عشق تلفنی (3)

0 views
0%

…قسمت قبلاز اون روز به بعد مینا رو خیلی بیشتر میدیدم بدجور به هم وابسطه شده بودیم درباره همه چیز با هم صحبت میکردیم میشد اسممون رو لیلی و مجنون یا همون سامان و مینا گذاشت عشقمون رو باید توی کتابها مینوشتن واقعا عاشقش بودم و مطمئن بودم اونم عاشق منه…همه زندگیم مینا بود،همه فکرم مشغول مینا بود،یک شب که مثل همیشه با هم دیگه صحبت میکردیم گفت سامان میتونی جایی رو جور کنی تا دوباره سکس کنیم ؟در جوابش فقط تونستم بگم سعی خودم رو میکنمنمیخواستم مکانی که با مینا سکس داشتم تکراری باشه به خاطر همین دور مسافرخونه رو خط کشیدم شب بعدش ازم دوباره سوال کرد که در جوابش گفتم فعلا نه گفت مسافرخونهبا هزار بهونه متقاعدش کردم که اونجا نمیشهوقتی حرفام با مینا تموم شد فکر جالبی یه ذهنم خطور کرد و خواستم این فکر رو عملی کنم هر لحظه که فکرشو میکردم تصمیمم عوض میشد ولی شهوت و عشق اجازه نمیداد بیخیالش بشم نزدیکی خونمون یک زیر زمین بود که حدودا سیزده چهارده تا پله میخورد اهالی محل اونجا رو تبدیل به کتابخونه کرده بودند ولی همیشه خلوت بود داخلش سریع فکرم رو به مینا منتقل کردم و بدون اینکه حرفی بزنه قبول کرد برای ظهر روز بعد قرار گذاشتیم انگار یک ساعت هم طول نکشید ، چشم به هم زدم کنار مینا بودم و در آهنی کتابخونه رو هم از پشت قفل کرده بودم ، پیش هم نشسته بودیم،مینا شروع کرد به صحبت کردن از عشق میگفت از این که دوسم داره از اینکه میخواد همیشه با من باشه و هزار وعده و وعید دیگه روی موکتی که ته کتابخونه بود دراز کشیدیم و یکم لب بازی کردیم، واقعا لبای خوشمزه ای داشت و از خوردن لباش لذت میبردم زبونشو مثل آبنبات چوبی هایی که توی بچگی میمکیدم ، میمکیدم کم کم خودمو روی بدنش کشیدم و شروع به مالیدن کیرم روی کسش کردم شهوتی شده بود و کیر منم سر از پا نمیشناخت دکمه مانتوشو باز کردم و از روی تاپش سینه هاشو میخوردم نرمی سینه هاش باعث میشد با ولع بیشتری این کارو بکنم دستش روی کیرم بود و داشت میمالیدش تاپش رو با کمک خودش از تنش در آوردم وقتی یاد صحنه سکس قبلی مون افتادم بازم خندم گرفت یک سوتین صورتی که سینه های نرم و تقریبا بزرگش رو پوشونده بود نمایان شد سوتینش بوی ادکلن خاصی میداد طوری که منو مجذوب خودش میکرد سوتینشو در آوردم و شروع به خوردن سینه هاش کردم خوردنش اینقدر لذت بخش بود که به خوردن هر چیز دیگه ای ترجیح میدادمش زبونمو به طرف نافش میکشیدم و بدنشو لیس میزدم از مینا فقط صداهای خفیفی شنیده میشد که از شدت لذت بود شلوار جینش رو با شرتش با هم دیگه در آوردم و شروع کردم به لیسیدن کسش از این کار لذت میبرد و خیلی این کارو دوست داشت بعد از اینکه کلی واسش مکیدم دستمو روی کسش گذاشتم و شروع به مالوندن کسش کردم بالای کسش بالا اومده بود یکی از انگشتامو توی کسش فرستادم با یک آه عکس العمل نشون داد با انگشتم واسش تلمبه میزدم و داشت لذت میبرد بعد از چند دقیقه ارضا شد . بیحال شد و یه نفس عمیق کشید خواستم کیرمو بکنم ، توی کسش که جلوگیری کرد و گفت دلم درد گرفته بعد از حدود ده دقیقه حالش ‏‎ ‎بهتر شد و آماده بود تا کیر سامانش بره توی کسش کیرمو با سوراخش تنظیم کردم و آروم فرستادم توش بهم آرامش خاصی میداد توی یک دنیای دیگه بودم بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و شروع به تلمبه زدن کردم صدای خوردن بیضه هام به کسش بهم لذت خاصی میداد دوست داشتم اون لحظه تموم نشه دستام روی سینه هاش بود و داشتم فشارشون میدادم و میمالوندمشون این کار لذت منو بیشتر میکرد و بعد از چند تا تلمبه زدن سریع کیرمو کشیدم بیرون در کمال ناباوری مینا زود بلند شد و کیرمو توی دهنش گذاشت و شروع به ساک زدن کرد بعد از اینکه چند بار کیرمو جلو عقب کرد آبم توی دهنش خالی شد و همه رو ریخت روی شکم من دومین بار بود که با مینا سکس میکردمبعد از اون روز نسبت به مینا سرد شده بودم نمیدونم چرا ولی مثل قبل عاشقش نبودم و دوسش نداشتم به خودم تلقین میکردم که عاشقشم و دوسش دارم حداقل توی ظاهر اینو نشون میدادم یک روز صبح مهشید به من زنگ زد و شروع کرد به گریه زاری کردن دلیلشو ازش پرسیدم گفت دوست پسرش ولش کرده و رفته با یکی دیگه دوست شده و رسما پرشو باز کرده یکم دلداریش دادم و باهاش صحبت کردم تا اروم بشه بعد هم از من تشکر کرد و خداحافظی کرد شبش دوباره زنگ زد و شروع به صحبت کردن شد میگفت میخوام خودمو بکشم بعد از کلی فک زدن راضیش کردم که دست به کار احمقانه ای نزنه گفت میشه یه خواهش ازت بکنم پرسید چی؟گفت منو تو مثل خواهر و برادر باشیم و مینا هم نفهمه من گفتم اشکال نداره ولی دلیلی نداره مینا نفهمه دلیل اورد که اگه بفهمه واسه من بد میشه و این حرفا ..قبول کردم و بدبختی من از همینجا شروع شد بعد از یک مدت به مهشید وابسطه شدم به طوری که اگه ده دقیقه با مینا صحبت میکردم بیست دقیقه با مهشید صحبت میکردم مینا بهم شک کرده بود اینو از طرز صحبت کردنش میشد فهمید بعد از یک مدت شکش به یقین تبدیل شده بود …من با مهشید دوست نبودم و هیچ وقت بهش نگفته بودم دوست دارم و فقط مثل یک برادر بودم واسش فقط بهش وابسطه شده بودم مینا از رابطه منو مهشید بو برده بود رفته بود در خونه مهشید و ابروشو ریخته بود تصمیم گرفتم دیگه به مهشید زنگ نزنم فردای اون روز مینا بهم زنگ زد و قرار گذاشت رفتم سر قرار به محض اینکه دیدمش یه لبخند زدم وقتی رفتم جلو یک سیلی محکم صورتمو نوازش داد طوری زد توی گوشم که برق از چشمام پرید چشمامو باز کردم کل کسایی اطراف بودن داشتن ما رو نگاه میکردن غرورم شکست اشک توی چشمام جمع شده بود ولی نمیدوستم این اشک ها باید از چشمام سرازیر بشن یا نه …مهم نبود چون مینا اشکاش سرازیر شده بود و در حال گریه زاری کردن داشت اونجا رو ترک میکرد دنیای کوچیک من داشت روی سرم خراب میشدسر یک مساله الکی داشتم همه زندگیمو از دست میدادمحس بدی داشتم و این حس واقعا ازارم میداد به طرف خونه راه افتادم و توی راه به کارایی که کرده بودم فکر میکردم اسم کار من خیانت بود؟این سوالی بود که توی ذهنم رژه میرفت و ذهنمو درگیر کرده بودهمه این خاطرات از جلوی چشمم رد شده بودن دوستی منو مینا یکسال طول کشید .. با همه بدبختیا و دردسرهایی که داشتسامان … سامان …بیدار شو گلم … عزیزم صبح شده بیدار شوصدای مینا بود که داشت منو از خواب بیدار میکرد توی این یکسالی که با هم دیگه زندگی میکردیم کار هر روزش بود هر روز با صدای ناز عشقم بیدار میشدم صداش برام ارامش اور بود بعضی وقتا که با صدا کردن نمیتونست بیدارم کنه موهای لختشو میریخت روی صورتم و اینقدر به موهاش بازی میداد تا بیدار بشم دو سالی که با مینا بودم اندازه کل زندگیم بهم خوش گذشته بود به خواستمون رسیده بودیم ولی به چه قیمتی به قیمت اینکه خانواده ای نداشتیم من بودم و مینا چه شبایی که دلمون واسه خانواده هامون اینقدر تنگ میشد که تنها درمانمون اشک ریختن بود اشکایی که باعث میشد همدیگر رو توی بغل هم دیگه اروم کنیمدو سال پیش وقتی مینا بهم شک کرده بود که با مهشید دوست شدم توی خیابون باهام قرار گذاشت و جلوی همه مردم چنان سیلی بهم زد که برق از چشمام پرید و بدون هیچ حرفی گذاشت و رفت غرورم خورد شده بودجواب تلفنمو نمیداد دو سه روز جوابمو نداد تصمیم گرفتم به خونشون زنگ بزنم با اس ام اس بهش خبر دادم جوابمو داد گفت سامان نمیخوامت ازت متنفرم تنها کلمه ای که میترسیدم یک روز بشنوم همین بود عشق دیروز من کسی که تا دیروز بهم میگفت عاشقتم حالا به من میگه ازت متنفرم دنیا واسم نابود شده بود و امیدی نداشتم تصمیمو گرفته بودم دیگه برام مهم نبود که چیکار میکنم توی خیابون قدم میزدم و فکر میکردم دو نخ سیگار از دکه روزنامه فروشی خریدم ، سیگاری نبودم ولی شنیده بودم بهم ارامش میده دو پک که کشیدم دودش توی گلوم گیر کرد و چاره ای جز سرفه نداشتم بیخیالش شدم و انداختمش توی سطل اشغال اعصابم بهم ریخته بود نمیفهمیدم کجام فقط داشتم میرفتم بدون مقصد مشخص …‏چشمامو باز کردم داشتم تار میدیدم ولی کجا بودم میخواستم حرف بزنم ولی نمیتونستم دهنم باز نمیشد من چم شده بود یکم تکون خوردم درد شدیدی رو توی کمرم حس کردم کمرم داشت تیر میکشید صداهای خفیفی رو میشنیدم صداها کم کم واضح تر میشد صدای یک دختر بود نمیدونم چی میگفت یک نفر اومد بالای سرم صداشو میشنیدم گفت چطوری جوون روپوش سفید داشت و یک گوشی هم از گردنش اویزون بود دکتر بود ‏‎ ‎ولی من اینجا چیکار میکردم کم کم داشت یادم میومد اخرین چیزی که توی ذهنم بود این بود که از خیابون رد میشدم و صدای وحشتناکی رو شنیدم دیگه هیچی یادم نمیومد …میتونستم به زور دهنمو باز و بسته کنم گفتم من اینجا چیکار میکنم؟کسی جوابمو نداد دوست داشتم داد بزنم ولی نمیتونستم حس ضعف میکردم نمیدونم چی شد دیگه بیهوش شدم چشمامو به زور باز کردم مادرم بالای سرم بود و داشت گریه زاری میکرد به محض اینکه دید چشمام باز شده یک لبخند خوشگل اومد روی صورتش میشد خوشحالی رو از توی چشماش خوند چرا من به مادرم توجه نمیکردم؟چقدر پیر شده بود پوست صورتش چروک شده بود از خودم متنفر شدم داشت کم کم همه چیز یادم میومد مادرم واسم تعریف کرد تصادف کرده بودم راننده ماشین گفته بود خودشو انداخته جلوی ماشینم ولی من اینکارو نکرده بودم مطمئن بودم مادر و پدرم همه چیزو فهمیده بودن قضیه مینا رو همه خانواده فهمیده بودن روز بعد خواهرم و دختر خالم اومدن ملاقاتم حالم بهتر شده بود میتونستم راحت حرف بزنم ولی نمیتونستم تکون بخورم مهره های کمرم جا به جا شده بود خواهرم یکم باهام حرف زد و با لحن شوخی دو سه تا تیکه هم درباره مینا انداخت مثلا گفت تو هم مثل مجنون سر به بیابون گذاشتی ولی توی این شهر شلوغ یک ماشین زده بهت اگه زمان مجنون هم ماشین بود مجنون هم تصادف میکرد در جوابش فقط تونستم یک لبخند تلخ تحویلش بدم لبخندی که پشتش هزاران قطره اشک گم شده بود وقتی حرفای خواهرم تموم شد دختر خالم به خواهرم گفت اگه میشه با سامان تنها صحبت کنم خواهرم رفت بیرون و درو بست شروع کرد به صحبت کردن به حرفاش گوش نمیکردم فقط یک جملشو فهمیدم که گفت سامان مطمئن باش اینقدر ارزش نداشته که تو این کارو به خاطر اون انجام دادی از این حرفش سرم سوت کشید مخم داشت منفجر میشد با یک صدای خیلی بلند گفتم اشغال عوضی گمشو بیرون … بدجور جا خورد و رفت بیرون خواهرم اومد تو برخورد خیلی تندی کردم و اونم رفت بیرون …دو سه روز توی بیمارستان بودم نمیدونستم مینا کجاست دلم واسش تنگ شده بود ‏‎ ‎یاد گذشته که می افتادم دیوونه میشدم دکتر گفته بود میتونین ببرینش خونه قرار بود ظهر روز بعد بریم خونه شب رو نتونستم بخوابم فکرم کلا مشغول بود دم دمای صبح خوابم برد صبح چشمامو باز کردم و با صحنه ای که توی خیالاتم نمیدیدمش مواجه شدم مینا بالای سر من بود و داشت گریه زاری میکرد گریم گرفته بود ترجیح دادم خودمو خالی کنم شروع کردم به گریه زاری کردن دلم واسش یه ذره شده بود دوست داشتم توی بغلم بکشمش و توی بغلش گریه زاری کنم ولی نمیشد نمیتونستم …مینا کجا بودی عزیزم؟ عشقم کجا بودی؟ببخشید سامانم از این به بعد پیشتم سامان قسم میخورم هیچ وقت تنهات نزارمادامه…‏خیلی از دوستان لطف داشتن و حمایتم کردن دست تک تکشونو میبوسممنتظر نظراتتون هستمدوست داشتین امتیاز هم بدین‏نوشته سامی شهوتی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *