اسامي مستعار هستندبدجوري به هم وابسته شده بوديم . نميدونم چرا اينقدر همديگه رو دوست داشتيم .شايد بخاطر اختلاف سني كممون بود يا شايدم بخاطر صداقتي بود كه باهم داشتيم . بچه كه بوديم هميشه تو سر وكله هم ميزديم ، هميشه هم مقصر مهناز بود كه حرف تو دهن من ميذاشت و منو با دختر خاله و پسر دائيم به دعوا مينداخت بچگيامون از هم بدمون ميومد ولي بزرگتر كه شديم همه ي همبازي هاي دوران بچگي ما از صميميتمون تعجب ميكردن مهناز خاله ي كوچيك من بود ، 8 ماه باهم تفاوت سني داشتيم ، پدربزرگم كاميون داشت و مهناز (بهمراه برادر كوچيكترش) از خانم سوم پدر بزرگم بود ، زني كه سنش از مادر خودم هم كمتر بود خونه پدر بزرگم در يك شهرستان ديگه بود كه از ما 3 ساعت فاصله داشت . عيدها و تعطيلات همه خونه پدر بزرگم جمع ميشديم ومن بهمراه مهناز و بقيه بچه هاي فاميل باهم بازي ميكرديم اول دبيرستان كه بودم پدر بزرگم فوت كرد از اونجائي كه پدرم داماد نور چشمي پدر بزرگم بود ، براي اينكه روح پدر بزرگم در آرامش باشه و اونها هم تنها نباشن آخر هر هفته براي سر زدن به اونا مارو ميبرد خونه پدر بزرگم وچون من ومهناز تنها بچه هاي هم سن وسال اون خونه بوديم ، كم كم باهم صميمي شديم واين صميميت به عشقي سخت تبديل شد .علاقه ي من مهناز به هم براي هر دونفرمون اثبات شده بود ولي شايد بخاطر همون افكار تار عنكبوت بسته ي قديمي متحجرانه كه ميگن خاله و خواهر زاده به هم محرمن و نميتونن باهم باشن ، جرات ابراز عشق به همو نداشتيم ، تااينكه من دانشگاه قبول شدم ، مهناز چون از من 8 ماه كوچيكتر بود سال آخر بودو تازه ميخواست كنكور شركت كنه ، چون انتخاب اولش براي دانشگاه آزاد شهر ما بود ، براي شركت در كنكور بايد به شهر ما ميمومد عصر رفتم دنبالش و از ترمينال آوردمش ، داشتم از خوشحالي بال در ميآوردم ، بودن با مهناز به من شوقي ميداد كه بواسطه ي اون ميتونستم تا آخر دنيا نفس بكشم به خونه رسيديم ، سر شام چشممون تو چشم هم بود ، انگار از نگاه هم انرژي ميگرفتيم ، شب مهناز رفت خوابيد ، و صبح زود در حاليكه آماده ميشديم كه بريم به حوزه برگزاري كنكور مهناز ، بهمون خبر دادن كه يكي از فاميلهاي مادرم فوت كرده ، پدر و مادرم براي شركت در مراسم ختم و تشييع جنازه ، همراه ما از خونه خارج شدن ، من و مهناز هم رفتيم به محل برگزاري كنكور تا تموم شدن كنكور مهناز جلوي اون دانشگاه ايستادم و لحظه شماري ميكردم تا مهناز زودتر بياد بيرون ، كنكور تموم شد ومهناز اومد ، اونموقع تاكسيا جلو 2 تا مسافر سوار ميكردن ، من ومهناز جلو نشستيم ، دستمو انداختم دور شونه اش ، كه ديدم دستشو اورد بالا و دستمو گرفت توي دستش ، يه حس عجيبي بهم دست داد ، دستمون تا خونه توي دست هم بود و هيچكدوممون يك كلمه هم حرف نزديم خونه كه رسيديم ، سكوت سنگيني بينمون حكم فرما بود ، رفتم تو اتاقم لباسامو عوض كردم ديدم مهنازم اومد تو ، نشست لبه ي تخت ، اومدم كنارش نشستم ، بي اختار لبم رفت سمت گونه اش ، آروم بوسيدمش ، وبازهم تكراركردم ، صورتشو بطرفم چرخوند و به آرومي لبمو بوسيد ، داشتم ديوونه ميشدم ، ريز ريز از هم لب ميگرفتيم ، دستشو گرفتم توي دستم و هر بوسه اي رو كه ميگرفت با يه بوسه ي ديگه جواب ميدادم بيش از 30 دقيقه همديگه رو بوسيديم ، چه حال خوبي داشتم حس عميق عشق و يه غم سنگين يه دفعه بهم غلبه كرد دستمو گذاشتم زير چونه اش ، زل زدم توي صورت معصوم و دست نخورده اش ، اشك توي چشام حلقه زد ، گفتم مهناز ، ما نميتونيم به هم برسيم ، قبل از جاري شدن اشكاي من اشكاي مهناز بود كه از گونه اش ميلغزيد و ميريخت پائين ، دستشو گرفت جلوي دهنم ، نذاشت ادامه بدم ، گفت اگه بفهمن چي ميشه ؟ اعداممون ميكن ؟ منو تو رو سنگسار ميكنن ؟ حميد بخدا حاضرم بخاطرت سنگسار بشم ، فقط به من بگو تو هم حاضري ؟ اشكام از گونه ام ميريخت روي دست مهناز ، باچشمام وسرم به نشونه ي تائيد ، بهش اشاره كردم ، دستشو از جلوي دهنم برداشت و گريه هاي آرومش به هق هقي بلند تبديل شد ، صداي گريمون ودوستت دارم گفتنمون خونه رو پر كرده بود ، گفتم مهناز باهات هستم تا آخرش تا پاي جونم ، نميدونم چقدر توي بغل هم اشك ريختيم ، اما يه موقع ديدم سرش توي سينمه و آروم شده ، دستمو گذاشتم زير چونه اش ، سرشو آوردم بالا و يه لب اساسي ازش گرفتم ، چه طعمي داشت ، زبونمو به زبونش ميزدم وآب گواراي دهنشو مينوشيدم آروم بغل گردنشو ليسيدم و آومدم به سمت سينه هاش ، زبونم مثل بيابانگردي كه داره يه صحراي بكر و دست نخورده رو طي ميكنه از روي گردنش لغزيد و رفت روي خط سينه اش ، داغي كوير تنش قابل وصف نبود ، نفسهاي به شماره افتاده مهناز ، بهم ميفهموند كه چه لذتي داره ميبره ، قبل از اينكه من بخوام اقدامي بكنم ، مهناز بلوزشو در آورد ، يه سوتين مشكي سينه هاي كوچيك و دخترونشو پوشونده بود بندشو از روي شونه اش كشيد پائين ، و دستاي من به آرومي سوتينشو از روي سينه اش كشيد روي شكمش ، دو تا سينه ي سفت و خوش تراش جلوم بود با نوك قهوه اي تيره بوسيدمشون و نوك سينه اشو كردم توي دهنم ، آروم مكيدمش ، مهناز آه بلندي كشيد و زير لب گفت بخورششششششششش فدات شممممممممبا دستام سينه هاشو چنگ ميزدم و با لبام چنان ميمكيدمش كه نوزاد سينه ي مادرشو حسابي كه سينشو خوردم ، زبونم كشيدم روي شكمش ، دور نافش چرخوندمش چند بار نافشو بوسيدم ، دستمو آروم بردم لاي پاش ، گذاشتم روي كسش ، از روي شلوار خيسي كسش كاملا محسوس بود ، داغ و آتيشي بود و ميدونستم داره لحظه شماري ميكنه براي ليسيده شدن ، كمر شلوارشو باز كردم ، به صورتش نگاه كردم ديدم از خجالت چشماشو بسته ، شلوارشو كشيدم پائين ، كمرشو داد بالا تا كمكم كنه ، يه شورت مشكي پاش بود ، شلوارشو از پاش در آوردم ، زبونمو كشيدم روي شورتش ، با انگشتم شورتشو كشيدم كنار ، كس برجسته و خيسش با لبهاي قهواي و چوچوله برجسته ديوونم كرد ، يه كم مو داشت ولي نه خيلي زياد و بلند ، زبونمو كشيدم روي چوچولش ، چه طعم خوبي داشت ، آهههههه بلندي كشيد ، شروع كردم به مكيدن چوچولش و هر از گاهي ، از روي چوچولش تا سوراخ كونش رو با زبونم طي ميكردم ، يه كم كه خوردم گفت حميد بسه ، بكن ،،، گفتم از عقب ؟ گفت نه از جلو گفتم چي ميگي ديوونه تو دختري گفت مگه نگفتي تا آخرش هستي ؟ ياد حرفام افتادم ، گفتم آره ، هستم گفت پس زود باش شلوارتو در بيار ؟؟؟ شلوارمو كشيدم پائين ، كيرم زد بيرون بزرگ شده بود و آب شهوتم هم جاري بود ، محكم فشارش داد ، و بوسيدش ، بعد سرشو گذاشت توي دهنش و شروع كرد به خوردن ، بلد نبود بخوره ، اما براي من بهترين ساك عمرم بود ، ترسيدم آبم بياد ، كيرمو در آوردم و ازش خواستم كه بخوابه ، شورتشو در آوردم يه بالش هم گذاشتم زير كمرش تا سوراخ كسش بياد بالا و خيلي اذيت نشه كيرمو گذاشتم جلوي سوراخ كسش ، آروم فشار دادم تو خيلي تنگ و داغ بود ، كيرم به سختي رفت تو ديدم جيغ كشيد ، ترسيدم ، گفتم درش بيارم ؟ گفت نه تو كارتو بكن ، باز هم فشار دادم ، مهناز جيغ يلندي كشيد و گفت حميد پاره شددددددددد ،به كيرم نگاه كردم ديدم خون كسش از بغل كيرم داره مياد پائين ، كيرمو چند دقيقه همون تو نگه داشتم ، تا كم كم براش عادي شد ، با دستمال بغل كيرمو تميز كردم و بازهم فشار دادم ، كيرم تا ته تو بود ، آروم آروم تلمبه ميزدم ، ديدم مهناز محكم بغلم كرد و با يه آه بلند ارگاسم شد ، خودمم خيلي نتونستم مقاومت كنم ، با ديدن ارگاسم مهناز منم ارضا شدم ، كيرمو كشيدم بيرون وآبم با فشار ريخت روي شكمش ، بي حال كنارش افتادم و بغلش كردم ، با نوازش هم و دوستت دارم گفتن به هم ، بلند شديم رفتيم حموم البته جدا ، اون روز شروع رابطه ي سكسي و رومانتیک ي منو مهناز بود ، وهر روز عشقمون به هم بيشتر ميشد تا جائي كه ديديم نميتونيم جدا از هم زندگي كنيم ، 4 سال بعد ما به مالزي رفتيم براي كارشناسي ارشد ، درسمون كه تموم شد از اونجا هم كارامونو انجام داديم و به استراليا رفتيم ، الان 8 ساله كه در استراليا زندگي ميكنيم ، هيچكس به رابطه ما پي نبرده ، تازه خيلي هم خوشحالن كه نه من و نه مهناز اونجا تنها نيستيم ، عشق من ومهناز براي هميشه جاويدانه و من معتقدم كه عشق از هر چيزي برتره ، ما قصد داريم كه اينجا بچه دار بشيم و مطمئنم كه بچمون مثل مامانش زيبا و مهربون ميشه .نوشته حمید
0 views
Date: November 25, 2018