عشق، عذاب،‌عشق

0 views
0%

با سلام خدمت همه دوستان.در ابتدا چند نکته بیان میکنم دوست دارم که دوستان توجه کنن. هرچند شایدم براتو زیاد اهمیت نداشته باشهاینجا و تو این محیط با همه بدیها و مشکلات جامعه ما ولی یه خوبی پیدا میشه که مردم مملکتمون میتونن حرفایی که نمیتونن راحت بیان کنن رو اینجا میگن. حالا بعضیا واقعا از ابتدا هم مشخصه دروغه و لی شما بذارین به حساب عقده ای که درونش هست. خوب داستان سکسیه دیگه. طرف آرزوشه حالا با این حرفا خالی میشه شما فحش ندین. یه نکته ای که تو همه داستانا میگن اینه که تا تصمیم میگرن طرفو بکنن . مادرو پدرو خواهرو برادرو ….همه از خونه میرن خونه میشه مکان. بچه شرایط سکس به وجود میاد ولی نه دیگه اینقدر تخیلی. چندتا داستان تو این سایت من خوندم که واقعا دروغ یا راستش مهم نبود.مهم این بود که خیلی زیبا بود و آدم لذت میبرد به عنوا مثال سقی که فرو ریخت. در ضمن همه کسایی که سکس میکنن ورزشکار و خوشگل و پولدار نیستن. سکس برای همه است . فقط برای کیر 20 سانتی با کمر سفت 1 ساعته نیست. پس واقع بین باشیم. ببخشید سرتونو درد آوردم.و اما داستان من…………تمومه اسم ها و اشخاص این داستان واقعین.نظر دوستانم برام محترمخیلی خسته بودم یعنی اصلا نمیتونستم از جام پاشم. حس میکردم الانه که سرم از جاش کنده بشه. دوست داشتم کسی صدام نزنه که پاشو. ولی چیکار میشه کرد؟ تقصیر خودم بود زیر بارون شب قبلش خیلی پیاده روی کرده بود. مسیر زندگیم بدجور داشت بهم میریخت. این همه زحمت برای قبولی توی کنکور …. اخه چرا باید قبول نشم. پدرم معلم بود و نمیخواستم هزینه دانشگاه آزادی بودن خودمو بذارم رو دوشش. ولی پدرم اصرار داشت من برم دانشگاه . آخه دانشگاه آزاد رشته مهندسی برق سال 83 قبول شده بودم. با هزار جون کندن از جام بلند شدم. پدرم توی حیاط نشسته بود و داشت با باغچه و گلاش سرخودشو گرم میکرد . رفتم پیشش و یه نگاه بهم کرد و گفت چی شد تصمیمتو گرفتی یا نه. حالا دنیا برعکس شده بودا به جای اینکه اون مخالف باشه من ناز میکردم. من از ترس سربازی قبول کردم. دقیقا 25 شهریور بود که میخواستم برم واسه ثبت نام که تلفن خونه زنگ خورد. دخترداییم مرجان بود گفت بدون اینکه مادرت چیزی بفهمه برم بیمارستان که شوهرش منتظرمه. هرچی گفتم چرا چیزی نگفت. ولی تو صداش بغض و گریه زاری بود. سریع رفتم اونجا دیدم زنداییم با یکی دیگه از دخترداییام ساحل داغون رو تخت بیمارستان افتادن. به شوهر مرجان گفتم اینا که صبح با داییم رفته بودن واسه ثبت نام. پس چرا اینطوری ………..این شد که شروع دانشگاه ما شد مرگ داییم به علت تصادف. بهترین داییم و بزرگ فامیل بود. تو دانشگاه واقعا افسرده بود. چیزی خاصی نبودم. یه انسان مثله همه انسانا. ورزش میکردم ولی هیکلم معمولی بود. یواش یوش با محیط دانشگاه کنار اومدم و با یکی از بچه ها که شرکت کامپیوتری داشت دوست شدم. منم چون داییم آموزشگاه کامپیوتر داشت با دوستم افتادم تو کار کامپیوتر تا یه جورایی حداقل کمک هزینه ای باشه برای خونوادمهمه چی خوب پیش میرفت تا اینکه عاشق شدم. خیلی هم عاشق. اهل سیگار و دود و قلیون این چیزا نبودم که بتونم خودمو با این چیزا خالی کنم. ولی تا دلتون بخواد اشک میریختم. میدونستم صبا دست نیافتنیه. یه دختر با اندام معمولی ولی تا دلتون بخواد تو دل برو و ناز. ولی پولدار. واین پولداریش اعتماد به نفس رو از من میگرفت.ترم اول دوم سوم چهارم ….گذشت تا شد سال آخر دانشگاه. هنوز حتی جرات نکرده بودم درست حسابی سلامش کنم.تقریبا همه کلاس میدونستن و شک نداشتم خودشم میدونست.ولی بخدا اعتماد به نفسم صفر بود. آخه چیزی نداشتم که بهش بنازم. اینقدر بچه ها و حتی چندتا از دخترا شیرم کردن تا یه روز تو دانشگاه جلوشو گرفتم. گفتم میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟ گفت بفرمایید. گفتم م …ن منننننننن (از درون داشتم گریه زاری میکردم که حتی من گفتنم برام سخته) من از شما خوشم اومده یعنی واقعیتش خیلی وقته که خوشم میاد و نمیدونم جواب شما چیه.ازش خواهش کردم چیزی نگه تا راحت حرفامو بزنم. وقتی همه حرفامو زدم گفتم اگه میشه الان جوابمو ندین شمارمو میدم فکر کنید و بعد اگه خواستین خبرم کنین و اگرم نه که دیگه ………….تیرماه سال 87 بود که دانشگاهم تموم شد. پروژمو تحویل دادمو دفترچمو پست کردم واسه سربازی. تقریبا 8 ماه گذشته بود از شماره دادنم ولی هنوز منتظر زنگش بودم. سخته عاشق باشی و یه طرفه باشه. تو شرکت مشغول جواب دادن به ارباب رجوع بودم که تلفنم زنگ خورد. علی بود. گفت احسان برنامه دارم که با بچه های همکلاس بریم تفریح و مطمئنم که تو هم خوشت میاد چون صبا هم هست. من از خدام بود. 18 تا پسر بودیم با 13 تا دختر.یه اتوبوس کرایه کردیم به همراه 2 تا از استادامون که خیلی مهربون بودن و خانم و مردم بودن رفتیم شمال . تابستون بود و شرجی(.ببخشید اگه داستانم طولانیه ولی دلم میخواست اینارو بگم تا خالی شم. مرسی هرکی گوش داد و خوند.)شب اول کنار ساحل آتیش روشن کردیمو همه نشستیم. شبی که باعث شد من به بهترین عشقم برسم. استاد گفت بچه ها امشب هرکی بهترین خاطرشو بگه . هرکسی یه حرفی زد. اون وسطا نوبت من شد. گفتم استاد من بهترین خاطرم تا این لحظه بدترین خاطرمه. ولی میگم. من عاشق شدم . عاشق کسی که از جونم بیشتر میخوامش. ولی میدونستم اون سهم من نیست. دل به دریا زدمو بهش گفتم . منتظر موندم که زنگ بزنه چون شمارمو بهش داده بودم ولی……..تقریبا 10 نفری بینمون فاصله بود. نوبتش که شد گفت استاد من تو زنگی یه نفر عاشقم شد. اوایلش حسی بهش نداشتم و لی وقتی هیجانشو دیدم دل منم بدجور بهش گره خورد . ولی این غرور لعنتی بهم اجاز نداد که وقتی شمارشو گم کردم از کسی بگیرم یا بهش بگم. ای کاش هنوزم منو بخواد چون من جونمم براش میدم که تنها مرد زندگیه من همونه یا هیچکس. من فقط داشتم گریه زاری میکردم یهو دیدم همه بچه ها سوت و دست و هورا. به خودم اومدم. واقعا به ارزوم رسیده بودم. شب همه رفتنیم تو چادرامون که بخوابیم. مگه من خوابم میبرد. از چادر زدم بیرون رفتم کنار آتیشی که داشت یواش یواش خاموش میشد نشستم. حس کردم یکی پشت سرمه وقتی برگشتم دیدم صباست که داره گریه زاری میکنه. منم بی اختیار گریم گرفت. بهم گفت پسر خوب آدم یه بار میره خواستگاری؟ گفتم همون یه بارشم جونم به لبم رسید. گفت هنوزم عشقت آتیشه مثل سابق. گفتم الانم عشقم کوه آتشفشانه. بی اختیار دستاشو گرفتم ولی فقط تو چشاش نگاه کردم.یه لحظه که از حس بیرون اومدم دیدم اگه از بچه ها کسی ببینه شاید زشت باشه. گفتم موافقی قدم بزنیم. دست تو دست هم تو. تاریکیه شب کنار ساحل قدم میزدیم. رسیدیم یه جایی که چندتا درخت دور هم بودن و وسطش حالت آلاچیق بود. ساعت 3 شب بود. تاریک و مطمئن بودم کسی مارو مخصوصا اون وسط نمیبینه. حقیقتش اصرار من برای ندیدن این بود که واقعا دوست داشتم ببوسمش تا بفهمه که چقدر تشنه عشقش بودم. رفتیم اون وسط نشستسم.من صبا جونم ؟صبا جونممن رومانتیک میپرستمتصبا منم عاشقتملبم رفت رو لباش. اولش چندتا بوس ریز از رو لباش کردم. بعدش چشماشو بوسیدم که داشت چشمامو میخورد همزمان با بوسیدن گریه زاری میکردمو یگفتم دیگه مال منی . اونم گفت واقعا میخوامت و عاشقتم . لبمو گذاشتمو رو لباش با لذت و قاطی با اشکامون میخوردمش. اونم همراهیم کرد. محکم بغلش کرده بودم و فقط لباشو میبوسیدم . تو همون حالت خوابمون برد. صبح تو بغل هم بیدار شدیم. ساعت 7 نشده بود. با بوسای صبا بیدار شدم. رفتیم طرف بقیه که هنوز خواب بودن. تفریح ما با همه شادیاش تموم شد داشتیم برمیگشتیم که اون اتفاق افتاد. اتوبوسمون چپ کرد………….چشامو به سختی میتونستم باز کنم فقط رو لبام اسم صبا بود که خواهرم گفت حالت خوبه؟پرستارو صداکرد. مادرمو پدرمو چندتا از فامیلم اومدن. من پام شکسته بود و کمی هم سرم ضربه خورده بود.خواهرم از قضیه صبا رو میدونست. بهش میگفتم ولی جوابی نمیداد میگفت خبر ندارم. اون تو یه بیمارستان دیگس. تو دلم آشوب بود. بعد 3 روز مرخص شدم ولی خبری از صبا نبود. رفتم خونه فهمیدم 3 تا از بچه ها مردن. واقعا روزای تلخی رو داشتم میگذروندم. یه روز علی اومد بهم سر زد. اونم دستاش شکسته بود. قسمش دادم که صبا کجاس؟گفت منتقلش کردن تهران ولی حالش خوبه.ولی میدونستم داره دروغ میگه. یاد اون شب میافتادم داشتم دیوونه میشدم.نزدیک 2 هفته از اتفاق گذشت . من به شدت دنبال صا بودم تا اینکه دل به دریا زدمو رفتم در خونشون.با عصا و هزار بدبختی به کمک خواهرم.در زدم یه خانم با قامتی بلند و خیلی جدی که داشت در پارکینگو باز میکرد که بره بیرون همزمان شد با در زدن من. گفت بفرمایید. گفتم من احسانم همکلاس صبا. خواستم بدونم صبا …….تا اینو گفتم زد زیر گریه.با صدای گریش دیدم یه دختری از خونه اومد بیرونو گفت چیه مادر؟ چی شده؟بعد من براش دوباره توضیح دادم.دختره گفت اسم من سما خواهر کوچیکتر صبا و اینم مادرمون. بفرمایید تو. با اصرار رفتم تو. ولی تو دلم آشوب بود.سما با هزار بدبختی گفت. صبا بعد تصادف 2 هفتس الان تو کماس. دکترا گفتن احتمال به هوش اومدنش کمه ولی اگر هم به هوش بیاد دیگه هیچوقت نمیتونه صاحب فرزند بشه. من دنیا رو سرم خراب شد.1 هفته گذشت دیگه همه از جریانمون خبر داشتم حتی خونواده من . من کارم این شده بود که صبح تا شب تو بیمارستان پیش صبا باشم. دکتر میکفت کما فقط ب یه شوک خارج میشه. یه روز رفتم اونجا دیدم سما اونجاس پیش صبا. گفتم پدر و مادرت کجان گفت همین الان اینجا بودن الان رفتن من اومدم جاش. ازش خواهش کردم که اجالز بده تنهایی باشهاش حرف بزنم. شروع کردم حرف زدن اروم لبامو گذاشتم رو لباش که دیدم یه قطره اشک از گوشه چشماش اومد پایین و دستاش تکون خورد.خونوادم سخت مخالف بودن. میگفتن ما از تو نسل میخوایم.عاشقی به کنار تو باید عاقل باشی. ولی مگه عشق و عقل کنار میان؟؟؟؟؟؟؟صبا پدر و مامانش نظر کرده بودن که اگه حالش خوب بشه برن کربلا زیارت. صبا و خواهرش تنها موندن خونه و من گهگاهی میرفت بهش سر میزدم و لی تو نمیرفتم. یه روز که رفتم سربزنم صبا گفت بیا تو من تنهام و سما نیستو رفتم تو دیدمخیلی بی حال افتاد رو مبل گفتم چته گفت نمیدونم احتمالا مال عوارض کما رفتنه. کمی شربت براش درست کردم . دیدم حالش بهتر شد. داشتم موهاشو ناز میکردم که بهم گفت احسان تو خودتو اسیر من نکن. تو میتونی پدر بشی و بهترین زندگی رو داشته باشی. ولی مگه تو گوشم میرفت. لبمو گذاشتم رو لباشو شروع کردم بوسه های ریز کردن .اروم لبمو رو لبش حرکت میدادمو میخوردم واقعا عاشقش بود و شهوت جایی نداشت .بغلم بود و گرماش داشت منو آتیش میزد. لبمو حرکت دادم رو گردنش و بوسه های ریز میکردم. واقعا بوی خوبی داشت که ارومم میکرد. صدای ناله و نفسش منو مست کرده بود یه لباس زنونه دکمه دار تنش بود .دکمه هارو باز کردم و بدون توجه به اینکه سینه هاش خوشگلن یا نه. شروع کردم با لبام بالای سینشو بوسیدن.اروم سوتینشو باز کردم. صدای نفس و نالش داشت دیوونم میکرد یواش یواش. دیدم اروم بهم گفت احسان بخورش . دیگه نفهمیدم چی شد که سینه هاشو میخوردم یا داشتم از جا میکندم. واقعا دیگه عشق و شهوت قاطی بود. اروم سرمو روی بدنش حرکت میدادمو تا نافش میرفتم و بازم میومدم رو سینش. سینه هاش تو دستام سفت شده بودن.بلند شدم لباسامو در آوردم و فقط یه شرت پام بود. شلوار و شرتشو باهم اروم کشیدم پایین دیدم کوسش خیس خسیه. زبونمو دورش بازی میدادم . دستشو اورد سرمو فشار داد به کوسش. منم داشتم با لذت زاد میخوردم. کیرم تو شرتم داشت از درد میترکید. دستشو کرد تو شرتمو کیرمو با دستاش میمالید. واقعا دستاشم داغ بود. منو کشید رو خودش و گفت احسان بکن. تعجب کردم گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟گفت بکن. خواهش میکن بکن. گفتم تو دختری. گفت ولی مال توام . بکن. منم کیرمو با کوسش خیس کردم اروم اروم فشار میدادم. تا ته رفته بود. درد داشت. گفتم بکشم بیرون گفت نه نه نه . کیرمو اروم اروم عقب جلو میکرد. یواش یواش حرکتشو تند کردم که دیدم یه داد زد و اروم گرفت منم کشیدم بیرون دیدم خونی شده ابمو ریختم رو شکمش. چندتا بوس اروم ازش گرفتم . بهم گفت احسان من دیگه دختر نیستم.؟ گفتم میدونم تو خانم منی. مال منی. بلندش کردم. شستمش. لبسامونو پوشیدیم باهم رفتیم بیرون واسه نهار.سربازیمو افتادم اصفهان و بعد 13 ماه ترخیص شدم با کسری خدمت. الانم تو یه اداره مشغول کارم و ارشدم میخونم. من و صبا 14 ماهه ازدواج کردیم ولی به بچه فکر نمیکنیم. هرچند هردومون دوست داریم. دوستان به نظرتون چیکار کنم که عشقمو شادیمو از دست ندم.فحش بدین و توهین بکنین. ولی راهنماییم بکنین.مرسینوشته احسان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *