عشق بی خبر

0 views
0%

با عرض سلام به کسانی که عاشق شدند ولی نمی تونند به هیچ کس بگن داستان من از ان جا شروع شد که پسر داییم بهم گفت که یکی رو دوست داره .منم گفتم برید خواستگاری. اونم گفت تو ام باید بیایی. منم از روی بد بختیم قبول کردم.خوب یک هفته گذشت ما با خانواده داییم اینا رفتیم خواستگاری نشستیم. اون روز بعد از حرف زدن دو طرف من دست شوییم گرفت رفتم دستشویی. بعداز امدن از دست شویی خانم پسر داییم (عروس آینده) رو دیدم یه نگاه محبت آمیزی کرد که انگار داره قلبم رو ازم می گیره یک باره بهش زل زدم اونم به من زل زد من تقریبآ 56 دقیقه مستقیما بهش زل زدم بعد خواهر کوچیکش اومد انگار یکی از تنم داره جدا می شه انقدر برام سخت بود. خواهرش که پیدا شد من خودمو به زور اوردم خونه. بعد هی تو دلم میگفتم که اگه یه بار دیگه ببینمش ازش خواستگاری می کنم. تو فکر این بودم که یوهو دیدم داره چایی میاره پسر داییم خندید. اون وقت بود که اشک اشک تو چشمام حلقه زد بعداز اون هی خواستم ازش دل بکنم ولی نمی شد چندین بار بخاطرش گریه زاری گردم انگار یکی رو دارن ازم جدا می کنن .بعد چند ماه تو خونمون دعوتشون کردیم این بار تو حیاطمون دیدمش. انگار یه چیزی که نه می تونم به کلام بیارم ونه می تونم به کی بورد بیارم. این بارم بهش زل زدم این بار زیاد تر از قبل .طوری بهش نگاه می کردم که انگار می خواهم ازش یه قلب بگیرم اونم به من ای طوری نگاه می کرد بعد از اون فهمیدم که اونم به من عاشق شده. این بار خواهر من مانع دید من شد. آمد گله کرد که چرا چایی رو نمی یارم من هول کردم چایی رو زود اوردم. نمی دونستم بگم پدرم منو می کشه اگه نگم میمیرم. به هر حال دل به دریا زدم به هیچ کس نگفتم.هر روز وضعم خراب و خراب تر می شد بعد از یک سال اونا باهم ازدواج کردند. روز عروسی چند بار شیطان می گفت برم خودمو بکشم می گفتم بعد. اینقدر گریه زاری کرده بودم که دور چشمام سیاه شده بود .اصلا نمی تونستم کاری بکنم انگار واقعا دارند قلبمو ازم می گیرن طوری از ته دلم گریه زاری می کردم که خدا هم به حال من گریه زاری کرد. اون روز توی پارک بزرگی که کنار خونمون بود با پایان قدرت جیییق می زدم. من هیکل ورزیده و باشگاهی دارم. عین شیر نعره می کردم. انگار خدا بهم قدرت شیر رو داده بود من از این که اون دخترو از خودم جدا ببینم خجالت می کشیدم. چون من به مادرم قول داده بودم که هرچی بخواهم به دست می ارم. از اونم خجالت می کشیدم به صورتش مستقیم نمی تونستم نگاه کنم. مادرم متوجه شده بود که من یه چیزیم هست اما من به روم نمی اوردم فقط از خدا می خواستم که منو زود از این دنیاببره واقعا می خواستم دنیا دهان باز کنه و من برم توش.بعد از ازدواج این دونفر من ازشون فاصله می گرفتم اما پسر داییم منو هی به خونشون دعوت می کرد اخه من با اون مثل یه برادر رفتار می کردم اونم با من قبل ازاین که ازدواج کنه ازم قول گرفته بود که هفته ای 3 بار برم خونشون اونم هروقت منو می دید ازم گلایه می کرد. من می تونستم ماهی یه بار برم چند ماه گذشت من از ناراحتی افسردگی گرفتم. چند بار رفتم دکتر ولی ماجرا رو به اونم نگفتم فقط اون گفت برو پیشت همون کسی که دوستش داری. منم با خودم گفتم که اگه برم پیش اون اونم بیچاره می کنم. پس چند هفته نرفتم خونه شون. دیدم نمی تونم طاقت بیارم رفتم. هفته ای 1 بار می فتم خونشون. نمی دونستم زنش چی فکر می کرد ولی من وقتی اونو می دیدم روحیه م باز می شد انگار قلبمو می دیدم ولی با این همه خدودمو نمی تونستم ببخشم با این حال هر وقت که می رفتم خونه شون مستقیم زول می زدم به چشماش. اونم مثل من ولی هیچ وقت بهش نگفتم دوستش دارم.اما از چشمام می فهمید انگار اونم که منو نمی دید مثل من می شد. من بعد از این که جریانو فهمیدم خودمو ازش دور کردم اما اون بهم نزدیک می شد. برای مثال برام شارژ یا اس ام اس می فرستاد که نهار دعوتم. زمانی که پسر داییم خونه نبود من وقتی که می رفتم خونه شون به چشماش نگاه می کردم تا آخرین لحظه که از خونشون خارج بشم. اونم مثل من من بعد از این که رابطه مون خوب شد بهش یه لب تاپ هدیه دادم و بهش گفتم دوست دخترم بهش هدیه داده وقتی این حرفو شنید انگار بهش شمشیر زدند ولی من به روم نیاوردم. چشماش پر اشک بود چند وقتی حتی بهم نگاه هم نکرد حتی به هدیه ام هم دست نزد.یه بار بهش گفتم تو منو چه قدر دوست داری پیش پسر داییم بود انگار چیزی شده بود هم تو دل من و هم تو دل اون نمی دونست چی بگه. از اون طرف پسر داییم گفت اندازه من قرمز شد عین گوجه بود. بعدش همین سوالو پسر داییم از من کرد که تو چقدر دوستش داری؟ من جا خوردم ته ته پته کردم گفتم اندزه تو. خندید گفت اوکی منم تورو دوستش دارم. از اون به بعد به من علاقه ی خاصی ورزید. منم طاقت نیاوردم گفتم اون هدیه را من براش خریدم اونم خوش حال شد بهم گفت …….. من بعداز اون واسه اینکه از زندگی خودش سیر نشه چند ماهی به شمال رفتم من دیگه نمی تونستم بدون دیدن اون بخوابم تا ساعات 4 صبح بیدار می موندم. هیچ حس خوبی نداشتم. برگشتم شهر خودمونو سراغ اولین کسی که رفتم خانم پسر داییم بود بعد از چند هفته ای خودمو با دوستانم سرگم کردم ولی اگه اونو نمی دیدم نمی تونستم بخوابم. بعد از مدتی حس کردم می خواد بهم یه چیزی بگه فکر کردم می خواد بگه دیگه پیشش نرم اما بهم گفت هر روز به دیدنش برم. منم از خدام بود که هر روز بهش نگاه کنم هر روز می رفتم بهش چند ساعتی مستقیم نگاه می کردم اونم همین طور. بعداز مدتی دیدم با پسر داییم بد رفتار می کنه منم بهش گفتم قراره با دوستم سوسن ازدواج کنم اونم حالش گرفته شد چشماش پر اشک شد و از پیشم رفت. منم خیلی حالم گرفته شد وبازم انگار حس کردم که دارن قلبمو ازم می گیرن. هیچی بهش نگفتم رفتم به مادرم گفتم می خوام برم مادر گفت کجا؟ منم گفتم هر کجا که شد اونم قبول نکرد گریه زاری کرد و آهی کشید من نمی دونستم خبر داره که عاشق خانم پسر داییم شدم. گفت به خدا اگه بهش نگی خودمو می کشم منم گفتم چی رو به کی بگم؟ اونم گفت خودتی برو بگو واللا من خودمو می کشم وای چه حسی داشتم. انگار برای یک ساعت فکر کردم پایان دنیا با من قهره. من داشتم گریه زاری می کردم که مادرم بهم گفت عین خود من شدی فکر کردم اونم روزای منو داشت گفت اره فکرت درسته اگه بهش نگی تا آخر عمر پشیمون می شی اااااااا منم داشتم مغزم می ترکید. انگار تو گلوم چاقو بود نمی دونستم چی بگم. برم پسر داییم نرم مادرمو خودم چیکار کنم. نه نمی تونستم تحمل کنم رفتم خونه شون دیدم تو هیچ کی نیست. خودش بود و خودم. گفتم دوستش دارمممممممم رفتم بوسش کردم با پایان وجودم گریه زاری کردم اونم همین طوری گفت منم تورو دوست دارم وگریه کرد.دیگه جز خو کشی چیز دیگه ای به ذهنم نرسید بهش گفتم اون گفت اگه این کارو بکنم منم خودمو می کشم وای وای دیگه داشتم می مردم تلخ ترین لحظه عمرم نه نه نه نه نه نمی تونم دووم بیارم رفتم. بهم زنگ زد گفت اگه خودمو بکشم اونم خودشو می کشه بعد برگشدم دیدم داره گریه زاری میکنه طاقت نیاوردم بغلش کردم گفتم تو چرا منو دوست داری؟ آخه همه ی دنیا با من قهره منم با همه ی دنیا هیچ کس منو دست نداره. گفت من عاشقتم داشت پایان وجودم می لرزید تنها کسی که به یادم می آمد مادرم بود مادرمو خیلی دوستش دارم که می گفت خودشو می کشه منم بهش گفتم به مادر زنگ بزنه و بهش بگه که با من حرف زده و اون هم زنگ زد اونم با پایان وجودش گریه زاری می کرد می گفت من حامدو دستش دارم و حامد هم منو دوست داره.بعد از قطع تلفن بهش گفتم یه قول بهم بده اونم گفت هر کاری بهش بگم قبول می کنه بهش گفتم دیگه اصلا در مورد من پیش ابراهیم چیزی نگه اون اولش یه کم فکرو گفت قبوله. من گفتم برای همیشه خداحافظ و از ته دل بوسش کردم اونم گریه زاری کرد رفتم پیش مادر داشت گریه زاری می کرد من ازش قول گرفتم که هیچ وقت به سراغش نره اولش قبول نکرد بعدش زوری ازش قول گرفتم نه حالی داشتم می مورد توراه یه هو راه و تغییر دادم مستقیم رفتم به فرودگاه و بلیط انگلیستان گرفتم بعداز دو ساعتی مادرم زنگ زد. بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزنه. تو هواپیما بودم تا به انگلستان رسیدم نمی دونم چی کار کنم. رفتم هتل تو هتل با یک خانوم عین خانم پسر داییم رو دیدم بهش سلام کردم گفتم از ایران اومدم و جریانو بهش گفتم اونم گریه زاری کرد و ورفت یی چایی خوردیم اونم رفت دیگه تو انگلستان یه پسر تک و تنها بودم برگشتم الان تو ایران و در تبریز هستم . و از هیچ کس خبر ندارم .این بود خاطره خوب ، بد ، تلخ من بی کساینم ایمیل من[email protected]نوشته‌ اینتل

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *