تصمیم گرفتم که یکی از خاطراتم و واستون تعریف کنم.این خاطره یکم ناراحت کنندس و هر کی دوست داره میتونه نخونه ولی خوندنش خالی از لطف نیست اسمم پوریا و 25 سالمه و دانشجو هستم. قدم 187 و وزنم 80 و خلاصه چهره ی قشنگی دارم و چشمای سبز و موهای خرمایی. بیشتر شبیه امریکاییا هستم چون مادرم امریکاییه و پدرم ایرانیه و تا 12 سالگی هم امریکا زندگی میکردم و از اون موقع به بعد بخاطر یه مسائلی تهران زندگی میکنم. فارسی هم اوایل خیلی مشکل داشتم ولی انقد تمرین کردم تا دیگه لهجه ام نمیزنم خلاصه دوس دختر زیاد داشتم و هر کدومشونم حداکثر باهاشون تا چند ماه میموندم تا اینکه از 3سال پیش که برادرم تو تصادف فوت کرد تا بهمن ماه سال 91 با کسی دوست نبودم. یه همکلاسی داشتم که اسمش نفیسه بود و واقعا خوشگل بود،قدش 170 بود و یه هیکل فوق العاده سکسی داشت و کل دانشگاه دنبال این دختر بودن ولی من ازش خوشم نمیومد چون فکر میکردم جنده لاشی هستش و از این جور چیزا. همیشه تو کفم بود و منتظر بود که لب تر کنم تا با هم رابطه داشته باشیم(اینو بعدا خودش بهم گفتش) ولی من اصلا متوجه کاراش نبودم. تو این 3 سالی که دوس دختر نداشتم یکی از دلایلش این بود که پدرم ورشکسته شده بود و وضع مالیمون خیلی داغون شده بود و من به زور پول باشگاهم و از طریق مسافر کشی در میاوردم. دیگه نمیتونستم هر ماه لباسای انچنانی و گرون قیمت بخرم و انواع اقسام تیپا رو بزنم. خلاصه اینکه یه روز امتحان داشتیم که قرار شد بچه ها تو الاچیق دانشگاه با هم جمع بشیم و درس بخونیم. قرار بود من به 6تا از بچه ها درس رو یاد بدم ولی هنوز درس و شروع نکرده بودیم که نفیسه هم اومد و گفت اگه مزاحم نیست به ما ملحق بشه که 3تا از رفیقامم که اینو میددن میرفتن تو رویا سریع گفتن اشکالی نداره و نظر منم نخواستن.نا سلامتی قرار بود من درس بدم. تا ساعت 5 داشتیم درس میخوندیم تا اینکه من رفتم کارامو انجام بدم و وقتی داشتم از دانشگاه میرفتم دیدم ساعت 7 شده بود و رفتم سوار ماشین بشم که دیدم یه نفر منو به اسم کوچیکم صدا زد برگشتم دیدم نفیسه هستش و انگار برق 3 فاز منو گرفته بود. اومد ازم بابت برطرف کردن مشکلش تو درس تشکر کرد و همون لحظه مهران دوست صمیمیم اومد سوار ماشین شد و یه تعارف به نفیسه کرد که اگه میخواد برسونیمش و اونم بدون اینکه ناز کنه سوار شد.منم کارد میزدن خونم در نمیومد و تو راه مهران داشت با نفیسه حرف میزد و من فقط گوش میدادم.فرداش تو بوفه دانشگاه دیدم 2تا از دوستای صمیمی نفیسه دارن راجع بش صحبت میکنن و منم داشتم میشنیدم که با حرفایی که داشتن میزدن دلم به حال نفیسه سوخته بود دیدم اصلا انجوری که فکر میکنم نیستش و فقط یه دوست پسر داشته که اونم ولش کرده و رفته و پیش خودم گفتم طرف چقدر احمق بوده که این تیکه ی به این خوشگلی رو ول کرده رفته واسه این دلم به حالش سوخته بود که 6ماه به خاطر اون مرده افسردگی شدید میگیره و حتی یه مدت زیر نظر پزشک بوده از اون به بعد دیدم نسبت بهش عوض شده بود و کم کم داشتم بهش علاقه پیدا میکردم ولی واسه دوستی پا پیش نمیزاشتم چون گرفتاریای زیادی داشتم که بیشترش مربوط میشد به مشکلات مالی و دوست دختر داشتنم خرج داشت. تا اینکه تولد مهران شد و همه بچه های صمیمی ای که با هم بودیم خونشون دعوت شده بودیم و از قضا نفیسه هم دعوت بود و تعدادمون با مهران رو هم 10 نفر بودیم که 5 تا پسر بودیم و 5تا دختر که این 4تا دختر دوست دخترای 4تا از رفیقام بودن.البته مهران با یکی از بچه ها نامزد بودن خیلی زدیم و رقصیدیم و یه دفع دیدیم که مهران اهنگ تایتانیک و گذاشت و گفت هر کی دست دوس دخترش و بگیره و همه با هم برقصن و من و نفیسه هم تنها کسی بودیم که این وسط همراه نداشتیم و بخاطر همین با هم رفتیم وسط که برقصیم.اینم بگم که مهران بعد ها بهم گفت که از عمد اون شب نفیسه رو دعوت کرد تا باهاش رابطه برقرار کنم. من و نفیسه با هم میرقصیدیم و البته هر دو تامون هنوز با هم انقد راحت نبودیم.وقتی تنم به تنش میخرد یه حس خوبی بهم دست میداد و گرمای تنش و بدجور حس میکردم و مطمئن بودم حتی اگه میبوسیدمش هم چیزی بهم نمیگفت تا اینکه شب ساعت 2 بود که داشتیم میرفتیم خونه که من به نفیسه گفتم بیا میرسونمت و اونم قبول کرد. تو راه حتی یه کلمه هم بغیر از گفتن ادرس خونش حرف نزدیم و فقط گه گداری زیر چشمی نگاهش میکردم دیدم که یه کم حال نداره ولی اهمیت نداده بودم تا اینکه نزدیکای خونش که رسیدیم دیدم حالش خیلی بده رنگ صورتش گچه.ترسیدم و واسه همین سریع بردمش بیمارستان و بستریش کردن و منم به عنوان همراهش موندم چون پدر و مامانش تو تهران نبودن و شهرستان زندگی میکردن. دکتر گفته بود که مسموم شده و مسمومیتشم ناشی از خوردن غذای فاسد بوده و بعدش من رفتم بالای سرش و دیدم پرستار که یه خانم حدودا 30 تا 32 ساله بود اومد بهش رسیدگی کنه که گفت بچه دارین؟من دهنم باز مونده بود که کی منو و نفیسه رو با هم خانم و شوهر اعلام کرده بود و تازه بچه هم ازمون میخواست گفتم ایشون خانم یا نامزد بنده نیستن و دیدم پرستار گفت حیف شد گفتم چطور گفت چون هر 2تا تون خیلی خوشگلین واسه همین گفتم اگه بچتون رو ببینم حتما با پری دریایی اشتباه میگیرمش منو دارین یه لحظه تصورم رفت پیش بچه ی من و نفیسه و انواع چهره ها اومده بود تو ذهنم.تازه نفیسه هم هوشیار بود و اینا رو میشنید ولی من فکر میکردم خوابه ولی پرستار و نمیدونم.نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان اومدیم بیرون و نفیسه رو بردم بگردونمش که یه کم سرش هوا بخوره و بعدش دم در خونش که رسیدیم بهش گفتم که اگه مشکلی نداری میام خونت و واست سوپ درست میکنم اونم گفت زحمت میشه و گفتم این چه حرفیه و خلاصه رفتیم تو خونش و مشغول درست کردن سوپ بودم و اونم تو اتاقش دراز کشیده بود.خونش مثل خودش مرتب و خوشگل بود.مسمومیت نفیسه هم به خاطر خوردن کوکو سبزیه فاسدی بود که یواشکی از یخچال خونه مهران خورده بود که مهران گفتش اون کوکو رو واسه سگش گذاشته بود خلاصه رفتم تو اتاقش و دیدم هنوز حالش خوبه خوب نشده و منگ میزنه و خودم سوپ و به خوردش دادم و وقتی تموم شد میخواستم برم چون پدرم از دیشب تالا دهن منو سرویس کرده بود و اخرشم زنگ زدم به رفیق صمیمیه نفیسه، بهنوش که بیاد مراقب نفیسه باشه.رفتم تو اتاقش که ازش خدافظی کنم که دیدم خوابه و منم رفتم بالای سرش و پیشونیش و ماچ کردم و رفتم که برم دیدم خانوم چشماش و یواش باز کرد و یه لبخندی بهم زد که داشتم دیوونه میشدم ولی اومدم بیرون و رفتم خونه.5روز بعد سر کلاس دیدمش و البته تو اون مدت چند بار بهش زنگ زدم که مطمئن بشم کاری نداره. دیگه دیدم واقعا بهش علاقه دارم و نمیتونم بیخیالش بشم و توی دانشگاه یه جای خلوت که داشتیم با هم حرف میزدیم ناگهانی لبم و گذاشتم رو لبش و هر 2تامون یه لب چند ثانیه ای از هم دیگه گرفتیم ولی اون بدبخت از تعجب داشت میمرد ولی کاملن مشخص بود که بهش حال داده واسه همین بعد دانشگاه مخشو زدم و پیشنهاد دوستی بهش دادم که اونم قبول کرد و رفتیم با هم پارک و بعد سینما و بعدشم یه رستوران شام خوردیم. یه 2ماهی از رابطمون میگذشت و تو این مدت عاشق نفیسه شده بودم و بیشتر از پایان دوست دخترای سابقم دوستش داشتم و واقعا کنارش حس راحتی میکردم تا جایی که تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم و اونم درخواستم و قبول کرده بود.یه چند باری هم بعد دانشگاه با هم میرفتیم خونشون و سکس میکردیم و با هم حال میکردیم. بعد از اینکه 5 ماه از رابطمون گذشته بود با هم عقد کردیم و قرار شد به زودی با هم ازدواج کنیم. ولی روزی که نباید میومد اومد و یه روز که خواستم از خونه بیرون برم دیدم یه نفر پشت در وایستاده و تا در و باز کردم و چهره ی اون دختر جوون و دیدم و یعد از چند ثانیه یادم اومد کیه و قضیه رو واسم توضیح داد و رنگم شده بود گچ. طرف ادعا کرده بود از من حامله هستش و از این جور حرفا. من حدود 6 ماه پیش و قبل از اینکه با نفیسه رابطه برقرار کنم تو یه پارتی بودم و برای اولین و اخرین بار مشروب خورده بودم که چون زیاد خورده بودم اتفاقات اون شب رو یه جورایی یادم نمیاد ولی اون شب به گفته اون دختر من با این دختره داشتم سکس میکردم که چون مست بودم انگار حاملش میکنم و اصلن هوش و حواس نداشتم که چه غلطی دارم میکنم.بابام گفته بود میریم ازمایش ژنتیک و … تا مطمئن شیم این بچه مال منه یا نه.از این قضیه به نفیسه هیچ چی نگفته بودم و دیدیم که درسته و بچه ماله من بوده تا اینکه قضیه رو کامل واسه نفیسه توضیح دادم و اونم که از اول تا اخر حرفام داشت گریه زاری میکرد تا حرفم تموم شد یه کشیده خوابوند تو گوشم که فقط و فقط از روی عشقش به من بود و اینو کامل میشد از چشماش خوند.به نفیسه شبش پیام دادم که باید از هم جدا شیم چون من لیاقتتو ندارم و باید با زنی زندگی کنم که بچه منو حمل میکنه و اون شب نمیدونم چطور گذشت و من و نفیسه هم با اینکه هنوزم بهم علاقه داشتیم از هم جدا شدیم.نفیسه هنوزم دوستم داشت چون میدونست و مطمئن بود اگه اون شب مست نبودم همچین غلطی نمیکردم. بعد از جداییمون از هم دیگه خبری نداشتیم . 2ناه بعد از اون قضیه داشتم کشوهای اتاقمو خالی میکردم که دیدم 2تا کاغذعین هم هستش و که هر دو تاشون مال ازمایش ژنتیک بود ولی اسم من فقط تو یکیش بود و تو یکی دیگه اسم یه نفر دیگه بود.شک کردم و برگه ها رو بردم پیش یه پزشکی و نشونشون دادم و گفته یکیش نشون میده که بچه مال منه و یکی دیگه نشون میده بچه مال یه نفر دیگست.بدجور گیج شده بودم و رفتم پیگیر این قضیه شدم و اخرش فهمیدم این قضیه یه ادعای دروغی بیش نیست و طرف کلاهبردار بوده و با کثیف بازیاش اسم منو تو اون برگه مینویسن و ….اینم بگم که وضع مالیمون دوباره عالی شده بود و طرفم واسه ما دندون تیز کرده بود.توی دادگاه دختره حقیقت و گفت و گفت که اصلن اون شب با من سکس نداشته و … دختره هم با یکی از همکاراش زندان افتاد و منم خوشحال شده بودم که میتونم دوباره با عشقم نفیسه برگردیم سر زندگیمون.زنگ زدم به گوشیش و دیدم خاموشه و واسه همین چون تابستون بود و رفته بود شهرستانشون منم تصمیم گرفتم که برم پیشش. ولی وقتی رسیدم سر کوچشون سرجام خشک شدم. دیدم سر در خونه نفیسه پارچه سیاه زده و اسم نفیسه نوشته شده بود همون لحظه پاهام شل شد و افتادم رو زمین و دیدم یکی از در اومد بیرون و دیدم مهران رفیقمه و سریع اومد منو و جمع و جور کرد.سریع منو بردن بیمارستان چون بهم شوک وارد شده بود.بعد از چند روز که حالم خوب شده بود از مهران قضیه رو شنیدم که نفیسه بعد از اینکه از من جدا میشه به خاطر اینکه شدیدا بهم علاقه داشته دوباره افسردگی میگیره و میره زیر نظر پزشک. دقیقا 6روز قبل از اینکه من بخوام بیام شهرستان نفیسه بخاطر فشار روانی ای که به اعصابش میاد سکته مغزی میکنه و 3روز میره تو کما و بعد از 3 روزم….همه خبر داشتن جز من چون من درگیر دادگاه و … بودم واسه همین کسی چیزی به من نگفته بود حتی پدر و مامانم. بعد از اون روز من انقد گریه زاری کردم که اشکی واسم نمونده بود و الان 1سال از این ماجرا میگذره و من هنوز لباسی بغیر از مشکی بخاطر عشقم نپوشیدم. دیگه اون پوریای سابق نیستم و زندگی واسم معنایی نداره و فقط هر روز ارزوی مرگ میکنم تا اون دنیا به عشقم برسم.الانم که دارم این خاطره رو مینویسم انقد از چشمام اشک اومده که کیبورد کاملا خیسه. امیدوارم و از ته دلم دعا میکنم و از خدا میخوام که همه به عشقشون برسن و تا ابد کنار عشقشون رومانتیک زندگی کنن ولی این دعا و ارزو برای خودم صدق نمیکنه چون این زندگی برای من یک ساله به پایان رسیده….نوشته پوریا
0 views
Date: November 25, 2018