلسه تصویب اون پروژه همراه با مدیر مالی شرکت کنه و از من هم خواست مدارک پروژه فعلی و تحلیل و طراحی اون رو دسته بندی کنم و سرور جدید رو راه بندازم و کدها رو روی اون کپی کنم که فردا اول وقت پروژه رو به گروه جدید تحویل بدیم و رو به من گفت شما اگه می تونی امروز بیشتر بمون. سرور رو تا نیم ساعت دیگه میارن اتاقتون و خیلی عادی تشکر کرد. عادت داشتم همیشه اضافه کار بمونم و معمولا ساعت 630 تا 7 میرفتم خونه و قبل از نه میرسیدم خونه. خلاصه سرور رو آوردن و من شروع به کار کردم…تا حدود ساعت 6 شد(دقیقا ساعتو نمیدونم)…با گوشی موبایلم داشتم آهنگ گوش میدادم و نرم افزارهای مورد نیاز رو نصب میکردم. تا اینکه سرم رو برگرداندم..دیدم مهندس مهدوی ایستاده دم در اتاق و داره منو با لبخند نگاه میکنه، وقتی متوجه شد من دیدمش..اومد جلو. هنوز لبخند روی لبش بود( بر خلاف همیشه که با اون ظاهر مومن مؤابانه اش که موقع حرف زدن سرش رو پائین می انداخت و سعی میکرد توی صورت خانمها نگاه نکنه)از لبخندش تعجب کردم و از روی صندلی به نشانه احترام نیم خیز شدم و هد فون رو از روی گوشم برداشتم. اومد جلو و درست روی صندلی جهان، به فاصله یک متر و نیمی من نشست و گفت ببخشید مجبورتون کردم بدون هماهنگی اضافه کار بمونید. مسئله ای نیست ، معمولا من هر روز اضافه کار میمونم. خوبه شرکت ما به همچین کارمندهایی احتیاج داره. شما کارتون رو انجام بدید..من فقط اومدم ببینم کارتون خوب پیش میره یا نه ؟ منم تشکر کردم و گفتم مرسی و کار داره خوب پیش میرههنوز مهدوی لبخند میزد و مستقیم به من نگاه میکرد. این کارش منو موذب میکرد…از جاش بلند شد و رفت طرف در… به آستانه در که رسید برگشت و گفت راستی براتون یک چیزی آوردم و بیا یک لحظه….من بدون فکربلند شدم و رفتم طرفش. اصلا اتفاقاتی که توی یک لحظه بعد قرار بود برام اتفاق بیفته رو نمیتونستم حدس بزنم.وقتی روبروی مهدوی ایستادم. یک شکلات مارس از توی جیبش درآورد و گفت برای تو اوردمش.من از رفتارش تعجب کردم و اخم هام ناخودآگاه توی هم رفت که در لحظه دراتاق رو بست. من یک قدم به عقب رفتم. خیلی سریع دست راستش رو انداخت دور گردنم لبهایش رو با شدت زیاد فشار داد روی لبم و دست دیگه اش رو حلقه کرد دور کمرم. چنان لبش رو فشار میداد که نفسم داشت بند میومد..با دو تا دستهام سعی میکردم بدنمو ازش جدا کنم.اون یک مرد با قد حدود 178 و39 یا 40 ساله و چاق بود. حتی نمیتونستم توی بغلش تکون بخورم…هر چقدر بیشتر تقلا میکردم…بیشتر نا امید میشدم….شاید 1 دقیقه توی همین وضعیت بودیم…دستشو جلوی دهنم گرفت و منو خوابوند روی زمین سرد شرکت… و کل سنگینی بدنش رو انداخت روی من… توی چشمام زل زد و گفت..سعی نکن سر و صدا کنی..اینجا فقط منو تو هستیم…صدات به هیچ جا نمیرسه .. سعی میکردم با نگاهم ملتمسانه ازش بخوام..منو ول کنه و بزاره برم ولی انگار مهدوی شده بود مثل سنگ..دوباره لبش رو روی لبم فشار داد و یک حجم زیادی از آب دهنش رو توی دهن من هل داد..میخواستم بالا بیارم..ریشهای بلندشو روی صورتم میمالید….بینی اش رو به بینی من جوری چسبونده بود که راه تنفس منو بند آورده بود و حس میکردم تا چند ثانیه دیگه بر اثر خفگی میمرم…دیگه توان تقلا کردنو نداشتم..بیحال شده بودم…من قدم حدود 160 و وزنم حدود 55 کیلو بود.. تحمل وزنش برام به حد مرگ سخت بود.بدنش رو کمی از روی من بلند کرد و کمربند و زیپ شلوارش رو سریع باز کرد و با یک حرکت..شلوارش رو درآورد و دوباره اومد سراغم…دکمه های مانتومو باز کرد و تاپم رو بالا زد و سینه هامو از زیر سوتین در آورد..و سرش رو کمی از بدنم دور کرد و گفت اینها رو نباید خورد…این خوشگلا (اشاره اش به سینه هام بود )رو فقط باید نگاه کرد…من با آخرین رمق..سعی میکردم دستها شو پس بزنم ولی نمیتونستم..خودمو باخته بودم..مثل آدم فلجی بودم که یک شیر گرسنه نشسته جلوش و مطمئنه..اون شیر میخوردش…اون لحظه ای که فکر کردم هیچ راه نجاتی نیست..اشک از چشمام سرازیر شدبا یک دستش دستهامو گرفت بالای سرش و با دست دیگه اش جلوی دهنمو… و سرش رفت لای سینه هام… سینه هامو میبیوئید و میلیسید…هر از چند گاهی صداهای نا واضحی از خودش در میورد…سرشو که بالا آورد و دید من دارم گریه زاری میکنم…سینه هامو ول کرد و کنار من روی زمین دراز کشید…..دستشو از روی دهنم برداشت و گذاشت زیر سرم و سرش رو آروم به گوشم نزدیک کرد و گفت میدونم هنوز دختری و هزار تا آرزو داری…منم باهات کاری نمیکنم که پشیمون بشی…دیگه منو با چشمهای مشکی و خوشگلت اینجوری نگاه نکن…این چشمها و مژه های بلندت…کار دست من داد خانمی….بزار..بعد از این با من بیشتر آشنا میشی…میبینی که من اون قدرها وحشتناک نیستم…من تورو بیشتر از چیزی که فکر میکنی دوست دارم…همین جوری که داشت پشت سرهم قربون صدقه من میرفت و حرف میزد…دستشوبرد توی شلوارمن و دستشو رسوند به کسم و باهاش بازی میکرد…که شدت گریه زاری های من بیشتر شد…… برای چند ثانیه دست از کارش کشید و صبرکرد تا آروم بشم…دکمه شلوار جینمو باز کرد و شورت و شلوار مو با هم کشید پائین و دوباره بدن سنگینشو انداخت روی من..کیرشو… لای چاک کوسم حرکت میداد و از فرط لذت آه و ناله می کرد…ازم پرسید دفعه اولته ؟ منم با اشاره سرم گفتم..آره…با خودم گفتم شاید دلش به رحم بیاد و همین جا تمومش کنه…ولی انگار بدتر شد..دوباره زیر لب شروع کرد به حرف زدن… آخ جون…کست دفعه اوله کیر میبینه… جونم…به خوب کسی سپردی کستو..خودم همچین میکنمت..که خودت هر روز بیای بگی منو بکن….حرکتش رو سریع تر کرد… که در یک لحظه کیرش لیز خورد و رفت توی کس من…من از درد به خودم میپیچیدم…واشکهام همه صورتمو خیس کرده بود…از صدای جیغ من..به خودش اومد و فهمید چی شده…سریع خودشو از روی من بلند کرد…یک نگاه به کیرش کرد و متوجه هاله خون روی کیرش شد…. به من که پاهامو از فرط درد توی خودم جمع کرده بودم..با اخم همیشگی اش نگاه میکرد و گفت من نمیخواستم اینجوری بشه..نمیخواستم…و چند بار اینو تکرار کرد…خودشم هل شده بود.. چند تا دستمال کاغذی از روی میز برداشت و سر کیرشو تمیز کرد و شلوارشو بالا کشید…اومد سراغ من…پاهامو بدون هیچ مقاومتی از طرف من باز کرد…و با دستمال کاغذی خون کمی که اومد بود رو پاک کرد…ودائما با صدای آروم میگفت..معذرت میخوام…منو ببخش…دستمال خونی رو گذاشت توی جیب شلوارش…کمکم کرد که بشینم…سعی میکرد با مهربونی باهام رفتار کنه…من از ترس حتی یک کلمه نمیتونستم حرف بزنم انگار لال شده بودم…از روی زمین بلندم کرد…لباسهامو مرتب کرد…و نشوندم روی صندلی..همون شکلات مارس لعنتی رو از روی زمین برداشت و پوستشو ازش جدا کرد و گفت بخور که حالت جا بیاد و آوردش جلوی دهنم… با دستم پسش زدم…از جام بلند شدم..کیف لب تاپمو برداشتم و سعی کردم از اونجا بیام بیرون…که دوباره منو سفت گرفت توی بغلش…نشست روی صندلی و منو نشوند روی پاهاش و دستهاشوسفت حلقه کرد دور کمرم..با دستهای بزرگش چونه ام رو گرفت توی دستهاش و سرم رو چرخوند…جوری که نگاهم توی نگاهش باشه…با حالت تحکم گفت… ببین…من خیلی وقته که چشمم دنبال توئه…فکر نکن فقط ازت سکس میخوام…نه دوست دارم باهات رابطه عاطفی هم…داشته باشم…واقعا نمیخواستم اینجوری بینمون اتفاق بیفته…من میدونم تو به مردهایی با سر و قیافه من فکر نمیکنی…ولی لطفا به من فکر کن…من همه جوره حمایتت میکنم…به یه جایی میرسونمت که همه آرزوشو دارن..برات هر چیزی که فکر کنی فراهم میکنم…فقط این موضوع بین خودمون بمونه…بخوای باهات ازدواج میکنم..بخوای میبرمت ترمیم کنی…والخ…. من با صدائی که انگار از ته چاه در میومد…پشت سر هم مثل نوار میگفتم…بزار من برم…خواهش میکنم…بزاربرم….پیشونی ام رو بوسید و دستهاشو از دور بدنم جدا کرد…از روی پاهاش بلند شدم و با سرعت از شرکت اومدم بیرون… وقتی رسیدم خونه..بدون اینکه با کسی حرف بزنم…رفتم توی اتاقم وخوابیدم و پتو رو کشیدم روی سرم گریه زاری کردم…مادرم که متوجه ناراحتی من شده بود…اومد توی اتاق و ازم در مورد علت ناراحتی ایم سوال کرد…مادر من فوق العاده آدم سخت گیر و مذهبی هست…پدرم میانه روئه ولی توی خونه ما به معنای واقعی مادرسالارایه…میدونستم اگه یک کلمه در مورد این اتفاق حرف بزنم…یک عمر منو توی خونه حبس میکنه…چون قبلش هم کمی دائی جان ها که مثل مادرم فکرمیکنن وز وزمیکردن که دخترت خیلی خوشگله..برای چی میفرستی اش سرکار…تنها دروغی که اون لحظه به ذهنم رسید این بود که بگم..سرکار باهام دعوا کردن چون من نتونستم کارم رو خوب و درست انجام بدم. اون شب نفهمیدم کی خوابم برد. فردا صبح ساعت 830 با صدای پدرم ازخواب بلند شدم که دخترم دیرت شد مگه نمیری سرکار؟وقتی چشمهامو باز کردم…دوباره یادم افتاد که دیروز چه اتفاقی افتاده و اینکه موبایلم و کلی از وسایلم توی شرکت جا مونده بود…به پدرم گفتم خسته ام و دیرتر میرم…بلند شدم..نمیتونستم درست راه برم…مثل اردک راه میرفتم…فکر میکردم الان همه توی خونه وقتی منو نگاه میکنن…میفهمن من خانم شدم…احساس نا امنی شدیدی میکردم…رفتم توی حمام…لباسهامو دراوردم…وقتی نگاهم به شورتم افتاد که پر از خون آبه بود…دوباره داغ دلم تازه شد…گریه ام بند نمی اومد…شورتم رو گرفتم زیر آب سرد و با پایان قوا سعی میکردم رد خون رو ازش پاک کنم.حرفهای مهدوی که حتی اسم کوچکشو نمیدونستم ،توی گوشم تکرار میشد… خودم درستش میکنم..خودم باهات ازدواج میکنم..خودم حمایتت میکنم…از خونه زدم بیرون ولی نمیدونستم کدوم قبرستونی باید برم…رفتم نشستم توی یک پارک بین مسیر خونه و محل کار…سعی کردم خودمو جمع و جور کنم…ساعت 12 بود که رفتم تا نزدیک شرکت(بین 12 تا 1 همیشه مادرم به من زنگ میزد)…از یک تلفن عمومی زنگ زدم به جهان و گفتم موبایلمو با یک سری وسیله جا گذاشتم توی شرکت…اگه زحمتش نیست اونها رو بیاره تا سر کوچه شرکت…اون هم با سردی همیشگی گفت..نمیتونه..بهتره خودم برم وسایلمو بردارم…منم بالاجبار راهی شرکت شدم. یک راست رفتم توی اتاق کارم بدون اینکه نگاهی به جهان بکنم…زیر لبی سلام کردمو رفتم سراغ کشو میزم و وسایلمو جمع کردم…که جهان گفت جائی میخوای بری؟ *میخوام از اینجا برم..یه پیشنهاد کار بهتر برام شده *با حالت کنایه آمیزی گفت اینجا بمونی تا دو سه ماه دیگه مدیر پروژه میشی…در مورد حقوقت من میرم صحبت میکنم، اینجا شرکت معتبریه…لبخند تلخی زدم و نشستم پشت میزم…تا وقتی مادرم برای احوال پرسی زنگ زد نشستم توی اتاق وبعدش رفتم پیش مسئول دفتر مدیر عامل و گفتم میخوام مهدوی رو ببینم…ایشون هم بعد از اطلاع رسانی به مهدوی گفت الان کسی پیش ایشون هست…شما برو سر کارت وقتی سرشون خلوت شد..بهت خبر میدم…بیا مهدوی رو ببین…برگشتم توی اتاق..جهان با جدیت همیشگی گفت چرا دیروز برنامه رو روی سرور نصب نکرده بودی؟ به جای چرخ زدن توی شرکت بشین کارتو تموم کن؟؟؟ من سر جام خشکم زده بود…زیر لب گفتم ببخشید و نشستم پشت سرور و اونو روشن کردم…دلم میخواست داد بزنم و بگم چرا نتونستم…چرا اینقدر حالم بده…ولی نمیتونستم…..چشمم به تلفن اتاق بود ولی از طرف مهدوی هیچ تماسی نبود و من هر چقدر به اخر ساعت کاری نزدیک میشدم…بیشتر کلافه میشدم…ساعت 430 نتونستم تحمل کنم و رفتم در اتاقش..دوباره مسئول دفترش گفت…الان وقت نداره… ساعت 5 رفتم دوباره همینو تکرار کرد…530 رفتم تا 6 دم در اتاقش ایستادم… اینبار بدون اینکه منتظر حرفهای مسئول دفترش بشم..رفتم توی اتاقش…و در رو پشت سرم بستم..مهدوی دوباره شده بود همون آدم مومن مؤاب….حتی منو نگاه نمیکرد..انگار نه انگار که بین منو اون اتفاقی افتاده…به من گفت بفرمائید امری داشتید انگار ؟ نمیتونستم حرف بزنم..دوباره لال شده بودم…با لکنت گفتم..من..من…من …تو رو خدا به من کمک کن…من نمیدونم باید چکارکنم…و اشکهام سرازیر شد…باشه…در موردش حرف میزنیم…نگران نباش.. برو سر کارت..درستش میکنیمخشکم زده بود…اینقدر رفتارش فرق کرده بود که نمیدونستم باید چکار کنم…سعی کردم سریع از دفتر این آدم حقیر و پست خودمو بکشم بیرون…حس کردم میخواد منو بپیچونه…رفتم نشستم توی اتاقم….به صفحه مانیتور زل زده بودم…که دوباره صدای جهان بلند شد که خواهشا به کارت برس….اینقدر توی شرکت چرخ نزن…از فرط ناراحتی نمیتونستم حرف بزنم….دلم میخواست بمیرم…به مادرم فکر میکردم وبه زحمتهایی که برای من کشیده بود. من دختربا استعداد ولی بدون پشتکاری بودم…چقدربا کتاب دنبال من توی خونه میدوید و تلاش کرد تا من یکی از بهترین دانشگاهها قبول بشم و لباسهایی برای من میدوخت که من جلوی چشم همه مثل دختر پادشاه به نظر بیام…به پدرم که دو جا کار میکرد و همیشه در اوج خستگی با مهربانی و لبخندش خونه می اومد…به اینکه همه آرزوهام نقش زمین شده بود…به شورت خونی اون روز صبح….به دوستت دارم گفتن های مهدوی…..که آخرین کور سوی امید در زندگیم بود..به جهان که برای اولین بار توی زندگیم حس دوست داشتن رو توی قلبم شکوفا کرده بود…دیگه یادم نمیاد چی شد..وقتی چشمامو باز کردم….جهان ایستاده بود بالای سرم و لیوان آب قند دستش بود و سعی میکرد اونو به دهنم نزدیک کنه…سردی چشمهاش جاشو به نگرانی داده بود و گفت چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟…سرم گیجی میرفت…درست جلوی چشمم رو نمیدیدم…یاد پایان آرزوهایی که توی تخیلاتم با جهان داشتم افتادم….با صدای بلند گریه زاری میکردم…که جهان سریع در اتاق رو بست و دوباره اومد طرف من…میگفت آروم دختر خوب…نتونستم جلوی خودمو بگیرم…خودمو انداختم توی بغل جهان…انگاراز جهنم منو فرستاده بودن بهشت…احساس کردم…دنیا وجود نداره و فقط منو جهان هستیم….جهان پیشونی منو میبوسید…آروم با دستهاش موهامو از روی پیشونی ایم کنار میزد و دوباره بوسه…با دستهاش آروم رد اشکهامو پاک میکرد…میگفت گریه زاری نکن عروسک من…من اینجام…تا من هستم تو نباید یک قطره اشک بریزی…و دوباره بوسه.و بوسه…نمیدونم کی لبهاشو گذاشت روی لبهام…کمی خیسی لبهاش وارد دهانم شد…این شیرین ترین مزه ای بود که توی زندگیم حس کرده بودم…توی بغلش آروم و بی حرکت ، توی آرامش ابدی بودم…دیگه گریه زاری نمیکردم… و دستهای جهان که دور تن من حلقه شده بود و من که مثل گنجشک بی سر پناه توی دستهاش جا خوش کرده بودمنمیدونم چقدر زمان گذشت…که با صدای باز شدن در بخودمون اومدیم و ازهم فاصله گرفتیم….وای خدای من مهدوی بود که منو جهانو توی بغل هم دید…چشمهای مهدوی گرد شده بود…اومد توی اتاق و ایستاد بالای سر من…دو تا دستهاشو مشت کرده بود وکوبید روی میز…بدنش از فرط عصبانیت می لرزید…منو بگو که فکر کردم چه ظلم بزرگی به تو کردم…خوب با اون قیافه مظلومت مردها رو گول میزنی…منو بگو که یک ساعت پیش برای خواستگاری ازت زنگ زدم منزلتون و با مادرت صحبت کردم…حالم از هر چی دختره بهم میخوره… و دستمال خونی رو از جیبش درآورد و گفت…پس پریود بودی…خودتو با یک چیکه خون به من انداختی…منو بگو که از عذاب وجدان داشتم خودمو میکشتم….جهان و مهدوی هر دو چشمهاشون از عصبانیت قرمز شده بود….من فقط میگفتم…اینجوری نیست….که مهدوی گفت بهتره وسایلتو جمع کنی بری…نمیخوام ریختتو توی این شرکت ببینم…از اتاق رفت بیرون و پشت سرش جهان هم بدون اعتنائی به من از اتاق بیرون رفت.الان که 6 سال از اون اتفاقات میگذشت…من دوباره جهان رو توی کنفرانسی توی اصفهان دیدم…خودش شرکت جداگانه ای زده بود…وقتی دوباره بعد از سالها چشمهامون توی هم تلاقی کرد…اون نگاههای مطمئن و سردش…تنمو لرزوند…توی اتاقش توی هتل دوباره منو توی بغلش گرفت…همه اون زمان لعنتی مثل فیلم از جلوی چشمام میگذشت…دیگه من اون دختر زیبا و سرزنده نبودم …چروکهای حاصل از دردها و رنجهای بیشمار روی صورتم و تارهای موی سفید…حاصل گذر زمان طولانی بود…..من هیچ وقت نتونستم به زندگی عادی برگردم….بارها رفتم توی مطب دکتر زنان نشستم و وقتی پیش دکتر میشستم…خجالت میکشیدم در مورد مشکلم حرف بزنم…خواستگارها رو یکی یکی رد میکردم….پدرم در آخرین لحظات زندگیش میگفت تنها نگرانیش توی این دنیا من هستم که سروسامونی نگرفتم و اینکه از همه بچه هاش مظلوم تر بودم….و حالا دوباره توی بغل مردی بودم که دوستش داشتم و هیچ وقت اونو ابراز نکرده بودم….دلم میخواست…اون منو هرگز فراموش نکنه و اون بوسه های روزهای گذشته…از روی عشق باشه..همین برام کافی بود…من دنبال عشق توی بغل جهان میگشتم….با صدای جهان به خودم اومدم…مانتو وروسری ات رو دربیار…منم مثل یک بچه که منتظر دستورات پدر و مادرشه…به تک تک حرفهاش گوش میکردم و اجرا میکردم…منو برانداز کرد و گفت..خیلی نازی به خداااهر کلمه یا جمله ای که اون روز به من گفت…توی ذهنم مونده…منو خوابوند روی تخت…و چراغو خاموش کرد… لباسهاشو درآورد… خوابید کنارم…لبساهامو تک تک درآورد…و دستش رو روی بدنم که غیراز مهدوی کس دیگه ای لمسش نکرده بود..کشید…سینه هامو بوسید و خورد…لبهامو…در حالیکه من اشک توی چشمهام جمع شده بود…من توی کوچکترین حرکت از طرف اون دنبال یک حس غنی میگشتم…حسی که سالها از خودم دریغ کرده بودم…منتظر بودم یکبار..فقط و فقط یکبار به من بگه دوستت دارم…ولی نگفت..هیچی نگفت… وقتی پاهام رو نمیدونستم موقع سکس در چه وضعیتی قرار بدم..و اون پاهام رو باز کرد و دور بدنش حلقه کرد…دلم میخواست بهش بگم…میدونستی برای اولین باره…ولی اون بدون توجه به من….فقط و فقط تلمبه میزد و تلمبه میزد… و وقتی ارضا شد…گفت قدر کس تنگتو بدون ، جنده لاشی ی خوشگل من…..شنیدن کلمه جنده لاشی از دهن اون مثل پتک توی سرم خورد…این لغت تعریف من نبود…تعریف دختری که توی زندگی اش حتی دست یک مرد رو نگرفته..نبود….تعریف دختری با چشمهای مشکی و مژه های بلند که همیشه چشمهاش از اشک خیس میشد ،نبودیک نخ سیگار روشن کرد وکنارم خوابید و سوال کرد…. با مهدوی خیلی سکس داشتی؟ ..گفتم آره..و لباس پوشیدمو از اتاق هتل اومدم بیرونخواننده عزیز اگر حوصله کردید و تا انتهای داستان را خواندید ..میتونید تا دلتون میخواد فحش بدید..چون خود من هم همیشه جزو کامنت گزاران هستمنوشته رویاx
0 views
Date: November 25, 2018