…قسمت قبلوقتی چشمم را باز کردم کاوه کنارم نبود. توی تخت نشستم و خودمو با پتو پوشاندم.- از کی می پوشونی خودتو؟کاوه توی چهارچوب در ایستاده بود. دکمه های بلوزش باز بود و سرسری یه شلوارک پاش کرده بود. خودمو جمع و جور کردم. انگار با تموم شدن سکسمون دوباره از اینکه بدن لختمو ببینه خجالت می کشیدم. اومد و کنارم نشست و یه لیوان شیر کاکائو داد دستم. بخور حالت جا بیاد… خنده ای کردم و گفتم زحمتها رو تو کشیدی خندید و گونه ام رو بوسید. بعد گفت برو یه دوش بگیربهتر میشه حالت… بلند شد و رفت توی حموم شیر آبو باز کرد تا تا اومدن من حموم گرم بشه…شیرکاکائو رو سر کشیدم و همونجوری با ملافه رفتم تو حموم. منو که با اون حالت دید از حموم بیرون رفت که راحت باشم. یه دوش سریع گرفتم و کمی حالم جا اومد و کمردردم بهتر شد.با حوله بیرون اومدم…کاوه تو آشپزخونه مشغول بود. توی اتاقش حوله رو در آوردم. شرتمو پوشیدم که از تو آینه دیدم باز تو چهارچوب ایستاده منو تماشا می کنه. جلو اومد و کمکم کرد لباسامو بپوشم. حتی جورابامم پام کردبعد آروم بغلم کرد و در حالی که کمرمو ماساژ میداد در گوشم گفت دیگه خودتو از من نپوشون…تو مال منی. غرق شدم تو آغوشش…بوی خوشش مستم کرد…یهو یاد ساعت افتادم. باید بر می گشتم خونه…از بغلش بیرون اومدم. اضطرابمو متوجه شد و گفت خودم می رسونمت…توی ماشین حرفی نزدیم…دم در پارکینگ خونمون پارک کرد…کوچه خلوت و تاریک بود. خواستم پیاده بشم که دستمو گرفت. آروم گونمو بوسید و گفت دوست دارم…لبخندی زدم و پیاده شدم. حس عجیبی داشتم. انگار کلا قدرت واکنشو ازم گرفته بودن.شدیدا افسرده بودم. حس می کردم دیگه ولم می کنه…حس می کردم براش بی ارزش شدم…داغون بودم…افکار وحشتناک همینجور تو سرم اوج می گرفت…اون شب تا صبح نخوابیدم. صبح فردای اون روز که جمعه بود کاوه 20 بار زنگ زد. جواب ندادم…نمی دونم چرا خل شده بودم…فردای اون روز رفتم سر کار. صبح خیلی زود رسیدم چون با یه سری آدم مهم جلسه داشتیم. توی دفترم تمیز می کردم که صدای در اومد. از خاطره ی وحشتناکی که داشتم بی اختیار وحشت کردم و سریع یه کاتر از رو میز برای دفاع از خودم برداشتم. صدای قدم های تندی که به سمت اتاقم میومد رو می شنیدم…قلبم جایی اطراف نافم میزد که کاوه درو باز کرد…کاترو که تو دستم دید پوزخند تلخی زد…- لازم نیست با کاتر منو بکشی…از دیشب تا حالا هزار بار کشتیمسرمو پایین انداختم. جوابی نداشتم. به طرفم اومد و با خشونت بازو هامو تو دستاش گرفت و تکونم داد.- دیووونم کردی…می فهمی؟…روانی شدم…کودوم گوری رفتی…صد تا فکر کردممن من کردم. انتظار این عصبانیتو نداشتم. با دستاش داشت استخونامو خرد می کرد. مطمئن بودم جای دستاش کبود میشه با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم نمی دونم…فکر می کردم دیگه منو نمی خوای…چشماش از تعجب و کلافگی گشاد شد. با خشونت موهامو تو مشتش گرفتو محکم لبشو رو لبم گذاشت. دلم ریخت…انتظار هر عملی رو داشتم جز این…تنم داغ شد…لبمو با خشونت تو دهنش می کشید و می مکید…لب پایینمو گاز می گرفتو زبونشو تو دهنم می برد.نمی دونم چقدر طول کشید تا از هم جدا شدیم…صورتمو بین دستاش گرفت و گفت من هیچ وقت ازت دست نمی کشم…عشقم بهت بی پایانه…آخرین بارت باشه از این فکرا میکنی…ته جهنم هم برم باز بر می گردم پیشت…بی اختیار خودمو تو بغلش انداختم. دستشو لای موهام کرد در گوشم گفت یک بار دیگه اینجوری غیب بشی خودم می کشمت…اون روز یکی از بهترین روزای زندگیم بود…سر جلسه که بودیم دائم زیر چشمی نگاهم می کرد و اس ام اس های رومانتیک می فرستاد.فردای اون روز توی اتاقی که استراحت می کردیم نشسته بودم که ارسلان اومد تو.- سلام خوبی؟- مرسی تو خوبی؟ چه خبر؟- خبرا دست شماست…از نگاه معنی دارش فهمیدم که منظورش خبرای عادی نیست. گفتم منظورت چیه ارسلان…؟کمی به خودش پیچید و گفت شنیدم با کاوه صمیمی شدی…صمیمی جدا کلمه ی خنده داری برای سکس بود خنده ای کردم حالا چطور؟دهنشو کج کرد و گفت بالاخره دژ مقاومتتو فتح کرد؟- منظورت چیه ارسلان؟ این حرفا خیلی خصوصیه…- می دونم…ناراحت نشو ازم. فقط چون دوستت دارم میگم…حالا که اینجوری شده…خیلی مواظب باش- مواظب چی باشم؟- می دونم خیلی دوسش داری…مطمئنم اونم خیلی دوست داره ولی خیلی مواظب باش دلشو نزنی…- آخه…جلو اومد و کنارم نشست من فقط می ترسم این براش یه هوس زودگذز باشه…مثل بقیه ی دخترا…نمی خوام تو آسیب ببینی…فقط مواظب باش همین…مواظب باش هیچ وقت از اینکه بدستت آورده مطمئن نشه…تو چند روز بعد خیلی به حرفای ارسلان فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که همه چیز به خودِ من بستگی داره…حدودا یک هفته بعد بود و پایان طول هقته کاوه با هزار ترفند میخواست منو به خونش بکشونه اما من درسمو از ارسلان گرفته بودم. نمی خواستم هر وقت بخواد در دسترسش باشم ولی دیگه خودم هم داشتم می مردم. نزدیکای ظهر بود که همه می رفتن یه استراحتی بکنن و بعد از ظهر برگردن. داشتم جمع و جور می کردم که کاوه اومد تو دفترم. پشت میزم ایستاده بودم و خودمو با یه سری برگه مشغول نشون می دادم. اومد جلو و از پشت بغلم کرد. مثل دختر بچه ها دلم ریخت. نفسش به پشت گردنم می خورد . باعث میشد مور مورم بشه. دستاشو دور کمرم تنگتر کرد آروم گفت بازم ازم فرار می کنی…بیشتر منو به خودش نزدیک کرد چرا همیشه از دستم در میری…نمیتونم اسیرت کنم…تو دلم خنده ام کرفت که چه ابلهانه خبر نداشت که خیلی وقته اسیرم کرده…کیرشو به باسنم چسبونده بود و قشنگ برجستگیشو حس می کردم…دوباره آروم در گوشم گفت…چرا زاغم…؟با ناز و عشوه و با صدایی که بی اختیار حشری شده بود گفتم چون هیچ کس تا حالا کلاغ هارو اسیر نکرده….اینو که گفتم آروم لاله ی گوشمو به دهن گرفت و مکید. اصلا تو حال خودم نبودم…هم زمان آروم پهلومو می مالید..خیلی مقاومت می کردم که صدام در نیاد. با دندونش گوشوارمو از گوشم در آورد. با شیطنت ولم کرد و رفت دم در و گفت اگه گوشوارتو می خوای بیا خونم ازم بگیرش…بعد چشمکی زد و رفت بیرون.عصر اون روز خودمو جلوی در خونش پیدا کردم. درو که باز کرد با پایان صورتش لبخند میزد. به محض اینکه منو پشت در دید بازومو گرفت و منو کشید تو خونه. درو بست و محکم پشتمو کوبید به در. از خود بی خود شده بود و نفساش تند شده بود. لبمو گزید. یه باره همه ی لبمو کشید تو دهنش. لبهامو می مکید و آروم گاز می گرفت…با خشونت شالمو از دور گردنم باز کرد و پرت کرد یه گوشه. بند مانتومو کشید و با یه حرکت از تنم درش آورد. یه تاپ سفید بدن نما تنم بود. بهم خیره شد و گفت با من چیکار می کنی ساقی؟ بعد افتاد به جون تاپه که از تنم درش بیاره. وقتی درش آورد شروع کرد به بوسیدن شکمم و هم زمان از روی سوتین سینه هامو چنگ میزد. بعد دوباره بالا اومد و سوتینمو پایین کشید و افتاد به جون سینه هام. دیگه رو هوا بودم…دستمو لای موهای پر پشتش برده بودمو بهشون چنگ میزدم. وقتی نوک سینه هامو گاز گرفت بی اختیار گفتم آهههههه…کاوه عاشقتم…سرشو بلند کرد و با اون چشمای سبزش که خمار هم شده بود بهم خیره شد.- واقعا دوستم داری؟از اینکه هنوز شک داشت خنده ام گرفت و بوسیدمش و آروم جاشو با خودم عوض کردم. حالا اون به در تکیه داشت و گذاشت من بهش لذت بدم. از لباش شروع کردم و بوسیدمش. انقدر لباشو مکیدم و بوسیدم که جفتمون نفسمون بند اومد. بعد نوبت گردن و بازوهای ورزیدش بود. وقت آروم آروم بازوشو گاز می گرفتم به موهام چنگ میزد. همونجوری که دستش لای موهام بود رو بدنش پایین رفتم. سینه و شکمشو بوسیدم و لیس زدم. حالا دیگه اون ایستاده بود و من کاملا جلوی پاش زانو زده بودم. تو چشماش نگاه کردم. گفت می خوریش؟از روی شلوار کیرشو بوسیدم…- بهم بگو چیکار کنم…از اینکه انقدر کنترل داشت خوشش میومد. کلا شخصیتش اینجوری بود و تو سکس بیشتر به چشم میومد. دستامو با دستاش گرفت و روی سگک کمربندش گذاشت.- بازش کن…کمربندشو باز کردم و زیپشو پایین کشیدم. شلوارشو آروم پایین دادم. یه شرت مشکی پاش بود که کیر گندش داشت پارش می کرد. شرتشو آروم دادم پایین. همش می ترسیدم کاری کنم که اذیت بشه. کیرش که اومد بیرون باز یه لحظه وحشت کردم وقتی مکث منو دید دست راستمو گرفت و روی کیرش گذاشت و بهم نشون داد چی کار کنم که خوشش بیاد. منم کم کم راه افتادم دیگه. دستمو رو کیرش بالا پایین می کردم و کیرشو لیس می زدم و می بوسیدم. بعد تخمای داغشو لیس زدم و مالیدم براش. نفساش تند شده بود و چشماشو بسته بود و گاهی آروم ناله می کرد… یهو با صدای بلندی گفت کُشتیم بخورش دیگه…بعد سرمو عقب کشید و همونجوری که چونمو تو دستش گرفته بود گفت دهنتو باز کن. با شک بهش نگاه کردم. شک داشتم کیرش تو دهنم جا بشه. کیرشو رو لبم گذاشت و با صدای بلند گفت باز کن دهنتوو…. لبامو سد راه دندونام کردم و آروم کلاهک کیرشو کرد تو دهنم. اصلا بدم نیومد ولی دهنم داشت جر می خورد. شروع کردم به خوردن کیرش. تو دهنم جلو عقبش می کردمو با لبام فشارش می دادم. آه و اوه کاوه هم در اومده بود آخ…عاشقتم ساقی…دیوونم کردی…بخورش…همشو بخوربعد از چند دقیقه که براش خوردم یهو دستشو پشت سرم گذاشت و خودش شروع کرد تلمبه زدن تو دهنم. کیرش می خورد ته حلقمو داشتم خفه می شدم. دو تا دستمو توی یه دستش گرفته بود که نتونم کاری کنم. دست آخر با فشار زیاد سرمو یه کیرش فشار داد و کیرشو تا ته کرد تو حلقمو نگه داشت طوری که تخماش به دهنم رسیده بود. دو سه با عق زدم ولی اون تو حال خودش بود. فکر کردم ارضا میشه اما قبل از اونکه به اونجا بکشه درش آورد. سرفه ام گرفت. بلندم کرد و بغلم کرد و دوباره ازم لب گرفت و نوازشم کرد. دوباره تحریکم کرد و سینه هامو می مالید و انگشت کرد و با اون یکی دستش زیپ شلوارمو کشید پایین و درش آورد. بعد بلندم کرد و برد توی اتاق و اومد روم. دوباره ازم لب گرفت و گردنمو بوسید و همزمان سوتینمو باز کرد. بعد شورتمو کشید پایین و رفت سراغ کسم. دستشو کشید روش و بوسیدش. بعد با شیطنت گفت ایشون چی می خواد که اینجوری خیس شده؟ کیر می خواد؟خندیدم و گفتم اشتباه نکن کیرِ تو رو می خواد.احساس کردم خیلی حرفمو دوست داشت. سرشو برد طرف کسم. چشمامو بستم. یهو از پایین تا بالاشو یه لیس محکم زدکه آهم درومد. با زبون با چوچولم بازی می کرد و همزمان انگشتاشو میکرد تو کسم.- آههه…کاوه…آههههههههدیگه کمرم رو زمین نبود. اما نذاشت ارضا بشم. اصولا دوست داشت تشنه نگه داره آدمو…اومد بالا و منو رو پهلو چرخوند. طوری که خودش پشتم قرار گرفت. پامو یکم داد بالا و کیرشو روی کسم می کشید با دست دیگه ش سینمو فشار می داد و همزمان گردنمو می بوسید.- کاوه داری می کشیم…آهههه…توروخدا بکن تو…- جووون دوست داری جرت بدم؟- بکن تو دیگه…آهههههیهو کیرشو تا ته کرد تو. برای من که هنوز خیلی تازه کار بودم و کسم تنگ جدا دردم اومد. صدام تا ده تا کوچه اونورترم رفت. ولی خیلی حال می داد…- جوووووون….چقدر تنگه کست….حال می کنییی؟؟؟…خوووبه؟؟؟؟- آههه… آره…خیلی….آهههههههههمیجور که تلمبه میزد تو کسم حرف میزد باهام.- ساقی دارم جرت می دم…پاره می کنم کستو…اووووووووف چقدر داغ کست…..آههههحرفاش بیشتر دیوونم می کرد و بهم لذت می داد…آه و اوه من بیشتر تحریکش می کرد.- نمیذارم دست کسی بهت برسه…کست مال خودمه…فقط خودم کستو جر می دم…خودم میگامتیهو اونقدر محکم کیرشو کرد تو که تا ته فرو رفت و تخماش به باسنم فشرده شد.- آآآآههههههههههه….- بلندترررررررررر….چند دقیقه ای تو همین پوزیسیون ادامه داد. من دیگه به اوج رسیده بودم و داشتم ارضا می شدم. از حالتهام فهمید و تلمبه زدنشو متوقف کرد. جیغم درومد. دستشو گذاشت رو کسم که خودمم نتونم تمومش کنم. جدا حس بدی بود. در گوشم گفت چیه؟ یه هفته عذابم دادی…فکر کردی به این راحتیا میذارم ارضا بشی؟اصولا اینجوری بود. اگر کاری بر خلاف علاقش می کردی بایدتنبیه می شدیتو همون حالت گردنمو بوسید و لیس زد تا آروم تر شدم. بعد گفت بیا رو کیرم…طاق باز خوابید و رفتم روش…کیرشو رو کسم تنظیم کردم و رفت تو…هر دفعه کیرش تو کسم می رفت همون حس عجیبیو داشتم که بار اول داشتم. اصلا تکراری نمیشد. رو کیرش بالا پایین می رفتم. اونم دستشو روی کمرم گذاشته بودو فشارش می داد. موهامو که رو سینه هام ریخته بود کنار زد و و با ولع به سینه هام خیره شد که جلوش بالا پایین میرفت. هم زمان به کونم چنگ میزد و سوراخ کونمو میمالید. یهو کونم سوخت. انگشتشو کرده بود توش. تا من به خودم بیام یه انگشت دیگه ش هم رفت تو. اصلا متوجه نبودم که دیگه رو کیرش بالا پایین نمیرم. با شیطنت گفت چی شد؟ چرا ایستادی؟ ادامه بده عزیزم…دوباره شروع کردم. هم کیرش تو کسم بالا پایین می شد هم حالا 4 تا انگشتش تو کونم بود. درد داشت اما خوب بود. یهو بلند شد و همون جور که کیرش تو کسم بود نشست. طوری که پای من دور کمرش قرار گرفت. با دست چپش موهامو چنگ زد و با دست راستش هنوز با کونم بازی می کرد. کیرشم که تا ته تو کسم بود. شروع کرد به لب گرفتنو بوسیدنم. حرفای رومانتیک می زد ساقی…عاشقتم…همه چیزمی…همه ی جسم و روحت باید مال من باشه… اگه کسِ دیگه ای رو دوست داشته باشی می کشمت…اگه دست کسی بهت بخوره می میرم…- عزیزم…مال خودتم…تا اخرش فقط مال خودتمچند دقیقه که باهم عشق بازی کردیم. سینه هامو می مالید و انگشت کرد منم نوازشش می کردم و رومانتیک همو می بوسیدیم. بعد با آرامشی که تو سکس ازش ندیده بودم منو به پشت خوابوند و دراز کشید روم. آروم آروم شروع کرد به تلمبه زدن همزمان دستامو با دو تا دستش چسبونده بود به تخت و گردنمو می بوسید. تنها کاری که ازم بر میومد ناله کردن و لذت بردن بودکم کم تلبه هاشو تند کرد. تنم کم کم داغ شد و داشتم منفجر می شدم- کاوه…کاوه…تورو خدا ول نکن…تند تر…آه …آههههه- جوووونم…عشقم….جووووووونم…همین طور که تلمبه میزد از لذت چشمامو بسته بودم. با صدای دورگه شدش گفت چشماتو باز کن…می خوام تو چشمات لذتو ببینم…بازشون کن …میخوام ببینم ارضا میشی…یه تلمبه ی محکم زد که بی اختیار چشمام باز شد و همزمان به شدت لرزیدم و کسم منقبض شد. ارضا شدم و اونم همزمان آبشو تو کسم ریخت( می دونست قرص می خورم).ازم یه لب رومانتیک گرفت و عین بچه ها سرشو رو سینه ام گذاشت. جفتمون نفس نفس می زدیم. آروم که شد همون جور که سرش رو سینه ام بود گفت ساقی من هیچ کسو جز تو ندارم…از اینکه کاوه…نمادِ غرورِ مردونه…تو آغوش من اینجوری ضعیف بود خیلی حس عجیبی بهم دست داد…کم کم همون جوری خوابش برد.دیوانه وار عاشقش بودم و البته حسی در اعماق وجودم می گفت که سر راه عشقمون قطعا چالش هایی قرار داره…و اشتباه نمی کردم.مدت ها پیش من چند تا از کارهای نقاشی ای که می کردمو برای چند تا گالری تو پاریس فرستاده بودم و جوابی نگرفته بودم منم بی خیال شده بودم. شدیدا گرفتار کارم بودم و کلا ذهنم از این مسئله دور شده بود.رابطه ام با کاوه روز به روز نزدیک تر و داغ تر می شد. منم دختر داغی بودم و اونم که هیچی…شدیدا نیاز های همو ارضا می کردیم…هر موقع فرصتی پیش میومد شرتمو میکشید پایین و داستان داشتیم. رو میز دفترم تو توالت…هر جا که فکرشو بکنید. حتی گاهی اوقات که نمیشد سکس داشته باشیم یک حرکتایی می کرد که من شاخ در میاوردم. مثلا یه بار قبل از اینکه بریم سر کلاس پشت در دفترم ایستاده انقدر کسمو مالید و انگشت کرد تا ارضا شدم و همونجا وادارم کرد انقدر براش ساک بزنم که آبش بیاد. البته همش سکس نبود. همکاریمون و مشترک بودن اهدافمون که همش توی این آموزشگاه خلاصه میشد ما رو بیش از پیش از نظر روحی به هم نزدیک می کرد. توی این مدت چیزای زیادی فهمیده بودم ازش. مثلا اینکه نیما که باهاش تصادف کرده بود و ماشینشون افتاد تو دره (قسمت قبل) در واقع دوستش نبوده بلکه برادر واقعیش بوده. اصلا نمی دونستن پدر مادرشون کین و از وقتی یادشونه توی پرورشگاه بودن. تا اینکه یک روز مادر خونده ی فعلیش میاد و از کاوه خوشش میاد و می برتش. اما نیما تا 18 سالگی همونجا می مونه و بعد با کمک های مالی کاوه زندگیشو می گذرونده. حالا برام مشخص شده بود که چرا بعد از مرگ نیما کاوه مدت ها نمی تونست خودشو جمع کنه. چون اون تنها کسیو که از خون خودش بود از دست داده بود. وابستگیش به من شاید از روی تنهایی بود.خلاصه چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز نامه ای پستی از یک گالری تو فرانسه دریافت کردم که ازم دعوت کرده بود که برای صحبت در مورد کارهام به پاریس برم. داشتم از خوشحالی خل می شدم. سریع دنبال کار های ویزا گرفتن افتادم. می دونستم که ممکنه اصلا به جایی نرسه اما می خواستم امتحان کنم شانسمو. ولی هیچی به کاوه نگفتم چون مطمئن بودم جلومو می گیره. فقط ارسلان می دونست و شدیدا اصرار می کرد به کاوه بگم. ویزای من صادر شد ومن قرار بود تا چند هفته ی بعد برم. کاوه یک چیزایی حس کرده بود.یک روز دوشنبه که رفتم تو دفترم دیدم کاوه اونجاست و پشت به من رو به پنجره ایستاده بود.- سلام اینجا چیکار می کنی؟وقتی برگشت از قیافش و البته دعوت نامه ام که تو دستش بود فهمیدم همه چیو می دونهدر حالی که سعی می کرد آروم باشه با صدایی که می لرزید گفت ساقی…این چیه؟من من کردم این…چیزی نیست…یه دعوتنامست…یهو داد زد می دونم چیه….چرا من از وجودش خبر ندارم…- چون که می دونستم واکنشت اینه…آتیش از چشماش می باریید…دیوونه شده بود…فقط داد و بیداد می کرد آخه این یعنی چی؟؟؟ کجا می خوای بری؟ …اصلا با اجازه ی کی می خوای بری؟…من اجازه نمیدم…حق نداری جایی بریاون مثل اسفند رو آتیش بالا پایین می رفت. من فکر می کردم عصبانی بشه ولی نه انقدر. انقدر داد و بیداد کرد که خودش خسته شد. یک لحظه مکث کرد که نفس بگیرد. منم از این فرصت استفاده کردم و با کمال آرامش گفتم کاوه…عزیزم…اجازه ی من دست خودمه…چند لحظه بهم خیره شد…انگار حرفی نداشت که بزنه…صدای کار کردن مغزشو میشنیدم که دنبال یک جواب می گرده. دست آخر با صدایی که از ته چاه در میومد گفت تو مالِ منی…نمیشه همینجوری بری…- عزیزم…من نمیرم که بمونم…حداکثر یک ماه تا یک ماه و نیم میمونم ببینم چی میشه…بعدش بر میگردمغمی که تو چشماش بود واقعا ناراحتم کرد. انگار بهش خیانت شده بود. گفت تو هم داری تنهام میذاری…- کاوه…من بر می گردم…- یعنی من برات هیچ اهمیتی ندارم…به همین راحتی میری…همین طوری از عشقمون می گذری؟- ای بابا…چرا نمی فهمی؟ دارم بهت می گم بر می گردم…چند لحظه بهم خیره شد. بعد با لحن نیشداری گفت اصلا لازم نیست برگردی…بعد درو بهم زد و رفت…ادامه دارد…نوشته ساقی
0 views
Date: November 25, 2018