عشق و حسرت(1)

0 views
0%

سلام.من نیلوفرم و 25 سالمه.این اولین بار که دارم داستان زندگیمو جایی عنوان میکنم و امید وارم ایرادات منو به بزرگواریه خودتون ببخشید.راستش داستان من شامل دو بخشه که 1قسمت اون کابوس زندگیمه و بخش دیگه عشقیه که تاهمیشه نظیرشو نمیبینموحسرتیه که تا ابد به دلم میمونه و مربوط به حدود 3ساله پیشه.بعضیا میگن این صفت خوبی نیست اما من بشدت آدم مغروری هستم.اصلا دوست ندارم اینو بگم اما واسه اینکه واقعا به نظر پایان کسایی که میشناسمشون دختر فوق العاده خوشگلیم و وضع مالیه خوب خودم بیشتر مغرورم به خصوص واسه آدمهای غریبه و سریش و محمد یکی از همون آدمها بود.هم دانشگاهیم نبود اما نمیدونم تو دانشکده ما چه غلطی میکرد که اولین بار اونجا دیدمش.به هر شکلی که شده مزاحمم میشد.هرجا میرفتم میدیدمش.حتی تعقیبم کرده بود و خونمونو بلد بود.تو پایان این مدت5ماهی که دنبالم بود حتی 1بارم جوابشو نداده بودم اما وقتی 1روز که از خرید داشتم برمیگشتم و دیدم داره با بابابزرگم حرف میزنه یهو همه بدنم از ترس لرزید که نکنه بلایی سرش بیاره.چند سالی بود که پدر و مادرمو تو تصادف از دست داده بودم و با اونا زندگی میکردم و اصلا دوست نداشتم مشکلی واسشون پیش بیارم.وقتی رسیدم جلو در خدافظی کردو رفت. بابابزرگم گفت نیلو جان این آقا میخواست ببینه واحد خالی داریم یا نه که منم چون دیدم مجردی میخواست گفتم نه.با این که صدام میلرزید گفتم آره خوب کردی.خونه میخواد بره بنگاه و یکراست رفتم تو اتاقم.هنوز لباسامو عوض نکرده بودم که گوشیم زنگ خورد.1شماره ناشناس. تا صداشو شنیدم خواستم قطع کنم که گفتاگه قطع کنی ایندفه میام خونتونو میگم به جای خونه دخترتونو میخوامااا.گفتم تو حرف حسابت چیه؟چی از جونم میخوای؟ گفت بیا بیرون با هم حرف بزنیم.گفتم نمیامو از تهدیداتم ترسی ندارم.تو بیا در خونه منم زنگ میزنم 110.گفتاگه تهدیدو مزاحمتی بود تو این 5 ماه میدیدی از من.من واقعا عاشقت شدم.از همون لحظه اول. گوشیو قطع کردمو به دوستم آتنا زنگ زدم.گفتم این یارو اومده در خونه تا نرم ببینم چه مرگشه ول کن نیست.چیکارش کنم من؟آتنا گفت خوب یه بار برو باهاش حرف بزن ببین دردش چیه.اصلا شاید آدم خوبی باشه.خره یکی هم که پیدا شده عاشق تو و این اخلاقه خرکیت شده تو میپرونیش؟از این شیوا ور پریده یاد بگیر که تا چند وقت دیگه عروسی بچشه اونوقت منوتو هنوز بو گند ترشی بادمجونه 7ساله میدیم.دیدم اینم داره چرت میگه زودی باهاش خدافظی کردم.1ربع دیگه دیدم باز زنگ زد.گفت اگه قرار باشه تا ابد منتظر بمونم همینجا جلو در خونتون انقدر میشینم تا بمیرم شاید 1روزی پاتو رو جنازم بذاریو رد شی.یواشکی از پنجره دید زدمو دیدم واقعا نشسته جلو در خونهخدایا این دیگه چه پسر آویزونی بود؟گفتمخوب بگو حرفتو میشنوم فقط خلاصه کن که کار دارم.گفتدوستت دارماین خلاصشه اما اگه توضیحه بیشتری میخوای بذار ببینمت.دوست دارم ببینمتو از احساسم بهت بگم.گفتم خودم بهت زنگ میزنمهنگ کرده بودم.تا بحال با هیچ پسری دوست نبودم.به کسی اجازه نداده بودم باهام اینجوری حرف بزنه و حالا آدمی که حتی اسمشو نمیدونستم با 1جمله قلبمو قلقلک داده بود.تو دودلی زنگ زدن و نزدن بودم که موبایلم زنگ خورد.دیدم آتناست.گفت چی شد یارو منم همشو واسش تعریف کردم.گفت خوب برو ببینش.شاید راست میگه.به معنای واقعی خر شدمو تماس گرفتم.رفتم دیدمش.دیدنی که به اندازه پایان عمرم پشیمونم کرد.گفت اسمش محمد.سه سالی از من بزرگتر بود.فوتبالیست بود تو یه تیم مطرح اما چون من اصلا فوتبالی نبودم نمیشناختمش و این واسش خیلی جالب بود.چهره خوبی داشت و اونجور که نشون میداد وضع مالیش خبلی خوب بود.گفت همه جوره راجع به من پرس و جو کرده و مطمینه من دختر پاک و سالمبم.بهم برخوردو به تندی جوابشو داده دادمشما بیجا کردی از سلامت من پرس و جو کردی.فکر کردی کی هستی که بخوای راجع به من نظر بدی؟گفتنه نه منظور بدی نداشتم من از روز اولی که دیدمت تا همین الان یه لحظه هم به متانت شما شک نداشتم منظورمو بد فهمیدی.گفتم پس منظوووور؟؟گفت من قصدم یه دوستیه بی سرو ته واسه خوشگذرونی نیست و خلاصه هزار تا چرند دیگه گفت تا من حسابی خام خودش کنه.وقتی داشتم میرفتم خونه با خودم گفتو این آخرین باری بود که باهاش حرف زدم اما در واقع بیشتر از 2 ساعت نگذشته بود که داشتیم با هم تلفنی حرف میزدیمو قرارهای بعدی…….حرفای قشنگی میزد اونقدر زیبا که آدمی مثل منو که تا بحال تجربشو نداشتم براحتی اسیر خودش میکرد.6ماه بود که با هم دوست بودیم اما تا اونروز نه حرف زشتی زده بود نه حتی بهم دست زده بود.به جز روزی که کادو تولدمو بهم داد و خیلی آروم گونمو بوسید.وااای چه حسی داشتم اون لحظه از خجالت سرخ شده بودم اما داغیه لبشو تا مدتها رو صورتم حس میکردم.دوست داشتم این کارو تکرار کنه امانه شخصیتم و نه غرورم این اجازه رو بهم نمیداد.آخه چی میگفتم؟که منو ببوس؟؟؟خدا میدونه چه فکری راجع بهم میکرد.همون شب موقع خداحافظی بهم حرفی زد که سرنوشتمو تغییر دادبا من ازدواج میکنی؟وااای خدا درست میشنوم؟باورم نمیشد.انقدر سریع عاشقش شده بودم که تنها آرزوم همین بود.همه چیز خیلی سریع انجام شد.قبل از رسیدن بهار عقد کردیم.واسه خودم رو ابرا سیر میکردمو از همه دنیا غافل بودم.اما الان انقدر یادآوری اونروزا واسم سخته که میخوام سریع ازش بگذرم.تعطیلات رفتیم شمال وبلای محمد.گفت دوست دارم چند روزی تنها باشیم منم موافق بودم.یعنی هر چی که اون میگفت من موافق بودم.به خاطر شلوغیه جاده ها خیلی دیر رسیدیمو واقعا خسته بودیم.محمد گفت تو برو یه دوشی یگیرو استراحت کن تا من برم واسه شام چیزی بگیرم.وقتی برگشت تازه از حموم در اومده بودمو هنوز حوله تنم بود.خیلی اروم لبمو بوسید و گفت عافیت.تو این مدت 1ماه که عقد بودیم محمد فقط بغلم میکردو میبوسید اما من دلم میخواست باهام راحتتر باشه و اینو نمیتونستم بهش بگم.بهم گفت لباستو بپوش سرما نخوری و بیا شام.گفتم لباس نمیپوشم.میخوام پیش مردم رااااحت باشم.گفت برو بچه انقدر شیطونی نکن بلا سرت میاداا.گفتمعاشق همین بلاهاییم که مردم بخواد سرم بیاره.مطمئنی؟؟؟آره….ولی خیلی هم مطمین نباش و بیا شاماز زور سرما لباس پوشیدم اما خوشحال بودم که حرفمو یه جوری بالاخره گفته بودم.شامو خوردیمو یکم راجع به برنامه های عروسیمون حرف زدیم.مشروبم داشتیم اما من زیاد نخوردم ولی محمد اونقدری خورد که من واسه شبمون یه صابون حسابی به دلم بزنم.وقتی خواستیم بخوابیم منتظر خیلی اتفاقا بودم اما محمد اونقدر خسته بود که بعد از چند تا لبولب بازی گفت عشقم میدونم این فکرا خیلی قدیمیه اما من واقعا دوست دارم همه شیطنتامون بمونه واسه شب عروسی وسریع گرفت خوابید.بدون اینکه نظر منو بپرسه.واقعا بهم برخورده بود.اصلا واسم قابل هضم نبود که چطور میتونه کنار دختر خوشگلی مثل من بخوابه و انقدر بی تفاوت باشه.اونم بعد از حرف من که ازش چیزی بیشتر از بغل و بوسه میخواستم.ازش شاکی بودم اما از خودم بیشتر.تو فکر این بودم که چه جوری این نادیده گرفتنشو تلافی کنم اما از خستگی سریع خوابم بردونمیدونم چقدر از خوابم گذشته بود که با یه تکون سنگین از خواب پریدممحمد کنارم نشسته بود.لخت لخت.گفت سکس میخواستی آره؟گیج بودم.نمیفهمیدم چی میگه.فکر کردم شاید زیادی مستهپرسیدم عشقم خوبی؟که یهو با پشت دست چنان زد تو دهنم که پر خون شدمن عشق تو نیستم.من فقط بازیچه توامواقعا مغزم جواب نمیداد.هنوز خواب بودم؟؟این آدم محمده؟حتی نمیتونستم گریه زاری کنم.دستمو که از رو دهنم برداشتم سیلی دومو خوابوند تو صورتم.جوری که از حالت نشسته کامل افتادم رو تخت.وقتی سرم خورد به لبه تخت و گفتم آآآآآخ سرم یهو موهامو کشیدو گفت اینکه چیزی نیست حالا دارم واست و خیلی وحشیانه لباسامو تو تنم پاره کرد.دیگه داغی اشکو رو صورتم حس میکردمو باورم شده بود که بیدارم.محمد عزیزم آخه چرا؟چی شده؟تورو خدا بهم بگو عزیزم که سیلی بعدیو زد و گفت تو خفه شو.گفتم من عزیز تو نیستم.تموم هیکل سنگیلش رو بدن من بود من واقعا داشتم میلرزیدم.از ترسم حتی نمیتونستم با صدا گریه زاری کنم.راجع به کسایی که مشکل روانی دارن و بعد ازدواج معلوم میشه صد تا داستان میدونستمو تو 1ثانیه همشون جلو چشم بود.نمیدونستم چیکار کنم.چشاش کاسه خون بود.دهنش کف کرده بود.به خودمو مرده و زندم فحش میداد.نمیتونستم زیر بدن سنگینش تکون بخورم.هر لحظه منتظر سیلیه بعدی بودم..حتی تا اون لحظه با خودم میگفتم لابد اینم یه شوخیه اما مزه خون تو دهنم نمیتونست شوخی باشه.یهو به حرف اومد اما من حتی از نفس کشیدنم میترسیدمچرا لال شدی؟پس کو اون دختر مغروری که همه دانشگاه تعریفشو میکنن؟هان؟چرا صدات در نمیاد؟زر بزن ببینم چی داری واسه گفتن؟5ماه پایان منتتو کشیدم.فکر کردی کی هستی؟همه دخترا آرزوشونه بیان کفشای منو جفت کنن اونوقت تو عارت میاد حتی بهم نیگا کنی؟بذار پایان چیزایی که تا الان بهت نگفتمو بگم بعدخودت ببین برازنده این هستی یا نه؟با یکی از دوستام اومدم دانشکدتون که دیدمت.جذب صورت زیبات شدم.گفتم همه دخترای دوروبرمو بیخیال میشم.آمارتو گرفتم دوستمو رفیقاش گفتن این یکیو بیخیال پدر این پا بده نیستاین انقدر مغروره که حتی دخترام تو کف دوستی باهاش موندن چه برسه به ما.گفتم شما بیعرضه اید.من ادبش میکنم.مثل یه بره رامش میکنم و دیدی که کردم.مدام به فکرت بودم.شب و روز.اما بهای سنگینی دادم.انقدر دنبال تو موس موس کردم که شدم سوژه خنده همه دوستام.انقدر وقت واسه تو گذاشتم که دوست دخترم.عشق واقعیم ولم کردو رفت.اوایل میگفتم عیبی نداره این دختر ارزششو داره اما بس که دیگران مسخرم کردن ازت کلافه شدم.قسم خوردم حالتو جا بیارم که حالا جا میارمهنوز از حرفاش گیج بودم که یهو دیدم قبل از این که بتونم کاری بکنم پاهامو از هم وا کردو……وااااای.دنیا دور سرم میچرخید.احساس کردم تو بدنم سرب داغ ریختن.همه وجودم پر درد بود اما حتی نمیتونستم بگم آآآخاز درون میسوختمو جبغ میکشیدم.محمد بدون هیچ حرکتی زل زده بود تو چشام.انگار یه مجسمست.احساس کردم یه مایع داغی روی پام داره حرکت میکنه.ترسیدم که از ترس جیش کرده باشم .هنوز خیره بهم نگاه میکرد و جرات نداشتم چیزی بگم.دهنم خشک شده بود.با ترس و لرز کمی سرمو کج کردمو وقتی رد خونو رو ملافه و پام دیدم بی اختیار جیغ زدمو گریه زاری کردم.انگاراولین بار بود تو عمرم اینجوری دردناک گریه زاری میکردم.با مشت میکوبیدم به سینه محمد اما هیچ تکونی نمیخورد.انگار خشک شده باشه.هم درد داشتم هم میلرزیدم از ترس.مطمین بودم میکشدم.انگار که به خودش اومد چون یهو ته هوا مچ دستمو گرفت و چنان پیچوند که هر لحظه منتظر شنیدن خرد شدن استخونام بودم.انقدر درد داشتم که صداشو به سختی میشنیدمیکی باید دختری مثل تورو ادم میکرد.اینهمه وقت توی زپرتی منو مچل خودت کردی حالا اومدی میگی عاشق بلاییم که مردم سرم میاره؟حالا کجاشو دیدی؟اینکه بلا نیست؟میخوای نشونت بدم؟آره؟د یالا بگو آرههمونجور که مچ دستمو میپیچوند یهو خودمو برگردوند.موهامو کشیدو گفت کره خر زانو بزن.بهش التماس میکردم.قسمش میدادم ولم کنهاما هرچی بیشتر خواهش میکردم محکمتر موهامو میکشید.تا مغز سرم از درد تیر میکشید اما اون هار شده بود و چیزی حالیش نبود.مجبورم کرد پاهامو رو زانوهام خم کنم حالا دیگه براحتی خون و رو پاهام میدیدم سرم گیج میرفت بدنم میسوخت.آرزو میکردم همش یه کابوس باشهبه سختی به غلط کردن افتادم اما اون خنده های عصبی میکردو میگفت التماس کردنت منو حشری میکنه.بازم التماس کن و من فقط میتونستم گریه زاری کنم.نمیخواستم از پشت بهم تجاوز کنه.واقعا میترسیدم.از دردش.از اینکه خونریزی داشتم.از اینکه بدنم خشک خشک بود .تو دلم خدا خدا میکردم پشیمون شه که یهو تا ته فرو کرد.مثل یه میله داغ آهنی.از درد میسوختمو بی وقفه جیغ میکشیدم.کاش یکی صدامو میشنید اما انگار همه دنیا مرده بود.چشام فقط سیاهی میدید.از دهنم خون میپاشید و همه تنم میسوخت.احساس میکردم فلج شدمحتی سنگینی محمدو رو بدنم دبگه حس نمیکردم.بدنم یه تیکه آتیش بود که هر لحظه بیشتر منو میسوزوند.فکر میکردم خونی که از دهنم میاد تیکه های قلبمه.نمیدونم چقدر تو همون حالت بودم که دیدم محمد داره حودشو تکون میده.هر تکونی که میخورد مثل یه تیکه فولادداغ تو بدنم فرو میرفت.با صدایی که خودمم به زور میشنیدم التماسش میکردم ولم کنه نمیدونم چقدر طول کشید تا یهو بدنمو مثل جنازه یه حیوون برگردوندو پایان آبشو ریخت تو صورتمو دهنم.عق میزدم اما مجبورم میکرد بخورمش.چشام از اب اون حیوون پر شده بود و جایی رو نمیدید.داشتم بالا میاوردم اما ول کنم نبود.همه اتاق دور سرم چرخیدو با صورت افتادم رو تخت.نمیدونم چه مدت بود بیهوش بودم اما وقتی چشامو وا کردم دیدم لباسشو پوشیده و یه گوشه اتاق نشسته.سرشو گرفته لای دستاش و داره با خودش حرف میزنه اما انقدر نامفهوم بود که چیزی نفهمبدم.میترسیدم تکون بخورمو بفهمه بیدارم.میترسیدم بیاد سراغمو بازم اذیتم کنه.حتی از صدای نفس کشیدنمم وحشت داشتم.بعد چند دقیقه پاشد اومد سراغم.بدنم مثل بید میلرزید.خدا کنه هیچوقت کسی تو موقعیت اون شب من نباشه.خیلی لحظات سختیه.آرزوی مرگ بهترین چیزی بود که میخواستم.وقتی محمد اومد طرفم دیگه صدای قلبمو به وضوح میشنیدم.منتظر اولین سیلی بودم اما در کمال ناباوری دست به صورتم کشید و گفت پاشو یکم اب بخور لباستم بپوش باید با هم حرف بزنیم.نه…..ایندفه دیگه حتما خواب میدیدم.امکان نداره محمد باشهاما وقتی دستمو گرفت و بلندم کرد دیگه خواب نبودم.از ترسم جرات حرف زدن نداشتم.خودش منو برد تا دم دستشویی.حتی قدرت راه رفتن نداشتم.هنوز بدنم از درد میسوخت اما میترسیدم گریه زاری کنم.بغض کرده بودم.اماوقتی رد خونو روی پام دیدم بغضم ترکیدگریه میکردمو خودمو میشستم.خون کاملا پاک شده بود اما بازم بدنمو غرق خون میدیدم.لابد کارم طولانی شده بود که خودش اومد دنبالمو برم گردوند به اتاق.رفت واسم آب آوردونشست کنارم.دهنم خشک بود اما حتی آبم نمیتونستم بخورم.منتظر بودم چیزی بگه اما اون فقط نگا میکرد.از نگاش میترسیدم.من معذرت میخوام نیلوفرهمین؟؟؟یعنی چی؟؟؟تو لهم کردی.همه چیزمو ازم گرفتی.غرورمو.شخصیتمو.همه امیدی که بهت داشتمو.دلی که بهت دادمو.عشقی که نثارت کردم.تو عملا بهم تجاوز کردی.چطوری ببخشمت؟؟فکر میکردم همه این حرفارو میتونم بهش بگم اما جرات بیانشو نداشتمنیلوفر میدونم اشتباه کردم.وقتی واسه خرید شام رفتم دوستام زنگ زدن و کلی منو دست انداختند.منو یاد روزایی انداختن که جلوت زانو میزدم.کفرمو درآوردن.من اون قضایا رو بیخیال شده بودم اما یهو نمیدونم چم شد که اینجوری شد.دیگه حرف زدنش شبیه گریه زاری بود و من هنوز منگ که این چشهمن اشتباه کردم.واسه جبرانش هرکاری بگی میکنم.جلو همون عوضیا به پات میافتم.میگم که غلط کردم.فقط منو ببخش.حتی یه حیوونم نمیتونه مثل من باشه.مست بودم نفهمیدم چه غلطی میکنم.جرات نداشتم چیزی بگم فقط خیلی آروم گفتم میخوام برم خونمون.سرشو گذاشت تو بغلمو گریه زاری کرد.جرات تکون خوردن نداشتم.کمی بعدش گفت یکم بخواب صبح مبریم تهران.با ترس و وحشت گفتم میخوام تنها باشم.روم پتو کشیدو پیشونیمو بوسید و رفت بیرون اما تا صبح چشمم به در بود که الان دوباره وحشی میشه و میاد سراغم.اون شب واسم هزار سال گذشت تا صبح بشه.وقتی خواستم سوار ماشین بشم گفتم کمر درد دارم میخوام عقب دراز بکشم.دلم میخواست تا جایی که بشه ازش دور باشم.تا خود تهران چشامو بستم که مثلا من خوابم که مجبور نشم باهاش حرف بزنم.وقتی رسیدم خونه بی خداحافظی رفتم بالا و درم پشت سرم بستم.کسی خونه نبود.به آتنا و شیوا زنگ زدم که زود بیان خونمون.طفلی شیوا حامله بود اما با اون وضعش سریع خودشو رسوند.باید یه بکی میگفتم که شوهر من یه روانیه.یاید دردمو به کسی میگفتم اما ادمی مثل من که یتیم باشه و تک و تنها جز دوستای صمیمی به کی میتونه دردشو بگه؟وقتی حرفام تموم شد هر دوشون هاج و واج نگام میکردن.آتنا میگفت این یه شوخیه احمقانست.حتما الانم محمد پشت در یکی از اتاقا داره به اسکل شدن ما میخنده.اما وقتی دید واقعا به پای شیوا افتادم که کمکم کنه باورشون شد.بابای شیوا دادستان بود و مطمئنا میتونست خیلی سریع واسه طلاق کمکم کنه.حالا اونا گریه زاری میکردنو من فقط التماس.قصه عشق من و محمد خیلی زودتر از تصورم تموم شد.تمام مدت التماسم میکرد که ببخشمش اما واقعا نمیتونستم.نه اون میتتونست به کسی بگه دلیلشو نه من.از همه چیزم گذشتمو فقط گفتم نمیخوامش.ازش جدا شدم.طفلکی بابابزرگم چقدر سعی کرد منصرفم کنه اما چه جوری واسش توضیح میدادم که از بودن کنار محمد میترسم؟دلم میخواست میتونستم این قسمت زندگیمو بسوزونم اما هر چی بیشتر تلاش میکنم فراموشش کنم کمتر موفق میشم.زندگی واسم جهنم بود تا روزی که مهدی رو دیدم.عشقی که آبی شد رو آتیش خاطراتی که همه وجودمو به خاکستر نشونده بودادامه…….نوشته نیلوفر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *