من ایلیا هستم 28 ساله متأهل 184 قد 86 کیلو وزن از نظر قیافه ای خدا رو شکر بد نیستم داستانی رو که می خوام بگم بر می گرده به دوران دانشجوییم توی شهر بروجرد من از روزی که عاشق یه دختر شدم تصمیم گرفتم دیگه به هیچ دختر دیگه ای دل نبندم واسه همین توی دانشگاه هم همیشه رفتار معقولانه ای از خودم نشون می دادم ولی یکبار که برای تعطیلات دانشگاه برگشتم شهر خودم هرچی سعی کردم با دختر مورد علاقه ام رابطه برقرار کنم نتونستم این قضیه برمی گرده به سال 1382 اون موقع این همه ایرانسل و تلفن همراه نبود یا اگرم بود ما نداشتیم خلاصه سرتون درد نیارم بعد از کلی پرس و جو فهمیدم دختری که من عاشقش شدم عاشق من نیست و فقط برای وقت گذرونی مدتی با من بوده و حالا سرش جای دیگه ای گرمه وهر روز با یک نفره واسه همین تصمیم گرفتم ازش انتقام بگیرم نه به این دلیل که به من دروغ گفته بلکه فقط و فقط به این خاطر که با حس پاک من بازی کرده بود و منو گرفتار خودش کرد . تو حال خودم نبودم حس تحقیر شدن بهم دست داده بود برای همین رفتم دنبال یکی از عوضی ترین آدمهای شهرمون توی مسائل مخ زنی و ازش خواستم که در قبال گرفتن یه مقداری پول مخ این دختررو برام بزنه و بیارش یه جایی که فقط من و اون باشیم . که با پوزخند طرف فهمیدم خیلی پرت بودم چون بهم گفت نیازی به این کارها نیست تو مکان بده من تا 1 ساعت دیگه میارمش ولی به شرطی که خودم هم بکنمش من قبول نکردم و گفتم نمی خوام بکنمش و مسئله یه چیز دیگس . واز اون خواستم به دختره که اسمش نگار بود نگه که پای کسی دیگه وسطه و بگه برای خودشه و در ضمن بذارش برای فردای اون روز ساعت 5 بعداز ظهرتا من آماده بشم . منتظر تماس مرده بودم که ساعت 11 شب بهم اس زد که درست شده. از شدت ناراحتی و عصبانیت داشتم دیوونه می شدم . لحظه موعد رسید و من خودم رو برای انتقام آماده کرده بودم .قرار شد اول با اون مرده برن توی خونه یکم مشروب بهش بدن و آمادش بکنن ، چشماش به بهانه سکس کردن چشم بسته ببندند و بیان بیرون . این کارها رو کردن و از خونه اومدن بیرون پولشون و گرفتن و رفتن . رفتم توی خونه صداش نمیومد رفتم داخل دیدم دراز کشیده روی تخت لخت لخت رفتم بالی سرش دستاش و بستم به تخت تا نتونه چشم بندش و برداره تا اومد به خودش بیاد دستاشو بسته بودم و خودمم لخت شده بودم با صدای بلند داد میزد شهاب داری چکار می کنی ؟ که با پشت دست زدم توی دهنش که پر خون شد . شروع کرد به فحش دادن و التماس کردن یکم مشروب خوردم و افتادم به جونش و تا می خورد زدمش . پایان بدنش و سیاه و کبود کردم بع شروع کردم به کشیدن نوک سینه هاش جوری این کارو می کردم که از درد به خودش می پیچید و با ناله می گفت شهاب آخه چرا ؟ خدایا چرا من اینقدر بدبختم ؟ تا اینو گفت زدم توی دهنش و گفتم خفه شود آشغال با اون دهن کثیفت اسم خدارو نیار . بهد از حرف زدن من خشکش زد انگار فهمید که من شهاب نیستم . دستم گذاشتم روی گلوش و فشار دادم جوری که به خر خر افتاده بود پاهاش رو می کشید به بدن حس عشق و انتقام پایان وجودم و گرفته بود خدایا چرا من نمی تونستم بیشتر از این زجرش بدم آخه هنوزم دوستش داشتم ، هنوزم یاد اولین باری که چشمام توی چشمای به ظاهر معصومش افتاده بود از خاطرم نرفته بود . بلند شدم از خونه برم بیرون که صدام کرد . ایلیا ، ایلیا تویی؟ درجا خشکم زد . حرفی نزدم باز صدا زد ایلیا . اگه تویی تو رو خدا بکش و خلاصم کن دیگه از این زندگی لعنتی خسته شدم . رفتم جلو چشم بندو از روی چشماش برداشتم زد زیر گریه زاری جوری گریه زاری می کرد که دلم براش سوخت ولی نمی خواستم دلم براش بسوزه اون یه جنده لاشی بود که منو به بازی گرفته بود . با صدای بلند ازش پرسیدم چرا ؟ چرا با من این کارو کردی ؟ تو که می گفتی فقط مال منی ؟ ساکت شد .حس کردم شکست .ازخوم لذت بردم گفتم تو منو شکستی حالا نوبت منه. توی چشمام نگاه کردو گفت تو راست می گی من لیاقت تو رو نداشتم اما ایلیا همه چیز اونطوری که تو فکر می کنی نیست . گفتم خفه شو ، اگه راست می گی تو الان اینجا چکار می کنی؟ با التماس بهم گفت بخدا راست می گم بذار برات تعریف کنم . گفتم چیو می خوای تعریف کنی ، اینکه زیر چند نفر خوابیدی یا چند نفر … نتونستم ادامه بدم بغض پایان گلوم و گرفت داشتم خفه می شدم .رفتم جلو دستاش و باز کردم و بهش گفتم پاشو جنده لاشی پاشو برو بیرون به کاسبیت برس . نرفت نشست کنارم دستام و گرفت ، با اینکه لذت بردم ولی دستاش و پس زدم و گفتم به من دست نزن آشغال ، سرش و گذاشت رو پام دیگه نتونستم تحمل کنم وا دادم بغلش کردم و شروع کردم به گریه زاری کردن . و هی می پرسیدم چرا ؟ چرا؟ نگار جواب داد برات تعریف می کنم به شرطی که بعدش یا منو بکشی یا کمکم کنی .پوزخند زدم و گفتم می کشمت . وشروع کرد گفت بعد از رفتن تو خیلی دلتنگت شده بودم روز و شب نداشتم تلفن تماسی از تو نداشتم توهم که نمی تونستی به خونه ما زنگ بزنی .تا یک روز حسن پسر عمت رو توی خیابون دیدم ازش سراغ تو رو گرفتم .گفت قرار آخر هفته بیاد .گفتم پس بهش بگو من می خوام ببینمش ، حسنم قول داد تو رو خبر کنه تا پنجشنبه بعداز ظهر سر قرار همیشگیمون ببینمت من خداحافظی کردم و رفتم تا پنجشنبه بعداز ظهر دل تو دلم نبود اومدم بیرون و رفتم سر قرار تو نبودی و حسن اومده بود . گفت ایلیا سرما خورده و نتونست بیاد من خیلی حالم گرفته شد داشتم برمی گشتم که حسن گفت دلم نمیاد شما 2 تا کفتر عاشق همدیگرو نبینید واسه همین فردا صبح یه ترتیبی می دم تا ایلیا رو ببینی . خیلی خوشحال شدم قرار شد جمعه صبح ساعت 9 به بهانه آموزشگاه رفتن بیام خونه شما تا تورو ببینم .حسن گفت عروسی یکی از فامیل هاتون و صبح پدر و مادرت نیستند . صبح جمعه توی مسیر خونه شما بودیم که حسن یکدفعه سر کوچه شما وایساد و گفت نگار خانم داییم و خانم داییم هنوز نرفتن چون ماشینشون جلوی دره. من انگار پایان دنیا توی سرم خراب شد گفتم چکار کنم ؟ گفت تنها راهش اینه که بریم خونه ما ، از اونجا زنگ میزنم ایلیا بیاد خونه ما . نمی خواستمک قبول کنم ولی چاره نداشتم . وقتی وارد خونه حسن شدیم اون گوشی برداشت و به ظاهر به تو زنگ زد و گفت تا من حاضرش میکنم زودتر بیا . تا این جمله رو شنیدم خواستم فرار کنم که حسن جلوم گرفت و پرتم کرد توی اتاق و درو قفل کرد خواستم داد بزنم که خندید و گفت داد بزنی هرکی بیاد تو می گه خودش خواسته که اومده و برای خودت بد میشه . خفه خون گرفتم و هیچی نگفتم شاید همش شوخی باشه . ولی نبود حسن و2 تا از دوستاش اومدن سراغم با یک دوربین فیلم برداری داشتم می میردم بزور لختم کردن و … نتونست بقیه حرفاشو بزنه حالم بد شد اما هنوزم حرفاشو باور نکردم اگه به خاطر من این بلا به سرش اومده باشه چی ؟ بهش گفتم بعدش ؟ گفت به من تجاوز کردن و فیلم گرفتم .بعد از اون مجبورم شدم به خواسته های اونا تن بدم و توهم که نبودی لعنتی . فیلم و برام فرستادن و بعد از اون خیلیا اون فیلم و دیدن و به وسیله اون به من تجاوز کردن یکیشون همین شهاب آشغال بود و اینجا بود که معنی حرفای شهاب و که گفت نیازی به این کارها نیست رو فهمیدم . لباساشو پوشیدم تنش گفتم نگار اگه دروغ گفته باشی می کشمت ولی اگه راست باشه کمکت می کنم . برق امیدو توی چشماش دیدم وخنده ی تلخی که گفت کاش اون موقع تو اینجا بودی . از خونه زدم بیرون رفتم سمت خونه حسن ،در زدم خالم در وباز کرد سلام کردم و گفتم حسن خونست گفت آره خاله جان بیا تو . بدون سرو صدا رفتم داخل خونه به خاله گفتم نمی خوام بفهمه من اومد تا غافلگیرش کنم. وارد اتاقش شدم حسن بهت زده نگام می کرد . بعد از احوا پرسی سر صحبت رو باز کردم و از هر دری وارد شدم تا برسم سر اصل مطلب و ازش در مورد نگار پرسیدم .رنگش عوض شد ولی به روی خودش نیاورد و گفت پدر ول کن اون جنده لاشی هرجایی رو ، حیف تو نیست ؟ تا اینو گفت محکم زدم توی گوشش و خوابوندمش رو زمین و نشستم روی سینش .گفتم راستشو بگو حسن وگرنه می کشمت و چاقو رو گذاشتم زیر گردنش . هرچی تقلا کرد نتونست از زیر دستم در بره صدای خاله اومد که دارم براتون چای میارم و درو باز کرد وقتی ما رو توی این حال دید سینی چای از دستش افتاد من به روی خودم نیاوردم وباز داد زدم راستش و بگو کثافت با نگاری من چکار کردی ؟ با آوردن اسم نگار خاله از جاش بلند شدو به طرف من حمله کرد منم مجبور شدم با دست پسش بزنم که عقب عقب رفت و خورد به طاقچه اتاق و نقش زمین شد . حسن تقلا کرد که از زیر دست من در بره نذاشتم ، بهش گفتم مادرتو کشتم تورو هم می کشم بگو با نگار چکار کردی بدون دروغ و اون کثافت تعریف کرد که چطوری دامن عشق پاک منو آلوده کرده . از روش بلند شدم و زنگ زدم 110 مأمورا اومدن و من سیر تا پیاز قضیه رو براشون تعریف کردم . خاله به بیمارستان منتقل شد و خدا رو شکر زنده موند . حسن ولی دز بازرسی از خونش که بخاطر شکایت نگار و خانوادش اتفاق افتاده بود فیلم های زیادی پیدا شد و همین چند روز پیش پای کثیفش از زمین کنده شدو خلاص . بعداز اون قضایا یه چیزی فکر منو به خودش مشغول کرد که چرا خاله بعد از شنیدن اسم نگار به طرف من حمله کرد واسه همین از هر طریقی بود جوابشو بدست آوردم بله حسن قبل از من دنبال نگار بوده ولی من زودتر با نگار دوست شده بودم و پایان این اتفاقات بخاطر این بود و خاله هم که می دونسته حسن نگار رو دوست داره فکر کرده بود که من اومدم تا حسن و تهدید کنم و خودم نگار رو بدست بیارم . اما من و نگار از شهرمون رفتیم البته با دعای خیر پدر و مادرامون الانم .پسرم عرشیا 3 سالش و نگار بازهم حاملست ومن خاطرات تا قبل از ازدواجمون رو کاملا از ذهنم پاک کردم و مطمئنم که نگار خانم پاک منه.نوشته عرشیا
0 views
Date: November 25, 2018