عشق پنهان (قسمت آخر)

0 views
0%

…قسمت قبلاونقدر حس خستگی میکردم که روی پاهام بند نمیشدم.خودم هم میدونستم کوفتگی بدنم به خاطر بیست و چهار ساعت وحشتناکی بود که پشت سر گذاشته بودم.روی تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم ولی کابوس بازداشت توی اون اتاق نمور و تاریک و نشستن کنار آدمهایی که حتی فکرش هم نمیکردم روزی باهاشون همکلام بشم،به ذهنم هجوم آورد.میدونستم مدتها زمان نیاز داشتم تا این خاطره توی ذهنم کمرنگ بشه.دستمو با احتیاط به لبم زدم که از تودهنی محکمی که از پدرم خوردم متورم بود.تا بحال از دست پدر اینقدر دلخور نشده بودم.اولین باری بود که دست روم بلند میکرد اونهم بابت بی احترامی به برادر بزرگترم.اصلا نمی فهمیدم این پسر بزرگ خانواده چه تاج همایونی به سر پدر و مادرم زده بود که اینقدر چشم و گوش بسته حرفش رو قبول میکردن ولی من بخت برگشته به عرش آسمون هم که خودمو میرسوندم،باید واسه انجام هر کاری اجازه می گرفتم.روزی که ماشینم رو بابت سرمایه گذاری توی اون شرکت لعنتی فروختم و برگشتم خونه همین جنجال رو دیدم.اگرچه کاش اونروز سعید به جای کشیدن خط و نشون و پدرومادرم به جای اینکه سرسنگین بشن و تا چند روز منت بکشم تا باهام آشتی کنن منطقی تر برخورد میکردن.هنوز از طبقه پایین صدای حرفهاشون رو میشنیدم که بلندتر از معمول صحبت میکردن تا من که نشنیده راهمو کشیدم و از جمعشون به اتاقم پناه آورده بودم آویزه گوشم کنم.از این همه بی عدالتی گر گرفته بودم ولی رعایت بیماری قلب پدرم و فشار خون مادرم رو میکردم و دم نمیزدم.به اندازه کافی این روزها از دست خودسری های من عذاب کشیده بودن.هدفون توی گوشم گذاشتم و با زیادکردن صدای آهنگ تو هیاهوی نت های موسیقی که آروم و ملایم از روی خط عامل رد میشدند و سمفونی محزونی رو به تصویر میکشیدند، خودمو گم و گور کردم.صدای خواننده محزون تر از همیشه به نظرم رسید و اشکهای داغ رو مهمون گوشه چشمم کرد…بازم هیچ راهی به مقصد نرسیدمن هزار و یکشب معطلمتا ته جاده دنیا رفتموبازم انگار سر جای اولمچرا دنیا با تموم وسعتشمرهمی برای زخم من نداشتپای هرچی که دویدم آخرشحسرت داشتنشو تو دلم گذاشتگم شدم توی شبی که خودممشبی که حتی یه فانوس ندارهمنو با خودت ببر به روشنیآخه هیچکس مثل تو منو دوست ندارهلک زده دلم واسه یه همزبونشیشه دل همه سنگ شده……….نیاز به بازکردن چشمهام نبود تا صاحب دستهای کوچیک و نرمی که دستمو گرفت بشناسم.چشمامو که باز کردم چشمهای محزون و قشنگ پسرم نگاهم رو پر کرد.خم شد روی گونه ام و لبهاش رو به صورتم چسبوند.این یک روز دوری از ادکلن تنش به اندازه هزار سال بهم گذشته بود.فکر اینکه نمیدونستم چه مدتی قراره نبینمش، دیوارهای سرد و تاریک بازداشتگاه رو برام غیر قابل تحمل تر میکرد.- مادر جوووون،میشه دیگه گریه زاری نکنی؟ جون من مامان؟- باشه پسرم.قربونت برم که تو اینقدر مهربونی گنجیشکم.- بزرگ بشم میتونیم از خونه بابابزرگ بریم؟- نمیدونم عزیزم.چرا اینو پرسیدی؟- آخه مادر جون میگفت نمیتونم یه خانم جوون رو بدون مرد بذارم زندگی کنه.- اونوقت تو چی گفتی؟- گفتم من بزرگ میشم مرد میشم میریم یه جایی که شبا بتونیم هرشب پیتزا بخوریم.- قربونت برم الهی که همه دنیات پیتزا هست و پاستیل و دوچرخه.سامی کاش منم هیچوقت بزرگ نشده بودم مامانی- یعنی قد من؟چرا باباهم دوست نداره بزرگ بشه؟- نمیدونم عزیزم از خودش میپرسیدی.- پرسیدم ولی نگفت- آره مادر جون اون به این زودی حرف دلش رو نمیزنه- مادر چرا پدر بعضی وقتا گریه زاری میکنه؟- مگه گریه زاری کرده؟- آره یه بار فکر کرد من خوابم ولی من فهمیدم داره گریه زاری میکنه.- نمیدونم مادر جانسامان که ذوق زده از اینکه برای اولین بار از علی باهام راحت حرف میزد ،دلش میخواست قبل از اینکه با تشر از سوالاتش فرار کنم سئوالی ازم پرسید که دیگه نمیتونستم بهش جواب روشنی بدم.- مادر تو از پدر هنوز بدت میاد؟- چرا این سوال رو میپرسی مادر من؟- آخه چند وقت پیش مادر جون بهم گفت دیگه تو پدر رو دوست نداری وگرنه م..م..من… و…ت..ت..تو با پدر مثل مهسا دایی سعید و دوستای دیگم که .م..م.. میرفتیم توی یه خونه زندگی میکردیم.وقتی از پدر پرسیدم کلی مادر جون رو دعوا کرد و گفت ندا بفهمه دیگه نمیذاره بیاد پیشم.طفل معصوم اونقدر تعریف درستی از خانواده نداشت که راحت نمیتونست حرف دلش رو بزنه.تازه از زبون کس دیگه هم که میخواست بگه به لکنت افتاده بود.اونقدر دلم سوخت که گفتم- نه پسرم به مادر جون بگو هرچی میخواد بگه تو هروقت بخوایی میتونی بابات رو ببینی.- آخ جووووون- خوشحال شدی مامانی؟- آره مامان.آخه پدر خیلی مهربونه.اصلا مثل تو نیست.- پدرسوخته مگه من مهربون نیستم؟- چرا مامانجون،ولی تو بعضی وقتها دعوام میکنی.حوصله مو نداری ولی پدر همیشه..اوم..همیشه به حرفم گوش میکنه.از اولش که میرم پیشش باهام بازی میکنه.تازه منو پارکم میبره………درب اتاق تلنگری خورد و فهیمه از لای درب سرش رو کرد تو و گفت- خوب مادر و پسر خلوت کردید.میتونم بیام تو؟- بیا تو فهمیم جان- سامان جان زندایی بدو لباست رو بپوش مادر جون گفت بابات زنگ زده و داره میاد دنبالت- جدی می گی فهیم علی زنگ زد؟- آره چطور مگه؟امروز مگه پنج شنبه نیست؟- چرا آخه چطور به گوشیم زنگ نزد؟- یادت رفته چند وقت پیش چه حالی ازش گرفتی مادر مرده رو؟باهم بیرون بودیم بدبخت دوبار زنگ زد عصبی شدی گفتی از این به بعد زنگ بزن به همون مادرم بچه رو تحویل بگیر؟- آره ولی آخه اینبار فرق میکنه.- چه فرقی کرده؟درب اتاقم رو باز کردم بعد از اینکه مطمئن شدم کسی فالگوش نایستاده تا حرفامو بشنوه گفتم- از بس اینا کولی بازی درآوردن جرات نکردم بگم.علی واسم سند گذاشت و آوردم به قید ضمانت آزادم کرد.فهیمه در حالیکه از تعجب چشمهاش از حدقه داشت بیرون میزد گفت- دیوونهههه .چرا دروغ گفتی پس؟عجب خلی هستی.خب بعدا بفهمن که چشاتو درمیارن.- من چه دروغی گفتم؟اصلا اینا بلدن با آدم حرف بزنن که آدم مثل آدم بهشون بگه چی به چی شد؟فقط بلدن هوار بزنن.چی شد اینا مفاد جدید قانون عبورومرور منو تنظیم کردن؟- اینجوری نگو ندا.بخدا اونا هم نگرانت هستن.تو اصلا این روزا گوش به حرف هیچ کس نمیدی.فقط تخت گاز گرفتی و راه خودت رو داری میری.بعدشم تصمیماتی میگیری که احتمال داره به گند بخوره و دقش دربیاد.ببینم اون مرده رو هم گرفته بودن؟- حساممم؟نه پدر اون کثافت یکهفته پیش از شرکت استعفا داد.- نهپس بیخود نیست مادر میگه حتما زیر سر این زنه ست.- زیر سر اون که نمیتونه باشه ولی خب احتمال زیاد خبر از جریان داشته و زود پسرش رو کشیده بیرون از شرکت.آخه یکی نیست به این زنیکه بگه من چه تقصیری دارم پسرت زنش رو ول کرده و افتاده دنبال من؟صدای هیاهوی بچه ها منو پشت پنجره اتاقم کشوند.از بین دوتا درخت شمشاد باغچه حیاط تا جایی که دیوار حیاطمون اجازه میداد ماشین علی دیده میشد.سامان که سر از پا نمیشناخت بدون اینکه زحمت به خودش بده و بیاد ازم خداحافظی کنه کفشهاش رو پوشیده و نپوشیده به طرف درب حیاط میدوید که پنجره رو باز کردم و از همونجا صداش کردم- آهای پدرسوخته باز چشمت به بابات افتاد منو یادت رفت؟- وای مادر ببخشید یادم رفت بیام بهت بگم دارم میرم؟- بندهای کفشتو ببند زیر پات نمونه مامانی.مواظب خودت باش پسرم.تا وقتی فهیمه با اشاره سر به علی سلام کرد و با مشت آروم تو پهلوم نزد متوجه علی نشدم که داشت بالا رو نگاه میکرد.به نشانه سلام سرمو فرود آوردم و وقتی سامان سوار ماشین شد موقع حرکت دستش رو به علامت خداحافظی بالا برد.- ندا میدونم اینو بگم از دستم دلخور میشی ولی از من به دل نگیر.حمل بر دخالت توی زندگیت نذار خواهش میکنم.ببین ندا من و تو قبل از اینکه با سعید ازدواج کنم باهم مثل خواهر بودیم.یادته تعطیلات تابستون هفته به هفته خونه مامانی میموندیم و همیشه با گریه زاری از هم جدا میشدیم؟- آره فهیم یادش بخیر چه روزایی بود.کاش هیچوقت بزرگ نشده بودیم.- ندا بر عکس تو من از هر مرحله زندگیم لذت میبرم و هیچوقت دلم نمیخواست تو همون سن بچگی میموندم.عزیزم منم مثل خودت یه تجربه تلخ داشتم پس درکت میکنم.درسته مسائل تو پیچیده تر بود.ولی قبول کن سه سال زندگی بود.چقدر خاله آزارم داد و از دست رزیتا کشیدم.ولی اینو بدون اگه خدای نکرده یه روزی این اتفاق با سعید برام بیفته مطمئن باش به هر چنگ و دندونی زندگیمو حفظ میکنم چون اینجا دیگه منو سعید تنها نیستیم و پای طفل معصومی که مسبب پا گذاشتنش به این دنیا بودیم مسئولیم.- منظورت رو نمیفهمم.میشه واضح تر حرف بزنی؟- ندا جان کاری ندارم به اینکه توی طلاق گرفتن از علی شتابزده رفتار کردی.تو بعد از برگشتنش هم حتی حاضر نشدی پای حرفهای اون بشینی و ببینی چی میگه.پدرشوهرت بدبخت یک جمله گفت چنان کولی بازی درآوردی که دیگه همه زیپ دهنشون رو کشیدن.- مشکل اینجاست که اونوقت هم علی سرش به سنگ نخورده بود بلکه این حاج رسول بود که تصمیم میگرفت بقیه هم باید اطاعت میکردن.- ندا میدونی دقیقا مشکل تو چیه؟این که فکر میکنی هر کس هر نصیحتی بهت بکنه و نگران خیر و صلاحت باشه ، اونو دشمن خودت تصور میکنی.ولی مهم نیست که تو چه فکری میکنی.مهم اینه که دارم می بینم کسی که مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم چطوری داره تو آتیش کله شقی و حماقت خودش زندگیش رو میسوزونه و حالیش نیست.تا حالا هر تصمیمی گرفتی و هر کاری کردی بهت حرفی نزدم.حتی باهات همکاری کردم خیلی چیزارو لاپوشونی کردم.به خاطر تو چندین بار مجبور شدم به سعید دروغ بگم و هرکجا سعید اومد باهات برخورد کنه جلوشو گرفتم و نرمش کردم.ولی دیگه نمیتونم ساکت بشینم و تماشا کنم.حداقل حرف دلمو بهت میزنم تا یه روزی دلم نسوزه کاش حق خواهر بزرگتری رو برات به جا آورده بودم و راهنماییت کرده بودم.زیر بار حرفهای سنگین فهیمه حتی نمیتونستم سرمو بالا بیارم.در حالیکه به دقت داشتم به تصویر خودم که توی صفحه خاموش موبایلم افتاده بود نگاه میکردم به حرفاش گوش میدادم و هر کلمه اش مثل دستی بود که واسه بیداریم تکونم میداد.فهیمه نفس عمیقی کشید و کنارم لبه تختم نشست و با صدای آرومی گفت- ندا جان آدم خواب رو میشه از خواب بیدار کرد ولی آدمی که خودش رو به خواب زده محاله بتونی از خواب بیدارش کنی.خواهش میکنم به خودت بیا و هرکس ازت انتقاد کرد اونو دشمن خودت تصور نکن.درسته که آدم عاقل حق داره واسه زندگیش خودش تصمیم بگیره ولی گاهی وقتها تصمیم گیریهای احساساتی و بدور ازعقل میتونه کلی دردسر واسه آدم درست کنه که نادم و پشیمون به خودش بگه کاش به حرف بقیه گوش داده بودم.آدم از مشورت و همفکری هیچوقت ضرر نمیکنه،کاری که تو این روزها اصلا بهش اعتقادی نداری.از همون اول که حسام رو دیدم حس خوبی نسبت بهش نداشتم.تورو خیلی دوست داشت ولی متاسفانه از اون دسته آدمهایی بود که فوری جو زده میشد.با این استدلال نمیشه آدم به طرف اعتماد کنه که به خاطر من حاضر میشه دست به هر کاری بزنه.دیدی که خیلی زود اسیر توطئه های مامانش شد و سر سفره عقد با یه دختر دیگه نشست.بعدش هم اومد و خامت کرد که فقط میخواستم به مادرم ثابت کنم نمیتونم با دختر دیگه ای جز تو زندگی کنم؟ندا اون گند زد به زندگی یه دختر دیگه به خاطر خودش؟این یعنی رذالت محض میفهمی؟اشتباه بعدیت این بود که بعد از ازدواج اون از شرکت استعفا دادی و توی این شرکت مشغول کار شدی در حالیکه راحت میتونستی اون رو نادیده بگیری.این برای تو عجیب نیست که چی شد هنوز چندماه از کارت نگذشته تو رو به عنوان مدیر عامل انتخاب کردن؟حق امضاء بهت دادن؟چرا درست از روزی که حسام اومد تو اون شرکت ،شروع به ترقی کردی و شدی نور چشمی هیئت مدیره؟چی شد حسام یک هفته قبل از اینکه این اتفاق بیفته از اونجا استعفا داد؟ جواب این سوالها رو بتونی پیدا کنی شاید بتونی راه گمشده بهشت زندگی خودتو پیدا کنی.از لبه تخت بلند شد و در حالیکه یه دستش رو روی شونه ام گذاشت ، با دست دیگه اش چونه مو گرفت و صورتمو بالا آورد و در حالیکه خیره تو چشمهام نگاه میکرد گفت- ندا عشق اونه که واسه طرف مقابلت چتر باشی و اون حتی ندونه چرا خیس نشدمراقب باش اگه زجر خودت و بچه ات رو به جون میخری و خوشبختی خودت رو چوب حراج میزنی به قیمت کسی باشه که بعدها از خودش نا امیدت نکنه فقط همین…فهمیم از اتاق بیرون رفت و منو با دنیای افکار خودم تنها گذاشت.به قدری حرفهاش واسه من تکان دهنده بود که منو وادار کرد از اول زندگیمو مرور کنم و جلوی تصمیمات اشتباهم تیک بزنم.واسه اولین بار نسبت به درستی تصمیم طلاقم مردد شدم.یه عمر محمدرضا و رزیتا رو مسبب بدبختی خودم میدونستم ولی متاسفانه وقتهایی هم که خوشبختی سراغم اومده بود و میتونستم زندگی آرومی داشته باشم دست رد به سینه اش زده بودم و جوابش کرده بودم.همیشه از علی بابت اینکه با حرفهاش میخواد خامم کنه گریخته بودم ولی راحت اسیر حرفهای رومانتیک پسری شده بودم که معلوم نبود قرار هست چه نقشی تو سرنوشتم ایفا کنه.در حالیکه نهایت آسیبی که از فریب خوردن از علی میخوردم این بود که پاره تنم الان سایه پدرش روی سرش بود و مجبور نبود با سن کم تلاش کنه تا شرایط رو درک کنه.غافل شده بودم از اینکه دارم معنی فداکاری مادرانه رو زیر سئوال میبرم.پرده های غفلت از جلوی چشمم کنار رفته بود و دیگه هرچی به حسام فکر میکردم مثل همیشه اسمش توی ذهنم تلاءلویی نداشت.حسام فقط میتونست تو روزهای بهاری زندگی همپای من قدم برداره.در حالیکه زندگی آدم مثل چهار فصل سال ممکنه دچار دگرگونی بشه.اون حتی نتونست واسه اولین شلاق باد زمستون روزهای من به موقع سپر بلا بشه.دیگه اون دختر بازیگوش دوران مجردی که دوتا چشم میشی اون رو غرق تو رویا و آرزو میکنه نبودم.نگاهم به زندگی عوض شده بود و دیگه از زاویه دید آرمانی به مسائل نگاه نمیکردم.نباید کار به اونجا می کشید.وقتش بود تا اونجا که پلهای خراب شده پشت سرم اجازه میداد برگردم و همه چیز رو درست کنم ولی هرچی فکر میکردم جز سردرد نتیجه ای نداشت.سه روز گوشه نشینی توی اتاقم همه رو نگران کرده بود.دیگه به جای اینکه برام خط و نشون بکشن که پاتو حق نداری از خونه بیرون بذاری دلشون میخواست اوضاع به حالت عادی برگرده.این سه روز در پی افکارم پیرامون حسام هیچ هیجانی حس نمیکردم.دیگه اون مخاطب خاصی نبود که هر نشونه ای ازش ذهنمو متمرکز کنه.موقع عبور روی خاطرات زندگیم تنها نقطه برجسته و بارزی که خاطرات حسام داشت احساسات مطبوع وعاشقانه خودم بود که رو به فروکش کردن گذاشته بود.بعد از سه روز که همه پای قهرم بابت تندی و تشر پدر و سعید گذاشته بودند به زعم بقیه آشتی کرده بودم و گرچه گاهی تو جمع خانواده حاضر میشدم ولی باز تنها نقطه ای که توش آرامش پیدا میکردم گوشه دنج اتاقم بود.کم کم همه لب به نصیحت باز کرده بودن و ازم میخواستن شاد باشمروزها تبدیل به هفته شد و هفته ها به ماه تبدیل شدند و روزهای من مثل نوار خالی روی هد روزگار میگذشت.تا اینکه مسعود وکیلی که دوست معتمد علی بود باهام تماس گرفت و به اقتضای پرونده سوالاتی ازم پرسید.ناگریز بودم از خونه بیرون برم و بابت اون باید به خانواده ام توضیح میدادم ولی این دیگه اصلا برام آزار دهنده نبود واسه همین یک روز صبح که فردای اون روز مجبور بودم توی دادسرا حضور پیدا کنم ماجرای سند گذاشتن علی رو برای مادرم گفتم و اولش جز خراشیدن صورتش و آوار شماتت و سرزنشش چیز دیگه ای نبود.ولی ساعتی بعد به بهانه ای از خونه بیرون رفت و وقتی برگشت اونقدر سر درگریبان افکارش بود که متوجه حضورم نشد.- سلام مامان.کجا رفتی اینجور بی خبر و ناگهانی؟- بابات فهمید بیرون رفتم یا نه؟- یعنی چی؟میخوایی بگی نمیخواستی هیچکس بدونه کجا رفتی؟مامان در حالیکه با عجله مشغول تدارک نهار بود و با حرکات شتاب زده که مخصوص رفتارهای مادرانه معمولش بود گفت- تو دختر منو وادار به کاری کردی که بعد از سی و پنج سال زندگی مخفی از بابات کاری رو انجام بدم.- چه ربطی به من داره مامان؟انگار بدت نمیاد هرچی کاسه و کوزه این روزها دم دستت میاد سر من بشکنی ها- کاسه و کوزه کدومه دختر؟خبرم وقتی گفتی مرده رفته برات سند گذاشته فرداروز نگه دخترشون گند زد و من رفتم جمع و جورش کردم.با داییت رفتیم سند آپارتمان بردیم که سندش رو آزاد کنیم و مال خودمون رو گرو بذاریم.- خبگذاشتید؟- نه مادر قبول نکرد.- چطور؟- یعنی قبول کرد ولی شرط گذاشت سندو به نام خودت بزنه.به عنوان مهریه که بهش بخشیدی.- یعنی چی؟مردم سر گذر طلاقشون هم به زور مهر زنشون رو میدن.اونوقت این بعد از 7 سال یادش افتاده؟- یادش نیفتاده واسه داییت گفته که اون روزها نداشته مهرت رو بده وگرنه اینطوری هم ساده تورو ول نمیکرده و نمیگرفتی هم به زور میدادهتو خانم سرتاپا ادعا میدونستی اون سال شوهرت دارو ندارش رو از دست داده بوده؟چشمهام داشت از شدت تعجب گرد شده بود.و مادر در دنباله حرفهاش گفت- ما خانم بودیم و شما دخترهای امروزه هم ادعا میکنید خانم روزگارید.مگه میشه یه خانم نفهمه شوهرش دردش چیه؟اونوقت به رد هم تو دل من و بابات رو میخوردی که دست روم بلند کرده.فلان کرده و بهمان کرده.اونوقت اون طفلک داشته خون خونش رو میخورده که حتی تو نفهمی که اذیت بشی.برو از جلوی روم کنار که فقط شما جوونای امروز دماغتونو واسه ما بزرگترا بالا میگیرید که ما تحصیل کرده ایم ولی از قدیم بیخود نگفتن چیزی که جوون تو آینه میبینه پیر تو خشت خام میبینه.روزی که اومد خواستگاریت بابات گفت این پسر نجیبه و یه مو از غیرت باباش به تنش باشه ندا رو خوشبخت میکنه.چقدر از وقتی طلاق گرفتی اینو کردی تو چشم من و بابای بدبختت………….مامان همچنان پشتش به من بود و در حالیکه مثل رگبار حرف میزد آروم و بیصدا از روی صندلی بلند شدم و به اتاقم پناه بردم.فقط از پای پله ها صداشو شنیدم که گفت- ببین حالا خیر سرت ادعا میکنی تحصیل کرده ای؟من که مادرتم از دست این گنددماغی تو ذله شدم چه برسه به پسر غریبه….ولی ایندفعه حس مادر اشتباه بود.به جای دلخوری از حرفهای مادر فرار کرده بودم چون میخواستم فکر کنم اونروزها دیگه کجا رو اشتباه کردم.آخرشب پیامک علی روی گوشیم ته دلم رو لرزوند.وقتی باز کردم بدون کوچکترین اشاره ای به وقایع اونروز پرسیده بود واسه فردا تو جلسه دادگاه خودمو آماده کردم یا نه.بعد از فرستادن جوابش بی اختیار گوشی رو توی دستم فشار میدادم و بی صبرانه منتظر جوابش بودم که بعد از چند دقیقه نوشت- میخوایی فردا دنبالت بیام؟ظاهرا مادرت دلش نمیخواست بابات در جریان قرار بگیره.حس خوبی داشتم از اینکه میدیدمش و شاید موقعیتی پیش میومد تا به کلی سوالی که توی ذهنم نقش بسته بود جواب داده بشه.صبح که شد درست نیم ساعت قبل از دادگاه جلوی درب خونه توی ماشین منتظرم نشسته بود.از درب خونه که اومدم بیرون با لبخندی سر تکون داد و وقتی کنارش توی ماشین جا گرفتم نگاه محبت آمیزی که به صورتم کرد اونقدر عمیق بود که خون به رگهای گونه هام دوید و با شنیدن اول جمله ای که گفت شدت پیدا کردن ضربان قلبم اجتناب ناپذیر بود.- ندا تو حیا نمیکنی اینقدر خوشگلی؟- تو چی؟خجالت نمیکشی اینقدر زبون بازی میکنی؟- من زبون بازی نمیکنم عزیزم فقط واقعیت رو گفتم.- آهان پس شما تازه به این واقعیت پی بردید؟- نه عزیزم مثل روز برام روشن بود.ولی خیلی چیزها این واقعیت رو برام بیشتر به نمایش گذاشت.- مثلا؟- خوش اخلاق شدی؟چشمات میخنده؟اگه بدونم دیدنم اینقدر خوشحالت میکنه هر روز میام دنبالت میبرمت بیرون یه کم روحیه ات عوض بشه.- هرکی نیاد- باشه نداخانم ما رو از تاکسی خالی نترسون- عجب سرنوشت مسخره ای پیدا کردیم.- آره میبینی ندادست روزگار خیلی قهاره.بازیهایی سر آدم درمیاره که آدم تو حیرت میمونه.- تو حیرت چی موندی؟- بیخیال ندا.گذشته ها گذشته و جز حسرت چیز دیگه ای واسه من نمونده.تو هم به جای اینهمه غصه ای که میخوری، راهی پیدا کنی تا به خودت و خانواده ات ثابت کنی میتونی از پس مشکلات بربیایی از این وضعیت خلاص میشی.- فایده نداره علی.با این وضعیت که پیش اومده من تنها کاری که ازم برمیاد انتظار کشیدن هست و بس.گاهی وقتها فقط باید بشینی ببینی روزگار چه برگی برات رو میکنه تا طبق اون بازی رو ادامه بدی.- من نمیدونم چرا به این نتیجه رسیدی.ولی اینطوری فکر نمیکنی روزهای جوونیت به هدر میره؟اگر تو فقط کنج خونه بشینی و به محض کوچکترین تنشی که برات ایجاد شد دست از مبارزه بکشی مطمئن باش سال دیگه سخت تر بهت اجازه میدن بیرون از خونه مشغول کار بشی.اونروز شاید از دستم دلخور شدی بابت اینکه تورو در خونه پیاده کردم و رفتم.در صورتیکه منم ترس و نگرانی رو وقتی ماشین سعید رو دیدی تو چشمات دیدم ولی بهتر دیدم به جای اینکه تورو ببرم دور شهر بچرخونم تا خونه خلوت بشه تا برگردونمت ،اولین برخوردت باهاش زودتر پیش بیاد و تموم بشه.باورکن خیلی هم نگرانت بودم ولی خب….مکثی که کرد منو مشتاق تر به شنیدن ادامه حرفهاش کرد.ولی وقتی ادامه نداد با سماجت پرسیدم- ولی خب چی؟پشت چراغ قرمز توقف کرد و نیمتنه اش رو چرخوند و تو چشمای من که واسه شنیدن ادامه حرفهاش انتظار ازش می بارید، گفت- اگه چاره داشتم اونروز باهات میومدم توی خونه تا کسی جرات نکنه روت دست بلند کنه.اونروز تا وقتی سامان بهم نگفت همه چیز آروم شده نفس راحت نکشیدم.تو فکر نکردی چطوری یکساعت نشده اومدم دنبال سامان؟در صورتیکه فقط دوساعت رفت و برگشت من بین خونه خودمون با شما طول می کشید؟- آهان پس کلاغ خبرچین اخبار رو رسوند.- این حرف رو نزن ندا.منظورم این نیست که فکر کنی سامان همه چیزو به خط مستقیم کف دست من میذاره.بچه فضولی نیست که واو به واو مسائل رو بازگو کنه.تا نپرسی حرفی نمیزنه.اونم میدونم به خاطر زحمتهایی هست که بابت تربیتش کشیدی.پیش نیومده بود تا بهت بگم چه من و چه خانواده ام از اینکه دست تنها اونقدر تو تربیت سامان موفق بودی ازت ممنونیم.اصلا عقده هایی که بچه های طلاق پیدا میکنن،من توی سامان ندیدم.بازهم علی داشت طفره میرفت و با عوض کردن موضوع فقط سربسته به احساسات اونروزش اشاره کرد.نمیفهمیدم اگر اونروز اینهمه نگران بوده پس چرا منو واسه فرستادن پیامکی که شب قبل برام فرستاده منتظر گذاشته.تصمیم گرفتم اونروز به همه ندونسته هام برسم.- اگر تو اینقدر نگران من بودی چرا این مدت هیچ حالی ازم نپرسیدی؟دیگه رسیده بودیم جلوی دادسرا که ذهنش متمرکز پیدا کردن جای پارک بود و جوابی نداد. بعد از اینکه جای مناسبی واسه پارک پیدا کرد قبل از اینکه از ماشین پیاده بشیم گفت- ندا جان من و تو خیلی حرفهای نگفته باهم داریم.اگر موافق باشی دادگاه که تموم شد بریم یه جای مناسب بشینیم و حرف بزنیم.- باشه هرجور تو صلاح بدونی.- پس توکل به خدا کن و بدون اینکه یک درصد بترسی،محکم توی دادگاه حرفاتو بزن.اگر کوچکترین حس ترسی داشته باشی توی رای دادگاه به ضررت تموم میشه.توی اونمدت اینقدر آروم نشده بودم.وجودش به حدی بهم دلگرمی میداد که یقین داشتم اونروز مشکلی پیش نخواهد اومد.اونروز با دفاعیه خوبی که مسعود برام تنظیم کرده بود و شهامتی که پیدا کردم واسه گفتن حرفهای خودم توی دادگاه از جرم خیانت در امانت تبرئه شدم ولی پای من هنوز بابت امضای چکهای شرکت گیر بود که دیگه میرفت تو مراحل بعدی و تحقیقات قاضی بابت پیدا کردن مجرم واقعی.بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود.به قول مسعود دیگه قرار نبود بابت خیانت در امانت حبس بکشم و نهایتا مجبور میشدم مبلغ چکهایی که پاش امضا کرده بودم پرداخت کنم.اونم میرفت تو مراحل دادن اعسار از پرداخت که زمان زیادی میبرد تا مجبور به پرداخت تاوان حماقتم باشم.جلوی در دادسرا که رسیدیم موقع خداحافظی از مسعود رو بهم کرد و گفت- خداروشکر که خانم شایگان یه کم رنگ و روش باز شد و سرحال اومد.- ممنون از زحمتتون آقای فردوسی.نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.- نیازی نیست از من تشکر کنید.از علی جون تشکر کنید که این مدت سر منو خورد از بس بهم سفارش شما رو کرد.نگاهی حاوی تشکر و قدردانی به علی کردم و مسعود در ادامه گفت- نگران بقیه مسائل هم نباشید.اگر خدای ناکرده به پای پرداخت هم برسه و نهایتا اعسار شما هم پذیرفته نشه،راههایی وجود داره که با پرداخت نصف مبلغ قضیه رو تمومش کنیم.علی در حالیکه دستش رو به پشت کمرم گذاشت و منو راهی می کرد به طرف ماشین گفت- مسعود در مورد بقیه اش بعدا میاییم دفترت مفصل صحبت میکنیم.فعلا ما بریم که به بقیه کارامون برسیم.در حالیکه حس سبکبالی میکردم سرمو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم و در حالیکه چشمامو بسته بودم گفتم- علی نمیدونم چطور بابت زحماتت ازت تشکر کنم.- تشکر واسه چی؟من فقط وظیفه مو انجام دادم.- این کار وظیفه تو نبود.میتونستی خیلی راحت از کنارش رد بشی و یک سر سوزنم خودتو تو دردسر نندازی.- آره ولی بعید میدونم اونطوری اسم خودمو میتونستم مرد بذارم.حالا هم میخواستم بهت بگم دیگه یک سر سوزن به فکر مابقیش نباشی.اگر هم نیاز شد پولی پرداخت کنی خودم ترتیبش رو میدم.- علی چرا داری این کارو میکنی؟- نمیدونم ندافقط میدونم غیر از این عمل کنم نمیتونم شب از وجدان درد سرمو راحت رو بالش بذارم.کم کم علی مسیر خارج از شهر رو در پیش گرفت و من توی افکار خودم غوطه ور بودم.صدای موسیقی و رایحه ادکلن مخصوصش که به مشامم آشنا بود منو تو خلسه فرو برده بود.که صدای علی منو از عالم خودم بیرون کشید- خب الان دیگه هرچی دوست داری میتونی ازم بپرسی.- باشه ولی به یک شرط.اینکه اگه حرفام خوشایند نبود منو وسط راه پیاده نکنی.- قول نمیدم ولی مطمئن باش اگه خواستم پیادت کنم یه جایی نگه میدارم که یکی پیدا بشه سوارت بکنه.چنان گرم خوش و بش بودیم که نفهمیدم چطور به جاده چالوس رسیدیم.نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم- نمیخوایی که منو رستورانی ببری که اون سال بردیم؟- چرا مگه چه اشکالی داره؟- راستشو بگو چه نقشه خبیثانه ای تو سرت میگذره که منو اینجا آوردی؟- هیچی بخدا فقط صاحبش آشناست.ببین تو همیشه بدبینی ها.- آخه تو جای خوشبینی باقی گذاشتی به نظر خودت؟- بخدا هیچ فکری تو سرم نیست ولی اگه تو نمیخوایی میریم یه جای دیگه نیمخوام خاطرات گذشته این روز خاص رو تحت شعاع قرار بده.- نه مهم نیست.اتفاقا جای قشنگی بود.جلوی رستوران که پیاده شدیم شونه به شونه هم وارد شدیم و بعد از نگاهی به اطرافم یه گوشه دنج واسه نشستن پیدا کردیم.وقتی روی تخت کنارم جای گرفت بوی ادکلنش بیشتر به مشامم خورد و افکارم رو سمت گذشته کشید.اونقدر دوباره تو افکار خودم غرق شده بودم که باز علی مجبور شد صدام کنه تا به خودم بیام.- ندا توروخدا بهم بگو باز تو چه فکری هستی که با خودت درگیری؟- هیچی فقط یاد گذشته ها افتادم.- کاش میشد این گذشته ها رو فراموش میکردی.اینطوری بهتر میتونستم باهات حرف بزنم.- ولی روزهای گذشته زمینه ساز این بودن که به این روزها رسیدیم.- میدونم عزیزم.ولی به نظرت بهتر نیست از گذشته به جای حسرت خوردن درس بگیریم؟- آره ولی گاهی یه چیزایی داره آزارم میده.- چی آزارت میده؟- حرفهای نگفته بینمون- فکر میکنم الان واسه همین اینجاییم.ببین ندا ممکنه وقتی از اینجا رفتیم فردای اون روز من افتادم و مردم.میشه هرچی که ذهن تورو نسبت به من کدر کرده و اذیتت میکنه از خودم بپرسی؟- مطمئنی باعث آزارت نمیشه.- آره مطمئنم.نمیخواییم که روی خرخره هم بشینیم.به نظر من وقتی زمان زیادی گذشته و غبار روزها روشو پوشونده راحتتر میشه راجع بهشون حرف زد.- علی من نمیخوام قبر کهنه بشکافم.ولی از دیروز مادر حرفهایی بهم زد که منو بدجور توی فکر برده.- تو واقعا ورشکست شده بودی؟- چرا فکر میکنی خواستم فیلم بازی کنم؟اگه یه روزی زنده باشم با خودم میبرمت شهری که چند سال شاهد زحماتم بود.- من فکر میکردم طی این سالها………- طی این سالها چی؟با یه خانم دیگه خوش و خوشنود دارم عشق و حال میکنم؟- راستش آره.واسه همین نمیتونستم ببخشمت.- حق داری.درسته اشتباهاتی کردم که به قیمت سنگینی واسه من تموم شد ولی نه اونطور که فکر میکنی نبود.دلم میخواست یه روزی همه اتفاقاتی که این چند سال برام افتاد رو مو به مو برات بگم.ولی هیچوقت نشد.تو انگار کر و کور بودی و اونقدر ازم منزجر بودی که حتی از دیدن من عذاب می کشیدی.ولی شاید دیگه فرصتی پیش نیاد همه ناگفته ها رو برات بگم.دوساعت از لحظه ورودمون میگذشت و همچنان گرم صحبت بودیم اونقدر که زمان و مکان رو فراموش کرده بودیم.حتی زنگ موبایلم هم باعث نشد حاضر بشم رشته کلاممون رو قطع کنم.بدون اینکه به صفحه گوشیم نگاهی بیندازم رد تماس دادم.دقایقی بعد گوشی علی زنگ خورد و فورا جواب داد.از لحن صحبتش فهمیدم داره با سامان صحبت میکنه.جالب اینجا بود که هیجان زده داشت ماجرای پیدا نکردن منو تعریف میکرد و علی پشت تلفن در حالیکه از خنده ریسه میرفت گوشی رو به گوشم چسبوند و سامان بدون اینکه متوجه شده باشه داشت به حرف زدن ادامه میداد- به نظر من بابایی بهترین فرصته.فکر کنم براش گل بخری مامانی راضی بشه.حالا نمیدونم تو بهم قول دادی بریم یه خونه که منم یه مادر پدر داشته باشم.من اینطوری یه مادر اشرف دارم یه مامانی ،یه مادر ندا……..- ای پدرسوخته بیام خونه درستت میکنم.پس بگو نقشه ها زیر سر توئه موش مرده.اونقدر باهوش بود که بدونه کدوم لحنم تهدید جدی به حساب میاد.وقتی فهمید با همیم صدای خنده شادش تو گوشی تلفن پیچید و همزمان با پرنده های روی درختی که بالای سرمون مست از هوای بهاری آواز سر داده بودند،روحم رو به پرواز درآورده بود.ظهر یکی از روزهای تابستون شهر بوانات بود و دیگه تحمل گرمای هوا رو نداشتم.از صبح زود با سه تا شرکت جلسه داشتم و دیگه نفس برام باقی نمونده بود.قبل از رسیدن به کارخونه شماره دفتر رو گرفتم به منشی تاکید کردم جلسه عصر رو کنسل کنه.از صبح جهان چندبار با گوشیم تماس گرفته بود تا بدونه درنبودش اوضاع کارخونه روبراه هست یا نه؟شماره اش رو گرفتم و بعد از دو سه تا بوق صدای شاد جهان با ته لهجه کردیش توی گوشی پیچید- سلام علی جون.خوبی؟- ای ممنون تو چطوری؟ماه عسل خوش گذشت؟سرمست و خوشحال قهقه ای زد و گفت- عزیزم نمیتونم که بگم جای تو خالی.ولی امیدوارم این روزا نصیب تو هم بشه.- نه برادر از من پیرمرد دیگه گذشته تو خوش باش که ما آردمون رو الک کردیم و الک آویختیم.- بازم که ساز بیوفایی میزنی.لباس پلوخوریت رو آماده کن.به محض اینکه برگشتم میخوام بیایی خواستگاری همشیره گلناز.اگه بدونی چقدر خانومه.تازه اینطوری میشیم باجناق و من از دست این غیبتهای مکرر تو راحت میشم.- باز تو خودت بریدی و دوختی و قبا به تنم کردی؟- عجب بیا و خوبی کن.بده به فکر تو هم هستم؟- نمیخواد به فکر من باشی.تو فعلا استراحتت رو بکن که برگردی و من رفتم.- باشه.خبری نبوده؟- خبری که به دردت بخوره نهبه جز اینکه تنهایی جر خوردم از بس دنبال کارا دویدم.- آهان حقت باشه تا دیگه ماه به ماه غیبت نزنه.ایندفعه که برگشتی دیدی صندلی مدیریتت رو دادم نون خشکی میفهمی نباید دودر کنی.- فعلا نمیخواد خط و نشون بکشی.برگشتی میبینی کی اسباب و اثاثیه اش بار گاری نون خشکی شده.شلیک خنده جهان خستگی روزانه رو از تنم زدود.بعد از خداحافظی تصمیم گرفتم برم خونه و یه دوشی بگیرم.بعد از باز کردن درب خونه ام طبق معمول آرزو میکردم دیگه بار آخری باشه که قدم تو خونه سوت و کور میذارم.شش هفته از آخرین دیدارمون میگذشت و هیچ خبری از ندا نبود.حدسم داشت تبدیل به یقین میشد که ندا نتونسته با خودش کنار بیاد و تصمیم گرفته به راه خودش ادامه بده.فکر اینکه هنوز نتونسته باشه حسام رو فراموش کنه داشت روانیم میکرد.تنها نقطه روشن ذهنم این بود که زمان گرفتاریش تنهاش نگذاشته بودم و پایان تلاشم رو واسه به دست آوردن دل نازکش کرده بودم ولی باز پرده های تردید رو نگاهش کشیده شده بود.خوشحال بودم از موقعیتی که پیش اومده بود و من به خاطر احساساتم دست به عمل احمقانه ای نمیزدم که هم موجب خفت خودم بشه و هم ندارو تو منگنه گذاشته باشم.نمیدونستم وقتی برگردم چطور فاصله ام رو باهاش حفظ کنم.خنکای آب بهم آرامش میداد و وقتی از حمام بیرون اومدم با حوله روی تخت خوابم برد.صدای زنگ موبایلم منو از خواب شیرین جدا کرد و وقتی منشی بهم گفت توی کارخونه چند نفر واسه بازدید اومدن خمیازه ای کشیدم و گفتم تا نمیساعت دیگه خودمو میرسونم.- درب آهنی کارخونه باز شد و بعد از گذشتن از حیاط وسیع کارخونه جلوی سالن اصلی توقف کردم و به سمت دفتر مدیریت به راه افتادم.منشی دفتر جلوی پام بلند شد و برخلاف انتظارم نگاهش در عین اینکه پر ازخنده بود کنجکاوی ازش میبارید.یکسره به طرف اتاق کنفرانس به راه افتادم ولی وقتی درب رو باز کردم در نگاه اول اتاق نیمه تاریک و خالی از حضور مهمانها بود اومدم با عصبانیت برگردم و منشی رو بابت اینکه منو به باد تمسخر گرفته توبیخ کنم که گوشه اتاق کنار آخرین پنجره چشمم به اندام کشیده و ظریف ندا افتاد که دست به سینه رو به پنجره ایستاده بود و نوری که از بیرون به صورتش می تابید جذابتر و شیرینترش کرده بود.با دهان نیمه باز چندین ثانیه هاج و واج مونده بودم.چندبار پلک زدم و فکر میکردم دچار توهم شدم- خواب میبینم؟تو اینجا چیکار میکنی؟- مگه نگفتی منتظر جواب من میمونی؟- چرا ولی آخه خیلی طول کشید.- شاید بخاطر اینکه اینبار دلم نمیخواست ذره ای تردید واسه انتخاب مسیرم داشته باشم.- سامان چطوره؟- خوبه.منتظره باباش رو براش برگردونم خونه مون.- خونه مون؟- آره.نمیدونستم از خوشحالی بخندم یا گریه زاری کنم.جلو رفتم و دستام رو دو طرف صورتش گرفتم و تو چشماش خیره شدم.ابرهای تردید کنار رفته بودن و جاش روشنایی آفتاب موج میزد.در حالیکه چشماش از شادی برق میزد گفت- یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و اثاث کشی کردیم.فقط اومدم بردارم ببرمت پیش خودمون.خونه ما پدر کم داره.تو حاضری بابامون بشی؟- خاله بازی؟- آره عزیزم.ولی مثل خاله بازیهای بچگی مثل بچه های مودب بازی میکنیم و موقع خواب به ردیف کنارهم فقط میخوابیم.- این یکی رو قول نمیدم.از لحن ادای جمله آخرم صدای قهقهه خنده ندا تو اتاق کنفرانس طنین انداخت و خودشو تو بغلم انداخت در حالیکه هرم داغ نفس پوست گردنم رو میسوزوند گفت- منم قول نمیدم مودب باشم.- پس باید یه کاری کنی.الان خسته راه هستی.میریم خونه یکی دوروز استراحت میکنیم.وقتی از دیدن هم سیر شدیم و همه جای اینجارو نشونت دادم برمیگردیم خونمون.- پس بچه چی؟- بیخیال بیشتر از من و تو به دردونه مون رسیدگی میکنن.میخوام ماه عسل نرفته مون رو اینجا بگذرونیم.مثل بچه ها ذوق کرده بود و منم بیخیال منشی کم سن و سال که میدونستم پشت در فالگوش ایستاده و به حرفامون گوش میکنه گفتم- ندا من عاشقتم.بخدا اومدی انگار دنیا رو بهم دادن.هیچوقت دیگه دلم نمیخواد یک لحظه هم ازت جدا بشم.- چی فکر کردی مگه من این مدت آب خوش از گلوم پایین رفت؟بخدا اگه دیگه بذارم بیایی اینجا واسه خودت جا خوش کنی.- دیر رسیده بودی دامادم کرده بودن.- به جون تو با این ناخنام چشاشون رو درمیاوردم.خشم زنونه اش برام دوست داشتنی بود به حدی که دلم میخواست تا آخر عمر زیر سایه حمایت مردونه ام خنده های شاد و بیخیالش گوش فلک رو کر کنه.غصه هاش رو روی شونه ام حمل کنم و شبها روی سینه ام سنگینی سرش قلبم رو به تپش وادار کنه.نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *