عجیب الخلقه (۲)

0 views
0%

…قسمت قبلسلام خدمت دوستان و دشمنان محترماین قسمت دوم داستان عجیب الخلقه هست ، دوستانی که قسمت اول رو نخواندن میتوانن از پروفایلم مشاهده کنن…سعی کردم یک داستان به صورت خاطره ، اما به صورت طنز بنویسم ، البته داستان سکسی نیست یعنی جنبه حشریت نداره اما خب ارزش خواندن داره بنظرم.از همگی ممنون بابت وقتی که میگذارید و میخوانید و تشکر از ادمین که تایید میکنن داستان های بنده رواین نکته هم بگم بنده شکسپیر نیستم یا هر نویسنده مشهوری که میشناسید ، اگر غلط املایی بود و جایی بد نوشته بودم شما به بزرگی خودتون ببخشید )حالا دگر رویاهای روپوش سفید و صحبت با پرستارهای حوری و پری و دیگر تخیلیات بنده قرار بود به حقیقت بپیوندد ، خوشحال بودم ولی فکرم هم مشغول سکینه بود که آن پسرک کی بود ، کجا رفتند ، چه میکنند و هزار و یک جور فکر های مثبت و منفی ، از اونجایی که خدمتتون عرض نمودم در بدو شروع بنده فوضولم ، تا سر و ته این ماجرا را در نیاورم خواب نداشتمچند روزی گذشت و من مشغول جمع و جور کردن وسایل و مدارکم بودم تا به دانشگاه بروم و کارهای ثبت نام را انجام دهم . طبق معمول زلف های خود را به شانه آشنا کردم ، پیرآهن و شلواری دخترکش به تن کردم و با نگاهی همچون خدای جذابیت به سمت دانشگاه شلیک شدم . وای که چقدر هیجان انگیز بود ، من که هنوز ثبت نام هم نکرده بودم ، در محوطه دانشگاه چنان قدم هایی بر میداشتم که هر کس نمیدانست میگفت سال دوم تخصص مغز و اعصاب هستم البته هیچوقت شما مثل من مغرور نشوید چون که مثل بنده یهو یک سنگ از خدا بی خبر ، جلوی پایتان ظاهر میشود و با کله به سمت درب ورودی شوت میشوید پس از طی کردن هفت خان رستم بالاخره ثبت نام پایان شد ، داشتم بر میگشتم به خانه که ناگهان همان ماشین را دیدم ، درست حدس زدید ،ماشین عجیب الخلقه ی مذکر را اما این بار دخترکی که همراهش بود ، سکینه نبود … زیاد تعجبی نکردم ، بالاخره افراد عجیب الخلقه کارهای عجیب الخلقه ای هم میکنند و از پسری با همچنین قیافه ای ، نمیشود توقع وفاداری داشت زیاد صبر نکردم و برگشتم ، نزدیک درب خانه شده بودم ، داشتم کلید لعنتی ام را بیرون میاوردم و همه چیز به خوبی و خوشی پایان میشد که یک دختری از پشت سر بنده صدایم کرد+علی آقا … علی آقا … علللیییی آققققااااا…صدایی همچون صدای ویالونی که نوازنده اش بار اول است ویالون میزند ، بله ، سکینه بودبرگشتم تا ببینم این موجود عجیب الخلقه چه از جان بیچاره ی من میخواهد+ میگم شما سر راه ساسان منو ندیدی؟++ ساسان شما؟اول فکر کردم نام اقوامی ، آشنایی چیزی است ، بعد متوجه شدم منظورش همان عجیب الخلقه ی مذکر هست++ نه ندیدم+ وا … چه بد اخلاق … مرسیظاهرا منتظرش بود ، من که از شر شیطان رجیم خودم را خلاص کردم و رفتم داخل و در را هم بستم ولی سکینه هنوز توی کوچه منتظر بود ، چند دقیقه گذشت ، حس کنجکاوی ام گل کرده بود ببینم بالاخره سکینه رفته است یا نه ، در خانه را باز کردم البته به اندازه یک میلی متر تا بتوانم از لای در جاسوسی کنم ، سکینه هنوز آنجا بود ، قیافه ی غلط اندازی داشت اما خب دختر بدی نبود ، بیچاره پدرش عمرش را داده بود به شما و یک مادر میانسال داشت که از درد زانو نمیتوانست زیاد راه برود ، دلم برایش سوخت ، در را باز کردم و صدایش کردم++ سکینه خانم؟سریع آمد سمتم+ آقا علی نگید سکینه زشته ، اسم من پریسا هستاز تعجب زبانم به داخل بینی ام فرو رفته بود و روده ی کوچکم ، از شدت تعجب به روده ی بزرگم پناه برده بود++ شما کی شدید پریسا؟+ من همیشه پریسا بودم ، مادرم خیلی اسم سکینه رو دوست داشت واس همین صدام میکنه سکینه وگرنه توی شناسنامه پریسا هستمالحق که لقب عجیب الخلقه متناسب با سکینه بود ، نه یعنی متناسب با پریسا بود ، من که هنوز نمیدانستم چه میگوید و بالای سرم یک دایره از علامت سوال و تعجب ، دور خودشان میچرخیدند ، آمدم دهنم را باز کنم و بگویم که ساسان را دیدم که ناگهان+ عه ساسان اومد . مرسی اقا علی من برم خداحافظتا من خواستم چیزی بگویم ، از جلوی چشمم عین جن غیب شد ، دلم برایش میسوخت آخر درست است عجیب الخلقه بود ولی دختر ساده ای بود و آن طور که من ساسانش را دیدم و مشغول دل دادن و قلوه گرفتن با یک دختر بدبخت دیگر مثل سکینه ، یعنی همان پریسا بود ، مرد زندگی نبود.کاری از دستم بر نمی آمد ، ظهر بود دیگر ، رفتم و لباسم را عوض کردم و مشغول راضی کردن شکم مبارک شدم ، چند لقمه ای از این گلوی صاحب مرده پایین نرفته بود که مادرم گفت+ من و بابات میخوایم چند روزی بریم مشهد حرم امام رضا++ زیارت قبول ، ما رو هم دعا کنیدظاهرا باید چند روزی را تنها زندگی میکردم ، البته من آشپزی ام بد نبود ، خدا پدر مرغ را بیامرزد که همیشه تخمش روانه ی دهن ماست که از گرسنگی نمیریم.فردای آن روز ، من تنها شدم ، آن روز از خانه بیرون نیامدم ، ساعت حدود شش بعداز ظهر بود ، صدای زنگ خانه آمد ، به دلیل پیشرفت بی انتهای تکنولوژی ، آیفون را برداشتم ، سکینه بود+ یه لحظه میاید دم در؟++ بله الان اومدمرفتم ، این دفعه ظاهرش تغییر کرده بود ، چادری شده بود ، آن سینه های هندوانه ای اش هم کوچکتر شده بودند ، نمیدانم شاید آن روز چشمان من هندوانه دیده ، یک ظرف حلوا آورده بود .++ دست شما درد نکنه نذرتون قبول+ نوش جان . مامانتون نیستن؟++ نه با پدرم رفتن مشهد ، چند روز دیگه بر میگردنکاش زبانم لال میشد و نمیگفتم آن خبر را البته+ چه خوب پس تنهاییت++ عجب . بله . ممنون بابت حلوا خداحافظعجب زمانه ای شده است ، قدیم ها پسر ها دختر را تنها گیر میآوردند خانه ، مثل اینکه جدیدا دختر ها خوشجال میشدند از تنهایی پسرهاحلوا را نوش جان کردم ، جای شما خالی ، در دلم گفتم کی باشد که حلوای آن ساسان ذلیل مرده را بخوریم ، آن روز هم گذشت مثل پایان روز هایی که میگذشت و دگر بر نمیگشتند.فردای آن روز ، از سر تنهایی تصمیم گرفتم به پارک نزدیک خانه بروم ، همان پارکی که نیمکت های کهنه و درختان بلندی همچون رجب داشت ، راستی گفتم رجب ، یادش بخیر بیچاره .وارد پارک شدم ، نسیم خنکی میوزید ، ناگهان سکینه را دیدم تنها نشسته بود روی چمن ها و دانه دانه آن چمن های بیچاره را تکه تکه میکرد ، متوجه حضور بنده شده بود ، نزدیکش شدم و پرسیدم++ سلام پریسا خانم . چیکار به این چمن های بدبخت داری؟ چی شده؟+ سلام . هیچی++ خب اگر هیچی پس چرا به طبیعت صدمه میزنی+ ساسان …اول فکر کردم خداروشکر مُرده است ولی بعد فهمیدم+ ساسان منو نمیخواد++ مگه قبلا میخواست؟+ منظورتون چیه؟++ هیچی آخه اون روز من میخواستم بهتون بگم که ساسان رو توی خیابون دیدم با یه دختر دیگه ای توی ماشین بودن ولی شما زود فرار کردی+ واقعا؟++ بنظرتون من شوخی دارم؟بیچاره شکست عشقی خورده بود و چیزی نگفت ، من هم که کاری نمیتوانستم بکنم ، از آنجا که دل مهربانی دارم ، برایش بستنی خریدم تا فوضولی ام را ارضا کنم++ نمیخوای ایشون رو معرفی کنی؟+ کی؟++ ساسانتون+ اهان … هیچی از سر تنهایی و بی کسی ، با یه پسر دوست شدم ، وضع مالیش خوب بود ، میگفت دوستم هم داره ولی خب فقط منو واس خواسته های کثیفش میخواست…منم که خر بودم++ خب حتما به خواسته های کثیفش نرسوندیش و ولت کرده دیگه ، حالا بستنیتو بخور ، کم کم فراموشش میکنی+ نمیدونم .. راستی شنیدم پزشکی قبول شدید بالاخره ، مبارکههر چند زیاد از این موجود عجیب الخلقه خوشم نمیامد ولی جانور دل نشینی بود+ واای حالا جواب مامانمو چی بدم ، بگم دومادت رفتامان از دست دخترهای امروزی ، هنوز خبری نشده فورا گول میخورند و وعده های دروغ پسرهای عجیب الخلقه ی امروزی را به والدینشان اطلاع میدهند ، من که چشمم آب نمیخورد اقدس خانم ناراحت نشود . بعداز صحبت های بی مزه و خسته کننده هر کس به خانه های خودمان برگشتیم.مشغول تماشای تلویزیون بودم که باز خروس بی محل زنگ خانه را به صدا در آورد ، اما این بار نه چادر سرش بود ، نه حلوا آورده بود نه به دنبال ساسانشان آمده بود ، از چشمانش معلوم بود که گریه زاری کرده است ، حدس میزدم عوارض شکست عشقی اش باشد اما گفت+ببخشید اینوقت شب مزاحم شدم … راستش جایی نداشتم برم … با مادرم دعوام شد منم از خونه اومدم بیرونو عینک امتحان الهی بنده هم شروع شد ، الان زمانی بود که باید در خانه را میبستم و میگفتم کسی خانه نیستاما خب طفلی گناه داشت ، ساعت ده شب دخترک بیچاره را راه نمیدادم مجبور بود شب را در آغوش یک نامرد صبح کند ، این دخترک که میگویم غولی بود برای خودش ها.++ بفرمایید داخل اشکالی نداره+ یه دنیا ممنونالان دیگر کار از کار گذشته بود ، خانه ی مجردی بود و شیطان رجیم هم بیدار ، از یک طرف هم ظاهر خانه همچون حمله ی مغول ها شده بود ولی چه میشد کرد ، آمد و روی مبل نشست ، من که برای خودم هم چایی درست نمیکردم ، برای حضرت خانم چای درست کردم تا معده ی ایشان هم به جمال روی چای های مجردی بنده باز شود.من و یک دختر در خانه ، آن هم تنها ، شیطان بزرگوار هم که چه خوب بلد است چشمان ما را به هرچه دوست دارد جمال دهد ، سینه های پریسا یا همان سکینه ، دوباره همچون هندوانه شده بودند ، باسنش هم ورم کرده بود انگار در دو طرف آن زنبور نیش نهاده بود ، از لب های خوردنی اش برایتان بگویم ، لب های خوردنی نه ، وای چه شده است چرا انقدر منحرف شده ام یکهو…+ ناراحت که نیستین من اینجام؟++ نه راحت باشین .. چاییتون سرد نشه+ هوف چقدر گرمه ، کاش لباسم رو بیرون میاوردمچشمان بنده همچون تخم مرغ شده بود++ نه نه ، چرا شما لباستون در بیارید خب من کولر روشن میکنمسریع به سمت کولر حمله کردم ، عجب … کولر روشن نمیشد ، آخر مگر میشد که چنین بشود+ الان اجازه هست لباسم رو بیرون بیارم؟+ پدر خجالت نکش ، ساسان که اینطوری نبود++ جان؟ مگه برای اون هم لخت … ؟سکوت کرد و همین حرف باعث رفع شیطان رجیم شد و از شر کندن لباس بی صاحبش کنده شد ولی کنجکاوی بنده بیشتر شده بود که آیا قیافه ی نکبت آن حیوان عجیب الخلقه ، به روی ماه اندام سکینه باز شده بود یا نه++ نگفتین؟+ آره ، یه روز که سوار ماشینش شدم ، قرار بود بریم کافی شاپ اما اون منو برد خونشون ، کسی اونجا نبود ، گفت میخواد یه چیزی برداره و منم میتوانم باهاش برم خونشون رو ببینم ، رفتم توی اتاقش ، اون هم اومد داخل … گفت چقدر گرمه نمیخوای لباساتو بیرون بیاریهنوز حرفش را داشت میزد که گفتم++ کولرشون خراب بود؟ظاهرا حرفم بسی خنده دار بود ، از شدت خنده ، سکینه خانم خشتک ها درید و از شدت قهقه های بلند وی ، دیوار ها ترک برداشت و مانند سوسک پیف پاف خورده ، بر روی مبل ولو شد.+ آره کولرشون خراب بود ، اونوقت هلم داد روی تخت و لباسم رو بیرون آورد ، نمیدونم چم شده بود منم مقاومت نمیکردم … لباساشو بیرون آورد و اومد روی تخت و …ناگهان صدای آیفون وجود خانه را فرا گرفت ، یعنی کی میتوانست باشد…++کیه؟+ سلام مادر ماییم++ شما؟+ عه ما دیگه ، من و باباترنگ ز رخساره من پرید ، آخر خداوندا این چه امتحانیست اول گوشت را می گذاری در قفس شیر و بعد پدر و مادر شیر را را میفرستی؟ دست پاچه شده بودم ، آخر نصف شبی با سکینه چه میکردم …++ ایفون کار نمیکنه ، الان میام در رو باز میکنمدر همین حین ، با حرکاتی همچون برق سکینه را در دستشویی که کنار در ورودی خانه بود قایم کردم ، خداروشکر کسی از دستشویی آنجا استفاده نمیکرد چون لوله کشی اش مشکل داشت ، کمی سر و وضع خود را مرتب کردم و به سمت باز کردن در روانه شدم ، من مانده ام چطور مردم دختر به خانه می آوردند ، ما که دختر خودش آمده اینگونه سرمان آمد در را باز کردم و یکهو پدر به سمت دستشویی حرکت کرد ، ده قدم تا رسوایی فاصله داشتم که مادر گفت+ مگه نمیدونی اون دستشویی خرابه ، بیا برو داخلزندگی ام نجات پیدا کرده بود+ مادر چرا رنگت پریده؟++ هیچی ، چند روز نبودید غذای خوب نخوردم ، بیاید بریم داخلو بالاخره وارد خانه شدیم ، قرار بود وقتی ما رفتیم پریسا از خانه برود ، هنوز چند قدم وارد خانه نشده بودیم که دوباره آیفون بی محل زنگ خورد ، این دفعه حتما اقدس خانم است و دنبال سکینه میگردد ، مادرم ایفون را برداشت+ کیه؟++ مادر کی بود؟+ سکینه بودآن شب جالب و جالبتر میشد و پر استرس تر ، آخر این عجیب الخلقه چه از سر جان من بیچاره میخواست+ سلام ، کی از زیارت اومدید؟ قبول باشهچه در کله ی پوک آن دخترک میگذشت معلوم نبود+ ای چقدر خوشحالم شما برگشتید ، خیلی دلم واستون تنگ شده بود ، کاش میتونستم امشب تا صبح پیشتون باشمقیافه ی عجیب الخلقه ای داشت ولی هوش خوبی داشت ، با همین شیرین زبانی اش ، آن شب را در خانه ما ماند ، سکینه را میگویم.همه خواب بودند و من هم در اتاقم مشغول زور آزمایی با تخیلاتم تا بتوانم بخوابم ، تق تق تق .+ آقا علی؟علی؟همه خواب بودند ، آخر این بشر اینجا چه میکند ، مثل اینکه باسنش هوای کتک کرده است ، دختره ی بی چشم و رو ، با عصبانیت بلند شدم و رفتم سمت در ، همین که در را باز کردم دیدم ، فتبارک الله احسن الخالقینزبانم بند آمده بود ، سکینه ای که تا دو ساعت پیش میخواست لباسش را بیرون بیاورد ، باچادر مادر بنده چه دلربا شده بود+ هرچیزی درمورد لخت شدن و اینا گفتم … خالی بستم … راستش دلم میخواست اونکارو کنیم اخه قرار بود ازدواج کنیم ولی خوشحالم که هیچوقت اینکارو نکردم وگرنه الان با وجود اینکه ولم کرده باید با درد روحی رابطه مزخرفش هم سر میکردم+ خواهش میکنم در مورد چیزایی که گفتیم به کسی چیزی نگید؟عین بز داشتم به او نگاه میکردم ، هر کس نمیدانست میگفت عاشقش شده ام .++ بله … حتماو آن شب جهنمی هم به پایان رسید ، از آن ماجرا حدود چهار ماه میگذشت و بنده مشغول حکم فرمایی در قصر پزشکی خود بودم البته به دلیل ترم یکی بودن ، فقط در آشپزخانه قصر حکم فرمانی میکردم یک روز که سر سفره بودیم به صورت اتفاقی مادرم گفت+ راستی میدونستی سکینه هم شوهر کرد؟لقمه وسط های گلویم بود و داشت وارد معده مبارک میشد که ناگهان از پایین با بالا پرت شد ، به علت سرفه به سمت لیوان آب حمله کردم ، کمی آب نوشیدم و گفتم++ چی؟+ وا چیشد؟ نکنه میخواستیش؟++ نه پدر ، تعجب کردمبعداز پرس و جو و ارضای فوضولی ام متوجه شدم واقعا سکینه شوهر کرده ، اما نه با ساسان ، با یک آقایی که ظاهرا مرد خوبی می آمد ، اما از اینکه سکینه چیزی به من نگفته و اینطور غافل گیر شدم تعجب کردم ولی خب بالاخره آن هم سر و سامان گرفته بود.داشتم اخبار نگاه میکردم که یک صحنه ی تصادف را نشان میداد ، من اخبار نگاه نمیکنم ، فقط گاهی آن قسمت اخبار را که میگویدحمید معصومی نژاد – رمدوست دارم و از خنده خشتک خود را به سرم میکشم…صحنه ی تصادفی که نشان میداد ، صحنه ی بدی بود ، ظاهرا پایان سرنشینان خودرو کشته شده بودند ، ماشین برایم آشنا می آمد انگار آن را جایی دیده بودم ، کمی به خودم فشار آوردم ، درست است آن ماشین را میشناختم ، شبیه ماشین ساسان بود … سرنشینان خودرو که دو خانم و یک آقا بودند ، عمرشان را داده بودند به شما.سکینه دیگر راهش جدا شد و جامعه هم از شر یک عجیب الخلقه ی نکبت راحت شده بود ، من هم که پزشکی ام را قبول شده بودم و در حال پزشک شدن بودم ، شما چه میخواهید دیگر از جان داستان بیچاره ی من؟ امیدوارم مورد رضایت قرار گرفته باشه این داستان نوشته Jadogar_Sefid

Date: April 18, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *