این یک خاطره نیست داستانی است برگرفته از حوادث واقعی زندگی من.. اسم ها عوض شده و رخ دادها شاخ و برگ پیدا کرده اند.. اولین داستانی نیست که مینویسم ولی اولین داستان سکسی است که مینوسم….تابستان سال 1385 که دایی بنده به همراه همسر، دختر و دامادش برای یک هفته تفریح عازم امارات شدند، من در کنار پسر داییم که خدمت نرفتم که از همراهی بقیه خانواده باز مانده بود، سپری کردم. من و علی سال آخر رشته ادبیات و صنایع دانشگاه هستیم. علی یک سال پشت کنکور بوده و از من یکسال بزرگتره..در خانواده ما روابط خانوادگی بسیار پر رنگ است. علاوه بر علی پسر داییم شاهرخ پسر اون یکی داییم و مهم تر از همه سپیده دختر خالم از جمله کسانی بودند که در اون سالها بیشتر معاشرت ها و رفت آمد های من به اون ها منتهی میشد. سپیده کوچک ترین فرزند بزرگترین خاله من میشد…میگن در جوانی پاک بودن سنت پیغمبری است ورنه هر گبری به پیری میشود پرهیزکار…خاله بزرگ بنده در جوانی بسیار اهل عشق و حال و شیطیونی بوده و حالا که پیر شده به یاد خدا پیغمبر افتاده. یه دختر و دو تا پسر داره که رفتن سر خونه زندگیشون و یه ته تاقاری داره به نام سپیده، توصیف سپیده از کار سختیه برای همین از صحنه ایی که تو تولد شاهرخ بین ما اتفاق افتاد کمک میگیرم..تولد شاهرخ یه پارتی پایان عیار بود که انصافا تو اصفهان با وجود پایان کمالاتی که مردمش دارن کم اتفاق میفته… سپیده دختر نسبتا قد بلندیه… از بچگی تا حالا ورزش یوگا رو در سطح قهرمانی دنبال کرده و بدن تو پر و پاهای کشیده ایی داره کفش پاشنه بلند که میپوشه شاسی اش پا به پا پرادو میاد. پوستش روشنه و موهای فرفری و سیاهی داره که وقتی بازشون میکنه تا وسط کمر باریکش میرسه.. چهره زیبایی داری اصلا شبیه خانواده ما نیس و به خانواده پدرش رفته..اول با یه ساپورت مشکی و مانتوی کاکائویی و روسری زرد وارد شد و مثل بقیه مهمونای دختر سمت اتاق رفت تا لباس عوض کنه ..من که دنبال سی دی خام واسه آهنگ میگشتم و اصلا تو این وادیا نبودم.. وسط کارش وارد اتاق شدم… سپیده لخت بود هنوز بصورت واضح به خاطر دارم وقتی وارد شدم پشت به من ایستاده بود یه شرت راه راه قرمز و سفید پوشیده بود که باسنش رو بسیار زیبا بر افروخته بود..پاهای کشیدش کشیده تر شده بود و کمر لختشو موهای بلند فر فریش پوشنده بود طوری که تا وقتی که برنگشته بود و دستاشو واسه پنهان کردن نوک سینه هاش روشون نذاشته بود نفهمیده بودم که سینه هاش عریانه…معزرت خواهی کردم و اومدم بیرون هنوز تو شوک بودم تا حالا دختر خالمو لخت ندیده بودم…. این قضیه مال چند ماه قبل از سفر داییم به امارات بود..داییم اینا که رفتن… یه هفته ایی که خونه داییم خالی بود پاتوق بچه ها شده بود… یکی از این روزا بر حسب اتفاق فقط من، علی، سپیده و ستاره که یکی از هم دانشگاهی های سپیده بود اونجا بودیم… خونه داییم حیاطی داره که یه حوض وسطشه که همیشه چندتا ماهی توشه و یه ایوان کوچیک.. یه طرفش در ورودی به ساختمان و یه طرفش در ورودی به یه اتاق خواب که تابستونا خنک ترین جای خونست، هنوز هم بعد از این همه سال همین طوره و هیچ فرقی نکرده…ساعت 11.5 صبح بود. ستاره اینا دیشب تا دیر وقت بیرون بودن و خوابش میومد از وقتی اومد رفت تو اتاق دم ایوان و خوابید، ستاره دختر خوبیه بچه قزوین بود و اصفهان خوابگاه گرفته بود خیلی با سپیده صمیمی بود و به دلیل رابطه زیاد سپیده با ما هم صمیمی شده بود…ستاره و سپیده جفتشون تازه وارد دانشگاه شده بودن سپیده تربیت بدنی میخوند و ستاره حقوق ، ستاره خیلی پررو و زبون باز بود ،خوشگلی به سبک خودش داشت پوست صورت سبزه بود و موهاش لخت.. ساق پاهاش خیلی خوشگل و توپول و سفید بود، خودشم میدونست.فک کنم واسه همین همیشه پا ها رو مینداخت بیرون… تقریبا اولین جایی که نظرتو جلب میکرد تو بدن ستاره ساق پاهاش بود…سر ظهربود وهیچی تو خونه نبود من به صورت خود جوش داوطلب شدم تا برم غذا بگیرم، اولش برنامه ساندویچی سر کوچه بود که بنا به دستور سپیده خانم به بریانی اعظم و غذای سالم و اینا تغییر کرد…وقتی زدم از خونه بیرون هرچی حساب کردم دیدم حوصله ترافیک و صف شلوغ بریون اعظم و اینا رو ندارم سر کوچه 4 دست بریون از اکبر آقا گرفتم رفتم خونه دیدم به به علی آقا صبح که رفته دنبال اینا کلیدشو تو در جاگذاشته… در رو وا کردم رفتم تو.. دم ایوان دیدم صدا ناله دخترونه و نفس نفس زدن میاد از در ساختمان رفتم تو تو پاگرد پله های زیرزمین بود که صدا نفسا واضح تر شده بود، زیرزمین خونه دایی یکسره بود که خودشون با نئوپان تیغه کشی کرده بودن… از لای نئوپان ها میشد اونطرف رو دید زد ..علی سپیده را محکم در آغوش گرفته بود سپیده روی پای علی و علی روی تخت شکسته ایی نشسته بود و بصورت کاملا سایت داستان سکسی از هم لب میگرفن وقتی علی لبش رو از روی لبای سپیده میچرخوند و شروع به خوردن گردنش میکرد سپیده نفس نفس میزد و گاهی ناله هایی از روی شهوت سر میداد. سپیده یه پیرهن براق فسفری پوشیده بود که به خاطر برقی که پراهنش داشت سینه هاش بزرگتر به نظر میرسیدن، مو های فر فریش را باز کرده بود و چون سر علی تو گردن سپیده میچرخید موهاش رو شونه های علی ول شده بود..من که شوکه شده بودم سمت ستاره رفتم و اونا از خواب بیدار کردم،.. شتاب زده و ترسان پرسید چی شده… قیافه خواب آلودی داشت یه تی شرت صورتی پوشیده بود و یه شلوارک تنگ پاش بود و لاک صورتی ظریفی روی ناخون پاهاش بود، پاهای زیباییی داشت ، ساق های سفید پاهاش حتی تو اون موقعیت جلب نظر میکرد..دستش رو گرفتم طوری که تعجب کرد و انگشت اشاره دست دیگمه به نشان سکوت روی بینیم گذاشتم، به سمت علی و سپیده رفتیم و صحنه رو بهش نشون دادم زیاد تعجب نکرد…آروم و بی سر و صدا گفت مگه نمی دونستی این دوتا همو میخوان…من که هاج و واج مونده بودم گفتم نه..در همین اثنا سپیده آه بلندی کشید ، من و ستاره هر دو ماجرا رو از شکاف لای نئوپان ها دنبال میکردیم،..دکمه های پیرهن سپیده همگی باز شده بودند و علی همانطور که سپیده روی پاهایش نشسته بود دست راست را به دور گردنش و دست چپ را به داخل سوتین مشکی سپیده برده بود و سینه اش را میمالید .. با دهان نیز لاله هایش را می مکید.. گونه های سپیده سرخ شده بود صدای نفسش قطع نمیشد، شهوت در چشمانشان موج میزد..بلند شدم ونگاهی به ستاره انداختم، بصورت پیگیری نگاه میکرد.. متوجه من شد برگشت سمت من و به آرامی گفتالبته من هم تا اینجای قضیه رو خبر نداشتم…شهوت در چشمان اوهم رخنه کرده بود ، شاید اگر من آنجا نبودم دستی بر جایی میرساند و کمی میمالید….علی تی شرتی که به تن داشت را از تن در آورده بود..سوتین سپیده باز شده بو و سینه هایش رها شده بودند تا علی آنها را بمالد.. علی سخت مشغول خوردن گردن سپیده بود و سپیده در تلاش بود لب های خود به لبان علی برساند و قتی هم که رساند زبان هایشان در دهان جابه جا شد. سپیده از روی شهوت زود تر از علی یک دست را به داخل شلوار برده بود و کسش را میمالید و دست دیگر را روی یکی از دستان علی که در حال مالیدن سینه هایش بود گذاشت… کمی بعد علی هم به کمک سپیده آمد و با هم می مالیدن.. تمامی نفس های سپیده به ناله تبدیل شده بودن..علی شلوار سپیده را همانطور که روی پایش نشسته بود و با کمک خود او در آورد.. شرت سیاهی بود که دو دست درونش عشق بازی میکردن..چند ثانیه بعد آن هم نبود و فقط علی شلواری برتن داشت که آن هم به همت دختر خاله بنده از پایش در آمد.. اینبار شوک حاصل از دیدن کیر طویل پسر دایی ام بود که برای لحظه ایی کمتر از ثانیه شهوت را از سرم پراند..بر عکس برای ستاره دیدن کیر عریان علی امانش را بریده بود..لحظه ایی طول کشید تا متوجه شدم که ستاره بلند شده و دیگر نگاه نمی کند.. برگشتم ببینم کاری دارد؟ دیدم که سعی بر پرت کردن حواس خودش دارد اما زیر چشمی کیر شق شده من را از روی شلوار لی دید میزد… واقعا هنوز نمیدانم کداممان اول حرکت کردیم اما در یک آن دیدم که چشمانش در چشمانم گره خورده و لب هایش با لب هایم کمیتر از 10 سانت فاصله دارد…لبانمان که در هم گره خورد فقط شهوت جاری بود.. در کثری از ثانیه خود را به روی همان تختی یافتم که چند دقیقه قبل ستاره در آن خوابیده بود همان ستاره ایی که اکنون روی من خوابیده بود و برای نفس کشیدن هم لب از لب هایم بر نمیداشت.. به شدت حشری شده بود و لبانش مزه شهوت میداد شهوتی که همچون گناه به قول حسین پناهی بمانند پپسی شیرین است….تی شرت صورتی که بر تن داشت را در آوردم قبل از اینکه متوجه دستی شوم که کیرم را میمالد… و تمامی اینها در هنگامی بود که لب هایمان جدا نشده بود..لحظه ایی درنگ کردم لب هایم را از روی لب هایش برداشتم.. و پا هایم را جمع کردم اما دیگر دیر شده بود ناخواسته ترین انزال خوشایند عمرم بود.. دست ستاره خیس آب شده بود لحظه ایی به خود آمد بلند شد نگاهی به من کرد. شهوتم به ناگه پرید.. شرمساری بود که در نگاهم جاری شد.. عذر خواستم.. به چشمان ستاره که نگاه کردم به جای شهوت تعجب دیدم و پشیمانی.. خم شد تی شرت خود را بر داشت سریع پوشید.. مانتو و روسری اش را که به چوب لباسی همان اتاق آویزان بود را برداشت و در حین پوشیدن به سمت خروج از این اتاق و خروج از این کابوس حرکت کرد… در لحظه آخر برگشت نگاهی به من کرد و گفت خوشحالم که بیشتر از این پیش نرفتیم.. علی و سپیده با من و تو فرق دارند…امروز و در این لحظه که من دارم اینا رو تایپ میکنم..علی با دختری به اسم عاطفه ازدواج کرده … سپیده هم با کمک عموش رفته آلمان… من و ستاره با هم ازدواج کردیم و خوشحالم که اونروز جلو تر این نرفتیم چون واقعا حیف بود همچین همسری رو از دست بدم..اینا رو فقط میگم چون قرار خودش بخونه دی ….اگر نقد سازنده کنید هم من سود میکنم هم شما…. با تشکرنوشته پدر جلق ایران
0 views
Date: November 25, 2018