عذاب مشترک (1)

0 views
0%

دومین باری بود که پا تو خونه اش می ذاشتم. تو جاسیگاریش دیگه جا نبود و چند تا ته سیگار رژی افتاده بود روی میز. با یه پیراهن مشکی آستین حلقه ای نشسته بود رو به روم و خیره شده بود به پرتره ای که پایان دیوار رو پوشونده بود. آخرین پک رو که زد سیگار رو با حرص رو انبوه ته سیگارا چپوند و گفت من دیگه نیستم به سختی نگاهمو از بازوها و سر سینه سفیدش برداشتم. نفسمو دادم بیرون و گفتم ولی ما با هم حرف زده بودیم یه سیگار دیگه روشن کرد. خیره شد تو چشمام. دودشو داد بیرون و این بار با حرص و عصبانیت بیشتر گفت گوه خوردم که قبول کردم خوب شد؟ بعد با همون دستی که سیگار رو نگه داشته بود لیوان ویسکیشو برداشت و چسبوند به پیشونیش و چشماشو بست. یاد دو هفته قبل افتادم. روزی که با هم رفته بودیم بیمارستان. نزدیک بود پسر جوونی که مثل اسب از پله ها پایین میومد بخوره بهش. ناخودآگاه خودشو کشید سمت من و دست آزادم حلقه شد دور شونه های ظریفش. یه لحظه برگشت و خیره شد تو چشمام. کافی بود یه کم سرمو جلوتر ببرم تا لبم بره رو لباش. رو لبای خوردنی لعنتیش. یه لحظه دست و دلم لرزید. پسر جوون عذرخواهی کرد و سریع رد شد. سایه نگاهشو ازم گرفت و منم دستمو از دور شونه هاش برداشتم. هر موقع تو چشمام خیره می شد برای چند لحظه زمان توی ذهنم متوقف می شد. درست مثل اولین باری که دیده بودمش. همون روزی که از دست رامین و یکی از طراح های شرکت داشتم زمین و زمان رو به هم می ریختم و عسل جرات نداشت حتی نفس بکشه. نصف خراب کاریا نتیجه سر به هوایی و بازیگوشی های عسل بود. داد و فریادم که تموم شد رو به عسل که میدونستم واسه اخم و تَخمم هم ضعف می کنه، با تشر گفتم هر چی قرار ملاقات واسه امروز دارم کنسل میکنی با این که بار اولش نبود که عصبانیت منو می دید ولی انگار زبونش گیر کرده بود تو حلقش. طول کشید تا به حرف بیاد. آروم و با تردید گفت ولی… خانم مهندس برومند خیلی وقته که منتظرِ… بدون این که صبر کنم جمله اش تموم بشه پشت کردم بهش و با صدای بلند گفتم برومند یا هر کس دیگه فرقی… که یهو چشمام افتاد تو چشمای سیاهش. زمان یه جایی تو ذهنم متوقف شد و نتونستم حرفمو تموم کنم. لعنتی به طرز خیره کننده ای زیبا بود و به طرز عجیبی آروم که بعدها متوجه شدم زیر آرامش ظاهریش چه خبره. نزدیک بود طبق عادت محکم بکوبم تو پیشونیم. تازه فهمیدم چه گافی دادم. اصلا یادم نبود که مهندس برومند دخترعموش رو معرفی کرده بود برای کارای طراحی داخلی شرکت. با منصور سر چند تا پروژه مشترک رفیق شده بودیم. انقدر پیشم اعتبار داشت که نتونم روشو زمین بندازم. بدون این که به روم بیارم لبخند زدم و به طرفش رفتم. از جاش بلند شد. سر تا پا مشکی پوشیده بود. به چشماش مداد مشکی کشیده بود و رژ زرشکیش تنها رنگ متمایزی بود که توی صورتش جلب توجه می کرد. دستشو آورد جلو. خیلی آروم سلام کرد و گفت سایه برومند هستم. منصور خیلی ازتون تعریف کرده بود. از آشناییتون خوشحال شدم ولی اگر امروز فرصت ندارین می تونم یه موقع دیگه مزاحمتون بشم کفرم از طعنه صریحش در اومد اما به روم نیاوردم. باهاش دست دادم. عذرخواهی کردم و دعوتش کردم به اتاقم.چند ماه بعد وقتی روی پله های بیمارستان دستم دور شونه هاش ظریفش حلقه شد، حس کردم از هر زمانی بهم نزدیک تره. خیلی نزدیک و در عین حال خیلی دور. انقدر نزدیک که چیزی نمونده بود باهاش لب تو لب بشم و انقدر دور که حتی فکر لمس دستاش هم محال به نظر می رسید. کنارم بود. با همون رژ زرشکی با این تفاوت که یه پالتو همرنگ رژش هم تنش بود. پالتویی که به خواست من مشکی نبود. گرچه بابتش عذاب وجدان گرفته بودم ولی دیگه واسه تغییر عقیده خیلی دیر بود. رسیدیم به بخشی که عزیز توش بستری بود. بهش گفتم میخوای گل رو تو بگیری دستت؟ بدون هیچ حرفی سبد گل رو از دستم گرفت. بالای تخت عزیز برای اولین بار بعد از چند ماه لبخندشو دیدم. دندونای سفید و ردیفش زیباترش کرده بود. خم شد و خواست دستای عزیز رو ببوسه که عزیز مانعش شد. خیس عرق شدم از خجالت. عزیز پیشونیشو بوسید و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت سفیدبخت بشی عروس قشنگم بعد رو کرد به من، دستمو گرفت و گفت الهی خیر ببینی از زندگیت. الحق که برازنده هم هستین خم شدم و گونه های سرد و چروکشو بوسیدم.عزیز به کتی اشاره کرد و اونم جعبه قرمزی رو از کیفش درآورد. میدونستم چی توشه. انگشتر فیروزه موروثی ای که نسل اندر نسل به عروس های خانواده رسیده بود. اصلا انتظار این یکیو دیگه نداشتم. سایه با تعجب نگام می کرد. سخنرانی کتی که درباره تاریخچه انگشتر تموم شد، به خواست عزیز کردمش تو انگشت حلقه سایه. دستاش مثل یه تیکه یخ بود. می دونستم چه حالی داره. روم نشد تو چشماش نگاه کنم. کتی بغلش کرد و بوسیدش. نادر شوهر کتی هم با من روبوسی کرد و تبریک گفت و باعث شد یه کم فرصت نفس کشیدن پیدا کنم.به محض این که نشستیم تو ماشین سایه که صداش از حالت عادی همیشگیش بالاتر رفته بود نگاه مضطربشو دوخت تو چشمام و گفت قرار ما این نبود. این انگشتر، این انگشتر هزار تا داستان پشت سرش داره سعی کردم آرومش کنم سایه جان… نذاشت حرف بزنم و با حالت عصبی ای که قبلا ازش ندیده بودم گفت به من نگو سایه جان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم ببین سایه من هم به اندازه تو از انگشتر امروز بی خبر بودم. ولی ما با هم حرف زدیم و تو قبول کردی دوباره پرید وسط حرفم آره قبول کردم ولی چی رو؟ قبول کردم که انگشتر چندین میلیونی موروثی خانوادگیتون رو بکنی تو دستم؟ تو انگشت حلقه من؟ داشت از عصبانیت می لرزید. انگشتر رو که تو انگشتش لق می زد درآورد و گفت آقای مهندس کوروش کیانی محض اطلاعتون این انگشتر برای انگشت من خیلی بزرگه حالش حسابی خراب بود. به غلط کردن افتاده بودم. باید فکر می کردم که نمی شه به سایه اعتماد کرد. دلم می خواست زودتر برگردم شرکت و محکم بزنم پس کله رامین که این تخم لق رو تو دهن من شکست که به سایه پیشنهاد بدم. از یه طرف فکر عزیز داغونم کرده بود و از طرف دیگه واسه سایه ناراحت بودم که گرفتاریای من و طرح های احمقانه رامین همون آرامش ظاهریش رو هم دود کرده بود فرستاده بود هوا. تازه گاوم وقتی دوقلو می زایید که منصور از همه چیز با خبر می شد و قید رفاقت و شراکتمون رو با هم می زد.یه سیگار آتیش زدم و تا تموم شدنش نه من حرفی زدم نه سایه. پک آخر رو که زدم بدون این که نگاهش کنم گفتم عزیز اگه خیلی دووم بیاره شیش ماه. تو این مدت هم هیچ اتفاقی نمیفته. بهت قول می دم. فقط چند ماه تحمل کن با آرامشی که تو اون موقعیت ازش انتظار نداشتم گفت منو برسون خونه ام خونه ای که اون موقع هنوز نمیدونستم چرا از در و دیوارش متنفرم.از خونه سایه تا شرکت تو ترافیک مخم تاب برداشت. کفری بودم کفری تر شدم. وقتی رسیدم طبق معمول پرم گرفت به پر عسل. رامین که بو برده واسه چی سگ شدم از اتاقش اومد بیرون و با چشم و ابرو به عسل اشاره کرد که چیزی نیست. دستشو گذاشت پشتم و در حالی که هولم می داد سمت اتاقش، آروم گفت مرد حسابی این چه طرز حرف زدنه؟ طفلکو زهره ترک کردی داد زدم تو دیگه خفه شو با این راهکار دادنت رامین که می دونستم پوست کلفت تر از این حرفاست که با توپ و تشر من میدون رو خالی کنه به عسل گفت به حسن آقا بگو دو تا چایی تازه دم بیاره اتاق من خودتم کم کم جمع و جور کن برو خونهوقتی ماجرا رو برای رامین تعریف کردم زد زیر خنده و گفت ماشالا حاج خانوم فکر همه جاشو کرده اون روز سعی کرد از اون حال و هوا درم بیاره. با هم رفتیم خونه اش. درد عزیز و چشمای سیاه سایه و عشق ممنوع عسل همه رو با هم تو پیکایی که برام می ریخت رفتم بالا.عزیز تنها آرزوش پیش از مرگ سر و سامون گرفتن یه دونه پسرش بود. هفت سال از جداییم گذشته بود. حالا یه مرد 35 ساله بودم ولی دیگه هیچ جوری نمی تونستم حضور هیچ زنی رو تو زندگیم تحمل کنم. دچار یه جور خانم زدگی شده بودم که انگار هیچ جوری نمی شد ازش خلاص بشم. عزیز که تو 27 سالگیم دختر همسایه رو به رویی رو برام لقمه گرفت، فکر نمی کرد عروس خانم دلش پیش یکی دیگه گرو باشه و یکی یه دونه پسرش رو نردبون کنه واسه رسیدن به عاشق دلخسته اش. بعد از جداییم همیشه عذاب وجدان داشت و تا من سر و سامون نمی گرفتم آروم نمی گرفت.روزی که کتی پشت تلفن تو زار زار گریه زاری هاش ازم خواست نذارم عزیز آرزو به دل از دنیا بره، عسل لخت و عور مثل یه گربه ملوس تو بغلم ولو شده بود و مثل من هنوز از وخامت بیماری عزیز خبر نداشت. همون روزا بود که رامین فکر پیشنهاد دادن به سایه رو انداخت تو سرم. به قول رامین کی مناسب تر از سایه؟ وقتی واقعیت رو به سایه گفتم و ازش خواهش کردم نقش بازی کنه فکرشم نمی کردم کار به انگشتر موروثی بکشه و یک هفته بعد عزیز از بیمارستان مرخص بشه و بعد هم بیفته دنبال سور و سات خواستگاری.یک هفته از مرخص شدن عزیز گذشت. می خواست دوباره سایه رو ببینه. تو اون یک هفته به جز صحبت های مربوط به کار هیچ حرف دیگه ای بین من و سایه رد و بدل نشده بود. آروم، سرد و ساکت، سر تا پا سیاهپوش میومد شرکت و می رفت. خواهش دوباره ازش برام سخت بود. اون روز کلافه بودم و عسل هم مدام به بهانه های مختلف به پر و پام می پیچید. با این که دید کفرمو حسابی درآورده ولی بر خلاف انتظارم بهم نزدیک شد. کنار صندلیم ایستاد، باز چشماشو مظلوم کرد و گفت تو رو خدا کوروشی دلم برات یه ذره شده. بذار بمونم با هم بریم خیلی خواستنی بود ولی نه برای من. نه برای منی که بیشتر از ده سال ازش بزرگ تر بودم. بیشتر از صد بار براش خط و نشون کشیده بودم که سر عقل بیاد ولی تو گوشش نرفت که نرفت. آخرش هم کار خودش رو کرد. می ترسیدم ولش کنم کار دست خودش بده و عزیز رو سکته بده. از وقتی پستوناش در اومد و استخون ترکوند گیر دادن های عزیز هم شروع شد. یا من باید مدام رفت و آمدمو به خونه خبر می دادم یا عسل باید قید دامن کوتاه و تاپ و شلوارک پوشیدنش رو می زد. مامانش واسه عزیز و آقاجون خدابیامرز کار می کرد و سر زا عزیز رو قسم داده بود که نذاره بچه اش تو یتیم خونه بزرگ بشه. بعد از جدایی ترجیح دادم باز برگردم پیش عزیز ولی حساسیتش روی عسل بیشتر شده بود. بعد از یه مدت وقتی تصمیم گرفتم جدا زندگی کنم. عزیز اعتراض که نکرد هیچ خیالش راحت هم شد. عسل واسش با کتی فرقی نمی کرد ولی همیشه می گفت این دختر امانته. امانتی که واسه من و کتی حکم خواهر کوچیکتر رو داشت اما دور از چشم عزیز آخر کار خودشو کرد و راه پس و پیش واسم نذاشت.اون روز هم وسط کلافگی من و رفتار سرد سایه، چشمای عسلیش کار خودشو کرد و همین که رسیدیم خونه مثل بچه گربه خودشو تو بغلم جا کرد و سرشو فرو کرد تو گودی گردنم. شالش از سرش افتاده بود و بوی موهاش داشت هوش از سرم می برد. اخمامو کشیدم تو هم و از خودم جداش کردم و گفتم تا من دوش می گیرم از اون چایی های مخصوصت دم کن ببینم فسقلی از بچگیش فسقلی صداش می کردم. با نیم وجب قد و قواره می تونست همه شهر رو به هم بریزه. چشماش از خوشحالی برق زد. خودشو بالا کشید. دستاشو حلقه کرد دور گردنم و لباش رفت رو لبام و پیش از این که بین بازوهام لهش کنم پرید تو آشپزخونه. از حموم که بیرون اومدم باز خودشو مثل بچه گربه چسبوند بهم. بچه گربه بازیگوشی که هر چی من و کتی زور زدیم درس نخوند. تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که بیارمش تو شرکت زیر پر و بال خودم. غافل از این که این بچه گربه و شیطنتاش آخرش کار دستم می ده.با ناز و عشوه چایی کمر باریک و به قول خودش مخصوص رو گذاشت جلوم. فکر سایه بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود. اولین قلوپ چایی رو که خوردم چنان سوختم که موقع گذاشتن استکان روی میز یه کم هم از چایی ریخت رو دستم. دستمم مثل زبونم سوخت. پرید سمتم و گفت بمیرم الهی سوختی؟ باز کن دهنتو ببینم با نگرانی زل زده بود تو چشمام. یه لحظه باز دلم خواست لبای قلوه ایشو بکشم تو دهنم و محکم گازشون بگیرم تا کبود بشه. کیرم داشت باز واسه دختری بلند می شد که حکم خواهر کوچیکترمو داشت. باز با خودم درگیر شدم. نزدیک تر که شد پیش از این که غریزه بهم غلبه کنه پرتش کردم سمت مخالفم، رو لبه مبل تعادلشو از دست داد و پیش از این که بیفته رو زمین کتفش گرفت به میز و دادش رفت هوا. همین که برش گردوندم سمت خودم بغضش ترکید و شروع کرد به زار زدن. کشیدمش تو بغلم. می دونست چه مرگمه. سرشو چسبیدم به سینه ام و کتفشو مالیدم. یه کم که گذشت آروم تر شد. دستمو گذاشتم زیر چونه اش و سرشو آوردم بالا. تا دهنمو باز کردم که حرف بزنم لبای نرم و خیس از اشکشو گذاشت رو لبام و بوسید. شوری اشکش رفت تو دهنم. سرم پر شد از ادکلن موهاش. انقدر بوسید و مکید که باز اختیارم از کفم رفت و بوسیدمش. هم می خواستمش و هم نمی خواستم. زبون داغشو کشیدم تو دهنم و مکیدم. دلم می خواست از خودم جداش کنم ولی وقتی حلقه دستاشو دور گردنم محکم تر کرد به خودم فشارش دادم. پستوناش داشت روی قفسه سینه ام له می شد. نفهمیدم چی جوری لختش کردم. دلم میخواست جرش بدم. پایان تنشو مکیدم و لیسیدم. از زیر گردنش تا کس تنگ و نازش که هنوز هیچ کیری توش نرفته بود. تنش رو مبل بند نمی شد. چشماش خمار شده بود و هر بار که زبونمو به چاک کسش می کشیدم صدای آهش بلندتر میشد. جفت سینه هاش تو دستام بود و کس خیسش تو دهنم. آه و اوهش حشری ترم می کرد. انقدر لیسیدمش تا تو دهنم به اوج رسید و آروم گرفت. انقدر تحریک شده بودم و انقدر دلم می خواستش که کافی بود زبونش به سر کیرم بخوره تا بیام. فسقلی خوب می دونست چی جوری دیوونه ام کنه.وقتی عزیز به موبایلش زنگ زد چند دقیقه ای بود که لخت تو بغل هم آروم گرفته بودیم. نگاهم همراه دستم از انحنای کمرش داشت پایین می رفت که با صدای زنگ موبایلش رو برجستگی کونش ثابت شد. ترجیح دادم وقتی با عزیز حرف می زنه و دروغای شاخدار براش سر هم می کنه چشمامو ببندم. باز عذاب وجدان داشت بیچاره ام می کرد. وقتی گوشی رو داد دستم چشمامو باز کردم. چشم و ابرو اومد و با یه لحن طلبکار و بچه گونه مخصوص خودش گفت عزیزه می گه اولا واسه چی منو تا این ساعت سر کار نگه داشتی؟ بعدشم می گه با آژانس منو نفرستیا میگه خودت برسونم خونه با اکراه گوشی رو گرفتم و به زور چند جمله حرف زدم. خیره شدم تو چشمای عسلی و بی خبرش. از عزیز خواسته بودم فعلا درباره سایه چیزی بهش نگه تا خودم یه خاکی به سرم بریزم.وقتی می رسوندمش خونه بارون گرفت. جیک نمی زد. می دونست وقتی سیگار می کشم به نفعش نیست بلبل زبونی کنه. تو دلم لعنت می فرستادم به خودم که نتونستم جلوی غریزه لعنتیمو بگیرم اونم تو وضعیتی که عزیز گیر داده بود به نامزدی من و سایه. از یه طرف دهنم واسه بستن دهن عسل صاف می شد، از طرف دیگه می ترسیدم نتونه تحمل نکنه و یه بلایی سر خودش بیاره. تازه این در صورتی بود که بهترین حالت ممکن اتفاق بیفته و سایه باهام راه بیاد وگرنه عزیز آرزو به دل چشماشو برای همیشه می بست و یه درد همیشگی رو تو قلبم به ارث میذاشت.یک هفته دیگه هم گذشت. وقتی برای بار دوم پا تو خونه سایه گذاشتم انتظارشو داشتم که دیگه زیر بار نره. باید پیش بینی می کردم که ممکنه گندش در بیاد و دستم پیش عزیز و کتی رو بشه. باید در مورد عسل هم حواسمو بیشتر جمع می کردم. همه چی تو هم گره خورده بود و فکرم درست کار نمی کرد. لیوان ویسکیشو از رو پیشونیش برداشت. یه جرعه پایین داد و اخماش رفت تو هم. کنارش نشستم. خیره شد تو چشمام. هیچ حسی ته چشمای سیاهش نبود. سیگارشو از دستش گرفتم یه پک عمیق زدم و گفتم عمر این پیرزن به دنیا نیست. سرطان همه تنشو گرفته. امیدوارش کردیم. نمی تونم بذارم حال خوش این روزاش خراب بشه. نه تو اهل ازدواجی نه من. تا وقتی عزیز زنده است تحمل کن و تا تهش با من بیا داشتم سعی می کردم متقاعدش کنم بذار خانواده تو هم فکر کنن داری سر و سامون می گیری. خیال یه پیرزن دم مرگ و پدر و مادری که نگرانتن رو راحت می کنی. چیزی رو از دست نمی دی. امکان نداره تو خلوتت سرک بکشم. بهت قول می دم فقط تا جایی که لازمه با هم دیده بشیم. همه چی فرمالیته است. مطمئن باش این بازی خیلی طول نمی کشه سیگار رو گرفت و پشت سر هم چند تا پک زد. یه کم دیگه از ویسکیش خورد و گفت پاشو برو کوروش. خیلی خسته ام. الان حس فکر کردن ندارم. برو می خوام تنها باشم. اینجوری مثل مامور اجرا بالا سر من واینستا. برو بذار یه کم فکر کنم. الان حوصله اتو ندارمپیش از این که در رو پشت سرم ببندم صدای هق هقش مثل پرتره روی دیوار خونه اش رفت رو اعصابم.ادامه دارد…نوشته‌ پریچهر

Date: January 21, 2022

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *