عشق پنهان (1)

0 views
0%

ساعت از چهار صبح گذشته بود و من هنوز پشت لپ تاپم نشسته بودم و مشغول کار روی پروژه ام بودم.با وجود اینکه همیشه عادت داشتم ساعت 11 دیگه تو رختوابم باشم ولی امشب دیگه داشت سر میرسید و من هنوز بیدار بودم.اگر چه اونشب شب جمعه بود و معمولا شبهای تعطیل چون سامان دوست داشت بیشتربیدار بمونه عادت داشتیم دیرتر بخوابیم ولی بیخوابی بدی به سرم زده بود.منم از این فرصت استفاده کردم و نشستم وقتمو گذاشتم روی کارکردن رو پروژه اخیر که مسئولیت طراحی فضای داخلی یه بیمارستان خصوصی بود و مدیرعامل شرکت خیلی تاکید داشت واسه بستن قرارداد پیش طرح تا دوشنبه هفته دیگه آماده بشه بسته شدن این قرارداد میتونست اعتبار کاری خوبی برام به همراه داشته باشه.اگه میخواستم زود برم توی تختم و هی غلت بزنم و دست به جای خالی سامان بکشم بیشتر کلافه میشدم.اگرچه که تو این چند ساعت هم کار زیادی پیش نبرده بودم.صدای زنگ پیامک موبایلم باعث شد شوک زده بشم.تا گوشیمو برداشتم و پیامک رو باز کردم چند جور فکر جورو ناجور به سرم زد طوری که قلبم داشت تند تند میزد.ولی این فکر از همه بیشتر ذهنمو مشغول کرد که حتما سامان پیش باباش خوابش نبرده و علی اس ام اس داده برم دنبالش.ولی وقتی بازش کردم ناامید شدم.اول به شماره فرستنده نگاه کردم شماره برام آشنا بود ولی باورم نمیشد شماره حسام باشه با وجود اینکه همیشه شمارش به اسم حنانه رو گوشیم ذخیره بود فقط به جای شماره اسمش رو گوشیم می افتاد ولی اونقدر دوسش داشتم که محال بود شماره اش از تو ذهنم تا آخر عمرم پاک بشه حتی اگه از روی حافظه دفترتلفن موبایلم پاکش کنم.یک لحظه متن پیامش جلوی چشمام تار شد و دوباره شفاف شد.انگار حروف تکون میخوردن و دلشون نمیومد بذارن ببینم برام چی نوشته.دستام داشت واضح میلرزید.دوباره و دوباره خوندم و هربار غم دلم بیشتر میشد.چطوری دلش میومد این کارو باهام بکنه اونم تو این شرایط روحی که منتظر بودم یکی بهم بگه از جات بلند شو اونطرف تر بشین تا بزنم زیر گریه،اونقدر زار بزنم تا آروم بشم.همه اتفاقات بد دست به دست هم دادن و زندگی آروممو بدجوری بهم ریخته بودن.از رو صندلی بلند شدم و اومدم کنار پنجره اتاق و بدون توجه به هوای سرد بیرون پنجره رو باز کردم تا هرم صورتم فروکش کنه.اولین شبی بود که کنار نامزدش خوابیده بود و با این پیامک میخواست بهم بگه اونم به یادمه.نمیدونم این چه دردی میتونست از رو دل من برداره جز اینکه یقین پیدا کنم پیش یه خانم دیگه است و تا این وقت صبح هنوز بیداره.دوست نداشتم نگام به جای خالی سامان جگرگوشه ام بیفته. نه بخدا هر کدوم اینا به تنهایی میتونست منو از پا بندازه ولی شاید بی غیرت بودم که هنوز سرپا بودم و زندگیم مثل روال قبل میگذشت ولی مثل مرده متحرک بودم خالی از عشق و حس هیجان.روی سینه ام غم اندازه کوه سنگینی میکرد و هرچی اشک میریختم یه ذره از بار غصه ام کم نمیشد.دستامو گذاشتم رو لب پنجره و بالاتنه ام رو کمی از قاب پنجره بیرون بردم و صورت خیس از اشکمو رو به آسمون گرفته بلکه خدا ببینه و ازم خجالت بکشه.اگه ترس از این نبود که صدای گریه زاری ام از پنجره کنار پنجره اتاقم به گوش مادر و پدرم برسه و دم صبحی اذیت بشن نبود بلند بلند گریه زاری میکردم تا کمتر گلوم از نگه داشتن صدای ضجه ام تو خودش درد بگیره.ولی چاره ای نبود چقدر این دو موجود مهربون بالای بخت و اقبال بد من شکنجه بشن و روز به روز پیرتر و شکسته تر.6 ساله خودشون رو به آب و آتیش زدن که خم به ابروم نیارم و حس شکست نکنم واسه بچه ام پدر و مادربودن و واسه خودم تکیه گاه شدن که زیر فشار مشکلاتم سر خم نیارم و بتونم هرچی تلخی تو سرنوشتم هست با امید به آینده تبدیل به شیرینی بشه و منم مثل همه دخترهای جوون حس خوشبختی کنم و حس نکنم شکست سنگینی تو زندگیم خوردم و با یه دنیا امید و آرزو از خونشون به خونه بخت فرستادنم هنوز نرفته با یه موجود بیگناه و بی پناه برگشتم و آینه دق شدم براشون.هر تصمیمی گرفتم بهش احترام گذاشتن و اجازه دادن راحت باشم.شاید میخواستن سنگینی بار وجدان خودشون رو از ازدواجی که بهم تحمیل کرده بودن و نگذاشته بودن برم دنبال درس و دانشگاه رو سبک کنن.ولی چه اهمیتی داشت تو گذشته چی به سرم اومده.شاید اگه برعکس بود و اونها به دل من راه اومده بودن هم تقدیر من همین رقم میخورد و باز طلاق میگرفتم.با این تفاوت که سرسختی و غرور من تو همه مسائل زندگیم باعث میشد دیرتر کوتاه بیام و از ترس سرزنش اطرافیانم مجبور باشم بسوزم و بسازم.تازه اونطور رابطه دوتا خواهر به هم میخورد مادر حتی راه نداشت وقتی غصه رو دلش سنگینی میکنه بتونه پیش تنها خواهرش عقده دلشو بازکنه.14 سالم بود که متوجه نگاههای سنگین پسر خالم شدم.با وجود اینکه از بچگی باهم همبازی بودیم و تا دوسال پیش مثل خروس جنگی به هم میپریدیم ولی به محض اینکه ابتدایی رو خوندم و پا گذاشتم به دوره راهنمایی کم کم از هم فاصله گرفتیم و حس میکردیم نباید دیگه مثل گذشته باهم راحت باشیم.اون یه پسر 15 ساله بود ولی یک سرو گردن بلندتر از همسن و سالهاش بود. کم کم تن صداش عوض شده بود و پشت لبش داشت سبیل سبز میشد.منم تو 12 سالگی وقتی اولین بار پریود شدم فهمیدم یه قدم به دنیای زنانگی نزدیک تر شدم.چقدر حس غرور میکردم که به بلوغ رسیدم.تو همسن و سالان خودم زودتر به بلوغ رسیده بودم طوریکه خیلی از دوستام حتی هنوز اندام بچه گانه اشون رو حفظ کرده بودن یادمه وقتی مانتو مدرسه ام رو میپوشیدم مانتوم با وجود اینکه ساسن داشت ولی دوتا برجستگی کوچیک از زیر مانتوم پیدا بود که هیچوقت سعی نمیکردم از دید بقیه مخفیشون کنم چون نشان افتخار بود برای ورود به دنیای نوجوانی ام.جنسیت زنانه طبیعتش اینه که تا قبل از 25 سالگی آدم هیجان عجیبی داره که زودتر مراحل زندگی رو پشت سر بذاری ببینی همه چیز طبیعی پیش میره و هیچ تفاوتی بین تو و بقیه همجنسات نیست.ولی امان از وقتی که آدم حس میکنه داره جوونیش رو به افول میذاره و دیگه رد پای شادابی و طراوت دخترونه داره از چهره ات پاک میشه.احساس نا امنی بدی بهت دست میده یعنی هنوز جذابم؟ یعنی وقت واسه تجربه حس شیرین مادری کم نمیارم.نکنه خوشگلی ام کمرنگ بشه و زشت بشم.از این سن به بعد عددهای سنت بدجوری رو مخت راه میره و دلت میخواد اگه کسی ازت سن و سالت رو پرسید طفره بری و جواب ندی واسه همینم اغلب قریب به اتفاق خانمها یا جواب نمیدن به این سئوال یا راستشو نمیگن وبقیه هم اول میپرسن به چندساله میخورم امان از وقتی که بشنویبه کمتر از سن واقعی ات میخوری حس خیلی خوبی بهت دست میده که دیگه فکر نمیکنی ممکنه یک تعارف باشه.وارد دوره نوجوونی که شدم رفتارمحمدرضا پسر خاله ام از زمین تا آسمون با من فرق کرده بود.دیگه خجالت میکشید اسممو صدا بزنه یا مستقیما خطاب قرارم بده و باهام حرف بزنه.وقتی بقیه حواسشون بود سرش رو بالا نمیکرد که نگاهش بهم بیفته کافی بود بقیه حواسشون پرت باشه و مثل هیزها یه دل سیر از عزا دربیاره.چندوقتی بود متوجه این تغییرات شده بودم ولی بچه تر از این بودم که چیزی سرم بشه.یه روز که خونه خالم بودیم و با دخترخالم داشتیم درس میخوندیم محمدرضا اونطرفتر از ما داشت از تلویزیون نگاه میکرد ولی اونقدر حواسش پیش ما دوتا بود که وقتی به رزیتا گفتم چه خودکار خوشگلی چقدرم روون مینویسه فورا ژست مردونه ای گرفت و به رزیتا گفت خودکارتو بهش بده فردا سر راهم یکی دیگه برات میخرمرزیتا که از بچگیشم به توجه محمدرضا بهم حسودیش میشد زد تو پرش و گفتتو داری تلویزیون نگاه میکنی یا گوشاتو تیز کردی ببینی ما چی میگیمبوضوح حس کردم گوشهای محمدرضا از خجالت سرخ شد از ترس اینکه ادامه بده رزیتا به کل کل ادامه میده و آبروش جلوی مادرامون هم میره لال شد و روش رو کرد طرف تلویزیون.آخرش دلش طاقت نیاورد و وقتی هفته بعد که شام خونه ما دعوت داشتن و من تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم صدای نیما برادرم زدم بیاد چایی رو کمکم ببره سمت مردا وقتی نیما که همیشه تنبلی میکرد و لجمو درمیاورد محمد رضا از فرصت استفاده کرد و پرید جلوی اوپن و لحظه ای که سینی چای رو دستش دادم از فرصت استفاده کرد و زیر لب گفت برات خریدم گذاشتم تو اتاقت.چشام از حیرت گشاد شده بود.اگه اونروز شک کردم دیگه یقین شد برام این مرده یه چیزیش میشه.هرکس سرش به کار خودش گرم بود و تا کسی حواسش بهم نبود رفتم به سمت اتاقم و نگام افتاد به دوتا خودکار صورتی رنگ خوشگلی که گذاشته بود روی دفتر و کتابم که روی میز تحریرم باز بود.به خودم اومدم دیدم رزیتا مثل شبه پشت سرم چپید توی اتاق و همونجور که همه جا رو بر انداز میکرد چشمش افتاد به خودکارا برداشت و با فضولی همیشگی براندازش کرد و گفت حسودیت شد فوری رفتی خریدی.واسه اینکه بهم شک نکنه بهتر دیدم فکر کنه حسودی کردم تا بفهمه محمدرضا برام خریده و بره همه جا جار بزنه و آبرومون رو ببره.از اون به بعد سوژه دستش افتاد که ندا سلیقه منو قبول داره و هرچی من بخرم اونم میخره.من از عصبانیت خون خونمو میخورد ولی همیشه جلوش کوتاه میومدم.شاید دلیلش محمد رضا بود.دوست نداشتم ناسازگار به نظر برسم تا مبادا خاله سنگ جلوی پامون بذاره.خاله از عروس اولش تجربه تلخی از ناسازگاری و حاضر جوابی عروس داشت بخصوص که رو رزیتا دختر یکی یک دونه و ته تغاریش حساس بود کافی بود فهیمه بدبخت که انصافا دختر خوبی بود نفس بکشه و بگه رزیتا و خاله دودمانش رو به باد بده.بعدش هم همه جا جار بزنه دختره حاضرجواب احترام سرش نمیشه.یکی نبود به این خاله بگه این بدبخت که جلوی تو همیشه بره اس فقط دخالتهای رزیتا رو دیگه تحمل نمیکنه و تازه خیلی محترمانه نوکش رو میچینه.من از همون اول روش سیاست رو انتخاب کردم و بخاطر اینکه تو چشم خاله بساز و نجیب به نظر بیام رزیتا رو تحویل میگرفتم ولی دور از چشم خاله بهش بد بیمحلی میکردم.طوریکه اگه رزیتا بدبخت جلو خاله از دستم خون گریه زاری میکرد خاله باورش نمیشد و میگذاشت پای طبع حسودش.بارها خاله از دست حسادتهای رزیتا حتی نسبت به خودش شاکی بود و گلایه میکرد ولی با اینحال همه باید مثل پرنسس به این دختره از خودراضی و لوس احترام میگذاشتن.دوسال دیگه به این منوال گذشت و وقتی من رفتم اول دبیرستان محمدرضا دفترچه آماده بخدمت گرفت واسه رفتن به سربازی.چقدر وقتی مادر گفت دلم گرفت و رفتم تو اتاق و گریه زاری کردم.جوری که مادر از چشمهای قرمز و پف آلودم بهم شک کرده بود ولی اونقدر همیشه عادی رفتار کرده بودم که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد من به محمدرضا چه احساسی دارم.دل و دماغ درس خوندن نداشتم و بدجوری افت کرده بودم.با وجود اینکه هیچوقت دست از پا خطا نکرده بودیم و نگذاشتیم کسی حتی به علاقه ما به هم شک بکنه ولی دلمون میخواست زود به زود دوتا خواهر دلشون واسه هم تنگ بشه و بهم سر بزنن تا ما هم دل سیر از عزا دربیاریم و همدیگرو دورادور و زیر چشمی نگاه کنیم و قند توی دلمون آب بشه که کی میشه زمانش برسه که ما مال هم باشیم.ولی مشکل این بود که پدرم با شوهرخاله ام خیلی صمیمی نبود بخصوص اینکه این اواخر سر معامله یه ماشین یه کم جروبحث کرده بودن و بعد از یک چندوقت سرسنگین بودن دایی ام آشتیشون داده بود.ولی بدجور کینه از هم به دل گرفته بودن و بیشتر مادرامون به هم سرمیزدن.اینجوری وقتی خاله و رزیتا میومدن اگر محمد رضا که دیگه بعد از آموزشی تو پادگان نزدیک شهر خدمت میکرد خونه هم بود فقط سعادت داشت راننده مادر و خواهرش باشه و تا دم در بیاره برسونتشون و موقع رفتن هم بیاد دنبالشون.ولی گاهی به بهانه احوالپرسی با خاله و بهانه نیما و سعید که هیچکدومشون هم همسن و سالش نبودن میومد تو ولی فقط کافی بود خاله فرصت نده و بگه دیر شده بریم و سریع مجبور بشه بره.رد غم و دلتنگی رو به وضوح تو چشمای درشت میشی اش که توکله ماشین شده سربازیش خیلی تو چشم بود میشد دید.شاید منم جذب حیا و نجابتش شدم که هیچوقت اجازه نمیداد کوچکترین دردسری برام درست بشه.چون میدونست پدرم هم آدم متعادلی باشه دوتا برادر سگ غیرتم ممکنه اذیتم کنن.وقتی تو اون سن سال من مثل سگ از داداشام میترسیدم ولی میدیدم رزیتا واسه خودش راحت میگرده و حتی گاهی با همه اینکه چندماه از من کوچیکتر بود ته آرایش میکرد و تیپهای تنگ و چسبون میزد.محمدرضا با همه اینکه پسر غیرتی بود ولی خیلی عاقل و میانه رو بود.یه بار وقتی داشت منو مادرم رو با خاله و رزیتا با ماشین باباش میرسوند خونه دایی ام پشت چراغ قرمز طولانی یه ماشین با دوتا پسر خوشتیپ موازی ماشین ما ایستاده بود و رزیتا خیره داشت نگاهشون میکرد ولی من که وسط مادرم و رزیتا رو صندلی عقب نشسته بودم فقط محو چشمهای میشی درشت محمد رضا بودم و اونم از ترس رزیتا حتی تو آینه رو هم نگاه نمیکرد.یک لحظه نمیدونم چی شد که متوجه شد مرده داره به رزیتا شماره میده چنان غضب آلود به پسرا نگاه کرد که حساب کار دستشون اومد و از ترسشون شیشه ماشینشون رو کشیدن بالا ولی رزیتا هنوز محو بیرون بود که من با آرنجم زدم تو پهلوش با صدای محکم و مردونه ولی مودبانه به رزیتا گفترزیتا خواهشا اون شالت رو مرتب کن همه موهات ریخته بیرون زشتهرزیتا با دلخوری جرات نکرد نفس بکشه چون فهمید مچش باز شده دستش رو برد سمت شالش که مرتبش کنه خاله که از جریان خبر نداشت برگشت به عقب ماشین و نگاهی به صورت بغ کرده رزی کرد و طبق معمول محمدرضا رو توپید که مگه حجابش چه ایرادی داره که تو غیرتی بازی درمیاری محمدرضا با آرامش و احترام به مامانش گفتمامان جان دختر خوبه متین باشه خب چرا از دخترهای سنگین که دوربرشن یاد نمیگیره یه کم رعایت کنهخاله که فهمید منظورش منم غری به سر و گردنش داد و رو به مادرم گفت میبینی خواهر این پسرا هرچی غیرته واسه خواهرشون دارن.واسه زناشون میشن سیب زمینی اون پسر بی رگ من نیست فهیمه خانم اجازه داره کلاس زبان بره،گیتار بره،دانشگاه بره،بعد این بچه طفل معصوم من تابستون گفت برم کلاس زبان چپ رفت چپ اومد که حق نداری بذاری.ساعتش بد موقعس.کوچمون زیاد پسر سر کوچه می ایسته.خواست بره خودم میبرم و میارمش این بچه ام هم گفت ولش کن مادر حوصله ندارم منت سرم باشه نمیرم.پوزخندی زدم از سیاست دخترخاله ام تو دلم خنده ام گرفت.چون به من گفته بود علاقه به زبان نداره و کی حال داره تابستونم بره کلاس.منم میفهمیدم کلاس رو بهونه کرده وقتی هم دیده تیرش به سنگ خورده بهانه کرده و منصرف شده.این اواخر حس میکردم رزیتا بدجور سر به هوا شده و دائم چشش اینور و اونور میچرخه.مامان که اخلاقش از این حیث با خاله فرق میکرد و فهیمه رو هم که دختر دایی امون هم میشد خیلی دوست داشت حرصش دراومد و گفت ای خواهر که تو هم دست از سر این دختر بدبخت برنمیداری.چکار به کارشون داری.آخه این دختر به این خوبی چه هیزم تری بهت فروخته که همش بهشون گیر میدی و اوقاتشونو تلخ میکنی.مگه عروس چه فرقی با دختر آدم میکنه.این که دیگه بچه برادرمونم هست از خون خودمونه.اینقدر دخالت میکنی آخرشم زندگی این بچه ها رو از هم می پاشیخاله با وجود اینکه از مادرم کوچیکتر بود و تازه احترام بزرگتری رو حفظ کرد رقص گردنی کرد و برگشت و صاف نشست رو صندلیش و باز شروع کردآبجی جون شما نگاه به عروسها خودت کردی که مظلومن و یکسره وردلت نشستن خبر از دل من بدبخت نداری که این آتیش پاره نیم وجبی چه جوری بچه که 24 سال خون دل خوردی بزرگش کردی برده که برده روشم نشونم نمیده.صدبار خواستم به برادر بی غیرتمون گله اشو بکنم باز گفتم اون بدبخت که مرده خبر از خونه نداره.مادر مادر نیست که بلد نبوده دختر بار بیاره.ایشالا همونجور که بچه امو کشیدن بردن جیگرگوشه شونو یه سلیطه بیاد ببره حالیشون بشهمامان که دید حریف حرفهای مفت خاله نمیشه سکوت کرد و مادر و دختر شروع کردن به اره دادن و تیشه گرفتن و صفحه گذاشتن پشت سر فهیمه و مامانش و مادر که خواهرشو میشناخت چقدر از کاه کوه میسازه حرفی نزد که یکدفعه محمدرضا عصبی شد و رو بهشون گفت بسه دیگه راست میگه خاله .چکار کردن این بدبختها که همش ما باید حرفهای تکراری شما مادر وخواهرو بشنویمبا این رفتارش میخواست جو رو عوض کنه و به من ومامان نشون بده همعقیده با مادر و خواهرش نیست.خاله هم که کمتر کسی جرات میکرد جلوش عرض اندام کنه و خیلی ملاحظه مامانو کرده بود نرفته بود تو شکمش گفتخوبه خوبه،تو هم یکی لنگه همون.وقتی از حالا کارا اونارو تایید میکنی یعنی مادر جون منم خانم گرفتم قید منو بزن.ولی تو یکی کورخوندی تا 30 سالت بشه برات خانم نمیگیرم که از هول حلیم بیفتی تو دیگ.بلکه عاقل باشی ابسارتو ندی دست زن.اون بچه بود گوش به حرفش دادم واسه صد پشتم کافیه.تو یکی رو اولا از خودی برات خانم نمیگیرم دوما تا سی سالگی خبری از خانم نیستبا حرفهای خاله دنیا رو رو سرم خراب کردن خدا خدا میکردم گریه زاری ام نگیره که تشت رسوایی ام از بام میافتاد.چشمم به دهن محمدرضا بود که اونم نامیدم کرد و گفتکی حالا خانم خواسته.اونقدر اوقاتم تلخ شد که تا رسیدیم دیگه اخمام رو کردم تو هم و نگاهم رو کردم رو به خیابون و مشغول تماشای ویترین مغازه ها شدم.مامان هم که تو لفافه میخواست حالی ما دوتا بکنه که فکر و خیالی نداشته باشین واسه همدیگه گفتازدواج فامیلی که اشتباهه محضه.اینجوری فامیل زیاد نمیشه همه تو هم تو هم.آدم دختر پسر به فامیل بده اول باید قید رابطه فامیلش و بزنهبه به اینم از مادر خانوم.مشکل تر از اونی هست که فکرشو میکردم.هر چند که رفتار محمدرضا بدجوری ذوقم خورده بود.آخرهای خدمت محمدرضا بود و منتظر بودم ببینم تکلیفم چی میشه که حس میکردم رفتار خاله و رزی خیلی باهام فرق کرده بود و خیلی تحویلم نمیگرفتن.تو حرف هم که میشد دائم تیکه و کنایه می اومدن که دخترا مردم بلدن از تو قنداق چه جوری قاپ پسر بدزدن.منم که از هیچ کجا خبر نداشتم هیچوقت به خودم نمیگرفتم.چون رفتاری ازم سر نزده بود بخوان منظورشون من باشم.تو این روزها میدیدم مادر بدجوری بهم شک داره و دائم رفت و آمدم رو کنترل میکنه.دیگه مثل همیشه باهام گرم نمیگرفت.تو این اثنا بود که برام خواستگار اومد و مادر و پدر پاشون رو کردن تو یه کفش که موافقت کنم.حتی باهاشون قهر کردم و بهونه آوردم قصد ازدواج ندارم.ولی میدیدم کار خودشون رو میکنن و حتی پدرم پیغام داد اگه بهانش درسه من حتی پیش دانشگاهی رو هم نمیذارم بخونه چه برسه به لیسانس و دکتراش.اصلا نمیفهمیدم مگه چه خطایی ازم سرزده که دارن باهام اینجور میکنن.حتی میدیدم دیگه محمدرضا هم جلو چشمم آفتابی نمیشه و حتی موقع رفت و آمد خاله هم یا شوهرش یا پسرخاله بزرگم میان دنبال خاله ام.اونقدر هم عاقل و بالغ نبودم که سعی کنم با خودش حرفی بزنم و دلیل این اتفاقات اخیر رو بفهمم.حتی وقتی یه بار خاله خونمون بود در حالیکه حواسش بود من حواسم به حرفاش هست با لحن خاصی که میخواست حرفاشو تفهیم کنه گفتدانشگاه جای مرده که باید درس بخونه و به یه جا برسه خرج خانم و بچه اش رو بده.دختر دانشگاه به چه دردش میخوره آخر و عاقبت باید لاستیکی بچه اشو عوض کنه.حالا محمدرضا میگه بعد از سربازی میخوام بشینم بخونم واسه کنکور.آدم نباید چشم و گوش بسته خانم بگیره که صدهزارتا مشکل با زنش داشته باشه…………..دیگه بقیه حرفهای خاله رو نفهمیدم.تا این چندسال انگیزه داشتم واسه کوتاه اومدن جلوی این خانم کم عقل.الانم که برام دیگه مهم نبود چی فکر میکنه.جوابی بهش ندادم و به بهانه امتحان عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاقم.تا آخرشب پتو رو کشیدم روی سرم و اشک ریختم.چه خام و احمق بودم که رفتارش رو گذاشتم پای علاقه اش.فقط به خاطر دوتا خودکار مطمئن شدی عاشقته؟حس میکردم غرورم له شده.شاید دوستم نداشته وقتی به گوشش رسیده جواب رد به خواستگارم دادم خواسته آب پاکی رو به دستم بریزه.من که هیچوقت باهاش حرف نزده بودم هر چی بود تفسیر من از رفتارش بود.ولی ته دلم مطمئن بودم محمدرضا منو دوست داشته شایدم به خاطر مامانش پا پس کشیده.دلیلش مهم نبود.مهم این بود که دیگه محمدرضا منتظر روز موعودی نبود که ما هم برسیم.تصمیم گرفتم بدجور حالش رو بگیرم و بهش حالی کنم منم منتظرت نبودم.در ثانی علی مخالفتی واسه ادامه تحصیل من نداشت و میتونستم هم درس بخونم و هم خونه داری کنم.واسه همین وقتی مادر واسه شام صدام کرد سرسفره حاضر شدم و با رفتار آرومم و سکوتم بهشون فهموندم حاضرم تن به خواسته شون بدم.خاله و رزی نفس راحتی کشیدن و دوباره شدن مثل روزهای قبل.علی الخصوص که واسه اینکه به گوش محمدرضا برسونن گفتم از اولش هم راضی بودم میترسیدم نتونم هم درس بخونم هم خونه داری کنم.بعدشم وقتی آدم خواستگار خوب داره دیگه نباید معطل کنه منم جای رزیتا باشم به خواستگار خوبم جواب مثبت میدم و میرفتم سر زندگیمو تکلیفم روشن میشد.مامان هم که دیگه مشغول تهیه و تدارک نامزدی و عقدکنون من بود رفتار خاصی جز شوق و ذوق خرید و اینطرف و اونطرف رفتن واسه تدارکات مراسم نامزدی.نزدیک مراسم نامزدی من بخاطر دخالتهای خاله ام تو زندگی حسین و فهیمه دعوای سختی بینشون پیش اومد و دایی و خانم دایی هم پاشون رو کردن تو یه کفش که دخترشون رو به پسرخالم نمیدن و چون عقدشون محضری هم نشده بود یک هفته بعد از نامزدی من از هم جدا شدن.طوری که تو مراسم من نه دایی ام بود نه خاله ام چون قهر بودن و هر کدوم نمیخواستن با اومدن به مراسم چشمشمون به هم بیفته.دو هفته از مراسم عقدکنان من و علی میگذشت که یه روز وقتی با مادر رفتیم واسه سر زدن خونه دایی ام،سی دی عکس و فیلم جشن رو بردم تا فهیمه چون شرکت نداشته ببینه.وقتی رسیدیم و بعد از چند دقیقه با فهیمه رفتیم تو اتاقش همونجور که سی دی رو تو سی دی رام میگذاشت با لحن مهربون همیشگیش بهم گفتندا خدا تورو خیلی دوست داشت که به روزگار من مبتلا نشدیامن که متوجه حرف فهیمه نشده بودم گفتمحالا منم شاهنامه آخرش خوشه.کی میگی قراره من 100 خوشبخت شدم؟کی تضمین داده؟فهیمه که نمیدونست من روحم از ماجرا خبر نداره گفتهمینکه عروس خاله ات نشدی خوشبختیت تضمینه دیگهبرق سه فازم پرید.جوری که گوشه لباسشو گرفتم و گفتمفهیم کی گفته من قرار بوده عروس خاله مهین بشمفهیمه هم که فکر کرد دارم سیاهش میکنم گفتبرو ندا با همه آره با ما هم آره؟این آخری کسی که قضیه نامه و نامه پرونی تو محمدرضا رو نفهمید خواجه حافظ شیرازی بود.حالا نمیخوایی ما خبر داشته باشیم بگو عزیزم به روم نیار.ولی حاشا دیگه نکنپاهام شل شد پس بگووووووو………نشستم لب تخت فهیمه و رنگم مثل گچ سفید شده بود.فهیمه وقتی برگشت بپرسه کدوم پوشه رو باید باز کنه فهمید حالم بده و انگار دارم قبض روح میشم.هی صدام کرد و دستمو گرفت دید مثل تیکه یخ سرده سرده.هراسون دوید که آب و قند برام بیاره که مادر وزندایی ام اومدن تو اتاق و مادر که هول کرده بود هی قربون صدقه ام میرفت و پشت هم میپرسید چی شده آخه مادر جون اینجوری شدی تو؟به مادر بگو؟خاله مهین حرفی زده؟کسی چیزی گفته؟سیل اشک مجالم نداد و خودمو انداختم تو بغل مامان.هق و هق گریه زاری میکردم.فکر میکردم محمدرضا تو این سالها برام نقش بازی میکرده تا مشتمو به عنوان یه دختر سبک سر باز کنه و دیده نمیتونه این تهمت رو زده و با آبروم بازی کرده.فکر نمیکردم اونقدر نامرد و بی مرام باشه.آخه پستی تا این حد؟بیخود نبود اینجوری غیبش زد و دیگه جلو روم آفتابی نشد.هی فکر میکردم و هی زار زار گریه زاری میکردمیه کم که آروم شدم.تو چشم مادر نگاه کردم و گفتم مادر به روح آقاجون من کوچکترین حرکت زشتی نکردم.بخدا مادر بهم تهمت زده.مامان که بهم گفت اگه پافشاری رو ازدواج من کرده این بوده که من فرصت ازدواجم رو بخاطر محمدرضا از دست ندم چون شک نداشت با اخلاق خواهرش نه به هم میرسیدیم اگرهم یکدرصد میشد دوام نداشت.چون پسرخاله هام بدجوری چشمشون به دهن مادرشون بود.شوهر خاله ام که همش دنبال کار بود و در روز تو خونه نبود و اصلا بچه هاشو نمیدید که بخواد دخالتی تو زندگی کسی بکنه ولی یه آدم خنثی بی نظر بود که همش چشمش به دهن مهین بود.در ثانی دائم به دنبال رفیق بازی و سرگرمی خودش بود از خداش بود بچه ها از خاله حساب ببرن و نیازی به آقاجهانگیر نباشه که نظر هم بده.مامان و خانم دایی هی بهم دلداری میدادن که خدا دوستم داشته.بیچاره خانم دایی 3 سال تموم از دست خاله کشیده بود.ولی به خاطر رابطه خواهر و برادر وجدانش اجازه نداده بود بذاره کدورت بوجود بیاد.حتی جرات نداشت بگه حسین کمتر بیاد خونه ما چون مطمئنن خاله اونوقت هم یه جور جنجال راه می انداخت که بچه مو بی عزت کردن.فهیمه هم که ذاتا دوست نداشت حرفی از گذشته بزنه مشغول دیدن عکسهای من بود و کاری به بحث مادر و خانم دایی نداشت.البته اینها جفتشون نگران رابطه فامیلی بودن و خانم دایی هم که خانم خوشقلب و منطقی بود پا به پای مادر واسه متلاشی شدن رابطه ها دلسوزی میکرد.اوایل مادر سعی کرد بیطرف باقی بمونه و کاری به این جریان نداشته باشه.ولی درست بعد از اینکه از خونه دایی برگشتیم دیگه جواب تلفن مادر رو نداد و پیغام فرستاد برو بچسب به برادر جونت.مامان هم یک مو از خاله به تنش نبود.گفت مهم نیست ولی کاش این رزیتا رو بیان بگیرن ببرن که بیشتر این آتیشپاره داره به مامانش خط میده.منم نمیرم تا خودش بیاد.به همین شکل شد که رابطه ما و خاله قطع شد و دیگه خبری ازشون نداشتیم.یکسال از نامزدی من میگذشت و داشتیم طبق قرار تهیه مراسم عروسی رو میدیدم.توی رفت آمد وسایل و کمک به کارگرها واسه چیدن خونه ام متوجه نگاهای سعید برادر بزرگم به فهیمه شدم.احساس میکردم فهیمه هم نسبت به سعید بی تفاوت نیست ولی شرایط فهیمه خاص بود.اگر نامزدی حسین و فیهمه پیش نیومده بود میدونستم هیچ مانعی سر راه رسیدن این دوتا بهم نیست ولی افسوس که حسین با بی عرضگی و مشنگ بازیش با آینده این دختر بازی کرده بود.خدا کنه مادر مثل همیشه محکم و منطقی رفتار کنه و نخواد عشق و علاقه این دوتا رو به خاطر رابطه فامیلی به یه عمر افسوس و حسرت تبدیل کنه.ادامه…نوشته Naeerika

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *