عشق بهاری

0 views
0%

سلام به همه ی دوستان اولین بارمه که تو این سایت داستان می ذارم. این داستان یک داستان بلند عشقی است اما چون حوصله ندارید فعلاً فقط قسمت عشق بازیشو براتون می ذارم. اگه از نوشته ام خوشتون اومد، تو قسمت نظرا بگید که کاملشو براتون بذارم. ببخشید که یکم اولاش ناهماهنگی داره و معلوم نیست چطور شروع می شه………..آهنگ که تموم شد هردومون نشستیم روی تخت و با هم می خندیدیم. اون دیگه بهار چند دقیقه ی قبل نبود. دیگه غمو تو چشماش نمی دیدم… درست عین بچه های 4 ساله ای که وقتی بهشون وعده ی چیزی رو که می خوان می دی از این رو به اون رو می شند. با این حرکتش هم فهمیدم که چقدر بهم اعتماد داره و حرفام رو خیلی قبول داره بعد یکم بازم به چشم های هم خیره شدیم و خنده هامون محو شد. دوباره لب گرفتن هامون شروع شد. همین جوری کنار هم خوابیده بودیم و از هم لب می گرفتیم که گوشی بهار زنگ زد. طبق معمول مامانش بود. بهش گفت تا دو ساعت دیگه حتماً خونه باشه. بهار هم گفت چشم. لباسای بهار تقریباً خشک شده بودند. رفتم و اونا رو براش آوردم. خواست بره تو اتاق لباسشو در بیاره که بهم گفت این لباس یکم تنگه به زور زیپشو بستم… اما فکر نمی کنم بتونم تنهایی زیپشو باز کنم… کمکم می کنی؟گفتم البته خوشگلم.تو اتاق مادرم جلوی آینه ایستاده بود و من از پشت به آرامی زیپشو باز کردم. با این کار، اون لباس با کمی کمک من از تنش افتاد. حالا بهار فقط با یه بیکینی جلوم ایستاده بود. منم به اون بدن نازش نگاه می کردم. آخ که چه بدنی بود. با قوس هایی واقعاً زیبا و پوستی به رنگ برف هیچ شکم نداشت و هیکلش رو فرم بود. قوس سینه و کونش واقعاً اون بدن رو بی همتا کرده بود. بیکینیش سیاه بود و خیلی بهش میومد. یکم بهش نزدیک تر شدم و از پشت دستامو گذاشتم رو بازوهاش و دستامو به آرامی بالا وپایین می کردم. بهار هم با همون چهره ی معصومانه اش فقط از توی آینه به چشمام خیره شده بود. تا این که من شروع به بوسه زدن بر روی گردنش کردم. اونم چشماشو بست و سرشو بالا کرد. گردنشو بوسه بارون کردم. بعدش به آرومی بلندش کردم و اونو روی تخت پدر مادرم خوابوندم. حس خاصی داشتم. فکر می کردم که وقتش رسیده بین ما اتفاقی بیافته….بعد از این که پایان بدنش رو بوسه بارون کردم، اون موقع بود که دیگه توان به دوش کشیدن اون همه لباس رو نداشتم. سریع از شر همشون خودمون رو خلاص کردیم و همدیگه رو به آغوش کشیدیم.در اون گرمای تابستون حس سرمایی می کردم که فقط با گرمای بدن بهارم تسکین می یافت. از همون موقع دیگر در این دنیا سیر نمی کردیم. دوست داشتم برای همیشه در آغوشم می ماند و نوازشش می کردم. وقتی بهش می گفتم یک لحظه ی دیگه تحمل دوریتو ندارم، خودشو بیشتر به من فشار می داد و تو بازوهای مردونم جا می کرد. بعد یکم حتی در آغوش کشیدن هم برایمان کم می آمد و روح هایمان در کالبدهایمان سنگینی می کرد و دوست داشتیم در هم جریان پیدا کنیم و روح هایمان را با هم یکی کنیم. طوری که فکر می کردیم اصلاً ما از اولش هم یکی بودیم و روح ما را دوتا کرده اند. پس حس نقص در دنیا بدون عشق واقعی امری عادی به حساب می آید.در آن لحظه پرواز روح هایمان با هم آغاز می شد و تا جایی که توان داشتیم بالا می رفتیم و در راه برای کنار هم ماندن محکم همدیگر را می گرفتیم و به هم چنگ می زدیم. تا جایی که با هم به اوج می رسیدیم و آن موقع دیگر مرحله ی آزادی بود. بهار که سبک تر پرواز می کرد، زودتر از من به اوج می رسید و تا رسیدن من به اوج آن بالا منتظرم می ماند. وقتی منم بهش اون بالا می رسیدم، محکم تر از همیشه همدیگر را به آغوش می کشیدیم، گویی که برای مدت زیادی یکدیگر را ندیده بودیم و کم کم آماده ی فرود می شدیم. برای فرود بال هایمان را می بستیم و سوار بر ابرها به سمت زمین سقوط می کردیم تا جایی که بتوانیم برای خودمان در کالبدی جایی پیدا کنیم…. آن موقع باز هم بهارم را در آغوش می گرفتم و همدیگر را نوازش می کردیم اما روح هایمان به خاطر یک سفر طولانی خسته بودند. برای مدتی در آغوش هم آرام می گرفتیم و سپس تا پرواز بعدی در دنیا با عشقی چند برابر به شکل عادی زندگی می کردیم…..هر دوتامون خیس عرق شده بودیم و خیلی گرسنمون بود. قرار شد تا وقتی که پیتزا رو بیارن بریم باهم یک دوش بگیریم. در زیر دوش چون خسته بودیم فقط از هم لب گرفتیم. وقتی از حموم بیرون اومدیم، موقع پوشیدن لباسا بازم به بدن نازش خیره شدم. اونم از تو آینه منو دید که دارم بهش زل می زنم. با خنده گفت خیلی خوشم میاد بعد اون همه عشق بازی هنوزم منو دید می زنی بازم تو بغل هم نشستیم و از هم لب گرفتیم تا بالاخره پیتزا رو آوردند و داشتیم با هم می خوردیم، تقریباً آخراش بود که پدرم درو باز کرد و اومد تو خونه خیلی جا خوردم. نمی دونستم باید چی کار کنم… سریع خونسردیه خودمو حفظ کردم و بعد ورود پدرم بهش سلام کردیم و من بهار رو بهش معرفی کردم. معلوم بود خیلی از دستم عصبانیه… از تو چشماش می خوندم… اما خودشو کنترل می کرد… بهار عجله داشت. دیگه می خواست بره. تقریباً ساعت 9 بود. نمی خواستم بذارم اون موقع شب تنها بره اما پدرم اجازه نداد که باهاش برم. براش یه آژانس گرفتم و فرستادمش خونه… ازشم عذرخواهی کردم که نمی تونستم برسونمش خونه شون اونم برای تسکیم من می گفت عیب نداره… درکت می کنم….ادامه دارد…نوشته غریبه

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *