عشق غزل

0 views
0%

سلام خدمت همه ی دوستان امیدوارم ازداستانم خوشتون بیاد و اگه اشکالی هست به بزرگیه خودتون ببخشید. من غزلم یه دخترخشگل که برق چشمام و مدل لبام همرو کشته البته تعریفی از خود نباشه اینا رو دوستام گفتن من14سالم بود تقریبابچه مثبت بودم البته مسائل سکسی رو میدونستم ولی به روی خودم نمیوردم من یه دختراحساساتی بودم وخیلی حرفای قشنگ میزدم و میزنم تا اون موقع اصلاعاشق کسی نشده بودم تااینکه روزدوم عید بود خونه ی پدربزگم بودم البته باخانوادم که زنگ در به صدا در اومد. رفتم دروبازکردم دیدم چندتاازفامیلامون که چندسال بودباهاشون قهربودیم اومدن برای اشتی و عیددیدنی. منم باخوشامدگویی راهنماییشون کردم داخل اون روزیه لباس تنگ سفیدپوشیده بودموسوتینم اززیرش معلوم بودیه ارایش باحالم کرده بودم وقتی نشسته بودیم توجهم به پسری که روبروم نشسته بودجلب شدهرچی فکرکردم نفهمیدم اون کیه ازمامانم پرسیدم اون مرده کیه؟گفت مهران یعنی پسریکی ازاون فامیلاکه اومده بودن اصلاباورم نمیشد اخه من اونووقتی بچه بوده دیدمش اونموقع خیلی خیلیازش بدم میومداماقیافش خیلی تغییرکرده بودوخیلی خشگل شده بودوقتی فهمیدم اونه باهمون اولین نگاه عاشقش شدم چندروزی که گذشت فهمیدم خیلی دوسش دارم انقدکه شبوروزفقط به اون فکرمیکردم شباهمش ازخدامیخواستم که حداقل یک باربتونم باهاش حرف بزنم مدتی همش بااین دعاهاگذشت سیزده بدرفرارسیداونجاکه بودیم همه اصرارمیکردن پاشم برقصم منم که ازخدام بودپاشدم رقصیدم کلی جلوی مهران عشوه اومدم اخه روبروم وایساده بودامانتونستم تواین روزباهاش حرف بزنم چندماهی گذشت وتعطیلات تابستون شروع شدبرنامه ریختیم بریم شمال تواین مدت ماهمش خونه ی مهران اینابودیم برای برنامه ریزی روزی که رفتیم شمال انقد خوشحال بودم که تو پوست خودم نمیگنجیدم روزبعدکه همه رفتیم برای شنامن تواب دست مهرانوبدون هیچ منظوری گرفتم فقط میخواستم بکشونمش اینورامااون وقتی دیداین کاروکردم سرجاش خشکش زده بودوبه من نگاه میکردبرای اینکه کسی متوجه نشه اب ریختم بش اونم انقدبه من اب ریخت که گفتم من تسلیمم خلاصه اونم گذشت امابعدمدتی یواش رفتم ازپشت کی اب ریختم بش ازاب که درومدیم رفتیم ت.سویتمونوهمه خوابیدیم اخه تاشب تواب بودیموخیلی خسته بودیم روزبعدرفتیم به پاساژستاره شمال تقریبانزدیک ظهربودوهمه گرسنمون بودرفتیم به رستورانی که همونجابودهمه حجوم اوردن به چلوکبابی امامن گفتم میخوام پیتزابخورم خوشبختانه یه پیتزایی همونجابودبعددیدم مهرانم داره میگه منم پیتزامیخورم پدرم گفت پس شمادوتابریدپیتزابخوریدمن باورم نمیشدبابام اجازه بده بااون تنهاباشم غذاکه سفارش دادیم کلی طول کشیدتااماده بشه منم ازاین فرصت استفاده کردموسرصحبتوبازکردم اونم شروع کردبه حرف زدن کلی باهم حرف زدیم من درباره پایان این سالایی که ندیده بودمش ازش سوال کردم حتی پرسیدم چندتادوس دخترداشته واونم همه چیزوبهم گفت خیلی باهام رمانتیک حرف میزدالبته حرف رومانتیک نمیزداماانگارمیخواست یه چیزی بگه غذامونوکه خوردیم دوباره واردپاساژ شدیم منومامانوبابام باهم رفتیم طبقه دوم بعدمامانم گفت بروخالتوازطبقه پایین پیداکن بگوبیاداینجاوقتی ازپله هاداشتم میرفتم پایین دیدم وایساده اونجارفتم جلوبهش گفتم خالموندیدی گفت نه بیاباهم بریم دنبالش خلاصه داشتیم میرفتیم که بهم گفت غزل گفتم بله گفت هیچی میخواستم یه چیزی بگم یادم رفت ماتمام اونجاروگشتیم اماخبری ازخالم نبودبرگشتیم سرجای اولمون که دیدم خالم ازتومغازه ای درومدمنومهران ازهم فاصله گرفتیم که کسی به چیزی شک نکنه به خالم گفتم بریم بالابعدچندساعتی دوباره برگشتیم به سویتمونو بعدخوردن شام خوابیدیم دوروزبعدبرگشتیم تهران بدون اینکه من احساسموبه مهران گفته باشم تقریبادوهفته ای گذشت که قرارشدهمه باهم بریم شهربازی منومهرانوکردن مسئول بلیط خریدن اون داشت بلیط میخریدمنم پشت سرش وایساده بودم پول کم باهاش بودگفتم بذارمن حساب میکنم گفت نه الان ازمامانم پول میگیرم گفتم عزیزم بذارمن حساب میکنم باتعجب گفت چی گفتی گفتم عزیزم بذارمن حساب میکنم گفت باشه ورفت اونطرف یه قسمت بودکه فقط منواون رفتیم سوارشیم من حالم خیلی بدبوداخه سوارسالتوشده بودم وقتی نشسته بودم افتادم یادچندشب پیش که اومده بودن خونمون زیرلب یه چیزی بهم گفت که من خوب متوجه نشدم چی میگه البته فهمیدم چی گفت امااطمینان نداشتم همینطوری که داشتم فکرمیکردم بهش گفتم اونشب زیرلب چی گفتی؟هرکاریش کردم نگفت گفتم حداقل حرف اولشوبگوتامطمئن بشم درست فهمیدم یانه گفت(د)منم فهمیدم که گفته دوست دارم چندلحظه ای سکوت کردم که دیدم گفت مطمئن شدی؟ گفتم اره گفت حالامیتونم بهت شماره بدم من اصلاحالم سرجاش نبودیعنی اون لحظه که اینوگفت مردموزنده شدم بعدگفت چراجواب نمیدی گفتم باشه شمارهامونوبهم دادیم وتمام احساسمونوبهم گفتیم اون میگفت فلان جامیخواستم بهت بگم دوست دارم اماروم نشده من گفتم خیلی عجیبه دقیقاهمین جاهامنم میخواستم اینوبهت بگم خلاصه چندسالی باهم دوست بودیم که مادرم خیلی یواش به پدرم گفت مهران ایناامشب قراره بیان خاستگاری غزل پدرم قبول کردمن خیلی خوشحال بودم وقتی اومدن پدرومادرم پایان شرایط روقبول کردن ومانامزدکردیموالان6ماهه باهم ازدواج کردیم خیلی درکنارهم خوشبختیم.مرسی که به داستانم گوش کردیدلطفافقط تونظرات فحش ندیدفقط بگیدخوب بودیابدنوشته غزل

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *