من مهسا هستم 23 سالمه . یه داستان واقعی و شرم آور که همه شنوندگان را تحت تاثیر قرار داده . چون واقعیته مهم نیست نظر بدین که خوبه یا نه. فقط امیدوارم متحول شید. اسمها رو تغییر دادم .شادی و مجید دو عاشق به پایان معنا بودن که سنتی ازدواج کرده بودن و بعد عروسی عاشق هم شده بودن اما یه مسئله که گرم مزاجی مجید بود و سرد مزاجی شادی این داستان تلخ رو رقم زد …صبح جمعه بود و هوا سرد اون روز مجید و شادی طبق عادت همیشگی به کوه رفته بودن اواسط راه شادی سردش شد و به طرف ماشین رفت و نتونست مجید رو تا قله کوه همراهی کنه . مجید به راه خودش ادامه داد تا رسید به 4 تا دختر که مشروب میخوردن و میرقصیدن مجید راهش رو کج کرد تا از طرف دیگه بره اما دختری به نام نازی که خواهر دوسته دوران جوونی مجید بود مجید رو صدا زد و بعد از کمی احوال پرسی فهمید ندا خواهر نازی که دوسته دوران جوونیش بود ازدواج کرده و برا اینکه یادی از دوست دوران جوونیش کرده باشه شماره موبایل ندا رو از نازی گرفت و خداحافظی کرد و به طرف ماشین رفت و دید شادی خوابه و بدونه اینکه بیدارش کنه ماشین رو روشن کرد و به طرف خونه حرکت کرد…. توو راه یاده سکسش با ندا و اون روزای خوب جوونی رهاش نمیکرد در ضمن ندا دختری نسبتا گرم بود . بعد 15 مین به خونه رسیدن و مجید شادی رو بیدار کرد و به خونه رفتن . بعد دوش آب گرم و خوردن صبحونه آماده شدن که برن خونه مادر شادی … مجید شادی رو خونه مامانش پیاده کرد و به بهونه ی خریدن سیگار رفت سر خیابون و به ندا زنگ زد و بعد کلی احوال پرسی و حرف زدن در مورد زندگی و… مجید حرف رو کشوند به تجدید خاطرات سکسیش با ندا مجید قدم میزد و با حرفاش سعی میکرد ندا رو حشری کنه و موفق شد و با آاااااه کشیدن ندا متوجه شد که موفق شده و از ندا که بی میل نبود با مجید دوباره سکس داشته باشه خواست که فردا صبح ندا به خونشون بره تا دل سیر سکس کنن و ندا قبول کرد و مجید آدرس خونشون رو به ندا گفت و قطع کرد و برگشت خونه و دید سفره رو چیدن و منتظرش نشستن اما شادی نیست از مادرزنش پرسید شادی کجاست ؟ مادر زنش گفت حال نداشت رفت بخوابه مثل اینکه سرما خورده . مجید ناهار خورد و شادی رو بیدار کرد تا برن دکتر شادی لباس پوشید و رفتن دکتر و بعد رفتن خونه و چون هر دو خسته بودن زود خوابیدن . صبح شنبه شادی حال نداشت اما با اصرار مجید آماده شد و مجید رسوندتش سرکارش و خودش سرکار نرفت و برگشت خونه و منتظر ندا بوود که در زده شد و مجید در رو باز کرد و ندا اومد توو . مجید رفت نسکافه بیاره و از ندا خواست لباساشو عوض کنه و ندا مانتوش رو درآورد و نشست رو مبل و مجید اومد وقتی ندا رو با تاپ زرد لیمویی دید لبخند زد و گفت فکر نمیکردم یادت مونده باشه از این رنگ خوشم میاد و کنار ندا نشست و بعد خوردن نسکافه سکس جانانه رو شروع کردن و بعد اینکه ندا آب مجید رو خورد بغلش دراز کشید و مجید سینه هاشو میمکید که یهو صدای زنگ در اونارو به وحشت انداخت مجید از پنجره نگاه کرد دید شاد پشت در واستاده فوری لباساشو پوشید و تخت رو مرتب کرد و از ندا خواست بره توو کمد . و رفت در و باز کرد …شادی گفت خونه چیکار میکنی؟ ماشین رو دیدم خوشحال شدم چون کلید نداشتم خواستم به زهرا خانوم بگم درو باز کنه دیدم توو خونه ای زنگ خونشون رو نزدم . شادی گفت تو چرا سرکار نرفتی؟ مجید گفت حال نداشتم شادی گفت چه جالب منم بدجوری مریض شدم حال داشتم مرخصی گرفتم و… مجید گفت حالا که هردومون حال نداریم بریم خونه مادرم و سوار ماشین شدن و رفتن دمه در خونه مجید گفت توو برو خونه من برم میوه بخرم و بیام و شادی رفت توو و کجید یه نفس عمیق کشید و سیگارشو روشن کرد و یهو یادش افتاد ندا توو کمد مونده و ممکنه خفشه چون در رو قفل کرده بود از پشت سریع به طرف خونه راه افتاد و با سرعت میروند که یهو یه پیر مرد اومد توو خیابون و مجید با اینکه سرعتشو کم کرده بود باهاش برخورد کرد دیگه بدتر از این نمیشد مردم همه به طرف ماشین اومدن دیگه مجید کلافه شده بود از ماشین پیاده شد و مدارکشو داد به یکی از مردم و ماشینشو گذاشت توو خیابون که بره ندا رو از مرگ نجات بده اما مردم نذاشتن و گفتن باید پلیس بیاد تا اینکه پلیس اومد و مجید گفت مادرم حالش بده مدارکم پیش شما بذارین من برم اما سرهنگ مخالفت کرد و گفت نمیشه مجید یکی از پلیسارو دید که سروگوشش میجنبه و داره به دخترائی که از پیاده رو رد میشن چشمک میزنه صداش کرد و گفت ببین یه زنه هات و خوشگل توو کمد خونمه بیا اینم کلید خونه به یه بهانه برو خونه و باهاش حال کن و ردش کن بره و پلیسه که بعدا معلوم شد اسمش علی ه قبول کرد و رفت علی به طرف آدرسی که مجید داده بود رفت و در خونه رو باز کرد سریع رفت طرف در و گفت خانومه جنده لاشی نترسین الآن در رو باز میکنم منو آقا مجید فرستاده در رو باز کرد و با ندا روبرو شد انگار آب یخ رو سرش ریختن ندا زنه علی بوود . علی کلتش رو در آورد و اول ندا و بعد خودش رو کشت . این بود داستان واقعی که به مرگ ندا و علی و جدائی شادی و مجید از هم ختم شد .
0 views
Date: November 25, 2018