عشق اول آخرم

0 views
0%

سلام دوستان…واقعیتش این مطلب رو فقط به یه دلیل میخوام بنویسم…واقعا برام سخته که بنویسمش…الان که دارم مینویسم دستام یخ کرده…اینو مینویسم واسه کسی که شاید از گفتن این خاطرمون دراینجا بعدها اگر روزی ببینه ناراحت بشه ولی دلم میخواد بدونه که روی این مطلب دقیقا باخودشه…واقعا ازش معذرت میخوام…اسمش چیز دیگه ایه اما اینجا پرهامه و اسم خودم صهباس…از روز اولی که دیدمش براتون میگم…فقط لطفا بی احترامی نکنید…با دوستم رفته بودیم یه پاساژ برای خرید لباس،عروسی برادر دوستم بود و چون ما باهاشون روابط فامیلی داشتیم خانواده ماروهم دعوت کرده بودن،پرهام رو طبقه پایین پاساژ دیدمش،ذرت مکزیکی می فروخت،خیلی اخمو بود،موهای پر مشکی داشت که شاید بیشتراز هرچیز موهاش جذابش کرده بود،هیچ وقت یادم نمیره چقدر نگین دوستمو که از ذرت مکزیکی متنفر بود التماس کردم تا بامن بیاد و بریم ذرت مکزیکی بخرم،وقتی جلوش رسیدم انقدر اضطراب داشتم که دستام میلرزید،اونموقع دوست پسر داشتم و میخواستم هرچه زودتر دکش کنم،پسر بدی نبود اما خیلی لوس بود ،هربار که می اومد دیدنم برام کادو میخرید و منم بارها بهش گفته بودم برام چیزی نخره ولی تا اینو میگفتم بغض میکرد میگفت میدونستم …داری میری بایکی دیگه رفیق شی از چشمت افتادم و از این قبیل حرفا،منم به اجبار همیشه کادوهاشو میگرفتم،آخه جایی براشون نداشتم و همیشه برای اینکه کادوهاشو تو تولد دوستام بهشون میدادم حس عذاب وجدان داشتم…همینجا ازش ازش معذرت میخوامبگذریم،رفتم گفتمیه ذرت مکزیکی لطفا…بدون حتی نیم نگاه برام ذرت رو داخل لیوان پرکرد داد بهم،پول رو روی میز گذاشتم و نگاهش کردم که حداقل سرشو بلندکنه یه نگاه بندازه ولی خیلی به نظر مثبت میرسید…برام خیلی عجیب بود یه پسر اینطور رفتار کنه آخه تو این دوره کدوم پسری انقد سربه زیرِ که حتی دختری که اومده بهش نخ بده رو هم نخواد ببینه؟؟نمیدونم چه جذابیتی برام داشت که هرچند وقت یه بار برای دیدنش میرفتم و ازش ذرت میخریدم ولی اصلا فایده نداشت باورکنید دیگه حالم از ذرت مکزیکی بهم خورده بود،دیگه کم کم داشتم بی خیالش میشدم که یه روز رفتم دیدم یکی جاش وایستاده یکم منتظر شدم که شاید بیاد ولی نخیر خبری ازش نشد…چندروز هی رفتم به همون پاساژ اما دیگه ندیدمش،رفتم با اون پسری که جاش ایستاده بود صحبت کردم-سلام…-سلام بفرماییدیه کم من من کردم بعد گفتمآقایی که قبلا اینجا کار میکردن اتفاقی براشون افتاده؟لبخند زد گفتنه چطور؟-آخه شما جاشون اومدید برای همین پرسیدم…-نه اینجا کلا مال منه یه مدت مشکلی برام پیش اومده بود برای همین اون جای من واستاده بود-آهان…آخه من یه امانتی دارم ازشون بعد میخواستم بدونم کجا میتونم پیداشون کنم-امانتی رو بدید من بهش میدم-نه باید به خودشون تحویل بدم…خندید گفتنمیتونم که آدرسش رو بدم آبجی…شما بده من بهش میدم-نه خیلی ممنون…مرسیواقعا مونده بودم چیکار کنم که دوباره روآوردم به نگین بیچاره،انقدر قسمش دادم که بالاخره قبول کرد با اون پسر ذرتیه رفیق شه یک چندوقت بعدش برام آدرس مغازه ی پرهام رو آورد ولی به هیچ بهانه ای نمیتونستم برم تو مغازه ش تا مخش رو بزنم چون مغازه کفش فروشی مردانه داشت،ولی خیلی وقتا رفتم دیدمش،به نظرم خیلی آقا بوددیگه واقعا خسته شده بودم ازاینکه دید بزنمش،اونشب که داشت کرکره رو میکشید پایین خودمو از قصد انداختم زمین،پاشنه کفشم رو کلی الکی انگولک کرده و کفش به چه گرونی رو خرابش کرده بودم که بتونم یه جوری بهش نزدیک بشم،وقتی دید دارم اه و ناله میکنم جلو اومد گفتخانم چی شده؟…کمک لازم دارید؟…داشتم میمردم از خنده به زور خودمو نگهداشته بودم،کفشمو گرفتم دستم گفتماین کفش لعنتی خراب شد…انداختم زمین…اه کفش آشغالبرای اولین بار لبخندشو دیدم گفتبدید به من براتون درستش کنم؟-آخه چطوری؟…مگه میتونید؟کرکره رو داد بالا ومن مصلا انگار تازه فهمیدم که اون مغازه کفش داره گفتماوه چه تصادفی…لنگان لنگان رفتم داخل،صندلی برام گذاشت گفتپاتون خیلی آسیب دیده؟-نه چیز مهمی نیست…نشستم و نگاهش کردم،مشغول درست کردن پاشنه کفشم شد گفتمعلومه خیلی استفاده شدهیک ماهم نبود خریده بودمش ولی چون خیلی به درخت کوبیدمش اینطور شده بودگفتمآره…کفشای منو باید بذارن تو موزه آثار باستانیخندید گفتولی کفش مقاومیه و…نگاهم کرد گفتشما هم خوش سلیقه ایدلبخندی زدم و گفتممرسی…یه چند لحظه هیچی نگفتیم بعد من گفتممیتونم اسمتون رو بدونم؟کفشمو گذاشت کنار پام گفتبپوشید ببینید چطوره…فکرکردم حسابی خیط شدم،کفشمو پام کردم و ایستادم-اسمم پرهامهلبخندی زدم و گفتماسم قشنگی دارید..-خیلی ممنون…چطوره؟-احساس میکنم کجهنشست کنار پام و گفتیه قدم برداریدیه قدم جلو عقب کردم گفتبدید به من..درآوردم و دوباره نشستم روی صندلی،پاهام از استرس یخ کرده بود،فقط هی با خودم دعا میکردم اسم منم بپرسهداشتم به پاهام نگاه میکردم که گفتوشما؟بالبخند نگاهش کردم و گفتمصهبااون لحظه انگار قله اورست رو فتح کرده بودم خیلی خوشحال بودم-صهبا یعنی چی؟-شراب-جدا؟…اسم جالبی دارید تا به حال نشنیده بودمازاینکه اسمم یه سوژه شده بود برای حرف زدنمون خوشحال بودمدوباره کفش مزاحم رو گذاشت جلوم گفتببینید چطورهپوشیدم و گفتمخیلی خوب شد…مرسی…-خواهش میکنم-چقدر تقدیم کنم؟به ساعت مچی اش نگاه کرد گفتبه نظر میاد واسه پول اینکارو کرده باشم؟لبخندی زدم و گفتمببخشید خیلی تو زحمت افتادید…واقعا ازتون ممنونم،چطور میتونم جبران کنم؟در این مواقع پسرا میگن شمارتون رو داشته باشم خیلی خوبه یا یه همچین حرفایی میزنن ولی اون گفتجبران لازم نیست من دیرم شده ببخشیدفقط خدا میدونه من چقدر ازش خوشم اومده بوداز مغازش بیرون اومدیم و کرکره رو کشید ،داشت قفل پایین دررو میبست گفتمشمارتون رو میتونم داشته باشم؟بلندشد گفتبرایِ ؟به شوخی گفتمکه هروقت کفشم خراب شد یه سر بهتون بزنم…لبخندی زد و گفتقدمتون روی چشم ولی مغازه کفش فروشی زنانه چندقدم پایین تره…-حالا چه عیبی داره بیام اینجا؟…شما که درهرحال میتونید کار منو راه بندازیددست کرد تو جیبش کارت مغازش رو درآورد و داد بهم و بعداز خداحافظی رفت،باخودم میگفتم عجب پسر کله خریه،شماره مغازش رو میده…روزای بعد چندبار به مغازش زنگ زدم اما چون نمیدونستم خودشه یا نه قطع میکردم،دونفر دیگه که فکر میکنم برادراش بودن کنارش کار میکردن و من صدای پرهام رو نمیشناختم که بتونم ریسک کنماونروز زنگ زدم ولی بااین تفاوت که رفته بودم دورتراز مغازشون ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم کی جواب میده،خودش برداشت-بله-سلام…-سلام…بفرمایید-آقا پرهام؟-خودم هستم،شما؟-من صهبام…یادتونه منو؟کمی فکرکرد بعد لبخند زد گفتبله یادمه،خوب هستید؟-مرسی،شما خوبید؟-ممنون…کفشتون دوباره خراب شده؟خندیدم گفتمنه…میخواستم دوباره به خاطر اونروز تشکر کنم-ای پدر منو شرمنده ام میکنید خانم،کاری نکردم-ولی اونروز کلی کار منو راه انداختید…واقعا ممنونم-خواهش میکنم،این چه حرفیه؟-خوب حالا میتونم یه جایی ببینمتون؟-برای چی؟-ببینمتون دیگه-خوب برای چی-همینطوری…به ساعتش نگاه کرد گفتامروز دست تنهام نمیتونم جایی برم ولی فردا بعدازظهر میتونم…-باشه فردا خوبهوقتی قطع کردم نگاه دیگه ای بهش کردم و رفتم خونه،تمام شب بیدار بودم و به این فکر میکردم چی بپوشم و چندبار بلندشدم کمدمو زیرورو کردم،تا می اومدم بخوابم از انتخاب لباسم پشیمون میشدم و دوباره میرفتم عوضش میکردم…از ساعتِ 2 بعدازظهر همش به ساعت نگاه میکردم و منتظر بودم تااینکه ساعت 5 شد و دیگه خسته شده بودم،زنگ زدم مغازشوننمیدونستم خودش بود یا نه برای همین گفتمآقا پرهام خودتون هستید؟-نه شما؟-میشه گوشی رو بدید به آقا پرهام؟بگید صهبام-گوشی…وقتی صداش رو شنیدم عصبی بودم-سلامجواب سلامش رو ندادم گفتصهبا خانم؟…بازم جواب ندادم گفتمی خواستم بهتون زنگ بزنم ولی شمارتون رو دیروز یادم رفته بود ازتون بگیرم…ببخشیددلخور بودم اما باتوضیحی که داد بخشیدمش و گفتمحالا چی؟…نمیتونید بیاید ببینمتون؟-کجا باید بیام؟-نمیدونم،هرجا شما بگید-آدرس بدید بیام دنبالتون بعد تصمیم بگیریم-باشه،شمارتون رو بهم بدید آدرسم رو براتون اس کنم-باشه فعلاوقتی براش اس دادم،یک ربع بعد بهم اس داد که سرکوچمونه،رفتم سرکوچه و دیدمش،پژو 405 داشت،پیاده شد گفتسلاملباس طوسی قشنگی پوشیده بود که خیلی بهش می اومد،در رو برام باز کرد و وقتی نشستیم گفتکجا باید برم؟…-بریم کافی شاپبه کافی شاپ رفتیم و اولین سوالی که ازم پرسید این بود که موهاتون جلو صورتتونه میتونید چیزی ببینید؟موهامو عقب زدم گفتمآره چطور؟-ببخشید من نظر میدم ولی بهتون نمیاد…خیلی ناراحت شدم آخه کلی وقت گذاشته بودم واسه درست کردنشون،میدونستم بااون آرایش برنزه ای که کردم حداقل گونه های سرخم رو نمیبینه- میشه بدونم واسه چی میخواستید منو ببینید؟-واسه آشنایی بیشتر-آهان…اونوقت برای چی؟-برای دوستی دیگهلبخند که میزد خیلی خوشگلتر میشد،ازاون لبخندای خوشگلش زد و گفتمن اهل رفاقت نیستم…ببخشیدباورم نمیشد…داشتم دیونه میشدم گفتمشوخی میکنی؟-نه…واسه چی شوخی؟-یعنی تابه حال دوست دختر نداشتی؟-خیلی چیز عجیبیه؟-واسه من آرهخندید گفتنداشتم دیگه…خوب حالا میتونم برم؟…به اندازه کافی منو دیدید؟داشتم از حرص میمردم گفتمحالا اگه ازاین به بعد یکی داشته باشی چی میشه؟-دوست دختر؟-آره دیگهچیزی نگفت،گفتمیه مدت با هم باشیم اگه ازم خوشت نیومد تموم کن…دوستیمون از همون روز شروع شد،خیلی کم بهم زنگ میزد،یعنی اصلا اون زنگ نمیزد من زنگ میزدم و باهاش می حرفیدم، معلوم بود که راضی نیست این رابطه ادامه پیدا کنه ولی من واقعا دوستش داشتمیه بار باهاش تلفنی صحبت کردم و گفتم چرا انقدر دوری میکنه اونم گفت هیچ علاقه ای نسبت بهم نداره،از ناراحتی داشتم میمردم،وقتی باهاش حرف میزدم نمیفهمیدم دارم چی میگم همش گریه زاری میکردم اونم گفتصهبا گریه زاری نکن… خواهشا بیا تمومش کنیم…آخه این رفاقت چی برای تو داره؟…بهش گفتم دوستش دارم و اون ساکت شد،نمیدونم گفتن اینکه دوستش دارم آرومش کرد یا دلش برام سوخت که گفتباشه حالا برو صورتت رو آب بزن،یکم که آروم شدی زنگ میزنم…برو دختر خوباز فردای اون روز یکم باهام بهتر شده بود،نمیدونستم دلیلش چیه که بالاخره به طعنه بهش گفتمچیه دلت واسم سوخت که مهربون شدی؟-نه …دیشب به این فکرکردم که فرقی واسه من که نمیکنه من وقتای آزادم حوصلم سرمیره چه بهتر که بایکی باشم…اون موقع نفهمیدم چرا ولی برای اولین و آخرین بار زدم تو گوشش و گفتمبه همون قدر که ازت خوشم می اومد حالا ازت متنفرمگذاشتم رفتم،سخت بود فراموش کردنش بهش دروغ گفتم،من نمیتونستم حتی برای یک لحظه ازش متنفر باشم،همش منتظر یه اس یا یه زنگ ازش بودم ولی اون انگار تازه از دستم خلاص شده بودبا نگین رفته بودم آموزشگاه زبان،در هفته دوروز کلاس زبان میرفتم،بهتراز بیکاری بود،داشتم برمیگشتم که دیدم ماشینش سرکوچمون پارکه،اول فکر کردم دارم اشتباه میکنم اما وقتی پیاده شد دیدم خودشه،اومد جلوم گفتسلام…خواستم برم گفتصهبا اگه بری دیگه برنمیگردم…من دیشب کلی باخودم فکرکردم تا به این نتیجه رسیدم و اومدم سراغت…بیا سوار ماشین شو…یه دلم میگفت برم و حالشو بگیرم یه دلمم میگفت باهاش برم ولی آخر سر گذاشتم رفتم سمت خونه،انقدر عصبانی بود که داد زد دیگه هیچ وقت منو نمی بینی…حالا برو…توجهی نکردم و رفتم تو خونه،اونروز انگار همه میدونستن حالم گرفته س و تو خونه هرکی میرسید یه ضدحال بهم میزد،وقتی مادر داشت دعوام میکرد که چرا همش میرم تو اینترنت و کمکش نمیکنم زدم زیرگریه و موهامو کشیدم گفتمدست از سرم بردارید… ولم کنید…ولم کنید…اون روز انقدر گریه زاری کرده بودم که وقتی رفتم روی تختم دراز کشیدم نفهمیدم چی شد خوابم برددوهفته ای گذشته بود که داشتم سعی خودمو میکردم فراموشش کنم،خیلی سخت بود…بااینکه مدت زیادی باهم نبودیم بازم برام خیلی سخت بود،تو خیابون هر پژوی نقره ای که میدیدم اشک تو چشمم جمع میشد،با مادر رفته بودیم خرید که یه پژوی نقره ای دیدم، گفتم حتما دوباره دارم اشتباه میکنم،به سرنشینش نگاه نکردم،با مادر یکم خرید کردیم و داشتیم برمیگشتیم که یه پسر گفتخانم شماچرا؟ بدید خریداتون رو براتون بیارم …با اخم گفتملازم نکرده…برو انور…-چرا عصبانی میشی ؟…روبه مادرم گفتخانم شما داماد نمیخواید؟مامان خندید گفتاین دختره ی خل و چل رو کی میاد بگیره آخه؟از حرف مادر خیلی ناراحت شدم،عادتش بود،با همه شوخی میکرد،غریبه و آشنا حالیش نبود،کنار خیابون رفتم و منتظر ماشین شدممامان کنارم اومد گفتخوب حالا،واسه من قیافه نگیر…-جلو هرخری باید دخترت رو کوچیک کنی؟-اوه اوه همچین خودتو بزرگ نبین…-مامان چی میشه اگه یه بار به حرف من گوش بدی و آبرومو نبری؟-مگه تو به حرف من گوش دادی؟…هی گفتم برو دانشگاه گوش دادی؟…آره؟ماشینی جلومون اومد،در عقب رو باز کردم گفتمبا تو حرف زدن فایده نداره…اگه آبروی من برات مهم نیست باشه هرکاری دلت میخواد بکن…مامان نشست کنارم گفتآقا مستقیم برو…شیشه رو دادم پایین و گفتمآره همیشه کارت همینه وقتی جوابی واسه گفتن نداری پای درس و دانشگاه رو وسط میکشی-صهبا نمیخوام صدات رو بشنوم…-نبایدم بخوای…منو تا دلت میخواد حرص میدی بعدم نمیخوای حرف بشنوی…-ببند دهنت رو…دستمو روی صندلی راننده گذاشتم گفتم آقا من…وقتی از آینه چشماشو دیدم،دستمو کشیدم و رو به مادر گفتمپیاده شیم…-وا چته؟…داد زدم-نگهدار…وقتی صداشو شنیدم مطمئن شدم خودشه- چرا؟-نگهدار بهت میگم…کمی جلوتر نگهداشت،مامان رو هل دادم بیرون و از تو جیبم پول درآوردم و در جلو رو بازکردم و انداختم تو صورتش گفتمدست از سرم بردار…مامان که هنوز تو بهت بود،ماشین دیگه ای گرفتم و سوار شدیم-چرا دیونه شدی یه دفعه؟-پسر هی از تو آینه نگام میکرد،چشماشو باید از کاسه درمیاوردم ،نکبت-خوب کاری کردی…این پسرای هرزه زیاد شدن،باید حواست به خودت باشه…سرمو تکیه دادم به شیشه و گریم گرفت،پرهام کجاش هرزه بود؟…پسری که حتی به زور بهم پا داد و رفیقم شد و چطوری بهش میگه هرزه؟..مونده بودم چرا دنبالمه،برای اینکه مادر شک نکنه اشکامو پاک کردم و شیشه رو دادم پایین که سرخی صورتم از بین برهصدای گوشیم بلندشد،از تو کیفم درآوردم و بهم اس داده بود-چرا دیونه بازی درمیاری؟من فقط خواستم برسونمتجوابشو ندادم بااینکه خیلی دلم میخواست جواب بدم،تا شب هی به گوشیم نگاه میکردم و منتظر اس دیگه ای ازش بودم اما دیگه خبری ازش نبود داشتیم شام میخوردیم که گوشیم زنگ خورد به ساعت نگاه کردم،نگین قرار بود بهم زنگ بزنه،رفتم تو اتاقممامان از هال داد زد-کیه صهبا؟-نگینه…بدون اینکه شمارشو ببینم جواب دادم-سلام… نگین جونم صبرکن الان برات جزوه هارو میارم میخونم…از تو کمدم برگه هارو درآوردم و نشستم روی تخت گفتمبخونم؟-صهبا؟…میخوای بخونی بخون من گوش میدم ولی نگین جونت نیستمقلبم داشت از کار می افتاد،هیچی نگفتم،دوباره صورتم داغ شده بود گفتچی شد؟..داد زدم-باز چیه؟…چی میخوای که بهم زنگ میزنی؟-چرا داد میزنی؟…زنگ زدم بگم کارت آموزشگاه زبانت رو هم با اون پولا پرت کردی تو صورتم…سریع بلندشدم و تو جیب مانتومو زیرو رو کرد و کیفمو روی تخت خالی کردم،آه از نهادم بلند شد-چی کار داری میکنی؟…کارتت رو نمیخوای؟-لعنت به…-به چی؟…به من؟- فردا میام مغازتون ازت میگیرم….-شما چرا خانم؟…امرکنید کجا بیارم؟…-لازم نکرده خودم میام ازت میگیرمقطع کردم و وقتی نگین زنگ زد بهش گفتم فردا براش جزوه هارو میبرم خونشون…فرداش اول جزوه هارو بردم دادم به نگین نیم ساعت نشستم خونشون بعد رفتم سمت مغازه پرهام،مشتری داشت صبرکردم مغازه خالی بشه بعد رفتم داخل،لبخندی زد و گفتبه به…ببین کی اینجاس…چقدر دیر کردی فکرکردم کارتت رو نمیخوای…-کارتم رو بده برم…-حالا چه عجله ایه؟-پرهام تو قصدت چیه از این کارا؟…چرا هرچند وقت یه بار باید تورو سرکوچمون ببینم؟صندلی برام گذاشت گفتبشین حرص نخور-کارتمو بده میخوام برم…-تو بشین …نشستم،از تو جیبش کارتم رو درآورد گفتبه خاطر اونروز ازت معذرت میخوام…تا به حال دل هیچ کس رو تو زندگیم نشکستم-ولی بامن اینکار رو کردی-من که ازت عذر خواهی کردم-عذر خواهی تو به چه درد من میخوره؟-خودم چی؟…به دردت میخورم؟…-منظور؟کارتمو گرفت سمتم گفتازت خوشم اومده…از اونروز که یه کار بد کردی و گذاشتی رفتی…یادته؟…دستشو به صورتش کشید و گفتتا به حال از بابامم سیلی نخورده بودم…کارتمو گرفتم گفتمحقت بود…-خوب شما درست می فرمایید…حالا نمیخوای که منو پس بزنی…میخوای؟…نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم گفتمباید فکرکنم…-چقدر زمان میخوای؟سرمو تکون دادم گفتمفکرامو کردم،بخشیدمتاز اونروز خیلی جاها باهم رفتیم،تازه داشتم پرهام رو میشناختم خیلی شیطون بود و کلی بچه بازی میکرد،تمام دوستای صمیمیش منو میشناختن و بهم میگفتن خانم داداش،حتی برادر هاش هم منو میشناختن،برادراش از خودش بزرگتر بودن و پسرکوچک خانواده بودجز دوتا برادرش یه خواهر هم داشت که دوسال از من بزرگتر بود،خودش 25 سالش بود،هرروز بیشتر بهش وابسته میشدم، تو چشماش میدیدم که اونم بهم علاقه داره،البته خودم اینطور فکرمیکردم چون توجهش نسبت بهم بی حد و اندازه بوددوماهی میشد که تقریبا هرروزش رو باهم بودیم،کلاس هم که میرفتم اون می اومد دنبالم،روزایی که باید مغازه می ایستاد منم میرفتم کنارش و تو مغازه باهم مشتری راه مینداختیم،یه روز که زنگ نمیزدیم به هم من یکی که کلافه میشدم…تااینکه گفت بریم خونه دوستش و یکم باهم حال کنیم،خیلی ترسیدم گفتمپرهام من سکس نمیکنمگفتمگه من حرف سکس زدم؟…-پس منظورت چیه؟دوستان ببخشید اگه طولانی شد،اگه خواستید بگید ادامه اش رو بنویسم…ممنون که این متن رو مطالعه کردید…نوشته صهبا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *