مطمئنی که بابات همینه؟آره. مطمئنم.صد در صد؟آره. صد در صد.بابام اومده بود کالج با منتورم حرف بزنه. اولین بار بود که می اومد کالج. و حالا توی راهرو داشت با منتور خداحافظی میکرد. من و شارون، ایستاده بودیم دورتر. نگاهشون میکردیم.اصلا بهش نمی یاد.سرمو بر گردوندم طرف شارونآره. همه همینو میگن.شارون با شیطنت پرسید دوست دختر داره؟خفه . داره می یاد.بابام از راهرو گذشت. اومد و کنار ما ایستاد. اول منو بوسید. بعد به شارون نگاه کرد.این شارون هست بابا.بابام به شارون دست داد. بعد گفتپس شارون تو هستی.شارون شروع کرد به عشوه اومدن. می دونستم اگه ولش کنم. دست بردار نیست. گفتمما دیگه باید بریم کلاس.بابام دوباره منو بوسید. خداحافظی کرد. و رفت.شارون، از پشت سر بابامو برانداز کرد.-اصلا باورم نمیشه جنده. این کیه؟دهنتو ببند. دیدی چقد شبیه منه؟آره. خیلی به تو رفته.و با صدای بلند خندید. دویدیم طرف کلاس.من و شارون، دوستای صمیمی هم بودیم. همه جا با هم می رفتیم. و همه رازهامون رو به هم می گفتیم. دوستی ما، فقط به خاطر این نبود که همکلاسی بودیم. من و شارون جزو زیباترین دخترای کالج بودیم. همین ما دو تا رو به هم نزدیک کرده بود. خیلی خیلی نزدیک.-شیوا؟- ها؟- بابات الان چند سالشه؟سرمو می برم توی کامپیوتر. و جوابشو نمیدم. نمی دونم چرا دوست ندارم با شارون راجب به پدرم حرف بزنم.- اصلا تو چرا تا حالا هیچی به من نگفتی؟سرمو می یارم بالا و نگاش می کنم.- چی رو بهت نگفتم؟شارون موهای طلایی و چین دارش رو از روی صورتش کنار زد.- راجب به بابات دیگه.- شارون؟-ها؟- پدرم الان 38 سالشه. بیزنس می کنه. سالی یه دوست دختر میگیره. از دخترای بلوند هم اصلن خوشش نمی یاد. خوبه؟ بازم بگم؟- اوکی. اوکی. چرا عصبانی شدی؟بعد با قیافه ناراحت از جاش بلند شد.- من میرم دیگه. بای شیوا.اما از جاش تکون نخورد.من هم پا شدم. وسایلمو برداشتم. و تا دم در کالج هر دومون ساکت بودیم.-شیوا؟- ها؟- من که منظور بدی نداشتم عزیزم.- اوکی. اشکالی نیست.- پس صبر میکنی تا اتوبوس من بیاد؟-آره. صبر می کنم شری.و رفتیم کنار ایستگاه اتوبوس . صبر کردیم تا اتوبوس اومد. شارون، قبل از اینکه سوار بشه، سرشو اورد کنار گوشم. بعد به فارسی، همونطور که یادش داده بودم ، گفت- دوستت دارم شیوا. مادر جنده.و جیغ زنان پرید توی اتوبوس. با چشمام روی زمین دنبال سنگ می گشتم. پیدا نکردم. اتوبوس راه افتاده بود. شارون، از پشت پنجره، کر کر می خندید. انگشتمو بردم بالا. یعنی فردا، تلافی میکنم.به شارون قول داده بودم هر چی فحش فارسی بلدم یادش بدم. یه چیزایی از هم مدرسه ایهای ایرانی یاد گرفته بودم. وقتی فحشهارو براش روی کاغذ نوشتم. بهش گفتم، یادت باشه. اصلا اینو به من نگی. بعد انگشتمو گذاشته بودم روی کلمه مادر جنده.شارون گفت مادار جینده؟گفتم آره. به من نمی گی. اوکی؟- اوکی.گفتم اگه اینو بگی. من عصبانی میشم. بقیه رو می تونی بگی.گفت اوکی.اما بعضی وقتا، بهم میگفت مادر جنده. وقتی خیلی حرصش در می اومد. یا وقتیکه خیلی به من حسودیش می شد. وقتی توی کالج یا توی دیسکو، پسرا به من بیشتر توجه میکردن. وقتی که نمره درسی من بیشتر می شد. شارون، بهترین دوست من بود. و همیشه بدترین رقیب من می شد. اما امروز. امروز چرا؟ چرا امروز به من حسادت کرد؟ چرا می خواست منو عصبانی کنه؟همینطور که پای پیاده به طرف خونه می رفتم. به این چیزا فکر می کردم. عصبانی بودم. فکر می کردم فردا چه بلایی سر شارون بیارم؟ چرا گذاشتم شارون بابامو ببینه؟ چرا… مادر جنده… فکر می کردم. چند روزه که با مادرم حرف نزدم؟ کاشکی نمی رفتی مامان. کاشکی می موندی. مادر…- دوستت دارم. مادر جنده…خنده م گرفته بود. دم در خونه بودم. کلیدو انداختم و رفتم داخل.- من اومدم…. بابا…شیوا؟-هوم..چشماتو باز کن شیوا…نو..خواهش میکنم.نه…نه…نه..برگشت. و سرشو گذاشت روی پستونام. گرمای زبونش رو، روی نوک پستونم حس کردم. دستمو بردم توی موهاش. سرشو فشار دادم به سینه م. پستونامو یکی یکی می خورد..اوه.. خوشم میاد. وحشی هستی.سرشو برد پایین تر. نافمو بوسید. بعد کنار کسمو لیس زد.آره…بخورم کستو؟اره..زبون داغش، توی کسم بود. پاهامو بازتر کردم. گفتممنو بکون…گفت می کنمت. کس داغتو می کنم.بکون…سر کیرشو مالید و انگشت کرد به کوسم. تنم می لرزه. شل می شم.چه کو سی داری شیوا…آره… بکونش…کیرشو، محکم میکنه توی کوسم.آخ…خوشت می یاد؟ می خوای جرت بدم؟جر بده کس منو. محکم تر…کیرشو، محکم تر میکنه توی کوسم. آتیش میگیرم. آروم حرف می زنم. با چشمای بسته.چشاتو باز کن شیوا… تو رو خدا..نه… نمی خوام..می خوام چشمای خوشگلتو ببینم..نه…با چشمای بسته، کیرشو حس می کنم. کس ام خیس شده. سرم گیج میره. روی زمین نیستم.محکم… محکم تر…خودشو محکم می کوبه به کوسم. جیغ می کشم.-آخ….تنش می لرزه. پاهامو محکم میکنم دور کمرش. فشارش میدم. می خوام همه شو داخلم کنه. می خوام با همه کیرش بره تو کوسم… درد دارم. بغض می کنم. با چشمای بسته.دوستت دارم شیوا…آروم گرفت. آروم..برگشت و به پشت افتاد. به سقف نگاه کرد.شیوا؟هوم..چشاتو باز کن دیگه..چشمامو باز نمی کنم. با چشمای بسته، به سقف نگاه می کنم. همونجا که چشمای سبز بابام، دارن نگام میکنن.نه. نمی خوام.با چشمای بسته، گریه زاری می کنم.چطور بود؟چی چطور بود؟شارون، توی دفترش که جلوش روی میز بود، عکس یه کیر کشید.خوب بود؟من نگاه کردم به معلم که داشت خودشو می کشت تا یه چیزی به ماها حالی کنه.آره . خوب بود.شارون، دفترشو هل داد طرفم.نمره.روی عکس کیره نوشتم 4بعد بهش اخم کردم. تا دیگه حرف نزنه. دلم برای آقا معلم سوخته بود.پسره، دو رگه بود. از اول سال چشمش دنبالم بود. چند بار باهام حرف زد. چند بار هم توی دیسکو اومد جلو باهام رقصید. من ، آسون دوست نمی شدم. اینو همه می دونستن. اما این یکی از رو نرفت.تا اینکه دیشب باهاش خوابیدم.- می خوای ادامه بدی باهاش؟- نه نمی خوام.- یعنی اینقدر بد بود؟- بد نبود شارون. 4 بود.به پسرها نمره می دادیم. از یک تا ده. توی لیست شارون همه نمره 10 میگرفتن. مال من هنوز به 6 نرسیده بود. بهترین سکسی که داشتم نمرش 5 شده بود.- من یه 10 می خوام شارون.شارون، سرشو برگردوند و یه نگاه به اطراف کانتین انداخت. بعد سرشو اورد جلو و آروم گفت- دارم شیوا.داری؟ 10؟- آره. دارم.کجا؟ اینجا؟- همینجا. می خوای این آخر هفته معرفیش کنم؟- اوکی. معرفیش کن.سکس تا قبل از 16 سالگی برام یه فانتزی بود. توی کلاس دخترها ازش خیلی حرف می زدن. از نمره دوست پسراشون می گفتن. اگه کسی سکس نداشت، سوسیال نبود. مشکل یا کمبود داشت. من دروغ نمی گفتم. وقتی ازم سوال میکردن، میگفتم سکس ندارم. اونها هم فکر میکردن چون ایرونی هستم ایرادی نداره. زیاد ازم سوال نمی کردن. اما من، بهش فکر می کردم. خیلی فکر می کردم. وقتی ، توی استخر، پسرها و مردها، به هیکلم نگاه می کردن. وقتی کنار دریا، به کونم نگاه میکردن. وقتی توی حمام، به پستونا و کوسم دست می کشیدم. وقتی بابام، محکم بغلم میکرد. بابام…. وقتی محکم منو بغل میکرد و سینه شو، به پستونام فشار میداد.-بابام؟…تابستونا، همیشه می رفتیم کنار دریا. من و بابام. یه کاروان اجاره می کردیم. و چند روز می موندیم. اونوقتا تازه 16 سالم شده بود. اما قدم بلند بود. مثل پدرم بودم. هیکلم کاملا فرم گرفته بود. پستونای درشت با پاهای بلند و کون گرد و پر. وقتی مایو می پوشیدم، می دونستم که همه نگاهم میکنن. حالا می دونم که پدرم هم از پشت عینک دودیش از همونجا که کنار ساحل دراز کشیده بود، به هیکلم نگاه می کرد. از آب که می اومدم بیرون، می دویدم طرف بابام. کنارش دراز می کشیدم. اون هم حوله رو بر می داشت و خشکم میکرد. بعد کمرمو روغن میزد تا آب شور دریا و آفتاب، پوستمو نسوزونه. حالا، دستاشو حس میکنم. دستاش که از پشت حوله، روی پستونام فشار می اورد. دستاش که وقتی کمرمو روغن میزد تا بالای کونمو می مالید.دستاش، که روی رون هام بالا می رفت. تا کنار کوسم می رفت. حالا می دونم.بابام…. مثل مردهای دیگه منو با چشماش نمی کرد. پدرم ، منو با دستاش میکرد.شب، باد می اومد. با صدای موج. ترسیده بودم. نشستم توی تخت. می ترسیدم. بابام، توی پذیرایی کاروان خوابیده بود. من توی اطاق خواب. رفتم سراغش. توی رختخواب دراز کشیده بود.-بابا…-چشماشو باز کرد. می ترسم..لحاف رو کنار زد. دراز کشیدم بغلش. خودشو کشوند کنار. برام جا باز کرد. رفتم توی بغلش. هر دومون تقریبا لخت بودیم. همیشه لخت می خوابیم. اون با یه شرت. من، با یه تی شرت. تنش به تنم می خورد. پشتمو کردم بهش. اون هم برگشت. چسبیده بود بهم. از پشت شرتش، کیرشو حس میکردم. دستشو گذاشت روی شکمم. منو چسبوند به خودش. من، تکون نمی خوردم. خشکم زده بود. گیج و داغ بودم. کیر شق شده بابام، روی کونم بود. خوابم برد.چشاتو باز کن شیوا…هوم…با چشمای بسته، بابامو بالای سرم می بینم. با چشمهای سبزش. که هیچکس نمی تونست توشون زل بزنه.پاشو تنبل خانوم.لوس می شم.می خوام بخوابم.بابام لحاف رو پس می زنه.پاشو. امروز می برمت اسکی روی آب. پاشو.با چشمای بسته. می شینم توی رختخواب.چشماتو باز کن. شیوا…شیوا…هان…هنوز منتظری؟نه. دیگه نه.سرمو از زیر پتو در می آرم و نفس عمیق می کشم. بعد، یهو می شینم.شری…هان…خفه شو.شارون، دست می کشه به کمر لختم. بعد، لباشو روی گردنم میذاره. پچ پچ میکنه.ناراحتی؟من، دراز می کشم. شارون، حالا لباشو میذاره روی سینه ام. نوک پستونمو می بوسه. من، زل می خانمم به سقف اطاق و آه می کشم. بدن لخت شارون رو، روی تنم حس می کنم.مثل یه داستان بود شری.شارون خودشو می کشونه بالا. زل میزنه توی چشمام.آره. همه چیز به هم ریخت.بعد، برمیگرده و اون هم زل میزنه به سقف.من فکر میکنم. تا حالا صدها بار همینطوری حرف زدیم. همین حرفها. همین جمله ها. شاید هر دومون دنبال یه جواب بودیم. برای سوالی که که توی ذهنمون مونده بود و در دو سال گذشته هر روز بزرگتر شده بود.سرنوشت ما چی بود؟و بعد، ساعتها راجب به سرنوشت صحبت می کردیم. هر بار نقشه می کشیدیم. هر بار سعی میکردیم زخمی که توی دلمون مونده بود آروم کنیم. هر بار…یادته یه بار تصمیم گرفتیم خودکشی کنیم؟آره.تصمیم گرفتیم بریم استرالیا؟ پیش عموت؟آرهیادته می خاستیم بریم ایران؟آره.یادته شری؟یادته شیوا؟در دو سال گذشته، هر اتفاقی که در زندگی ما افتاده بود، هر تصمیم جدی، فقط بهمون یاد داده بود که سرنوشت، مثل یه دایره بی پایان، تکرار و تکرار میشه. سرنوشت بابام، سرنوشت شارون، سرنوشت من. فقط حادثه ها عوض میشدن. زمان عوض می شد. اما نتیجه، همیشه یکی بود.چرا شیوا؟ چرا؟آه می کشم.برای اینکه من عاشقم.عشق. چیزی که از شانزده سالگی مثل یه جادو، توی زندگی من وارد شد. عشق، که برای من ممنوع بود. عشق، که منو از پدرم دور کرد. عشق ، که دلم را شکست.شری.هان.تو چی؟ منتظری؟شارون پا میشه. هر وقت این سوا لو میکنم پا میشه و از تختخواب میره بیرون. می ایسته کنار پنجره و یه سیگار روشن میکنه.نه. صد بار بهت گفتم.نگاه میکنم به نور مهتاب که روی سینه های برجسته شارون افتاده. نگاه می کنم به پایان هیکلش و به دود سیگار که از بین لباش بیرون میاد.دروغ میگی شری.شارون، همونطور که به آسمون نگاه میکنه، پوزخند میزنه.دروغ؟و بعد، مثل همیشه سعی میکنه حرفو عوض کنه.راستی. اکتبر یه جشن بگیریم.من بر میگردم و روی شکمم دراز می کشم.برای چی؟شارون می یاد به طرفم. دست می کشه روی کون لختم. زیر گوشم زمزمه میکنه.برای دومین سالگرد ازدواجمون.من خودمو ول می کنم.مسخره…ادامه دارد…نوشته ؟
0 views
Date: November 25, 2018