عشق و نفرت (1)

0 views
0%

اول از همه با وجود اینکه نمیخوام تو ذوقتون بخوره ، اما مجبورم بگم که این داستان واقعی نیست یعنی کلیت داستان ، زندگی این دو نفر حقیقت نداره …. بخشی از رابطه ها حقیقت بوده و بعد خلاقیت نویسنده بوده که اینا رو بهم پیوند بده دیبهرحال من عضو اینجا نیستم اما وقتی دیدم برای ارسال داستان نیازی به عضویت نیس تصمیم گرفتم بخش اول این داستانو بذارم شاید خوشتون بیاد . مرسی .همه خوشحالند . کنار کسی نشسته ام که موج تنفرم از او ، نمی گذارد صدای عاقد را بشنوم . آنقدر توی سرم افکار مغشوش است که نمی فهمم کی و چطور ، بله را گفته ام و بقول خودش ، (( مال ِ او)) شده ام . همسر کسی شده ام که به چشم یک کالا نگاهم می کند و میدانم توی دلش داد میکشد بلاخره صاحبت شدم …لعنت به تقدیری که هر چه را می ترسی سرت می آورد …لعنت به این اتاق عقد ، به این لباس سفید سنگین و مرواریدی ِ گران قیمت ، این عسل تلخ….و این *مبارک باشد * های پی در پی که میشنوم و بوسه هایی که روی صورتم می آید …. **********علیرضا کسی بود که همیشه مورد تمسخر و نفرت من بود . یک درصد هم احتمال نمی دادم همسرش شوم هزار مدل دختر رنگارنگ میشناخت ولی میگفت فقط مرا دوست دارد؛ صد بار دستش پیش من که نه پیش همه رو شده بود اما از رو نمی رفت اصرار میکرد و میگفت بلاخره مرا بدست خواهد آورد ….می دانستم هیچوقت همسرش نخواهم شد ، برای همین اصرار ها و ابراز علاق هایش را با تمسخر و بی اعتنایی جواب می دادم و مثل یک سگ نادیده اش میگرفتم ….درست مثل یک سگ غافل از اینکه روزی مجبور میشوم تن به همسری این پسر خاله ی نفرت انگیز بدهم…اوضاع مالی پدرم بهم ریخته بود . ورشکست شده بود و کامیون هایش را توقیف کرده بودند . همه چیز را فروخته بودیم و خانه مان را ناچارا برای حفظ آبرو نگه داشته بودیم .حالا فقط ثروت پدر علیرضا و خود او بود که میتوانست مارا نجات دهد آنقدر زیاد بود که میتوانست وضع در هم و برهم ما را بخرد و آزاد کند … پدرم زیر دین کسی نمیرفت ، اما مجبور بود….توی یک مهمانی ، که قرار بود در مورد مسائل مالی ما و کمک کردن شوهر خاله صحبت شود ، خاله شکوه سربسته خواستگاری علیرضا از من را مطرح کرد و یکجورهایی به خانواده ام و همه فهماند که شرط آنها برای کمک کردن ازدواج ماست .خانواده ای بظاهر خوشبخت تشکیل می دادیم . اما تقریبا همه ی نزدیکانمان ( خانواده های دو طرف) می دانستند من دل خوشی از علیرضا ندارم . می دانستم قبول نکردنم توی این شرایط همه ی چیزهایی را که برایمان باقی مانده هم بر باد می دهد . برای همین به همه گفتم که دوستش دارم . گفتم که قبولش میکنم و گفتم که ….. ********_ نمی خوای اخماتو وا کنی دیبا ؟نشسته ام روی صندلی ماشین عروس . کنار او . همه بوق می زنند و پشت سرمان می آیند . می گویم اخم نکردم .و صدای موسیقی را زیاد می کنم که او را نشنوم طالبزاده میخواند من و تو باید که ما بشیم و تا ابد بمونیم فردایی بهتر بسازیم با همدیگه جوونیم…..لعنت به همه ی آهنگهایی که برای عروسی خوانده اند . می رسیم خانه ی رویایی ما زوج فوق العاده برازنده و خوشبخت خانه ای که فامیل می پندارند کاخ آرزوهای من است از بس لبخند مصنوعی زده ام….شیرین می آید کنارم . دختر عموی عزیزی که تنها او درد مرا می فهمد . همه می روند جهاز را تماشا کنند . علیرضا با عموهایش گرم می گیرد .شیرین می پرسد خوبی ؟_ آره خوبم .می داند که حال درونی ام چیست . می گوید سعی کن با هم دیگه خوب تا کنین . تو میتونی دیبا میتونی کاری کنی که این خوشبحتی مصنوعی واقعی بشه و عذاب نکشی _ نمی خوام خودش که از حال دلم خبر داره پیش خودش اصلا تظاهر نمیکنم هیچ تلاشی هم نمیکنم بخدا روزی که مطمئن بشم این مسائل مالی یه کم بهتر شدن میذارم و میرم….اما…._ خل بازی در نیار آدم باش . هر خری هست دوستت داره . در ضمن ، فعلا هم بهش را نده و بذار یه مدت بگذره….خیلی بچه پرروئه….و به علیرضا نگاه میکند. می گویم اگه به من باشه که کلا جای خواب و غذا خوردنمو از این سوا میکنم…شیرین دستم را توی دستش میگیرد و میفشارد . میداند زیر این سقف لعنتی چقدر معذبم.میشنوم که خاله شکوه و سارا دخترش حرف می زنند برادرم چجوری به دیبا نگاه میکنه آتیشش تنده تنده چشماشو ببین حالم بهم میخورد . دوست دارم همه بروند ، من هم بروم توی اطاق و در را ببندم و گریه زاری کنم تا صبح….بلاخره ، مثلا ما را دست در دست می کنند و می روند . آدمهای خوشحال و به ظاهر خوشحال…..تنها می شویم . من و همسرم . همسری که……باور نمی کنم اسیر هیولای نفرت انگیز خیالم شده ام …با بی اعتنایی می روم توی اطاق خواب . شنلم را در می آورم و می نشینم جلوی آینه . موبایل علیرضا زنگ میخورد . جواب میدهد و بعد به اتاق می آید . توی کشوی لوازم آرایش دنبال دستمال مرطوب می گردم که آرایشم را پاک کنم اما پیدایش نمی کنم .کتش را در می آورد و می آید بالای سرم حالا لزومی نداره اینقدر زود پاکش کنی _ اعصابمو خورد کرده . میخوام پاکش کنم .بالاخره دستمال را پیدا می کنم . علیرضا بسته را از دستم میگیرد و پرت می کند آن طرف بی خیالش شو ، بعدا پاک میکنی دیگه حوصله ی جر وو بحث ندارم . گوشواره هابم را در می آورم و جلوی آینه می گذارم . خم می شود و گردن عریانم را میبوسد . پسش می خانمم برو کنار لطفا با لحن مسخره ای ادایم را در می آورد برو کنار لطفا ؟ ببخشین ؟ نفهمیدم الان دیگه مجرد نیستی که بخوای پسم بزنی و بی اعتنایی کنی دیبا خانوم الان مال منی خانم من _ من مال هیچ خری نیستم برو کنار نمی رم پس من می رم…بلند میشوم که از اطاق بروم بیرون . تور و تاجم را باز کرده ام و موهایم روی دوشانه رها شده . سر راهم می ایستد کجا میخوای بری؟ خیلی خوشگل شدی عزیزم _ برو کنار……میرم توی هال….. توو هال چی کار داری من خودم کمکت میکنم لباسو عوض کنی نمیخوام برو کنار …با هم گلاویز می شویم . مرا بر میگرداند توی اطاق . اصرارهایم فایده ای ندارد . زور علیرضا به من می چربد . کراواتش را در می آورد و پرت میکند کنار دیگه نمیتونی از من فرار کنی تو مال منی حق نداری از دستم فرار کنی.._ دست بردار ولم کن…. وحشی بازیا چیه در میاری لباسم را بزور از تن لاغرم در می آورد . مرا از توی لباس عروس سنگسنم بلند میکند و می اندازد روی تخت . فلج و بی دفاع شده ام . التماس میکنم و پسش میزنم . چنگ می اندازم به تنش که دارد کم کم عریان می شود . رهایم نمی کند . بلوزش را می کند و لبهایم را بین لبهایش میگیرد . لال و خفه می شوم . بوسه های وحشی و نفرت انگیزش سراپایم را فرا میگیرد….چند دقیقه ی بعد ، پایان تنم را زیر تن او دارم . با تن او . حالم از خودم بهم میخورد . چه نقشه هایی برای فرار از همخوابگی با او داشتم و حالا….حالا در کمتر از یکساعت خانم شده ام ….بلاخره مرا که از درد و ناله و جیغ و دست و پا زدن خسته و بی جان شده ام رها میکند . صورتم را و گردنم را می بوسد و می آید چیزی بگوید . پایان توانم را جمع میکنم . می نشینم روی تخت و محکم می خانمم توی صورتش . اشک امانم نمی دهد . ملحفه را جمع می کنم دور تن برهنه ام . هنوز گردنبند سرویس جواهرم به گردن است . با نفرت آنرا می کنم و نمی دانم می اندازم کجا . از تخت پایین می آیم که بروم توی هال ، اما نا ندارم . پایین تخت می نشینم و همچنان گریه زاری می کنم . علیرضا حرفی نمی زند . می آید کنارم که نوازشم کند اما هلش میدهم . می گوید به خدا نمی خواستم اینجوری بشه خودت عصبی م کردی ببخشین….می داند هوا بدجور پس است . می رود و آن سوی تخت روی زمین می نشیند و سیگاری روشن می کند و می نالم تو از یه حیوونم کمتری….وحشی…بالاخره کشان کشان می روم توی حمام که در اطاق خواب است . در را می بندم . از درد پایان تنم فشرده شده . دوش را باز میکنم و می روم زیر آب گرم و بلند بلند گریه زاری میکنم. می نشینم زیر آب . از خودم ، از تنم ، از لبهایم….بدم می آید تنم را با حرص می شویم و بعد….از هوش میروم .چند دقیقه بعد چشمهایم را باز میکنم و به سختی بلند میشوم . سر و تنم را بارها و بارها می شویم . دوباره دارم از هال می روم . دوست دارم تا ابد از حمام بیرون نیایم….حوله ی سفیدم را که کنار حوله ی علیرضا توی رختکن حمام آویزان شده تنم میکنم . احتمالا ساعت 5 صبح است. دمپایی های ابری ام را می پوشم و می آیم بیرون . از علیرضا خبری نیست . نه توی اطاق است نه توی هال . از شرش راحت شده ام . میروم توی هال و شومینه را روشن میکنم و کنارش دراز می کشم. نه که بخوابم ، بیهوش می شوم…. ****نوشته مهتاب

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *