عجب روزگاری

0 views
0%

سلاماونایی که سوراخ تنگ و اک گاییدن ، بهتر میفهمن سال 95 بود رفته بودم تهران برا کار ، یه شرکتی استخدامم کرد و مشغول شدم بعنوان حسابدار ، دیگه رفته رفته فکرم رو این بود که مزه شاه کسای تهرانم بچشم و ببینم اینا چطوری هستن ، همینطوری با این فکرا روزام سپری میشد که راهم افتاد به پارک کوکب سمت مهرآباد اونجا یه دختری رو دیدم ، خوب بود دیگه شبیه آدم بود هیکلشم کردنی بود آغا رفتم تو نخ این دختر خانوم و از اون نه از من آره خلاصه مخشو زدم دو هفته ای از رابطمون میگذشت سر سکس چت بازکردم و دیدم خودشم کیر دوس داره ولی مضطربه، راضیش کردم برا سکس اونم با هزار زور و زحمت ،قرار شد بیاد خونه ی من ، یه خونه مجردی داشتم شهرکس ، همون قلعه حسن خان ، روز موعود رسید دوس دخترم که اسمش مریم بود اومد، بریم رو جزئیات ، اونروز مریم یه مانتو جلو باز از این عباهای حاج آقا قرائتی پوشیده بود که با یه ساپورت نازک که قشنگ لرزیدن روناش دلبری میکرد ، یه تاپم تنش بود از اوناکه میگه اهای منم ناف دارم اومد نشست و کمی سرخ و سفید شد ، تا رفتیم رو کار و توکار ، لباش شبیه قلب بود لامذهب،لبای همو میگرفتیم میخوردیم و. میکشیدیم خلاصه اقا نوبت کردن شد، قبول نمیکرد که از دردش میترسم تاحالا ندادم اولش باورم نشد که داره ادا تنگارو درمیاره ولی کردم تو کونش نشد ای بابا، اب دهنمو زدم نشد ، پا شدم روغن نباتی اوردم مثه بناهایی که سیمان میکشن ، کشیدم رو سوراخش و رو کیرم ، من فشار میدادم سر کیرم خم میشه چپ و راست نمیرفت تو میخوابید ، دیگه روی سگم جلو چشام بود ، دیدم نه با زور نمیشه ، اول انگشت دماغی رو کردم توش ، بعد انگشت بیلاخ و بعدش انگشت حلقه رو اونم با چه مصیبتی مریم گریش دراومده بود ، انگشتامو دراوردم و سر کیرم گذاشتم رو سوراخش و شروع کردم فشار دادن که تازه میخواست کلاهش بره تو غلط کردمای مریم شروع شد و داشت زیرم سینه خیز میکشید ، همون حالت سرش داد زدم که یا بمیر واستا کارمو بکنم یا از جلو میکنمت ، اونم رام شد یا ترسید و دیگه حرکتی نکرد ولی گریه زاری میکرد ، پدرم دراومد تا کیرم تا ته رفت داخل و میخواستم حرکت بدم صداش درمیومد که تکون نخور بزار بمونه ، چشاشو بسته بود و تا میخواستم حرکت کنم نالش درمیومد که تکون نخور ، یه چند دقیقه ای اونطوری خوابیدم که دیگه خودم از کار خودم مثه سگ پشیمون شده بودم و داشتم خایه مالی ، خایه که نداشت چوچول مالی میکردم که کمی تحمل کن بزار حال کنیم دیدم نه این دردش زیاده، دل و زدم بدریا و درد مریم بتخمم گرفتم و شروع کردم به عقب جلو کردن ، اولش وای سوختمش رو هوا بود رفته رفته زجه هاش جاشون رو به ناله دادن و ناله هاش جاشون رو به اخ و اوخ یه ده دقیقه همینطوری زدم تو کون صفر کیلومتر مریم تا اب بیاد و شیره ی جان تشریف اوردن و دراوردم پاشیدم رو کمرش بعد یه نگا به کیرم کردم دیدم بمحض پاشیدن رنگش شد مثه گچ سفید و شبیه لاک پشت رفت تو لاکش اندازه شمبول بچه شده بود ، یه نگا به سوراخ مریم کردم دیدم حسابی خونیه ، همونطوری مریم کمی دراز کشید و بعد پاشدیم باهم یه دوش گرفتیم و کمی سربسرش گذاشتم خندیدیم و برگشت رفت خونشون ، اونم چطوری چارلی چاپلینی راه میرفت و به مامانش گفته بود از پله ها افتادم تو پارک و کمرم درد میکنه ولی مامانش فکر کنم فهمیده بود ، تا عید امسال باهم بودیم انصافا اخلاقش یک بود و دیگه قشنگ پایه ی همه چیز هم شده بودیم و تو ذهنم قصدم باهاش ازدواج بود ، که بعد 13بدر خیلی شیک و مجلسی سر یه دعوای الکی بهونه کرد گوشیش و خاموش کرد بعد فهمیدم که دوم عید با پسرخالش نامزد کرده بود ، البته از رفیق صمیمیش شنیدم ، هیچی دیگه مختصری شکست عشقی خوردم ولی دیگه دوباره دنبال یه کیون جدیدم برا گاییدن ولی دیگه فک نکنم یکی تنگ مثه مریم پیدا کنم.ببخشید اگه زیاد عشق بازیمون رو توضیح ندادم ، خو دایی جانی یا دیکاپریو نیسم که منم مثه شما لب و سینه میخورم خو.یا علی مشد ، بدرود…نوشته محمد

Date: December 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *