عشق بی انتها -۱

0 views
0%

سلام من نیما هستم 20 سال دارمبه گفته اطرافیانم قیافه دخترانه دارم.اصلیتم خوزستانیه.ولی یک سال داشتم که به اصفهان امدیم و بخاطر کار پدرم تو اصفهان زندگی میکنیم 18 سال داشتم که تولدم بود و پدر مرخصی گرفته بود تا با مادر و من باشه برای تولدم رفتیم بگردیم تو شهر بهم خیلی خوش گذشت داستان از همین روز شروع میشه بعد از این رفتیم رستوران شاممونو خوردیم رفتیم شهر بازی یه حالی کنیم رفتیم شهر بازی وقتی وارد شهر بازی شدم یه دختر ناز و خوشکل رو دیدم که حس کردم دلمو با خودش برد پدر گفت بیا بریم ماشین سواری من گفتم خودتو مادر برید من با وسایل این طرف بازی میکنم اون دختر اپراتور یکی از وسایل شهر بازی بود از لباسش فهمیدم.رفتم بهش گفتم من میخوام بسکتبال بازی کنم با صدای نازک گفت بذارید الان نوبتتون میرسه تو این مدت زیر چشمی بهش نگاه میکردم نوبتم شد توپ همین جوری مینداختم داخل حلقه اخه بسکتبالیستم گفت شما هم خوب توپ میندازین ها گفتم بسکتبالیستم گفت وای. تو دلم گفت باید از فرصت استفاده کنم چون دیگه نمیتونم بیام اینجا تا باباینا نیومدن باید باهاش صحبت کنمبه پته پته افتادم گفتم میخوام با هاتون اشنا بشم یکم تعجب کرد اولش ترسیدم بعد گفت OK بعد ایمیلشو بهم داد گفتم ممنون.رفتم خونه شب ادش کردم بعد باهاش چت کردم اول بهش گفتم اسمت چیه گفت لاله بعد بهش گفتم چند ساله گفت17 تو دلم گفتم عالیه حدود 8`7 ماه ازم کوچک تر بود بهش گفتم با این سنت چجوری بهت کار دادن گفت مدیر اونجا فامیلمونه. نباید به این زودی شمارشو بگرفتم نمیداد بهم باید بهش نزدیک تر میشدم حدود سه ماه با هم چت میکردیم حرف های رومانتیک رو بهش میگفتم گفتم روز اول چطور عاشقت شدم.گفتم وقتشه بهش گفتم نمیخوای شمارتو بدی گفت اره باید زود تر از اینا بهت میدادم.روز به زور بهش نزدیک تر میشدم با وبکم با هاش حرف میزدم فکر و ذکرم شده بود لاله تو مسابقه تو خواب در حین غذا خوردن ادرس خونشونم بلد بودم به خونه ما نزدیک بود همیشه خودش میگفت بجز من هیچ کس دیگه ای رو دوست ندارم.از دوستیه ما یک سال گذشت یه روز تو پارک با هاش قرار گذاشتم.میگفت پدرم اجازه نمیده برم بیرون گفتم یعنی چی یعنی زندان خانگی هستی گفت یه جورایی گفتم یه طوری اجازتو بگیر بیا.یه بهونه اورد و امد تو پارک نشستیم با هام حرف زدیم بعد من یه هدیه براش خریدم یه خرس کوچولوی عروسکی گفت وای عاشقتم نیما منم بهش گفتم.منم همین طور یه هفته گذشت علاقم بهش بیشتر شد یه روز که پدر و مادر خونه نبودن دعوتش کردم به خونه بابای من تو شرکت کار میکنه و تا شب کار میکنه مامانمم که پرستاره.امد خونه گفت وای چقدر بزرگه گفتم بیا بریم اتاقمو بهت نشون بدم دستشو گرفتمو بردم تو اتاقم گفت چقدر قشنگ هست اتاقت بهش نزدیک شدم گفتم خیلی دوست دارم عاشقتم گفت من بیشتر پیشونیم رو گذاشتم رو پیشونیش بوسش میکردم اروم اروم لبامو گذاشتم رو لباش ازش لب میگرفتم بعد در گوشش گفتم ببخشید بعد روشو به من پشت کرد و گفت روم نمیشه جلوت لخت بشم بعد من دکمه مانتو شو یکی یکی باز کردم بعد از پشت سینه هاشو میمالیدم و همزمان لاله گوششو میخوردم وای نه ساعت 9 الان مادرم میاد یادم نبود شیفتش الان تموم میشه لاله مانتشو پوشید بهش گفتم ببخشید عزیزم گفت اشکال نداره.زود یه تاکسی گرفتم براش و رفت.خیلی ناراحت شدم.ساعت 930 هست چرا مادر هنوز نیومده بعد صدای زنگ در امد دیدم پدر پشت دره دیدم مادرم پشت سرش هست یعنی چه خبر هست پدر یه کلید اورد جلو چشمام هی میچرخوند گفتم چه خبره پدر مادر یه چیزی بگین گفت بیا تو کوچه دیدم یه ریو مشکی پارک هست دم دره خونه پدر کلید ماشینو داد به من گفت صاحب ماشین شدی پسرم. اول فکر کردم دارن شوخی میکنن مادر گفت نمیخوای سوارش بشی نیما. بعد پدر رو بغل کردم گفتم عاشقتم بابایی مادر تو هم همین طور سوار ماشین شدم شانس اوردم که مادر و پدر مرخصی گرفته بودن برای غافل گیریه من وگرنه مادر لاله رو تو خونه میدید حس میکردم خوشبخت ترین پسر دنیام رفتم دم در خونه لاله دیدم صدای جیغ و داد میاد بله لاله با باباش دعوا کرده باباش میگفت شب رفتی کجا دختر لاله با مظلومیت گفت رفتم بیرون هوا بخورم جرمه.باباش یه کشیده زد تو گوش لاله اینا رو خود لاله برام تعریف کرد گفتم چه خبر هست وای ای خدا خواستم برم در و بزنم. زنگ زدم به موبایل لاله گفتم من رو بروی خونتون هستم لاله قطع کرد و به باباش گفت اصلا که این طوره میرم دیگه هم نمیام باباش گفت برو به جهنم لاله درو محکم کوبید و منو دید و امد طرفم لاله با گریه زاری گفت ماشین مال کیه گفتم مال خودمه منم گریم گرفت.سوار ماشین شد.(این هست جامعه ایران که دختر ها هیچ حقی در اون ندارن)من خیلی از دست بابای لاله ناراحت شده بودم لاله داشت گریه زاری میکرد دستمال اوردم اشکاشو پاک کردمو سرشو بوسیدم گفتم گریه زاری نکن دیگه جونم انگشتمو گذاشتم رو لباش گفتم بخند بخند بعد یه لبخند زدو گفت شیرینی ماشینت کجاست گفتم شیرینیشو هم میدم.ادامه دارد…نوشته‌ نیما

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *