عشقم ازم دو سال بزرگ تر بود

0 views
0%

سلام خدمت پایان دوستان عزیزمن اسمم مهرداده حدود 17 سال سنروزهای جوونی بود دوروبرم پر بود از دوستایی ک همه جور دوست دختری داشتنمنم خیلی دوست داشتم منم دوست دخترداشتم فهمیدم ک میتونم ب وسیله ی چت یه دختریو برای خودم جورکنمدیگه همه ی زندگیم شده بود چت. صبح چت ظهرچت شب چتولی ی مشکلی داشتمزبونزبون نداشتم یعنی نمیدونستم چجوری باید با یک دختر حرف بزنمبالاخره وجود شبانه روزیه من توچت روم باعث شده کلی از بچهای چت روم رو بشناسم و باهاشون دردودل کنمی روز با ی دختری آشناشدم ک باهام خیلی راحت حرف میزد حس میکردم چندساله میشناسمشهرکاری میکردم باهام دوست بشه نمیشد و باهام ی رابطه ی خواهر و برادری داشتبالخره هرطور شده شمارشو از کس دیگه ای گیر آوردمو بهش زنگ زدمدیگه تقریبا رابطمون تلفنی شده بودو کمتر چت روم میرفتیمهی از من اصرار دوستی و از اون مخالفتبه بهونه های مختلف میدیدمشاونم میدونست ک برای دیدنش همش به بهونه میارم ولی بازم میومد ببینمشتو شهر کلی باهاش خاطره داشتمبدجوری ب هم وابسته شده بودیمجوری ک اگه نیم ساعت ب هم اس نمیدادیم دیونه میشدیمحدود شیش ماه از آشناییمون میگذشت ک بالاخره تونستم راضیش کنم بجای کلمه ی خواهر همسرم خطابش کنمخیلی به هم اعتماد داشتیم ب قدری ک هم اون من شماره ی خونمونو بهش داده بودم و هم اون شماره ی خونه ی مادر بزرگشو(آخه خونه ی مادر بزرگش اینا زندگی میکردن)پدرش ب خاطر مریضی ای ک داشنه بود حدود ده سال چیش از دنیا رفته بود و پدربزرگ و مادر بزرگ چیری داشت ک مامانش برای مراقبت از ائنا ب خونه ی اونارفته بود و خلاصه اونجا زندگی میردناونسالی ک باهم آشنا شده بودیم کنکور داشت و برای درس خوندن تنهایی میریفت تو خونه ی خودشون تا درس بخونهگذشت و گذشت تا ی روزی آدرس و شماره ی خونه ی خودشونم بهم داددیگه همو زنو شوهر میدونستیم روزی حدود 300 تا اس به هم میدادیم و حدودا دوساعت روزی با تلفن باهم حرف میزدیمی روز همینتوری بادوچرخه داشتنم تو خیابونا میچرخیدم ک به خودم گفتم بزار برم خونشونو ببینم رفته دمه خونشون و بهش زنگ زدم و بهش گفتم همسرم اگه بدونی الان دمه درتونم چ کار میکنی گفت دعوتت میکنم بیای توباورم نمیشداون ی دختر کاملا مذهبی بود اعتقاداتش خیلی بالا بودبا کلی اصرار اونشب اون رفتم تو خونشونمن بودمو اون تنهای تنهابرای اولین بار بود با هم اینطوری خلوت کرده بودیموقتم تو حیاطشونو همون جا تو حیاط کلی باهم حرف زدیم. بعد از حدود نیم ساعت برگشتم خونه بازم چند روزی گشت و خیلی بیقرار بودیم همو ببینیم. ی روز بهم گفت نمیشه راحت بیام و باهم مدت طولانی ای حرف بزنیم دوباره دعوتم کرد ک برم خونشون منم ک از خداخواسته رفتم ولی قبل از رفتنتم از قول گرفته یود ک این دفعه برم تو هال و بشینیم رو مبلا باهم حرف بزنیم.منم رفتم اونروزم بعد از گذشتن حدود سه ساعت باهم بودن تموم شدما تو این مدت حتی بهش دست نمیزدم . ی روز خواب دیدم دارم دستاشو میبوسم. خیلی دوست داشتم لمسش کنم ولی میدونستم اون دختر مذهبی هستش برای این ک درخواستم خیلی ناراحتش نکنه بهش گفتم دست کش دستش کنه تا من دستشو از روی دست کش لمس کنم اونم قبول کردی مدتی روزامونو میگزروندیم تا این ک بالاخره ی روز موقعیت جور شد برم خونشون دوتایی تنها باشیمرفتم ولی چون کار داشتمو باِد زود برمیگشتم تو حیاط نشستیم و دتش دست کش کردوااااای داشتم از استرس میمردم اولین باربود ک داشتم دستمو نزدیک یک دختر میکردمی دفعه ب خودمم اومدم دیدم دستم تو دستشه دستشو محکم فار دادم معلوم بود اون مدوست داشته منو لمس منه چون اونم دستامو محکم فشار میدادبعش دسته همو ول کردیمو اونم دست کشو درآورد از دستش و باهم حرف میزدیم بهش یدفعه دیدم بدون دست کش داره دستمو لمس میکنه انگار قلبو داشتن از بدنم جدامیکردن وای ک چقدر دستاش گرم بودهنوزم ک هنوزه وقتی یاد اون روز میوفتم قلبم درد میگیره بخاطر همین اسم داتانو گذاشتم روزای حسرتاونروزم گزشتو کم کم رفتو آمد من تو اون خونه زیاد شده بود .هفته ای سه بار ک هربار تقریبا چهار ساعت طول میکشداون برای من ی ساعت خریده بود و منم ی ساعت برای اون خیلی به هم وابسته بودیمی جورایی دیگه به هم دست میزدیم همو بیس میکردیم . برامون خیلی عادی شده بودبالاخره روز کنکوراون رسید رفته بود سر جلسهمکان امتحانش خیلی آز خونه ی ما دور بود.ضبح ساعت هشت از خونمون راه افتادم و حدود نهو نیم رسیدم محل برگزازی آزمون.از نه و نیم تا یازدهو نیم از کنکورش تموم بشه براش کلی دعا کردمو صلوات فرستادمبالاخره تموم شد و اومد پیشم. خیلی معمولی انگار ک واقعا زنوشوهر بودیم دستشو گرفتمو از اونجا تا خونه ی داداشش ک حدود سه کیلومتر بود پیاده رفتیم. توراه مثل زنوشوهرای واقعی ّهم چسبیده بود دستشو دوردستم حلقه کرده بود و راه میرفتیم.بالاخره رسیدیم دمه خونه ی داداشش . ی خونه ی آپارتمانی. جلوی دمه دره خونه ی داداشش وایساده بودیم و حرف میزدیم . خیلی جای خلوتی بودخیلی رومانتیک همونگاه میکردیم . وسط کوچه بغلش کردمو همو بغل کردیم. راهیش کردم خونه ی داداشش .وب خودمم برگشتم خونه .بعد تقریبا نه ماه گذشتن از روز آشناییمون ماه رمضان اومد. ب مامانو پدر گفته بودم ک ماه رمضون هر روز بادوستام میرم حرم چون هم خونجا همش زیر کولریم و هم با دوستامم زودتر زمان میگزرههمه یاین حرفارو الکی ب مادر اینا گفته بودم . حدود ده روز اول ماه رمضون رو میرمفتم پیش عشقم تو اون خونه تنها بودیمواقعا حس زنو شوهرارو داشتیم هر روز از صبح زود باهم تو ی خونه بودیم تا آخر غروبروز دوازهم ماه رمضون تولدش بود. چندتا دوست هم داشتیم ک شرایط مارو داشتن(چندتا از دوتای من با دوستای اون دوست بودن)روز تولدش دوباره از صبح تا شب اونجا بودیمبراش ی ی مجسمهن ب عنوان کادو گرفته بودمساعت نزدیکای 4 بود ک یدفعه دیدیم مامانش اومد بینموناضلا نفهمیدیم چی شد . سه تا پسر تو خونه ش بودن با سه تا دخترهرکس دیگه ای جای مامانش بود یا سکته میکرد یا ب پلیس خبر میداد.تا اومد تو مامانش رنگ هممون پریدخیلی ترسیده بودیم.یدفعه عشق من بلند شد با اون صدای پراز ترسو ارترسش ب مامانش گفت این مرده شوهر سیمه است اون شوهر کوثره و اونیکی شوهر فلانیما همه از این حرفش ضایش خندمون گرفته بود اما ترسمون بیشتر بودمامانش بهمون هیچی نگفنو از خونه رفت بیرون و ب دخترش ک همون عشق من باشه زنگ شد و گفت اینجوری جوا ب اعتمادمو دادی؟ اینجوری دختر منی؟اینجوری جواب مادر بودنمو میدی؟تو اون جمع هر کسی خودشو مقصر این اتفاق میدونستدخترا رفته بودن و از مامانش معذرت خواهی کردن و میگفتن ک توروخدا ببخشید میگفتن فقط ده دیقه بود پسرا اومده بودن و بالاخره مامانش رضایت داد ک اونشبو برن خوش بگذرونبرگشتن خونه و باحضور ما جسن تولودو برگذار کردنو منم کادوی عشقمو بهش دادمتواون لحظه عشقم ی کاری کرد ک بابت اون کار نمیدونستم باید خجالت بکشمو یا ب خودمو عشقم افتخار کنماون جلوی همه دستمو تو دتش گرفتو و در حالی ک همه با تعجب بهمون نگاه میکردن دستمو بوسیدمنم جلوی همه بغلش کردمو پیشونیشو بو کردمموقع افطار شد و غذاییهای ک سفارش داده بودیم رو برامون آوردن و شیش هفت نفره شاممونو خوردیمو رفتیمبعد از اون اتفاق خیلی بد مادر عشقم خیلی بهش گیر داد دیگه خونه رفتن تنهایی تعطیل شد دیگه خلوت کردن منو عشقم دوتایی تو خونشون تموم شد و الان ک دارم اینارو مینویسم حدودا یک ساله ک دیگه نرفتم خونشونبعد ازاون اتفاقا خیلی ب خاطراتم باهاش فکر میکردم وقتی ک باهاش رفتم سر خاک باباش وقتی ک دوه روز قبل از تولدش رفتیم بازار و برای هم ی جفت حلقه ی استیل ست خریدیم ب اون ساعتی ک براش خریده بودمبعد اون چندوقت گذشتو مامانش خیلی شکاک شده بود نمیدونم از کجا ولی فهمیده بود اون ساعتو من برای عشقم خریدم بدون این ک عشقم بفهمه اون ساعتو انداخت رفت و بعد از مدتی برای عشقم ی ساعت دیگه خریدپیش خودش فکر کرده بود ک رابطه ی دخترش با من تموم شده و با این کاراش دخترش راحتر منو فراموش میکنهعشقم از من دوسال بزرگ تر بود . ی روز برای این ک ی درسیو بهش یاد بدم بدون هماهنگی دانشگاه رفتم دانشگاهشوننشستیم تو ی اتاق و داشتم بهش درسرو یاد میدادم ک یدفعه دیدیم حراست دانشگاه اومد تو و گفت شما چ نسبتی باهم داری من ک خشکم زده بود عشقم گفت اومدیم بهم درس یاد بده خیلی ترسیده بودیم خدا رو شکر خیلی بهمون گیر ندادنو فقط اونروزو از دانشگاه بیرونمون کردنتو همه ی کافی شاپ های شهر باهاش خاطره دارمرابطون یکم کم رنگ تر از قبل شده بود ولی ن خیلی و همینطور ب زندگی بااون ادامه دادم و الان ک دارم باهاش زندگی میکنم هم همو همسرم خطاب میکنیمالان تقریبا دو ساله ک باهمیم و من ی چیزای در موردش ب خانوادم کفتمولی برای رسین ما دوتا به هم خیلی مشکل سر راه داریمالانم دارم حسرت اون روزای باهم بودنمونو میکشماگه از این داستان واقعی خوشتون اومده و دوست دارین ادامشم ک هم توش جزیی تر درمورد رابطم باهش مینویسم و در باره ی مشکلاتمونه بنویسم تو نظراتون بهم بگید تا قسمت دومشم براتون بنویسمببخشید ک طولانی شدنوشته مهرداد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *