عشق دو برادر به یک دختر

0 views
0%

من دختری 18ساله ازتهرانیه روزباییزی توراه مدرسه بابسری اشناشدم که اولش دوسش نداشتم ولی کم کم یه جوررایی به دلم نشست ازغیرتش خوشم اومده بود میدونستم واقعا عاشقم شده چندماهی خیلی ساده دوستیمون گذشت تا این که شایان گفت ماه عیدمیرم سربازی خیلی ناراحت شدم برای اولین بار بغلش کردم وگریه کردم گرمی تنشوحس میکردم خیلی دوسش داشتم ازکوچه که رفتیم ازهم خداحافظی کردیم ورفتیم خونمون بهش اس دادم که گرمی اغوشت واقعا لذت بخش بود میخوام قبل از رفتن به سربازیت یه بار بیام خونتون یه روز شایان بهم زنگ زدکه خونمون خلوته میای عروسکم من که عاشق گرمی اغوشش شده بودم قبول کردم ارایش کردم ولباس سکس بوشیدم ورفتم وقتی دم درشون رسیدم ایفون خونشونو زدم شایان هم بدون اینکه خودش بیاد دم در تامنو ببره تو ایفونوزد من خودم رفتم خونه اولش شایاننو ندیدم فقط صداشومیشنیدم که میگت بیاتو اتاق عزیزم رفتم اتاق اماشایانو باز ندیدم میخواستم به بشت در نگاکنم که ازبشت بغلم کرد وگفت سلام جونم دوستت دارم منم که بهش یه جورایی علاقه داشتم گفتم منم دوست دارم گلم ئمنو نشوندرو تختش کمی صحبت کردیم بعدیواش یواش میدیدم که شایان داره شهوتی میشه یه لحظه هردو سکوت کردیم من درست به چشای شایان ذل زده بودم رنگ چشای شایان همیشه مستم میکرد سیاهه سیاه بود کم کم صورتموبهش نزدیک میکردم شایان هم همینطور من دیگه تحمل دوری ازلباشونمیتونستم بکنم لبامو به لباش چسبیدم شایان هم بدنمو لمس میکرد یه لحظه چشمم به کیرش افتاد دیدم که کیرش ازبس شق شده داره شلوارشو باره میکنه شایان هم فهمیدکگه من متوجه سایت داستان سکسی شدنش شدم لبخندمعنی داری بهم زد واروم منو خوابوند وروم دراز کشید گرمای کیرش منوهم حشری کرده بود هر دومون که بیشتر حشری شده بودیم همدیگرو لخت کردیم شایان تو چشاش هم حس عشق را داشت هم شهوت من که عاشق لب بودم لباشو با زبونم لیس زدم شایان هم از لب خوردنم خوشش اومده بود یه لحظه بهم نگاکرد گفت فقط لب اینوگفت و سرشو کم کم بایین اورد گردنمو بشت گوشمو بازبونش لیس میزد خیلی حال میکردم منم بادستم موهاشو البته موی سرشو لمس میکردم شایان رفته رفته حال بیشتر میدادو بایین تر میرفت سینموبا نک زبونش نوک سینمو لیس میزد دیگه نمیتونست بایین تر بره چون قبلا تو اسام گفته بودم زیاده روی موقوف.ولی من که بیشترحشری شده بودم کیرشوبادستم گرفتم وکمی باهاش ور رفتم گذاشتم وسط باهام ازجلو خلاصه شهوتشوریخت وبعدازحموم من رفتم خونه همش توکف اون ساعت بودم شایان هم یه جورایی خیلی مهربونم شده بود خلاصه اون روز رسیدکه شایان راهی سربازیش شد اونروز حس میکردم مرده ی متحرکی هستم که فقط وفقط فکرمیکردم همش میترسیدم شایان بلایی سرش بیاد چون به زاهدان افتاده بود شایان یک هفته بود بهم زنگ نمیزد من بدبختانه شماره ی برادرشومیدونستم وبه شاهین زنگ زدم گفتم برادر منم غزل یک هفته هست که شایان زنگی نزده شاهین گفت اره غزل جون به ماهم زنگ نزده نگران نباش چون تازه وارده دوهفته نمیزارن زنگ بزنه گفتم اخه من نگرانشم گفت برادرمنم هست چاره ای نیست روز ها گذشت و باز از شایان خبری نشد ..ساعت دوازده ونیم شب بو دلم بد جوری گرفته بود به شاهین بیام زدم گفتم چه خبر دلم شور میزنه گفت عزیزم ناراحت نباش انشاالله به این زودی زنگ میزنه گفتم انشالله بعدفردای همین شب بهم بیام اومد دیدم شاهین فرستاده که گلم چه خبر شایان ازنگ نرد گفتم نه شاهین جان این بیام باعث شد چند روزی ما به هم بیام بیشتری فرستادیم من غافل ازاین بودم که شاهین تواین چندروز وابسته ی من ومن وابسته ی شاهین شدم یه روزی من واقعا دلشوره ی زیادی داسشتم که نمیدونستم چیکارکنم تودلم باخودم گتم کاش همین الان شایان یه زنگی بزنه توهمین فکربودم که تلفنم به صدادر اومد باورنمیکردم شایان باشه اما اینطور بود شایان بود ازخوشحاتی میخواستم گریه زاری کنم شایان گفت عشقم معضرت میخوام نمیذتشتن به خونه هامون زنگ بزنیم بخاطرهمین نتونستم تماس بگیسرم من باگریه گفتم فدای سرت حالاکه تماس گرفتی اونارو بیخیاگفت خیلی دوستت دارم به محظ اینکه سربازیم تموم شه میام برای همیشه باهم باشیم وازدواج کنیم گفتم توسلامت بیا اونابه وقتش حل میشن.شایان گفت عزیزم تا اموزشم تموم نشه نمیزارن بیام ولی اموزشم تموم شه اول از همه میام به دیدن تو گفتم فدات شم غشقم اشکال نداره وگفت دیرتماس میگیرم نمیزارن اینوگفت وقطع شد من اونروزو فقط باگریه سبری کردم شب شدویک بیام دیگه ازشاهین اومد نوشته بود که غزل جان شایان بهت زنگ زده بود به ما که زده بود منم جوابشو دادم گفتم اره شاهین جان دوباره اس اومد که گفتم شایدنزده باشه واسه همین میخواستم ازنگرانی دربیای بعدمن جواب ندادم اما بازشاهین اس داد که نمیتونم بیشتر ازاین تحمل کنم ومیگم نوشته بود ازته دل بهت عاشق شدم من شک شدم گفتم این امکان نداره این چه حرفیه شاهین من عشق برادرتم جواب داد که عشق هرکسی کهئباشی تودل من موندگاری هستی برای همیشه9 …یه ماه گذشت ازشایان خبری نبود اما شاهین مدام اس رومانتیک میداد منم جوابشونمیدادم باز دلشوره هام به این که شایان تماس نمیگرفت شروع شده بود یه باردیگه که شاهین اس داد جوابشو دادم گفتم شاهین بازشایان نگرانم کرده شاهین جواب داد این همه مخدت بهت اس میدادم جواب نمیدادی یعنی اینقدر شایانو دوست داری گفتم اره عاشقش شدم گفت هیچ احساسی به من نداری اصلا گفتم دارم امانمیتونم به شایان خیانت کنم گفت خیانت نیست اگه مایلی جای خالیه شایانومن برات برکنم گفتم حالاکه اسرار داری قبول.مابه اس بازیمون چندروزی ادامه دادیم تااینکه یه روز شاههین گفت بیاخونه ما کسی نیست نترس فقط میخوام حرف بزنیم منم قبول کردم چون اعتمادکرده بودم که کاری باهام نداره اگه بخاطرشهوت بود از اس دغادناش میفهمیدم رفتم خونشون در روزدم اومد در باهم رفتیم تو نامسب رفت اتاقی که من باشایان رفته بودم درست نشست جایی که شایانم نشسته بود منم نشستم جای زخودم نزدیک به شاهین گریم گرفت گریه زاری کردم به شاهین گفتم که باشایان اینجا اومده بودم من که کنترلم دست خودم نبود دست احساساتم بود شاهین بغلم کرد ومن نتونستم چیزی بگم منم که احتیاج به هم صحبت داشتم محکم شاهینوبغل گرفتم من خاطرات باشایان یادم افتاد همون لحظه به چشم شاهین ذل زدم نمیدونم چی شد باشاهین لب رفتیم اما نه شاهین ونه من زیاده روی نکردیم فقط بغل ولب.من وقتی رفتم خونه فهمیدم دارم به شاهین عاشق میشم بازباشاهین اس بازی میکردیم تاکه یک هفته مونده بود شایان اموزششو تموم کنه بهم زنگ زد برداشتم گریه زاری کردم وگفتم دوسم نداری چرابهم زنگ نمیزدی گفت عشقم من که گفته بودم نمیتونم تماس بگیرم حس میکردم باعث رابطم باشاهین تقصیر شایان وبی توجهی هاش هستش امابازگفتم شایان دوستت دارم زودبیا گفت فردا مرخص میشم ازاین زندان لعنتی خوشحال بودم درست برعکس شاهین که میگفت اگه شایان بیاد توجهی به من نمیکنی.فرداش هرچقدرمنتظرشدم کسی باهام تماس نگرفت تااینکه ساعت7عصر گوشیم به صدادراومد خوشحال شدم گفتم شایان اومد اماشاهین بود دیدم داره گریه زاری میکنه گفتم چیه شاهین چراگریه میکنی مکث کرد ویک کلمه گفت شایان گفتم شایان چی گفت شایان عمرشو داد به تو اون تصادف کرده من خیلی ناراحت شدم درست دوماه گریه زاری کردم وتموم اما قسمت این شدکه منو شاهین عشق هم شدیم و ازدواج کردیم وخوشبختیماین نوشتم واقعا واقعی بود از شما دوستان عزیزمیخوام نظراگه داشتین بفرستین باتشکرنوشته غزل

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *