عشق در یک نگاه-قسمت اول-پرولوگچشمام با صدای زنگ ساعت باز میشه… .به دور و اطرافم نگاه میکنم،هنوزم تنهای تنهاممیرم جلوی آینه به خودم نگاه میکنم؛موهام ژولیده پولیده بود.نگاهم به زخم روی بازوم افتاد،ولی یادم نمیاد که کی اتفاق افتادهاصلا دیشب چی شد؟؟؟کجا بودم؟ ررررریییننننگگگگ … رررریییینننگگ … صدای تلفنم منو به خودم آورد.تلفن رو جواب دادم،سهیل بود.رفیق فابریکمه و از بچگی با هم بودیم و خاطرات خوب و خوشی با هم داشتیم.سهیلسلام.چطوری؟ منخوبم مرسی. سهیلایشالا آماده¬ای دیگه؟ من برای چی باید آماده باشم؟؟؟ سهیلای خاک تو سرتزود حاضر شو میام دنبالت… تلفن رو قطع کرد.حالا یادم افتاد که امروز چه روزیه ((روز اول دانشگاهه))سریع حاضر شدم و کیفمو برداشتم و رفتم پایین منتظر سهیل… بعد از 3 4 دقیقه سهیل با ماشینش اومد… بعد از نیم ساعت رسیدیم جلوی دانشگاه.من پیاده شدم و سهیل رفت ماشین رو پارک کنه.واقعا از روز اول متنفرم منتظر شدم تا سهیل بیاد تا با هم بریم…سال قبل واقعا دردناک بود…کسی که پایان وقتمو به پاش ریختم بهم خیانت کرد و رفت با یه پسر دیگه.من واقعا عاشقش بودم،نمیدونم برای چی بهم خیانت کرد.از اون موقع بود که تصمیم گرفتم با هیچ دختر دیگه¬ای نباشم.واقعا از این دنیا و آدماش میترسیدم.میترسیدم که دوباره سرنوشت بهم پشت کنه و منو تو دام خودش بندازه…وارد حیاط دانشگاه شدیم؛بعضی از بچه ها رو یادمه که 2سال پیش وارد دانشگاه شده بودن و دیگه از اون موقع به بعد ارتباطم باهاشون قطع شده بود.باهاشون که سلام علیک کردیم،به سمت در ساختمان دانشگاه رفتیم.جلوی سالن کتابخانه چشمم به یه دختری افتاد،یه لحظه چشمم تو چشاش قفل شد.با صدای سهیل به خودم اومدم و به سمت کلاسمون حرکت کردیم.چهره دختره خیلی برام آشنا بود ولی اصلا نمی خواستم دوباره وارد یک رابطه دیگه بشم…بعد از کلاس دوم-که 20 دقیقه زمان استراحت بود-به سمت در دانشگاه میرفتم که برم بیرون یه چیزی بخورم(بوفه بیرون ساختمان و تو حیاط بود).داشتم از جلوی کتابخانه رد میشدم که دیدم همون دختره دوباره اونجاست.تنها بود.دلم میخواست برم بپرسم که کجا دیدمش.احساس میکردم که قبلا با هم بودیم.نمیدونم اما فکر میکردم که قبلا احساسی بهش داشتم.با ترس و لرز رفتم داخل کتابخانه.بیشتر بچه ها یا تو حیاط بودن یا تو سالن غذاخوری.با این حال من و اون تو کتابخانه تنها بودیم.همین طور که داشتم میرفتم جلو به سمتش،یک لحظه برگشت و پشتش رو نگاه کرد.دوباره چشمم تو چشمای قشنگش قفل شد.خواست چیزی بگه که ساکت شد.بعد از چند لحظه گفتشما همون مردی نیستید که دیشب منو از دست اون اراذل و اوباش نجات دادید؟ساعت 3010 شب بود و هوا تاریک.داشتم به سمت خونه مادرجونم (مادربزرگم) میرفتم که یهو گوشیم زنگ زد.مادر جونم بود.بهش گفتم که تا 20 دقیقه دیگه میرسم خونه و تلفن رو قطع کردم.به سر خیابون اصلی که رسیدم یه مردی اومد جلوم. خیلی ترسیدم،حدس زدم که میخواد اذیتم کنه.سریع به سمت عقب برگشتم و خواستم برگردم که یه مرد دیگه هم با چاقو جلوم ظاهر شد.خیلی ترسیدم و یه جیغ آروم کشیدم که اون مرد پشتیه منو با دستاش از پشت گرفت.یه دستش رو سینم بود و با اون یکی دستش دهنمو گرفته بود.یه لگد به اونجاش زدم،داد کشید.سریع به سمت عقب دویدم و جیغ میکشیدم ولی کسی نبود.اون یکی مرده هم داشت با چاقوش بهم میرسید.یک لحظه دیدم سر کوچه بغلی یک مردی ایستاده.میدونم که ممکن بود اون هم با اینها همدست باشه،ولی ریسک کردم و خطرش رو به جون خریدم و رفتم سمتش.با دیدن قیافه هراسان من تعجب کرد.چشمش که به مرد پشت من و چاقوش افتاد،ماجرا رو فهمید.با این که جوون به نظر میرسید،اما بدن خوبی داشت و به نظر میرسید زورش زیاد باشه.با جیغ بهش گفتم آقا…آقا…تورو خدا کمک کنید دیگه خودش کاملا متوجه شد و رفت سمت اون مرده.یکم باهاش درگیر شد،ولی چون اون چاقو داشت،زیاد بهش نزدیک نمیشد.اون مرده با چاقو به سمتش حمله کرد ولی جاخالی داد و خورد به بازوش.بعد با مشت زد به صورت اون مرده و اون افتاد زمین.رو زمین هم چند تا لگد بهش زد و… .من داشتم میدویدم به سمت خونمون.اصلا به چیزی فکر نمیکردمفقط خدا رو شکر کردم که اون مرده رسید و منو نجات داد.شما همون مردی نیستید که دیشب منو از دست اون اراذل و اوباش نجات دادید؟این رو که گفت،یاد دیشب افتادم.همه چی یادم افتاد.بهش گفتمپس دیشب شما بودید؟ گفتآره.بعد دستش رو آورد جلو و گفت الهام هستم.واقعا خیلی دیشب لطف کردین.من واقعا به شما مدیونم. منم دستم رو آوردم جلو و جوابشو دادممنم حامد هستم.خواهش میکنم.وظیفه¬ام بود. بازهم کلی تشکر و اینها کرد و گفتمن باید برم.خوشحال شدم که دیدمتون.بعدا میبینمتون.احساس میکردم که بهش علاقه مند شده¬ام.اما نه.دوباره نه.ولی انگار دست سرنوشت من رو به سمت الهام میکشوند.شبم با فکر به اون صبح شد.صبح کمی زودتر بیدار شدم و صبحانه خوردم.بعد هم رفتم حموم و اصلاح کردم.از حموم که اومدم بیرون یکی از بهترین لباسام رو پوشیدم.یک پیرهن صورتی کمرنگ با یک شلوار کتان مشکی که با کفش اسپرت جیرم خیلی جور بود.رفتم پایین و کمی بعد سهیل رسید و رفتیم دانشگاه.حدس زدم که تو کتابخانه یا عضوه یا مسئول.وقتی رسیدیم دانشگاه،بعد از کلاس اول،رفتم به سمت کتابخونه.دیدم درش بستس.ولی از پشت شیشه معلوم بود که کسی داخل هست.در زدم.خودش بود،الهام.در رو باز کرد و گفتآه…شمایید؟سلام،بفرمایید داخل. منم سلام کردم و رفتم داخل. عجیب بود که چرا در رو برای من باز کرد.مگه کتابخونه تعطیل نبود؟حدس زدم که اون هم بهم علاقه مند شده بود رفتم داخل.داشت میرفت به سمت راهروی B کتابخانه که محل نگهداری رمانه. گفت امری داشتید؟ گفتم کهراستش میخواستم درباره اون شب بگم… (اصلا نمیدونستم باید از کجا شروع کنم.تجربه نداشتم) اون هم درحالی که داشت کتاب های زیاد قفسه رو جا به جا میکرد گفتآهان.اون شب؟خب میدونید که دیروقت بود و من هم… که کتابای قطور و زیاد قفسه از دستش در رفت.(یعنی که داشت میریخت)پریدم سمتش و کمکش کردم که کتاب ها نریزه.خیلی فاصلمون کم بود.چند لحظه¬ای سکوت بینمون جاری بود.به خودم که اومدم دیدم لبای داغش رو گذاشت روی لبم.ولی من که غافلگیر شدم کاری نکردم.در نتیجه اون هم شروع کرد به لب گرفتن.زبونش رو توی دهنم میچرخوند.لباش هم داغ بود،هم خوشمزه.واقعا حس فراموش نشدنی بود.اولین بار بود که یه دختر خواستار رابطه با من شده بود.منم دعوتش رو رد نکردم و شروع کردم به لب گرفتن.دستام رو دورش حلقه کردم،اون هم دستش رو گذاشت پشت سر من.چند دقیقه¬ای مشغول بودیم که صدای زنگ موبایلم ما رو به خودمون آورد.لباش رو درآورد و به چشمام خیره شد.من زل زدم تو چشماش.دوباره لبم رو بوسید و رفت.منم هاج و واج داشتم رفتنش رو نگاه میکردم.موبایلم هنوز داشت زنگ میخورد ولی اعتنایی بهش نکردم و نشستم روی یکی از صندلیای کتابخانه.به ساعتم نگاه کردم.هنوز 5 دقیقه به شروع کلاس مونده بود.داشتم با خودم فکر میکردم که دوباره من چه مرگم شده؟دوباره یک رابطه جدید؟؟؟نوشته حامد
0 views
Date: November 25, 2018