با علی در یک نمایشگاه آشنا شده بودم. اون موقع 23 ساله بودم و در شغل خودم که آموزش زبان فرانسه بود بسیار موفق. وقتی از طریق یکی از دوستان به علی معرفی شدم اول اصلا از اون خوشم نیومد. حس می کردم دو رو داره. می گفت که صاحب یک آموزشگاهه و اصرار می کرد پیشش کار کنم. منم با این دلیل که جای دیگه کار می کنم می پیچوندمش. خلاصه انقدر رفت و اومد تا یه جورایی دلم و بدست آورد. از طرفی با آموزشگاهی که توش کار می کردم دچار مشکل شده بودم و خلاصه قرار شد یک روز برم به آموزشگاهش که اگه دوست داشتم اونجا مشغول بشم. توی این مدت به هم نزدیک شده بودیم اون همه جور کاری که برای مخ زدن یک دختر نیاز بود به کار برد و بعد از مدتی بالاخره با هم دوست شدیم و دیگه تا حد لب دادن و اینا پیش رفته بودیم و من امیدوار بودم که رابطه مون خوب بمونه چند ماهی می شد که از دوستیمون می گذشت…خلاصه اون روز من شال و کلاه کردم ورفتم به محل کارش. ساعت 3 باهاش قرار داشتم و می دونستم تا قبلش ناهاره. من یکم زود رسیدم. وقتی داخل شدم با دختری رو به رو شدم که ظاهرا منشی بود ولی بیشتر به جنده لاشی ها میزد….- سلام ببخشید من با آفای مروت کار دارم.منشی نیم نگاهی به من انداخت و گفت دفترشون داخل راهرو سمت چپ. تشریف داشته باشید می آ«.داخل دفتر رفتم که آنجا منتظر علی بمونم. دفتر کوچکی بود با دیوار های کرم رنگ و یک میز ساده. یک سری عکس های سیاه و سفید کوچک کنار همدیگه با سلیقه ی هر چه پایان تر نصب شده بود. جلوتر که رفتم دیدم عکس صحنه های معروف فیلم های تاریخ سینماست. تعجب کردم چون علی اصلا اهل این چیزا نبود و یکی از مشکلاتی که تو دوستیمون منو اذیت می کرد همین تفاوت علایقمون بود. من عاشق سینما و هنر بودم ولی اون کلا توی زندگی هیچ چیزیو جز قلیون دوست نداشت. محو عکس ها بودم که با صدایی پشت سرم از جا پریدم. وقتی برگشتم با یه پسر جوون که پشت سرم با فاصله ی خیلی نزدیک ایستاده بود رو به رو شدم و از ترس نفس صدا داری تو سینه حبس کردم.- ببخشید من اومدم تو….آخه در باز بوداون حرفی نزد. قد متوسطی داشت. چشم های درشت سبز که با موی مشکی خیلی جلب توجه می کرد. منو با نگاه خریدارانه بر انداز کرد. از نگاهش خوشم نیومد. حس کوچکی و حقارت بهم دست داد. یه قدم جلو اومد . بوی چرمِ کتش که با بوی اتکلنش قاطی شده بود فضا رو پر کرد. بعد از چند ثانیه گفت تو باید ساقی باشی….- بله خودم هستم.با پوزخند گفت برادرم خیلی ازت حرف زده.با تعجب گفتم برادر؟- علی رو می گم- به من نگفته بود برادر داره.نیشخندی زد و گفت اون خیلی وجود منو به کسی اطلاع نمیده. من کاوه هستم. چون فامیلامون مثل همه منشی اشتباهی تو رو فرستاده پیش من.لبخندی زدم احتمالااون هم لبخند زد و دوباره با اون چشمای نافذش بهم زل زد. دلم از نگاهش می ریخت. گفت امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم.- به به میبینم که گرم گرفتی با دوست دختر مناین صدای علی بود که حالا توی چهارچوب در ایستاده بود. کاوه لبخند معنا داری به من زد و رو به علی گفت آره باهم ؟آشنا شدیم…البته اگه شما اجازه بدین علی با نگاهش اشاره کرد که باهاش برم. از کاوه خداحافظی کردم و رفتیم. توی دفتر علی به من گفت که دوست نداره به برادرش نزدیک بشم. گفت پدر و مامانش کاوه رو از کودکی به فرزندی می پذیرند و بعد از چند سال علی رو بدنیا میارن. حس می کردم علی از اینکه زندگیش رو با کسی شریکه که برادرش نیست بسیار کینه گرفته.من شروع به همکاری با آموزشگاه علی کردم و نسبتا راضی بودم. علی رغم خواسته ی علی کاوه خیلی به من نزدیک شده بود. و همچنین دوست صمیمی کاوه ارسلان. ارسلان واقعا دوست خوبی بود. کاوه به دلیل نفوذش کار منو توی هر مسئله ای راه مینداخت و البته من متوجه اون نگاه های خیره و عجیبش می شدم. خیلی هم باهام شوخی می کرد و سر دوستیم با علی سر به سرم میذاشت. ارسلان هم مثل برادر بزرگتربرام بود. ما سه نفر توی چند ماهی که اونجا بودم با طنابی نا مرئی به هم وصل شدیم که سرنوشتمونو بهم گره زد و بهترین دوست هم بودیم.یک شب من تا دیر وقت کار می کردم و اصولا در این شب ها موقعی که کلاسم تموم می شد توی آموزشگاه تنها بودم. وقتی همه ی بچه رفتن به اتاق اساتید اومدم. با دیدن کاوه که هنوز اونجا بود جا خوردم.- تو اینجا چیکار می کنی؟- منتظر بودم کلاست تموم بشه- اِ…چرا؟- هیچی همین جوری گفتم ببینمت بعد برم.حس می کردم می خواد چیزی به من بگه که نمی تونه. بی توجه به حرفش شروع به جمع کردن وسایلم کردم که بلند شد و در فاصله ی نزدیک و معضب کننده ای ازم ایستاد. نمی دونستم چرا قلبم تند تند می زد؟ در حدی که می ترسیدم صداش به گوش اونم برسه. هنوز بعد از ماه ها دوستی و همکاری چیزی بین ما بود که من انکارش می کردم. غذاب وجدان وجودمو گرفت که قلبم اینجوری برای کسی غیر از دوست پسرم می زد. آن هم هیچ کس نه و برادرش. به روی خودم نیاوردم و به جمع و جور کردن ادامه دادم. کاوه وقتی بی تفاوتی منو دید نزدیک تر اومد و در گوشم زمزمه کرد وقتی سعی می کنی نشون بدی به من توجه نمی کنی خیلی جذاب میشی..کلافه شدم چی می گی کاوه.؟؟؟؟بدون توجه به حرف من گفت برادر من لیاقت تو رو نداره…سکوت کردم. چی باید می گفتم؟- تو زیبایی جذابی و مهمتر از همه خیلی خوبی که بخوای تو دستای برادر من باشی…عصبی و کلافه ام کرده بود چرا این حرفارو میزنی کاوه؟ چت شده- برادرم داره بهت خیانت می کنه…دیگه عصبانیم کرد با لحن تندی گفتم کاوه تهمت بیجا نزنگفت فکر کردی واسه چی ازت سکس نمی خواد…چون از جای دیگه تامین میشه…نکنه فکر کردی انقدر متمدن و آقاست؟دلم ریخت. او از کجا می دانست علی از من تا به حال سکس نخواسته. اون چجوری به موضوعی توجه می کرد که به ذهن منم نرسیده بود. نمی خواستم باور کنم کاوه واقعا خجالت آوره که بخاطر دشمنیت با برادرت همچین حرفایی پشت سرش میزنی.کیفم را برداشتم که برم که بازومو گرفت و نگهم داشت من دروغ نمی گم… چون نمی تونم ببینم علی دست مالیت کنه بدون اینکه دوست داشته باشه…چون نمی تونم ناراحتیتو ببینم…و لباشو روی لب هام گذاشت. انگار برق به تنم وصل کرده بودند. حس کردم با همون لب گرفتن کوچیک خیس شدم ولی من دوست دختر علی بودم. هر جوری بود خودمو از دستش رها کردم و برای خالی نبودن عریضه محکم بهش سیلی ای زدم که انتظارشو نداشت.- فکر نمی کردم انقدر پست و دروغگو باشی و منو قربانی مسائلت با علی کنی…کیفم برداشتم و وقتی به در رسیدم با صدای گرفته ای گفت دروغگو من نیستم تویی که حتی به خودتم دروغ میگی…بدون اینکه به ادامه ی حرفش گوش کنم از اونجا بیرون اومدم.روزهای بعد با سر سنگینی می گذشت. ولی کاوه کار خودشو کرده بود و شکو تو دلم انداخته بود. به همه ی کار های علی مشکوک بودم. توی همین زمان بود که ارسلان که یکی از بهترین اساتید بود سر مساله ای که با علی درگیر شده بود از آموزشگاه رفت و جو بین من و کاوه سنگین تر از قبل شد. از نظر کاوه ماندن من با علی خیانت به او و ارسلان بود.یک روز بعد از ظهر بارونی که من از سر کلاس اومدم دیدم کاوه پشت در کلاس منتظرمه. با استرس گفت با من بیا- من هیچ جا با تو نمیام- ساقی…خواهش می کنمانقدر لحنش عجیب بود که قبول کردم. به پارکینگ رفتیم و سوار سوزوکی کاوه شدیم. با سرعت گاز میداد. هرچی می پرسیدم کجا می ریم جوابی نمیداد. تا رسیدیم جلوی یک خونه ی ویلایی توی شهرک. پیاده شدیم و با ایما اشاره ازم خواست که ساکت باشم. کلید در آورد و بی صدا در و باز کرد. صدای آه و ناله از همون جلوی در میومد…دیگه لازم نبود کاوه راهنماییم کنه…صدای علی رو میشنیدم که با حالتی حشری می گفت آه…عجب جنده لاشی ای هستی تو…کس و کونتو با هم می گام…و صدای جیغای سایت داستان سکسی دختره که وقتی در اتاقو باز کردم فهمیدم همون منشی علیه…رنگ از صورت علی پرید وقتی منو اونجا دید. نموندم که باقی داستانو ببینم. به اندازه ی کافی دیده بودم. سریع بیرون اومدو و شروع کردم به دویدن توی کوچه ها…بارون شر شر میبارید و من فقط از اونجا دور می شدم. ولی باز صدای اه و نالشون از گوشم بیرون نمی رفت…دلم شکسته بود…غرورم له شده بود…من که از یک فکر ناجور در مورد کاوه انقدر نسبت به علی عذاب وجدان داشتم…اون چطور با خیانتی که می کرد تو چشای من نگاه می کرد؟صدای بوق ماشین کاوه منو به خودم آورد…پیاده شد و کنارم اومد و با نگرانی گفت متاسفم که اینو نشونت دادم…ولی باید دوست و دشمنتو میشناختی…با سر تاییدش کردم…گفت هر تصمیمی بگیری من تنهات نمیذارم.وقتی تصویه حساب کردمو از اونجا اومدم بیرون انگار بار بزرگیو زمین گذاشتم. تصمیمی داشتم که باید عملی می شد. باید از این شکست یه موفقیت می ساختم. می خواستم آموزشگاه خودمو بنا کنم. سرمایه ی کوچیکی از پدرم بهم رسیده بود. ولی کافی نبود. خبر داشتم که کاوه هم بعد از من از اونجا بیرون اومده. چند هفته بود که با هم تماس نداشتیم. به کاوه و ارسلان زنگ زدم و ازشون خواستم باهام شریک بشن و ما با هم آموزشگاه خودمونو ساختیم…و شروع به کار کردیم. کاوه توی این مدت اصلا به من نزدیک نشد. مثل در تا دوست صمیمی شده بودیم. حس می کردم می خواد به من زمان بده که خودمو جمع کنم…غافل از اینکه با اون چشمای سبز و رفتارهای محبت آمیز دل منو برده بود. ولی گیر بودیم توی غرورمون. هیچ کس پا جلو نمیذاشت تا اینکه یک شب اتفاق وحشتناکی افتاد…اون شب من و کاوه تا دیر وقت سر کار بودیم و ارسلان که حالا با کاوه هم خونه شده بود زودتر رفت. کاوه به من گفت که به سوپر سر کوچه میره و زود بر می گرده. منم داشتم کم کم جمع و جور می کردم که صدایی بیرون از دفترم اومد…میدونستم که کاوه رفته و قطعا فکر کردم دزد اومده…آروم از در اتاق بیرون امدم که دیدمش…یه مرد گنده ی غول که صورتشو پوشونده بود جلوم بود. قبل از اینکه من بتونم کاری بکنم بهم حمله کرد. انگار فقط به قصد من اومده بود. سعی کردم فرار کنم که محکم منو زمین زد و بیرحمانه شروع کرد به مشت وکتک زدن….مقاومت کردم و تو صورتش چنگ زدم…از زیر دست و پاش بیرون امدم اما موهامو گرفت و کشید. به گوشه ی اتاق پرت شدم و سرم به دیوار خورد. گیج و شل شدم. دیگه ازم کاری بر نمیومد. مچ پامو گرفت و با خشونت منو به طرف خودش کشید. با بیحالی سعی کردم مقاومت کنم ولی من در مقابل اون چه نیرویی داشتم. حمله کرد به لباسام و مانتومو پاره کرد. کمی مقاومت کردم ولی با یه سیلی محکم دیگه دوباره گیج و منگ شدم. فقط ناله و زاری و التماسش می کردم که ولم کنه… دکمه ی شلوارشو باز کرد کیرشو میمالید…اشک رو صورتم جاری شد و فقط جیغ می کشیدم…حمله کرد که شلوار منو در بیاره…و در همین موقع بود که قهرمان من سر رسید…. کاوه با چنان نیرویی مرد رو از روی من کنار کشید که واقعا ازش انتظار نداشتم. مرد گیج شده بود و کاوه هم از فرصت استفاده کرد و چند تا خوابوند تو سر و صورتش و پارچه ی روی صورتشو کشید. مرد به محض اینکه صورتش دیده شد ترسید و پا به فرار گذاشت. کاوه دنبالش نرفت. فقط سریع به ارسلان و پلیس خبر زنگ زد…بعد به سمت من دوید. بیحال بودمو پایان تنم درد می کرد. ولی بیشتر از همه ترسیده بودم…وقتی منو تو بغلش گرفت بی اختیار زار زار گریه زاری می کردم و کاوه می گفت عزیزم تموم شد…من اینجام…نمیذارم دست کسی بهت برسه…جوونم..من مراقبتم…کمی که آروم شدم چونمو گرفت و صورتمو به سمت خودش چرخوند و با نگرانی پرسید تونست کاری کنه؟ بهت…؟سرم را به نشونه ی نفی تکون دادم و کاوه نفس راحتی کشید. اونشب رو همراه مادر سراسیمه ام توی بیمارستان موندم. ولی خوشبختانه با وجود کبودی و کوفتگی مشکل دیگه ای نبود. چون کاوه تونسته بود صورت مرد رو ببینه سریع شناسایی و پیدا شد و فوری اعتراف کرد که توسط علی اجیر شده بوده…وقتی کاوه این موضوع رو فهمید داغون شد. از من فاصله می گرفت…همش سیگار می کشید و مشروب می خورد. هفته به هفته نمی دیدمش و فقط از ارسلان می شنیدم که از اینکه برادرش باعث رنج من شده بود از من خجالت می کشید. مدتها از اون شب گذشته بود و من دیگه بهتر شده بودم تا اینکه از این گوشه گیریش خسته شدم…یه روز سر زده به خونش رفتم. وقتی درو باز کرد فکر می کرد ارسلانه. از دیدن من جا خورد. بالا تنه اش لخت بود و فقط یک شلوارک مشکی پوشیده بود. برای من که معمولا با لباس رسمی میدیدمش عجیب بود. بدن ورزیده ی گندمی با یکم موهای ظریف روی سینه اش خیلی جذابش کرده بود. تعارف کرد و منم رفتم تو و بی مقدمه شروع کردم…- برای چی از من پنهون میشی؟- پنهون نمیشم- خودتو به اون راه نزن خودتم میدونی از چی حرف میزنمسرشو بالا آورد و توی چشمام نگاه کرد. وای چشماش…این چشم ها یه روز منو می کشت…با صدای گرفته ای گفت ساقی…من چجوری تو روت نگاه کنم وقتی برادر من باهات می خواست همچین کاری بکنه.خنده ای کردمو آروم جلو رفتم و با عشوه گری گفتم ولی تو نذاشتی برای من اتفاقی بیوفته…دیگه واسه چی ناراحتی؟حالا دیگه بهش خیلی نزدیک بودم. نگاهش از چشمام به لب هام لغزید و گفت یعنی نمیدونی چرا ناراحتم؟قلبم تند میزد. داشت سینمو میشکافت…گفتم آره میدونم. و باز بهش نزدیکتر شدم.دیگه نفساشو حس میکردم. که بالاخره کنترلش رو از دست داد و ازم لب گرفت. اول آروم لبای داغشو رو لبام گذاشت. وقتی از من مقاومتی ندید شروع کرد به مکیدن. لب پایینمو به دندون گرفت و مکید بعد لبامو توی دهنش کرد و می خورد. انقدر مکید و زبون زد که دهنمو باز کرد و زبونشو کرد توی دهنم…گرمای دهنمون یکی شد…دستشو لای موهام برده بود و بهشون چنگ میزد…با اون یکی دستش فکمو محکم گرفته بود. داشت دیوانم می کرد. روی زمین بند نبودم. بی اختیار بازوشو فشار می دادم. صدای کلید ارسلان تو در مارو از هم جدا کرد…سریع خودمونو جمع و جور کردیم ولی ارسلان تیز تر از این حرفا بود. پوزخندی زد و به اتاقش رفت…رابطه ی منو کاوه عجیب بود…نمی دانستم دوستش دارم یا فقط یه هوس زودگذره.. اون منو رومانتیک دوست داشت. می خواست همه جوره باهام باشه…می خواست مال خودش بشم. من از خانواده ی بازی میام ولی نمی خواستم با کسی بخوابم که مطمئن نیستم عاشقشم یا نه…بعد از اون روز اتفاقی افتاد که باعث شد من بفهمم عاشق شدمکاوه و دوستش نیما با هم به شمال رفتند و دو سه روز موندن. قبل از اینکه برگردن باهاش صحبتی کردم و گفت جاده برفیه.منتظر بودم که هر لحظه برسن که ارسلان زنگ زد و گفت توی جاده ی برفی به یه کامیون که رانندش خواب بوده خوردن وماشینشون توی دره افتاده و هر دو رو به بیمارستان دی منتقل کرده بودن. انگار دنیا رو سرم خراب شذه بود. حس می کردم قسمتی از وجودم کنده شده. نمیدونم چطور خودمو به بیمارستان رسوندم. نیما که راننده بود جا به جا پایان کرده بود و پدر و مامانش توی راهروی بیمارستان ضجه میزدن. نمی دونم اون حالتو چطور باید توصیف کرد. کاوه هم رفته بود توی کما و ارسلان بالای سرش بود. مامانش آروم بالای سرش گریه زاری می کرد و باباش توی راهرو بالا پایین میرفت. استرس وجودمو پر کرد…اگر بیدار نمی شد من چه می کردم؟ تشیع جنازه ی نیما تموم شد و کاوه بهوش نیومد. توی این مدت علی حتی یه سر هم به بیمارستان نزد. من پر پر میزدم…تازه فهمیده بودم که چقدر دوستش دارم چقدر تو نبودش بی هویتم. از کنار تختش تکون نمی خوردم. برادر خوانده ی کوچکتر کاوه ایمان مشکل ریه داشت و مجبور بودن به شمال برگردن. در نتیجه منو و ارسلان دائم آنجا بودیم.اما منو تنها نذاشت. بعد از 7 روز نگرانی اون چشمای سبز قشنگشو باز کرد و سریع منو شناخت…خیلی سریع از بیمارستان مرخص شد اما عواقب جسمی و روانی تصادف و مرگ نیما تا مدت ها ولش نمی کرد. آسیب دیدگیش باعث شد بیشتر بهم نزدیک بشیم و همکار بودنمون ساعت هایی که باهم بودیم رو زیاد کرده بود. عشق بینمون آتشین تر شد ولی رابطه مون در حد لب دادن مونده بود ولی میدونستم که اون بیشتر میخواد. اون بار ها و بارها سکس داشته بود و از منم 9 سالی بزرگتر بود. ما عاشق هم بودیم و من می خواستم بکارتم رو کاوه از من بگیره…یک روز 5شنبه ناهار به خونشون رفتم که راجع به کارا با هر دوشون صحبت کنم. بعد از ناهار ارسلان که با دوست دخترش قرار داشت کمی سر به سرش گذاشتیم و رفت و مارو تنها گذاشت. من یه تاپ مشکی و جین ساده تنم بود و موهامو ریخته بودم دورم. من موی مشکی پر کلاغی دارم و کاوه وقتی می خواد ازیتم کنه بهم میگه زاغی. ظرف هارو جمع کردمو شروع کردم به شستن که دست کاوه دور کمرم حلقه شد. باز ضربانم بالا رفت. نفساشو پشت گردنم حس می کردم. آروم موهاموکنار زد و پشت گردنمو بوسید و در گوشم گفت زاغ من…خندیدم و اعتراض کردم کاوه اینجوری نمی تونم ظرفارو بشورما…اینو که گفتم شیر آبو بست و با کمی خشونت مردونه ی خاص خودش که دل منو آب می کرد منو رو به خودش برگردوند و پشتمو به یخچال کبوند و منو بین دستاش و یخچال زندونی کرد نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم ساقی…می خوامت…تو باید مال من بشی من تصمیممو گرفته بودم ولی می خواستم بیشتر تحریکش کنم و البته کمی می ترسیدم…مظلومانه گفتم می خوای باهام چیکار کنی؟ مظلوم نمایی من بیشتر حشریش کرد. خمار توی چشمام زل زد اگه بهت بگم می ترسی… گفتم بگو…می خوام بشنوم باهام چیکار می کنی؟…نگاهش سر تا پامو کاوید. با چشماش قورتم می داد. صورتشو آروم نزدیک گوشم کرد و لاله ی گوشمو مکید. بعد توی گوشم زمزمه کرد می خوام لباتو بخورم…می خوام تنِ لختتو رو پوستم حس کنم…می خوام پرده تو بزنم که مال خودم بشی…می خوام صدای ناله هات حشریم کنه… بعد تو چشمام نگاه کرد و گفت می خوام لذتو تو چشمات ببینم… فقط حرفاش کافی بود که خیس بشم… زمزمه کردم پس منتظر چی هستی؟جمله ام تموم نشده بود که لبمو گرفت. می مکید و زبونشو توی دهنم می کشید. انقدر حریصانه می خورد انگار که عصاره ی عشقو از دهنم می کشه…وقتی بوسشو تموم کرد لبام ذق ذق می کرد…شروع کرد به خوردن لاله ی گوش وگردنم…داشت دیوونم می کرد…از شدت لذت لبمو گزیدم…آروم دستشو روی لبم گذاشت تا دندونامو آزاد کنم و هم زمان با اون یکی دستش سینه ی چپمو محکم چنگ زد. دیگه آهم بلند شد…آهههههه….با لحنی حشری تو گوشم گفت جووووون…برم گردوند طوری که از پشت تونست دو تا سینمو تو مشتش بگیره و همزمان گردنمو می بوسید. آههه…کاوه…کاوه …جووونم…عشقم…قربونه سینه هات برم که تو دستم جا میشه تو همون حالت یهو دستشو کرد تو شلوارم….دستش که از روی شرت به کسم خورد مردم…شرتم خیس خیس بود…دستشو توی شرتم کرد و انگشتشو لای چاک کسم کشید و بدنم از لذت لرزید…جوووون…تو که خیس خیسی دختر صدات در نمی آد …با یه حرکت بلندم کرد و برد توی اتاقش و منو آروم روی تخت گذاشت …تاپو شلوارمو در آورد…من دکمه های پیرهنشو باز کردم…وقتی بلوزشو در آوردم محو تن ورزیدش شدم…اون توی چشمام زل زده بود و لبخند میزد…حس می کردم از اینکه از بدنش لذت می برم حس خوبی داره. یک شرت و سوتین مشکی تنم بود. طوری رفتار می کرد انگار یه چینی شکستنی زیر دستشه. تنشو رو تنم کشید. دستشو یه همه جای بدم کشید…اول تک تک اجزای صورتمو لمش کرد…بعد روی گردن و سینه هام و بعد رون های پرم. سوتینمو خودش باز کرد…خجالت کشیدم…دستمو جلوی سینه هام گرفتم…شروع کرد به بوسیدن دستام و آروم کنارشون زد…سینه های درشتی دارم…وقتی دیدشون لبشو گزید و چشماش برق زد…دستامو تو دستش قفل کرد که نتونم مقاومت کنم و بی هیچ حرفی به جونشون افتاد…یکیو می خورد و اون یکیو میمالید…بعد نوک جفت سینه هامو فشار داد…آههههههه……کاوه نکن الان میمرم حس می کردم صدام تا هفت خونه اون ورتر میره ولی اصلا مهم نبود. بزار همه بدونن چه لذتی می برم آههههههه. جوووووون…عشقم…حا ل می ده خوشگلم؟ ….سینه هامو آروم ول کرد و رفت سراغ شرتم…آروم شرتموکه خیس خیس بود پایین کشید…بی اختیار پاهامو بستم…آروم شروع کرد به مالیدن و بوسیدن رون ها و سینه هام…تا کم کم پاهامو باز کرد از هم و به کس سفیدم خیره شد…ساقی…نمی بخشمت واسه پایان این مدت که تنتو ازم دریغ کردی……مال خودتم عزیزم… آروم سرشو برد لای پاهامو دور کسمو می بوسید و می لیسید…منو کشت تا رسید به خودش…یه دفعه از پایین تا بالاشو کرد تو دهنشو زبونشو کرد تو…آههههههههههههههههههههه….کاوه داری می کشیییییم…. شروع کرد به لیس زدن چوچولم ومن دیگه کمرم بی اختیار از روی تخت بلند می شد…کاوهههه….الان می میرم… پایان تنم گر گرفت. داشتم ارضا می شدم که یهو ولم کرد و اجازه نداد آبم بیاد…داشت گریه زاری ام می گرفت…اومد بالا و لبمو بوسید و هم زمان شلوار و شورتشو کشید پایین…کیرشو که دیدم وحشت کردم…کیر نبود که . کابل فشار قوی بو از کلفتی و بلندی…جدا ترسیدم…از اینکه چجوری می خواد اینو توم جا بده وحشت کردم…ترس رو تو چشمام خوند…دستمو گرفت آروم گذاشت روی کیرداغ و شق شدش…بعد آروم دستمو بالا پایین کرد روش…آروم در گوشم گفت پسندیدی عشقم؟…عاجزانه گفتمخیلییی بزرگه کاوه…چجوری جا می شه؟…نتونست جلوی خنده شو بگیره و با پدرسوختگی گفتغصه نخور…من جاش میدم… و کلاهک کیرشو گذاشت سر کسم…ترسم دوباره با شهوت قاطی شد…داشتم می مردم که بکنه تو…اما اون حرفه ای تر از این حرفا بود که بذاره من به این راحتیا حال کنم…می خواست به التماس بیوفتم…اینجوری خودش لذت می برد…آروم در گوشم حرف می زدساقی…زاغ مو سیاهم…خیلی صبر کردم… همینجور کیرشو روی شکاف کسم می کشید و جیغ منو در میاورد…کاوهههه….بکن تو…نمی تونم دیگه بازم نکرد…همونجور که کیرشو بالا پایین می کرد سرشو در گوشم آورد و گفت نترس عزیزم…اولش کست تنگه دردت می گیره….ولی بعدش حال می کنی…دلم ریخت. هم زمان کیرشو کرد تو…حس کردم پایان وجودم داره پاره میشه…حس کردم کیرش تا نافمو شکافت…انقدر جیغم بلند بود که دستشو رو دهنم گذاشت…کیرشو تو کسم تکون نمی داد… واااای…ساقی چقدر تنگ کست…اووووف…داشتم زیرش جون می دادم از درد…بی اختیار اشکهام ریخت…اون هیچ کاری نکرد…چند ثانیه که گذشت و آروم تر شدم کیرشو آروم آروم بیرون کشید و با لبخندی گفت دختر خوووب فهمیدم خونِ روی کیرشو دیده…سرمو بلند کردم که ببینم که فکمو گرفت نذاشت….لبمو گرفت و زبونمو مکید…با دست چپش سینمو مالید و انگشت کرد و هم زمان دوباره آروم کیرشو فرستاد تو…این بار درد و لذت همراه هم بود…انقدر کیرش بزرگ بود و کس من تنگ که واقعا کمر زدنش انرژی می برد. اما اون حشری تر از این حرفا بود…اول آروم کمر می زد اما کم کم محکم تر و تندتر شد…دیگه صدام تا هفت تا خونه اونورتر می رفت…آیییییی……آههههههه………..کاوهههه…جررررررر خوردمممممم…آههههههههه….انقدر محکم کمر می زد که دستشو به بالای تخت گرفته بود…آهههههههههههه….آههههه…صدای من حشری تر و دیوونه ترش می کرد…واقعا مثل دیوونه ها شده بود. پا به پای کمر زدن و آه و ناله های من داد می زد جوووون…بلندتر…کمه. نمیشنوم..بلندتر… دیگه داشتم می مردم آهههههههههههه کاوه…کاوههههه…..جووووووووون…مال خودمی زاغی… جرت می دم…کستو تا ته جر می دم…داشتم می ترکیدم از درد…از لذت…از عشق…دیکه داشتم ارضا می شدم… از آهای حشریش فهمیدم اونم داره می آد…برای چند لحظه رفتم تو آسمونا…تنم لرزید و کسم کیرشو له کرد…همراه با من اونم پایان آبشو خالی کرد تو کسم…انقدر رو هوا بودم که اصلا برام مهم نبود…چشماش خمار شد و به نفس نفس افتاد و روی سینه ام آروم گرفت. برای چند لحظه عین جنازه افتاد روم. کوچیک شدن کیرشو تو کسم حش کردم…و بعد آروم خودشو کنار کشید…کمی لرز کرده بودم…دستشو دور کمرم انداخت منو چسبوند به خودشو و پتو رو دورم پیچید…خودمو بین دستاش رها کردم…امن ترین جای دنیا بود…توی آغوشش هیچ خبری از زندگی سخت بیرون نبود…زمان می ایستاد و فقط عشق بود…دستاشو دورم محکم تر کرد و پیشونیمو بوسید و گفت مال خودم شدی….زاغ مو سیاهم چشمامو بستمو به خواب آرومی فرو رفتم….ادامه دارد….نوشته ساقی
0 views
Date: November 25, 2018