…قسمت قبلدو سه روز میشد که از بیمارستان به خونه اومده بودم حالم بهتر شده بود و میتونستم راه برم در هر صورت اون دردکمر منو همراهیم میکردتوی این چند روز مینا رو ندیده بودم و دلم کلی واسش تنگ شده بود روزی چهار پنج ساعت باهاش صحبت میکردم چیزای واسم تعریف کرد که اصلا باورم نمیشد همه اون کارهایی که مهشید انجام داده بود نقشه بود، اون به عشق منو مینا حسودی کرده بود و خواسته بود، از اون طریق خودشو به من نزدیک کنه تا رابطه منو مینا سرد بشه و منو مال خودش کنه ولی چرا؟من که بچه خوشگل نبودم که آرزوی هر دختری باشم میتونست یکی بهتر از منو پیدا کنه… جواب این سوالمو خیلی زود از مینا گرفتم، اون فقط به عشق منو مینا حسودی میکرد، فقط خواسته بود من و مینا مال هم نباشیم ازش متنفر شدم خودش اینا رو واسه مینا تعریف کرده بود، وقتی من تصادف کرده بودم به مینا زنگ میزنن و همه چیز رو واسش تعریف میکنن اونم به مهشید زنگ میزنه و میگه دوست پسرت تصادف کرده و توی فلان بیمارستانه … مهشید وقتی این اوضاع رو میبینه همه چیز رو واسه مینا تعریف میکنه و وقتی مینا میفهمه زود قضاوت کرده سریع به دیدنم میادبعد از چند هفته خانوادم رو واسه خواستگاری فرستادم و بعد از چند جلسه ای که گذاشتن قرار شد جلسه رسمی برگزار بشه شب مهمی بود واسم شب روشن شدن تکلیف زندگیمتوی خونه مینا نشسته بودیم ، چند دقیقه نگذشته بود، که با سوال بابای مینا مواجه شدم…شما چند سالتونه؟به محض اینکه سنمو بهش گفتم با این جواب مواجه شدم..من به تو دختر نمیدم بچه جوون اختلاف سنی داماد من با دخترم باید حداقل هشت سال باشهبا این حرفش خنده ای که روی لب همه جمع حاضر بود تبدیل شد به ناراحتی مطلق …شبی که میتونست شیرین ترین شب زندگیم باشه تبدیل به تلخ ترینش شد بدون هیچ حرف دیگه ای از خونشون بیرون اومدیم و به طرف خونه راه افتادیم تیکه کلامهای که خانوادم بهم مینداختن مثل سوزنی بود که توی بدنم فرو میکردن …با مینا صحبت کرده بودم قرار بود با هم دیگه فرار کنیم از این شهر از این زندگی و از این همه بدبختیبلاخره هم کار خودمونو کردیمیک روز قرار گذاشتیم و به راه آهن رفتیم و با بلیط هایی که قبلا با شناسنامه خودم و خواهرم گرفته بودم به سمت مشهد راه افتادیم…وقتی به مشهد رسیدیم از افرادی که کنار خیابون وایستاده بودن یک اتاق برای سه شب اجاره کردیم..توی این سه روز دنبال محل مناسبی بودیم تا برای زندگیمون انتخابش کنیم و توی یکی از محله های مشهد یک خونه با معیارهایی که داشتیم رو پیدا کردیم و مستقر شدیم زندگیمون رو به معنای واقعی از صفر شروع کردیم و تونستیم خداروشکر یک زندگی معمولی رو شروع کنیم. با پس اندازی که داشتیم میتونستیم چند مدت بدون کار کردن زندگی کنیم ولی بعد از چند روز که به دنبال کار میگشتم توی یک شرکت کامپیوتری مشغول به کار شدم …این چنین من و مینا به هم دیگه رسیدیم ولی فقط ما دو تا هستم بدون هیچ کس دیگه….اگر خواستگاری رو چند بار دیگه تکرار میکردیم و یا خانوادم رو دوباره میفرستادم جلو شاید بهتر بود ولی اتفاقی بود که افتاده بود …دوساله دارم با همدیگه زندگی میکنیم و لذت میبریم ولی خانواده ای در کنارمون نمیبینیمما عاشق هم بودیم و بهم رسیدیم ولی بدون در نظر گرفتن بقیه پشیمون نیستم ولی کاش خانوادم هم در کنارم بودند ………. پایان …….دوست دارم وقت مرگم پارچه ی سرخی بر روی تنم اندازند تا با افتخار بگویند او پرسپولیسی بود . او فرزند کوروش کبیر است زنده باد پرسپولیس زنده باد اریایی……………………………………………………….از اینکه وقت گذاشتین و داستان رو خوندید ممنونم از همه دوستانی که کمک کردن این اشکلاتمو کمتر کنم متشکر و سپاسگزارم ….امیدوارم اندازه وقتی که ازتون گرفتم لذت برده باشین ….اگه خوشتون اومده امتیاز هم بدین و با نظراتتونن خوشحالم کنید …………………………………………………………….نوشتاری از سامی شهوتی
0 views
Date: November 25, 2018