عشق خودم سلما

0 views
0%

سلام به همه دوستان سایت داستان سکسی من مهیار هستم 27 ساله از … وزنم 80.05 قدم 179 دو سالی میشه که به طور حرفه ای ورزش بدن سازی انجام میدم قیافم خوبه و هیکلم ورزشکاری ادم متعادلی هستم البته به نظرخودم بریم سراغ داستان من یه دختر خاله دارم به اسم سلما 32 سالشه و تا به الان هم ازدواج نکرده عید خانواده خاله اینا با دوست خانواده گیشون رفتن مسافرت 29 اسفند رفتن تا 6 فروردین شبا خاله بزرگه من که میشه خاله سلما پیشش میموند شب دوم عید سلما شام دعوت بود خونه ما بعد شام تا ساعت 12.30 موند و اقوام هم داشتن برا عید دیدن میومدن خونه ما ساعت 12.30 سلما به پدرم که میشه داییش گفت خاله الان تو خونه تنهاست و بهتره برم پدرم بهم گفت با ماشین برسونمش من از خدا خواسته فوری گفتم چشم من سلما خیلی دوست داشتم اما اون اصلا از دل من خبر نداشت همیشه تو فکرش بودم و دوست داشتم باهاش سکس داشته باشم اما همش فکرو خیالت بود و بس سوار ماشین شدیم و من راه افتادم داشتم اروم رانندگی میکردم و تو فکر سلما غوطه ور که یهو صدام کرد مهیار مهیار مهیار که گفتم بله گفت کجایی گفتم هیچی همینجا گفت داشتی به چی فکر میکردی فوری گفتم به یکی از دوستام یهو شوکه شدم گفت به دوست دخترت فکر میکردی موندم چی بگم گفتم آره برگشت گفت من میشناسمش گفتم نه گفت بگو تا بشناسم آخه آخه کردم که گفت مهیار جان من بگو گفتم سلما باید بین خودمون بمونه گفت باشه به کسی نمیگم گفتم که سلما قول دادی گفت باشه دیگه بگو دارم از حسادت دغ میکنم این حرفش یکم قلقلکم داد برگشتم گفم سلما قول دادی ها که با عصبانیت گفت بگو دیگه منم با تمتم زوری که داشتم گفتم تو فکر تو بودم یه دغعه داخل ماشین ساکت شد تو بین این حرفا اصلا حواسم نبود دارم کجا میرم یه دفعه سلما گفت به چی من فکر میکردی نتونستم بگم که به سکس با تو فکر میکردم و جوابشو ندادم برگشت گفت مهیار منو دوس داری یا فقط فکرت دنبال بدن منه (سلما با اینکه سنش بالاست اما خدایش یه پری نه یه آدم بدنش مال هرکی به شه من که باور دارم جونتر میشه تا پیرتر خیلیا ازش خواستگاری کردن اما به دلیل روحیات خاصش تا الان ازدواج نکرده) گفتم سلما اگه بگم دوست دارم دروغ گفتم اگه بگم بدنت و میخوام بازم دروغ گفتم من هم دوست دارم هم بدنت می خوام دیگه داشتم دیوونه میشدم اولین بارم بود که داشتم با سلما اونطوری راحت حرف میزدم داشم به این فکر میکردم که گفتن فکرم به سلما کار درستی بود یا نه که سلما گفت مهیار رد شدی یهو دیدم از در خونشون یه ده بیس متری رد شدم دنده عقب گرفم برگشتم وایسادم جلو درشون نمی دونستم چی بگم که سلما درو باز کرد که پیاده بشه یه پاش داخل ماشین یه پاش رو زمین ( ماشین من شاسی بلنده ) با آرامش خاصی گفت منم دوست دارم مهیار جان دیگه واینستاد و رفت داخل منم با هزار تا فکر خوب و بد اومدم خونه فردای اون روز بعداز ظهر بیرون بودم که سلما زنگ زد تا زنگ اول خورد با ناشی گری فوری جواب دادم با صدای لرزان گفتم بله که سلما گفت سلام عزیزم بعد یکم تعارفات گفت مهیار تو خونه منتظرتم و بدون هیچ جوابی که از من بشنوه خدا حافظی کرد من بدون هیچ فکر کردنی سریع خودمو به ماشین رسوندمو راه افتادم طرف خونشون رسیدم در خونشون و زنگ زدم سلما گفت مهیار تویی گفتم آره درو باز کرد رفتم داخل تا دیدمش خشکم زد ضربان قلبم داشت عزییتم میکرد نمی تونستم خودمو کنترل کنم انگار من بدبخت تا به حال دختر ندیده بودم که این طوری خوشکم زده بود سلما یه بلوز خیلی تنگ به رنگ آبی فیروزه ای پوشیده بود با این که دو تا دکمه بالایی رو نبسته بود نوک سینه هاش داشت پیرهن پاره میکرد طوری تنگ بود که از فاصله بین دکمه هاش بدنش معلوم بود و یه دامن خیلی خیلی کوتاه به رنگ سفید(برفی)طوری تنگ بود که معلوم بود باهاش راحت نیست من فقط داشتم نگاهش میکردم و بدون این که خودم متوجه بشم کیرم راست شده بود من اکثرا شلوار لی یا کتان تنگ میپوشم کیرم اگه خاب باشه از زیر شلوار ضایه تا برسه به این که راست کرده باشم خلاصه دیدم سلما زیر چشمی داره کیرم وارسی میکنه آروم اومد طرف من دست گذاشت رو شونم و گفت مگه تو نگفتی دوسم داری پس چی شده چرا خشکت زده گفتم سلما اجازه دارم که……. گفت اختیار داری عزیزم دیگه داشتم از خود بی خود میشدم دست گذاشتم کنار کمرش خدمو کشیدم نزدیکتر آروم لبمو رسوندم به لبش و شروع کردیم به خوردن لبامون طوری به هم می پیچیدیم که انگار هزار ساله با همیم طوری عشق بازی میکردیم که دیگه هیچی حالیمون نبود سلما سینه هاشو چسبونده بود به سینه های من و با حس عجیبی داشت فشار میداد منم کیرمو با پایان وجود بهش می مالوندم سلما گفت مهیار بیا و با هم رفتیم اتاق سلما من اولین بارم بود که اتاق سلما رو میدیدم روی تخت سلما که نسبتا هم کوچیک بود ولو شدیم سلما زیر من هم روش و دوباره لب گیری از هم بعد چند لحظه خدمو یه کم بلند کردمو به بدن سلما یه نگاه کردم دست انداختم روسینه هاش و با یه حشریت بی حدی شروع به مالیدنشون کردم فکر میکردم دیگه لذت از این بیشتر وجود نداره کم کم داشت ناله های سلما شروع میشد که داشت حشریت من بیشتر میکرد دکمه های پیرهنشو باز کردم سینه های بی نظیرش افتاد بیرون دیگه تحمل نداشتم و کنترل خدمو از دست داده بودم با ولع یه بچه شیر خواره شروع به خوردن سینه هاش کردم طوری میخوردم که انگار میخوام تمومش کنم وقتی نوک سینه هاشو مک میزدم کمرشو یه کی دو سانتی بالا میکشید طوری دستاشو به کمرم میکشید که لذت حال کردنمو بیشتر میکرد بعد خوردن سینه هاش دامنشو با زحمت پایین کشیدم با فشار کمی پاهاشو از هم جدا کردم اگه بگم زیباترین کس دنیارو داشت بازم کم گفتم آروم دست کشیدم روش و بااش ور رفتم دیدم سلما دیگه چشاش خمار شده و این حالت مجبورم کرد دوباره شروع به لب گرفتن کنم دستم رو کس سلما بود و لبم رو لبش طوری لبشو می مکیدم که دست گذاشت رو سینه ام و آروم حالیم کرد که بسه منم لبمو کنار کشیدم و اومدم سراغ کس سلما و شروع کردم به لیس زدن کسش اونقدر کسشو خوردم که صدای نالش بلند شد و با صدای بلند داشت آه و ناله میکرد داشت با انگشتاش ملافه تختو پاره میکرد یکم وایسادم گفتم سلما حات خوبه گفت عالیه مهیار عالیه ادامه بده من دوباره شروع کردم به لیس زدن کس سلما با دو تا دستام داشتم بدنشو میمالوندم دیگه کیرم داشت میترکید و اونقدر بزرگ شده بود که داشت عزیتم میکرد بلند شدم نشستم گفتم سلما میخوام برام ساک بزنی زیاد انتظار نداشتم که قبول کنه اما بدون هیچ حرفی دستمو گرفت و دو باره خابوندم رو تخت و دستشو درو کیرم حلقه کرد با نوک زبونش خیلی آرومم یه لیس بلن رو کله کیرم زد و شروع کرد به خردن کیرم زیاد نمی تونست کیرمو داخل ببره من هم فشار نمیدادم پنج شش دقیقه برا ساک زد کم کم دیدم داره آبم میاد گفتم اناز داره آبم میاد دیگه ساک نزن واونم کیرمو کشید بیرون یه آب لیزه از کیرم زده بود بیرون که سلما گفت آبت اومد گفته نه گفت دوباره برام لیس بزن و من هم شروع به لیس زدن کسش کردم تو این فکر بودم که بعدا از این چکارش کنم آخه سلما دختر بود و نه کس داده بود نه کون یه لحظه دیدم اناز لرزس خیلی کمی کرد و آروم شد فهمیدم که ارضا شده گفتم عزیزم زود ارضا شدی گفت بی انصاف یه ساعته داری باهام حال میکنی انتظار داری ارضا نشم خندیدمو گفتم نوش جات سلما گفت درا بکش منم دراز کشیدم شروع کرد به خوردن سینه هام به شوخی گفت سینه های تو که بیشتر حال میده(چون ورزش منظم انجام دادم سینه هام خوبه ) منم گفتم بخور مال خودته گفتم انلناز میخوام بکنمت گفت نه من بازم اصرار کردم رازی نمیشد ولی بی میل هم نبود بلند شدم رو کمرخابوندمش رو تخت پاهاشو بلند کردم سر کیرمو گذاشتم رو کونش گفتم اگه اب دهن بزنم بدت میاد گفت از رو میز کرم وردار منم کرمرو ورداشتمو زدم رو سر کیرم یه بالش گذاشتم زیر کمرش و آروم شرع کردم به فشار دادن خیلی تنگ بود و با این فشارها نمیرفت داخل ولی دلم نمیخواست درد بکشه برا همین شاید ده پونوزده دقیقه با سوراخ کونش ور رفتم تا یه کم گشاد شد آروم سر کیرمو داخل کردم سلما دیگه حرفی نمیزد و داشت حال میکرد شروع کردم به تلمبه زدن درد میکشید اما حرفی نمیزد یه پنج دقیقه که تلمبه زده بودم دیدم داره آبم میاد کشیدم بیرون و ابم کیرمو ریختم رو شکمش دیگه نای تکوم خوردن نداشتم سلما گفت کاغذ دستمالی براش بیارم منم آوردم و شکمشو پاک کردم کنار هم ولو شدیم بعد این که حالم جا اومد بلند شدم که برم سلما گفت مهیار بهترین لحظات زندگیم با تو گذشت منم با غرور خاصی گفتم اگه من بهترین لحظات زندگیت باشم تو خود زندگی من هستی و با یه لب کوتاه از هم خدا حافظی کردیمو من رفتم بعد اون روز رابطه من و سلما یه رابطه عاطفی و رومانتیک شده و گه گداری یواشکی چند دقیقه ای باهاش خلوت میکنم امیدوارم مورد پسند دوستان سایت داستان سکسی قرار گرفته باشه اگه کم و کاستی و ایرادی داشتم ببخشین چون داستان اولی بود که نوشتم به امید روزهای خوش بای باینوشته‌ مهیار

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *