عشق+ شهوت = لذت

0 views
0%

سلام به دوستای گلم . داستان از زمان دانشجویی من شروع میشه . برعکس همه که از خوشکلی خود و یا طرفشون نقلها میکنن باید بگم که من قدم 167 و وزن 70 و استخوان بندی درشت و قیافه معمولی داشتم ولی به گفته همه چشمای قشنگی دارم که میگن جادویی است ) نمیدونم تا چه حد درست است . دانشگاه اصفهان قبول شدم و خودم شیرازی هستم .بابا برام یک اپارتمان اجاره کرد چون میدونستم که مادر دائم برای سرکشی میاد و در واقع واسه من اپارتمان گرفتن که من در گیر خوابگاه و این حرفا نباشم البته کاملا به من اعتماد داشتن و من هم دختر ناسپاسی نبودم . و هوای کار خودم را داشتم . کلا دختر بسیار خوش خنده و راحتی بودم وچون دختر همبازی هم نداشتم و همیشه همبازیهام پسر بودن خیلی با پسرها هم راحت برخورد داشتم و به خاطر همین تا ان روزها هیچ وقت با مقوله عشق و سکس اشنایی نداشتم . اولین اتفاق تکان دهنده سر کلاس فیزیک پیش افتاد . استاد فیزیک که یکی از معاونهای دانشگاه هم بود مردی بود با قد حدود 175 و حدود 80 وزن اما بد هیکل نبود ولی صورت قشنگی هم نداشت . یک صورت کوچک و چشمان پر نفوذ و خیلی هم بداخلاق بود و خودش را میگرفت . از ان جمله استادایی بود که خیلی اطلاعات داشت ولی خیلی هم سخت گیر بود واسه همین همه جدیش میگرفتن و قدیمی ترها هم به ما جدیدا میگفتن که حواسمون را به این یکی بدیم . موهاش جو گندمی بود ولی سنش زیاد نمیخورد باشه . و همیشه یک حلقه ساده سفید در دست چپش بود . از اون تیپ استادای بود که کسی اصلا تره هم واسش خرد نمیکرد . یک روز سر کلاسش از حال و هوای درس کمی بیرون امد و شروع به خوندن کس و شعر کرد . شعرش که تموم شده من تو حال و هوای شعرش گفتم حالا الف بده . یکدفعه همه برگشتن طرف من و استاد بهیار هم امد جلو من و گفت پس الف میخواید خانم شیرازی ؟ سرم را پایین انداختم که ادامه داد اخراج . من که کمی عصبی شده بودم گفتم ولی این اولش الف بود نه اخرش .اول تو چشمام خیره شد و بعد یکدفعه خواست چیزی بگه که پشیمون شد و چشماش را روی هم گذاشت و گفت بفرمایید و وقت کلاس را نگیرید . بدون هیج حرفی وسائلم را برداشتم و از کلاس خارج شدم . خیلی ناراحت بودم . ترم اول و این بد بیاری و در گیری با استاد . تصمیم گرفتم از دلش در بیارم چون میدونستم نه تنها این ترم بلکه ترمهای دیگه هم بهش احتیاج دارم . پس جلو در اتاقش ایستادم و منتظر شدم تا بیاد . مدتی این پا و اون پا شدم که از دور دیدمش . اون هم من را دید چون سرعتش را تند کرد . جلو من که رسید دوباره نگام کرد و من شرمنده سرم را پایین انداختم . در را باز کرد و کنار رفت که من وارد بشم . وارد شدم و در را پشت سرش بست . و اومد جلو من ایستاد و گفت خو ب ؟ بغض گلوم را گرفته بود و نمیدونستم که باید چی بگم . اون کمی من را نگاه کرد و بعد کیفش را روی میزش گذاشت و گفت امروز واسه خودش روزی بود . با این حرفش یکدفعه بغضم ترکید و با صدا زدم زیر گریه زاری . اون با تعجب به سمت من برگشت و گفت چی شد من که حرفی نزدم .اینقدر این حرف را با لحن مهربونی گفت که گریه زاری من بیشتر شد . من خودم را روی صندلی پخش کردم و دستام را روی صورتم گذاشتم و های های گریه زاری کردم . اون که به نظر کمی دسپاچه می امد با یک دستمال کاغذی جلو پام زانون زد و دستمال را به دستم زد و گفت بگیر ماندانا . تو را خدا گریه زاری نکن . میدونم دلت نمیخواست اینطور بشه . اشکال نداره . من که حرفی نزدم . از یک طرف خوشحال بودم که گریه زاری ام دلش را به رحم اورده و از طرفی تعجب میکردم که چطور این ادم خشک جلو یک گریه زاری بی طاقت شده .بس کن ماندانا . یکدفعه یکی میاد . وجه خوبی نداره من اینطوری جلو تو نشستم .اشکهام را پاک کردم و بریده گفتم خوب بلند بشید .تو گریه زاری نکن تا من بلند بشم .دماغم را بالا کشیدم و گفتم باشه دیگه گریه زاری نمیکنم .لبخندی زد و از جاش بلند شد و بعد از چند لحظه گفت پاشو برو . ولی دیگه …قول میدم .ولی جریمه داری .چه جریمه ای ؟من واسه تحقیقات کتابام همیشه از دانشجو ها استفاده میکنم . معمولا خود دانشجوها پیشنهاد همکاری میدن . ولی اینبار میخوام از تو بخوام که هر جمعه ساعت 9 صبح به منزل من بیای و در تحقیقات کتاب جدیدم کمکم کنی .قبول کردم و اولین جمعه به منزلش رفتم . من را به طبقه دوم راهنمایی کرد . خانه بزرگ بود اما در سالن فقط میز نهار خوری بزرگی بود که پر بود از کتاب و ورقه . و تقریبا میشه گفت وسائل دیگه ای نبود . به محض ورود اشاره کرد که لپ تاپ را باز کنم و شروع کنم .بحدی در کار غرق شده بودیم که گذر زمان را نمیفهمیدم . فقط یکدفعه از ضربه ای که بدر ورودی خورد هر دو به در نگاه کردیم . خانمی نسبتا جوان که من حدس زدم خواهر بزرگتر بهیار باشه وارد شد و لبخند قشنگی زدو گفت بهیار جان امروز زمان را از دست دادی . ساعت 2 است و هنوز مشغولی . هر دو با تعجب به ساعت نگاه کردیم . بهیار لبخندی زد و گفت این حسن پارتنر خوب است که ادم را از زمان غاقل میکنه مادر جان .با تعجب به خانم نگاه کردم و برای لحظه ای چشمام گرد شد که این خانم جوان مادر بهیار است . خانم لبخندی تحویل نگاه متعجب من داد و گفت پس یک ناهار خوشمزه هم جایزه این پارتنر خوب . درس را تعطیل کنید بیاید نهار .خواستم حرفی بزنم که مادر بهیار رفت. بهیار هم لپ تاپش را بست و کش قوسی به خودش داد .استاد اگر اجازه بدید من مرخص میشم .اول اینکه استاد خودتی . من وقتی تو خونه هستم استاد کسی نیستم . میتونی بهیار صدام کنی . بعد هم شما که اینجا تنها هستین و خانواده منتظرتون نیستن . بعد همه اینها هم مادرم از شما دعوت کرده میتونید برید به خودشون بگید که نمی مونید .بعد از جا بلند شد و گفت وسائلت را همینجا بذار وقتی غذا را خوردیم میام برات میارمش . نهار در یک فضای دوستانه صرف شد و من پایان مدت تو این فکر بودم که پس همسر استاد بهیار کجاست . استاد به غیر خودش برادر دیگه ای داشت که ازدواج کرده بود . ولی حرفی از همسر و احتمالا بچه های بهیار خبری نبود . بعد از غذا بهیار رفت بالا و دقایقی بعد با کیف من برگشت و اشاره کرد که برویم . خواستم مانعش بشم که گفت جمعه عصر است و وسیله مطمئن نیست . گفتم اژانس میگیرم . اخمی کرد و راه افتاد . تو ماشینش بلاخره دلم طاقت نیاورد و گفتم استاد خانمتون را ندیدم . مسافرتن ؟لبخندی زد و گفت گفتم من استاد نیستم . تو را خدا یک امروز را بذار از اون محیط بیرون باشم .حرفی نزدم و به بیرون نگاه کردم . جلو خونه که رسیدم . قبل از پیاده شدنم گفت ماندانا من خانم ندارم . این حلقه واسه راحتی خودم است که … فقط یادت باشه که این یک رازه . به تو گفتم چون شاید قسمت چیز دیگه باشه .با این حرفش دلم ریخت . یک جورایی بوی خواستگاری داشت . رابطه من و بهیار روز به روز بهتر شد . به شکلی که روزهای جمعه تا دیر وقت خونشون میموندم و حتی گاهی شام را هم باهاشون میخوردم . بهیار سرا پا شوخی و خنده بود و این با شخصیت دانشگاهش تضاد داشت . تو محیط دانشگاه همون رفتار خشک را با من داشت و من همیشه منتظر روزهای جمعه بودم تا اون را متفاوت ببینم . بلاخره مادر برای سرکشی اول اومد و بهیار وقتی از اومدن مادر با خبر شد . شب با مامانش بدون خبر به منزل ما اومدند . و مامانش در کمال ناباوری من را برای بهیار خواستگاری کرد و گفت که منتظر بوده که مادر را ببینه . مادر حرفی نزد و گفت باید با پدرم مطرح کنه .بعد از رفتنشون مادر با پدر تماس گرفت و پدر گفت که در اولین فرصت به اصفهان میاد . فردای انرزو پدر اومد . و کار تحقیقات را انجام داد و بهیار و خانوادش را برای پنجشنبه دعوت کرد . پنجشنبه در فضایی کاملا دوستانه همه گفته ها گفته شد و قرار شد عقدی در محضر برگزار بشه و مراسم عروسی به تابستان موکول بشه . تا در این مدت وسائل جهت تشکیل زندگی ما اماده بشه . صبح جمعه به عادت همیشه به خونه بهیار رفتم . وقتی من را دید برای اولین بار من را در اغوش کشید . بحدی این حالت به من ارامش داد که دلم میخواست تا بینهایت همونجا بمونم . داغی تنش که متفاوت بود با اغوش مادر یا حتی پدر که تنها تجربه های من بودن .ماندانا نمیخوای مانتو و روسریت را در بیاری ؟ برو تو اتاق من .به اتاقی که اشاره کرده بود رفتم . اتاق ساده و مجردی بود . مانتو و روسریم را در اوردم که دیدمش اومد تو اتاق . نگاهی به سر تا پام کرد و گفت خیلی دلبری .خنده ای کردم و به طرف در رفتم که جلوم ایستاد و گفت حالا کجا ؟ گفتم امروز باید زودتر برم . مادر و پدر منتظرن .پس من چی ؟خوب تو باید مدتی را منتظر بمونی .تا کی ؟تا شب عروسی .ولی من میخوام زودتر مال من بشی .هستم عزیزم . من از دیشب مال تو شدم . ولی …من هم کار خلاف نمیخوام . ولی باید قول بدی بعد عقدمون بذاری که …شرمزده سرم را پایین انداختم . و اون هم ادامه نداد و به سر کارمون رفتیم . مراسم عقد برگزار شد . و مادر و پدر همون روز به شیراز رفتن . البته به خاطر اینکه هیچ کدوم از اقوام ما نبودن از طرف بهیار هم کسی نبود . مادر و پدر را که به فرودگاه رسوندیم . بهیار من را به خانه رساند . و گفت شام برام چی درست میکنی ؟هر چی دوست داری .میذارم به عهده خودت که هنرت را به دلخواه به نمایش بذاری .شام را اماده کردم و دوشی گرفتم . دلم خیلی شور میزد میدونستم که امشب با بهیار یکی خواهم شد. عاشقش بودم و حالا علاوه بر عشق با تماسهای گاه و بیگاهش با حسی جدید شده بودم و میدونستم که شهوت است . بلاخره بهیار امد . اون هم حسابی سر و صفا داده بود و بوی ادکلونش من را مست میکرد . یک دسته رز سرخ با خودش اورده بود . وقتی خواستم ازش بگیرم یکیش را از بقیه جدا کرد و گفت با بقیش کار دارم . تا تو سفره را اماده کنی من هم میام .به اتاق رفت و بعد از ده دقیقه برگشت و مشغول صرف شام شدیم . در حال جمع کردن سفره بودم که از پشت بغلم کرد و گفت بقیش واسه فردا .بعد همانطور مرا به سمت اتاق برد . حرارت بدنم به هزار رسیده بود . وارد اتاق که شدم خواستم جیغ بزنم . روی تخت خواب را پر گلبرگ گل سرخ کرده بود و یک شمع هم روی میز ارایشم روشن کرده بود . برگشتم و بغلش کردم و اون هم من را به خودش فشرد . صدای ضربان قلبامون به وضوح شنیده میشد . اون اروم گردنم را بوس میکرد و نفس گرمش را به گوشم سر میداد و من از حال رفته و سرمست خودم را به دست اون سپرده بودم . بعد اروم شروع به در اوردن لباسم کرد . بلوزم را در اورد . و بعد دستش را پشتم برد و بند سوتینم را باز کرد و اروم از تنم جداش کرد . و دوباره به خوردن گردن و گوش و حالا سینه هام مشغول شد . و همانطور که اونا را میخورد . دامن را هم باز کرد و دامنم از پام افتاد . بعد من را اروم به سمت تخت خواب هدایت کرد . مرا روی تخت خواباند و خودش لخت شد . از دیدن کیرش خجالت کشیدم . لبم را گاز گرفتم و اون با لبخند روی من اومد و گفت دیگه وقتش بود باهاش اشنا بشی. و دوباره بوسه های داغ و پر التهابش را روی اجزای صورتم و گردنم و گوشم از سر گرفت . بعد به سراغ سینه هام رفت . و همینطور که با دستاش ماساژ میداد با زبانش لیس میزد و گازهای کوچولو میزد که من حسابی تحریک شده بودم . و نفسهام با صدا بیرون می امد . بعد همانطور شکمم و نافم را بوسید و سرش را پایین برد و اول یک بوس روی شرتم زد و بعد شورتم را پایین کشید و اول دستش را روی کسم کشید که من مست کمرم را بالا دادم و بعد اروم زبونش را لاش کشید که اهم در اومد . و شروع کرد به لیسیدن کسم و میکدن چوچولم . بحدی اینکار مرا به اوج رسونده بود که فقط اه و ناله میکردم . یکدفعه هجوم چیزی را زیر دلم حس کردم و حال عجیبی به من دست داد و حس کردم یکدفع خالی از هر انرژی شدم . بهیار با عشق سرش را بالا اورد و به طرفم صورتم اومد . دور دهنش خیس بود و من بیحال نگاهش کردم و اون گفت خوشمزه بود . به اغوش کشیدمش و بوسیدمش و اون دوباره به سراغ خوردن گوشم و گردنم رفت . دوباره حس شهوت در من بیدار شد . و من هم شروع به خوردن گردن و گوش اون کردم بهیار با دستش اروم پای من را از هم باز کرد و خودش وسط پام قرار گرفت . کمی خودش را جابجا کرد و سر کیرش را روی چاک کسم گذاشت . بعد دوباره شروع به بوسیدن و لیسیدنم کرد. در عین حال خودش را تکون ملایم میداد . کیرش به کسم میخورد و مرا سرمست کرده بود . دلم میخواست زودتر من را بکنه . اروم کنار گوشش گفتم . بکنم . بهیار با این حرف من بلند شد . با دست کیرش را روی سوارخ کسم تنظیم کرد و سرش را اروم هل داد داخل . کمی خودم را جمع کردم نه اینکه درد داشت فقط به خاطر اینکه شنیده بودم درد داره . بهیار ضربه ملایمی به رانم زد و گفت مانی اگر خودت را جمع کنی بیشتر درد میگیره .اون اروم شروع کرد و همون سرش را هی داخل کرد و در اورد . کمی که اینکار را کرد من دوباره خوشم اومد و صدای اخ و اخوم در اومد . اون هم که خیالش از جای کیرش راحت شده بود خودش را روی من انداخت . ولی همان حد بیشتر کیرش را نمیبرد داخل . یواش یواش به مرحله ای رسیدم که دلم میخواست کامل کیرش را بده داخل . واسه همین دستم را دور کمرش انداختم و فشارش دادم حسابی خیس بودم و بهیار هم با هر فشار دست من فشارش را بیشتر میکرد . در اوج زیبایی بودم اینقدر شهوت بود که دردی را حس نمیکردم . بلاخره تکونهای بهیار زیاد شد و من حالا حس میکردم که کیرش را کامل در میاره و دوباره به داخل میفرسته . و یکدفعه همون حس گرم شدن و هجوم انرژی تکرار شد ولی اینبار بهیار هم فریادی زد و همزمان و در یک زمان هر دو ارضا شدیم . چند لحظه ای را به همان صورت روی من خوابید و من پشتش را نوازش کردم و بعد بوسه ای کنار لبم کرد و گفت حالا دیگه واقعا مال من شدی . بعد از جاش بلند شد و نگاهی به کیر خونیش انداخت و گفت مبارکه . و من بیحال و سرمست از لذتی سکر اور چشمام را روی هم گذاشتم . تا به معادله ساده عشق + شهوت = لذت فکر کنم .ببخشید که طولانی بود . نظراتتون را برام بگین . خوشحال میشم بدونم که چه طور نوشتم . و اصلا خوب نوشتم یا نه . منتظر هستم.نوشته ماندانا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *