با سلام به دوستان عزيز_راستش اولين بار كه ميخوام داستان بذارم پس اگه بد بود ببخشيد_سال 88 بود كه كنكور دادم و خودم ميدونستم شانس قبولي تو دانشگاه دولتي رو ندارم وقتي نتيجه ها اومدن تو يكي از غيرانتفاعي هاي اصفهان قبول شدم.اولش نميخواستم برم اخه وضع ماليمون خوب نبود و بالاخره با اصرار دوستام و فاميلام و با هزار دردسر رفتم دانشگاه.روزاي اول دانشگاه همش دنبال خوابگاه و كاراش بودم و يه اتاق بهمون دادن و قرار شد به جاي پولش بعضي وقتها تو سالن خوابگاه كار كنم منظورم تميزكاري.از دانشگاه خوشم نيومد ديگه ميخواستم ول كنم برگردم خونه دنبال بدبختي هاي خودم.هفته سوم كلاسا بود كه يه دختري اومد تو كلاسمون نميدونم چي شد ولي خيلي نگاش كردم نميدونم يه حسي بهم دس داد فكر كنم عاشق شده بودم نميدونم هر چي بود خوب بود اون روز به بعد به دانشگاه علاقه پيدا كرده بودم و همه كلاسا رو ميرفتم به خاطر ديدن يه نفر كه فقط ديدن اون ارومم ميكرد و بهم روحيه ميداد كه درس بخونم.تا عصر كلاس بودم و بعدشم ميرفتم سالن رو تميز ميكردم و بعدشم ميرفتم خوابگاه.با همه خستگي و دردسرايي كه داشتم خوابم نميبرد و تا دير وقت بهش فكر ميكردم به دختري كه حتي اسمشو نميدونستم ولي عاشقش شده بودم و بهش وابسته شده بودم.با يكي از رفيقام كه باهاش راحت بودم دربارش حرف زدم و بهم گفت برو بهش پيشنهاد بده ولي من نميتونستم چون هيچوقت از اين كارا نكرده بودم و خجالت ميكشيدم و تا اون موقع حتي دوس دخترم نداشتم نه اينكه زشت بودم نه خودم نميخواستم و نميتونستم.چند روز بعدش فهميدم اسمش الهامه و بچه اهواز ولي چه فايده اي برا من داشت دختري كه فقط نگاش ميكردم و اگه روزي كلاس نميومد دلم ميگرفت و كلاسو ول ميكردم و ميرفتم تو يه پاركي كه نزديك دانشگاه بود و تو فكر ميرفتم كه چرا اينقد بدبختم خدا چرا هر چي زجر به من دادي مادرمو ازم گرفتي بازم شكرتو كردم من مادرم وقتي كوچيك بودم فوت شده بود .گذشت و من موندم و نگاهام به الهام.ترم يك تموم شد و امتحانا شروع شد تو امتحانا زياد نميديدمش و هر چقد دنبالش ميگشتم كه فقط نگاش كنم پيداش نميكردم.امتحان زبان پيش داشتيم تو فكر بودم كه يه لحظه حس كردم كسي سعي داره نگاش كنم و بهش تقلبي برسونم سرمو برگردوندم ديدم الهامه كه بخدا تعجب كردم و گيچ شدم ديگه عقل و هوشم سر جاش نبود فقط لباشو ميديدم كه ازم ميخواست كمكش كنم نميدونستم بايد چيكار كنم انگار تلسم شده بودم كه يكدفعه مراقب برگم رو ازم گرفت و روش خط قرمزي كشيد و ازم خواست كه برم بيرون وقتي بيرون رفتم فهميدم چي شده.بعد امتحان تنها نشسته بودم كه ديدم الهام داره مياد طرفم گفتم شايد بخواد ازم گله كنه كه چرا برام نگفتي يا معذرت خواهي كنه كه به خاطر اون درسو پاس نميكنم با هر قدمي كه برميداشت ضربان قلبم تندتر ميشد بهم نزديك شد كه گوشيش زنگ خوردو و از اونجا دور شد منم انگار ترسيده بودم و فرار كردم اخه برام سخت بود.امتحانا تموم شد و همه درسا رو پاس كردم به جز زبانم كه به خاطرش خودمو سرزنش نكردم چون به خاطر الهام بود. ترم يك تموم شد فكر اينكه چند روزي قراره الهامو نبينم ديوونم ميكرد.چند روزي كه شهرستان بودم از صبح تا شب كار ميكردم كه بتونم ترم 2 دانشگاه رو برم كه همش به خاطر الهام بود……ادامه داردنوشته rohan
0 views
Date: November 25, 2018