عشق پنهان (10)

0 views
0%

…قسمت قبلوقتی چشمام رو باز کردم واسه چند ثانیه زمان و مکان رو فراموش کرده بودم.اومدم بغلتم که تازه متوجه شدم بازوم از فشار وزن سر و گردن مریم که تو بغلم به خواب عمیق رفته بود بیحس شده.دلم نمیومد بیدارش کنم ولی وقتی یاد اتفاقات شب قبل افتادم مثل فنر از جا پریدم و متعاقب اون مریم که با کشیدن دستم از خواب پرونده بودمش غرولندی کرد و بدون اینکه زحمت باز کردن چشمهاش رو به خودش بده غلتی زد و پشتش رو بهم کرد و دوباره خوابش برد.به صفحه موبایلم نگاهی کردم وقتی دیدم ساعت از ده صبح هم گذشته امیدی نداشتم که وقتی برمیگردم خونه ندا رو اونجا ببینم.شاید اگه دلشوره نداشتم با دیدن اندام برهنه،بخصوص باسن خوش فرم مریم که همیشه برام اغواکننده بود تحریک میشدم و حتما از پشت سر بغلش میکردم و وقتی صورتم رو بین موج سنگین و خرمایی رنگ موهاش پنهون میکردم وسوسه میشدم یکبار دیگه هیجان یه سکس جذاب و رومانتیک رو تجربه کنم.اینطور مواقع مریم که انگار نه انگار روحش رو از ماوراء دنیا به جسمش کشوندی و از خواب ناز بیدارش کردی ازم استقبال میکرد و حتی توی خواب هم پایه سکس بود.تنوع رفتارهای سکسی مریم همیشه برگه تضمین رابطه رومانتیک مون بود.هر وقت راهی میشدم به سمت خونه اش یک درصد هم نمیتونستم حدس بزنم الان چه لباسی تنشه و چه جوری قراره روح و جسمم رو از هر بند و گره ای جدا کنه و به تسخیر دربیاره.حتی وقتی دیگه هیجان سکسهای مخفیانه مون هم فروکش کرد باز به نوعی هیزم زیر دیگ شهوت من میگذاشت تا هر بار سکسمون از بار قبل جذاب تر و دلچسب تر از بار قبل برام باشه.هرچی مریم سرشار از انرژی و نشاط بود و به وجدم میاورد، ندا برام کسالت آور و خسته کننده بود.فاصله بین دیدارهامون اونقدر ذهنم مشغول مرور ادا و اطوارهاش و لذتهای رنگارنگی که باهم تجربه کرده بودیم بود، که دیگه جایی واسه کنجکاوی در مورد محتویات اون پوسته مرموز و مسکوتی به اسم ندا باقی نمیموند.اون زمان اگر دنبال واژه ای واسه اسم گذاشتن رو احساسات درونیم به مریم میگشتم بی درنگ اول و آخر به واژه عشق میرسیدم.توی راه خونه خودم رو واسه هر عکس العملی از ندا آماده کرده بودم ولی وقتی رسیدم با دیدن منظره پیش روم از خودم خجالت کشیدم.روی کاناپه مچاله شده بود و خوابش برده بود.رفتم بالای سرش و کنارش نشستم و توی صورتش خیره شدم.چهره معصوم و بیگناهش توی خواب خباثت و نامردی منو بیشتر به رخم میکشید.وارد بازی کثیفی کرده بودمش که روحش هم خبر نداشت.از خواب پرید و با دیدن من هراسون از جاش بلند شد و نشست.- چرا اینجا خوابیدی؟- منتظرت بودم.نفهمیدم کی از هوش رفتم.تو کی برگشتی؟- همین الان رسیدم.کش و قوسی به بدنش داد و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه،به سمت اتاق خواب به راه افتاد.از اون همه خونسردی و بی تفاوتی لجم گرفته بود.درست مثل یه آدم آهنی که پایان احساسات و عواطفش رو فقط یک قطعه بُرد کنترل میکرد.اصلا نمیتونستم این یکی رو بفهمم.به نظر من یا از ونوس اومده بود و یا کروموزمهاش دارای ژنهای جهش یافته بود که تا این حد نسبت به زنهای دیگه فرق میکرد.چند دقیقه نشسته بودم و تو افکار خودم غرق شده بودم.به سمت اتاق خواب رفتم و توی اتاق نگاهی به دور و برم انداختم.ندا رد همه اتفاقات دیشب رو از همه جا پاک کرده بود.هر کی نمیدونست انگار نه انگار همون عروس و دامادهای دیشب بودیم که میون بارون تبریک و شادباش فک و فامیل، پدرو مادرامون با هزار سلام و صلوات از زیر آب و قرآن ردمون کرده بودن تا بریم یک عمر زندگی کنیم و خوشبخت بشیم.انگار این دختره منتظر اجازه من بود که از تختخواب استفاده کنه.توی دلم گفتمما رو باش که میخواییم اینو از رو ببریم.این صدتای مارو با این بیخیالیش از رو میبرهندا همون شب اول گربه رو دم حجله کشت که وقتی شب عروسی براش مهم نیست برم و صبح برگردم،پس وقتهای دیگه برم چند روزهم نیام براش محلی از اعراب نداره.از دیدن پاهای سفید و کشیده اش که به لطف دامن کوتاهی که تنش بود تا بالای رونش لخت بود داشتم وسوسه میشدم.باسن خوش فرمش در کنار کمر باریکش باعث میشد آدم رو هرچی منطق هست پا بذاره.تو یکسالی که نامزد بودیم هیچوقت به این فکر نمیکردم که به ندا نزدیک بشم.دلم نمیخواست نامردی در حقش بکنم ولی شاید بعد یه فکری به حالش میکردم.دیو شهوت هرچی جوانمردی بود باز غل و زنجیر کرد و با این استدلال که اگه دست بهش نذارم و به همه این رو بگه میفهمن یه نقشه از پیش تعیین شده بوده وجدان خودمو خفه کردم.لباس راحتی پوشیدم و کنارش خوابیدم.صداش کردم جواب نداد ولی وقتی روی آرنج دستم بالاتنم رو بلند کردم و توی صورتش نگاه کردم شبنم اشک رو روی مژه هاش دیدم.خم شدم و نیم رخش رو بوسیدم و گفتم- معذرت میخوام.دوست نداشتم تنهات بذارم ولی ناچار شدم که برم.منو ببخش از روی عمد این کارو باهات نکردم.از پشت سر بغلش کردم و دوباره بوسیدمش.اگر اون لرزش خفیف توی عضلات بدنش هم نبود، از سرخی گونه هاش که حرارت ازش میبارید میشد فهمید خجالت کشیده.مونده بودم دیگه چکار کنم تا سکسمون شکل بگیره.هیچوقت تا بحال منت کشی نکرده بودم که بلد باشم.از سکس کردن به زور و اجبار هم بیزار بودم.همیشه با بوسه های آتشین و داغ و رومانتیک با مریم شروع میشد و با همکاریش به اوج میرسید و بعدش هم یه معاشقه جانانه که اکثرا با به خواب رفتن تو بغل همدیگه منجر میشد.چون دیگه رمق واسه هیچکدوممون باقی نمیموند.ولی ندا با این خجالت و ترسش اگرچه جای شک واسه اینکه بار اولش هست دست مردی بهش میخوره،باقی نمیگذاشت ولی داشت از خودش نامیدم میکرد.برش گردوندم به سمت خودم و توی بغلم گرفتمش و توجهی به این همه بی تحرکیش نکردم.دستم رو به چونه اش گرفتم و صورتش رو بالا آوردم و لبهای نرم و قلوه ایش رو توی دهنم گرفتم.چشمام رو بستم تا چشمهای هراس آلودش رو نبینم.ولی اونقدر توی حس دادن بهم خست به خرج داد که از خیر لباش گذشتم و رفتم سراغ سینه هاش که لمسش از روی لباس باز حرارت سکسمو زیاد کرد.ولی به محض اینکه خواستم دست بزنم خودش رو جمع کرد و با دستش دستمو پس میزد.اینکارش باعث شد عصبی بشم و بگم- بذار ببینم ندا.بذار کارمو بکنم.- نه علی توروخدا اینقدر بی مقدمه شروع کردی که اصلا آمادگیش رو نداشتم.- یعنی چی مگه نمیدونستی شب عروسی آدم چه اتفاقی میوفته؟- میدونستم.دیشب یه کم آمادگی داشتم ولی الان اصلا نمیتونم.- چرا مگه چه فرقی کرده؟- من خجالت میکشم ازت علی.حداقل دیشب بود اتاق رو میشد نیمه تاریک کرد ولی الان اونقدر نور اینجا روشنه که معذب میشم.- این بهونه های مسخره چیه؟یادت رفته الان سین جین میشی؟اگه میتونی جوابشون رو بدی خودت برو بده.مگه دیشب نمیگفتی ممکنه واسه تو عیب نداشته باشه ولی واسه بزرگترها قابل قبول نباشه؟- اون رفتن تو بود که اهمیتی هم ندادی.- ندا فلسفه نباف واسه من.اگه دوست نداری بهت دست بزنم بگو منم تکلیف خودمو بدونم.با این حرفم بغضش ترکید و اشکهاش مثل مروارید از گوشه چشمهای قشنگش روی گونه اش دوید.سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت- نه هرکاری دوست داری بکن.- اینطوری که نمیشه باید تو هم بخوایی.اینکار به اجبار باشه با روحیه من جور درنمیاد و نمیتونم حس بگیرم.با سر انگشت اشکاش رو پاک کرد و توی چشمم خیره شد و گفت- علی من بار اولی هست که دارم بغل یه مرد میخوابم ازم انتظار نداشته باش عکس العمل دیگه ای نشون بدم چون بلد نیستم.لبخندی بهش زدم و گفتم- عیب نداره عزیزم خودم یادت میدم.و دوباره با حرص شروع کردم به خوردن لبهاش.سعی میکرد هر کاری من میکنم اونم انجام بده ولی ناشیگریش باعث شد حرصم بگیره و با حرص لباش رو بخورم و گاز بگیرم.واسه اولین بار آلوده به لذت تنوع شده بودم و دیگه عنان اختیار از کف داده بودم.سفتی سینه هاش به این حس بدجوری دامن زد و باعث شد با قاطعیت بند تاب و سوتینش رو از سر شونه اش رد کنم و وسط بازوهای توپر و قشنگش دوتا گوی سفید جلوی چشمم نمایان بشه و آه از نهادم بلند بشه.گردی و خوش فرمی سینه هاش رو حتی توی عکسهای سکسی هم تابحال ندیده بودم. سفیدی سینه هاش روی مرمر رو کم میکرد.هاله صورتی رنگ و نوک کوچیک و قشنگش لبهام رو به طرف خودش کشید.با گرفتن نوک سینه هاش بین دندونام قفسه سینه اش بالا و پایین میرفت و معلوم بود تنفسش تند شده ولی عوضی صداش رو تو سینه حبس کرده بود.اونقدر به خوردن و ماساژ سینه هاش ادامه دادم که دیگه طاقت نیاورد و آه و ناله اش دراومد.زیرپوش رکابی ام رو درآوردم به امید اینکه موهای توی سینه ام که همیشه مریم رومانتیک چنگشون میزد ندا رو هم اغوا کنه ولی اصلا انگار ترس و خجالت جلوی چشمهای ندا پرده کشیده بود.از نفس زدنهاش میفهمیدم تحریک شده ولی تو این مواقع اونقدر مریم عشوه و ادا میریخت که حالت ندا اونقدر شهوتم رو زیاد نمیکرد.اگر ندا از نظر زیبایی اونهمه امتیاز مثبت نسبت به رقیب نداشت شاید دیگه دورسکس باهاش رو خط میکشیدم.ولی هرچی پیش میرفت لذت بصری که داشتم میبردم باعث میشد حریصانه ادامه بدم.دستم رو دور بالاتنه اش حلقه کردم و سینه هاش رو به سینه ام چسبیدم و در همون حال که وحشیانه گردنش رو میمکیدم،سگک سوتینش رو باز کردم و شوت کردم کف اتاق.ازجا بلند شدم و بدون اهمیت به اعتراض و مقاومت ندا تاب و دامن نیمه کش اسپرتش رو هم به سوتینش ملحق کردم.وایجلوی چشمم یه تندیس بلوری میدیدم که شرت توری و سفیدش توی پوشوندن خط کسش موفق نبود و سه تا رز قرمز و کوچیکی که روی کش شرتش بود توی اونهمه موج سفید بیشترتوی چشم بود.ندا با چشماش داشت بهم التماس میکرد به شرتش دست نزنم ولی اون ثانیه قد آسمون لجباز شده بودم و میخواست مقاومت کنه ،داغ شرت خوشگلش به دلش میموند.نمیدونم از ترس تشرخوردن بود یا گرون خریده بودش که زیاد سر نجنگید ولی وقتی شرتش رو درآوردم،چنان پاهاش رو چفت کرده بود که جز یه کم از خط کسش چیزی پیدا نبود.روش دراز کشیدم و سعی کردم کیرم و به زور لای رونش فرو کنم ولی انگار داشتم سعی میکردم با یه صخره امتحان کنم.مجبور شدم با آب دهن مرطوبش کنم و در حالیکه چشماش رو بسته بود دوباره خوابیدم روش ولی نمیدونم به خاطر عدم تحمل وزن بدن من بود یا قدرت برق آسای کیرم که مثل دشنه سر راهش محکم با کسش اصطکاک پیدا میکرد صداش دراومد و به التماس افتاد- علی توروخدا،خواهش میکنم.- خواهش میکنم چی؟هاااااان؟مگه میشه از سر این کس گذشت؟با این حرفم به گریه زاری افتاد که دلم به رحم اومد و دستم رو بردم زیر سرش و بین بالاتنه اش و زمین دوتا دستام فاصله انداخت به سینه ام چسبوندمش و سرمو خم کردم و گونه اش رو بوسیدم و گفتم- عزیز دلم اذیتت نمیکنم.ولی اول و آخر چی؟این کارو باید من باهات انجام بدم.نکنه دلت میخواااااد…….با غضب توی چشمم نگاه کرد و گفت- خجالت بکش.من میگم میترسم.میفهمی چی داری میگی؟کی گفتم نباید انجام بدی؟- باشه نترس عزیز.قول میدم نذارم حتی بفهمی چی شد.باشه؟حالا میذاری کارمو انجام بدم؟با فرود اومدن چونه اش جواب مثبت خودمو گرفتم و لباش رو بوسیدم و تا از روش بلند شدم،فوری پاشو خم کرد.تا خواست در مقابل باز کردن مقاومت کنه با اخم من منصرف شد و بالاخره صدف پاهاش که باز شد مروارید قشنگی دیدم که از اونهمه حماقت دیگه پشیمون نبودم.کاملا پاشو از هم باز کردم سریع دوزانو بین دوپاش نشستم و رونهامو زیر پاهاش بردم تا باسنش یه کم بالا بیاد و چاک کسش موازی با کیرم باشه.آروم با دست یه کم لاشو باز کردم.لبهای داخلیش بر خلاف مریم خیلی کوچیک بود و سوراخش کسش دم دست بود.با چند بار حرکت ،کم کم رفت و آمد کیرم روون شد و به یک دقیقه نرسید رطوبت کسش بیضه هامم خیس کرده بود.دیگه کنترلش رو از دست داده بود و ناله هاش کشدار شده بود.بهترین فرصت بود با دست کیرم رو گرفتم و سرش رو از بالا به پایین لای چاک کسش میکشیدم.تغییرجهت حرکتم از شدت لذتش کم نکرد و بعد از دوچندبارکه تکرار کردم دیگه وقتی سر کیرم رو در سوراخ کسش حس میکرد از ترس خودشو منقبض نمیکرد.آروم دور دهانه کسش دوران دادم و سرش رو وارد سوراخ کسش کردم به محض اینکه یه کم اخم کرد عقب کشیدم و دوباره تکرار کردم و اینبار بیشتر فرو کردم.نصف کیرم رو بدون دردسر و همراه با لذت خودش داخل کرده بودم و وقتش بود تا انتها فرو کنم.ولی تنگ تر از حد تصورم بود مابقی کار با گریه زاری های بیصدای ندا و تلاش من واسه جا دادن کیر قطورم تو کس غنچه وار و ظریفش همراه بود.رطوبت گرمی که دور کیرم رو گرفته بود فهمیدم ممکنه خون باشه ولی اعتنایی نکردم چون ممکن بود با دیدنش حس هردومون از بین بره.اگر چه برخلاف انتظار نبود.گریه والتماس ندا باعث میشد حرکتم رو تندتر کنم.تو آخرین لحظاتی که حس کردم دارم ارضا میشم مثل برق از جام بلند شدم و کیرم رو که انتهاش به خون آغشته بود بیرون کشیدم.با هر پالس لذت آبم با فشار به شکمش می پاشید و لذت مضاعف از تصرف اون تندیس بلوری برام به همراه داشت.ندا سرش رو بلند کرد با دیدن خون رنگش سفید شد و بیحال سرش رو به بالش فشرد.سریع خون لای پاش رو تمیز کردم و بخاطر سرگیجه ای که داشت، نهایت مهربونیم در حقش یه لیوان آب قندی بود که به دستش دادم.تا دفعه بعدی که باهاش سکس کردم نه از نوازش خبری بود و نه حتی از بوسه تشکرآمیز.دفعات بعد که دیگه چشمم به دیدن زیباییهای بدنش عادت کرد، سکس با ندا برام جذابیتش کمرنگ تر شد و به جایی رسید که از سر تفنن و تنوع تکرار میشد.سعی میکردم اگر محبت نمیکنم،رفتار توهین آمیزی هم باهاش نداشته باشم چون بدی بهم نکرده بود که بخوام کینه ای ازش بدل بگیرم.گاهی که مریم سر بدقلقی رو میگذاشت و جنجال به پا میکرد،لجم از دستش در میومد و باعث و بانی فاصله مون میدونستمش.اونوقتها اونقدر سرم توی لاک خودم بود که اگر هم میخواستم،نمیدیدمش و همش هوای مریم به سرم بود.اگر چه از آرامشی که ندا تلاش میکرد تو فضای خونه جاری باشه لذت میبردم ولی مدت طولانی نمیتونست منو به خونه پایبند کنه و بعد از چند ساعت دوباره دلم هوای شادی و جنجال خونه مریم رو میکرد و منو به اون سمت می کشید.تا اینکه وقتی مریم نتیجه ای از قهر و دعوا باهام ندید و نتونست متقاعدم کنه که ازدواجمون رو ثبت کنیم بد جنجالی به راه انداخت و بعد از یه دعوای حسابی ازم خواست تا تکلیفش رو معلوم نکردم دیگه حق ندارم پا تو اون خونه بذارم.جنجال اونشب تیر خلاصی بود که مریم رها کرد و من بعد از ساعتها نتونستم متقاعدش کنم که یه مدت دیگه هم صبر کنه.تو خیابون سرگردون شده بودم پشت فرمون سیگار پشت سیگار میکشیدم و فکر میکردم.در قبال اینکه یک هفته بود میگفتم بهتره شبها یکساعت زودتر برم خونه این قشقرق رو به راه انداخته بود.از یکطرف نمیتونستم دوری مریم رو تحمل کنم و از طرفی هم وقتی میرفتم خونه، ندا مچاله شده روی مبل خوابش برده و میز شام چیده شده روی میز و منتظرم مونده تا واسه شام برگردم خونه،دلم میسوخت. دیگه داشتم جلوی صبر و تحملش کم میاوردم.کاش باهام لجبازی میکرد.ای کاش بهانه گیری میکرد یا تنبیهم میکرد و بهم سرویس نمیداد.کاش یک جای خونه کثیف و نامرتب بود تا بهانه ای پیدا کنم و سرش داد بزنم.یا غرولند میکرد تا منم باهاش دعوا کنم و مجبور بشه این سکوت رو بشکنه.ساعت از سه نصفه شب گذشته بود که یک دفعه یادم افتاد ندا توی خونه تنهاست.اصلا یادم رفته بود که اونروز از صبح حتی یه زنگم بهش نزدم.سریع برگشتم به سمت خونه و وقتی رفتم داخل،دیدم باز میز دست نخورده شام و دوجور غذای مورد علاقه ام رو سر میز گذاشته از خودم نفرت پیدا کردم.اومدم کتم رو جلوی جالباسی در بیارم نگاهم به آینه کنارش افتاد و به خودم گفتمتو دیگه کی هستی علی؟داری نهایت نامردی رو میکنی.بعد از باز کردن درب ،بدون کلمه ای حرف رفت و روی تخت سرجاش خوابید.انتظار نداشتم ساعت 3 نصفه شب ازم بپرسه شام میخورم یا نه؟لباسم رو سریع عوض کردم و رفتم رو تخت کنارش خوابیدم.باید هرطور شده بود به این قائله خاتمه میدادم واسه همین گفتم- ندا-هوم- بیداری؟- چکار داری؟ مگه برات فرقی میکنه؟اصلا فرقی میکنه من آدمم یا هویج؟بالاخره داشت بهم گلایه میکرد.خوشحال شده بودم به این دلیل که ازم انتظار داره.پس اینم احساسی نسبت بهم داره.- میایی باهم حرف بزنیم؟- مگه تو بلدی؟- یعنی چی؟پس لالم؟میبینی که حرف زدن بلدم.غلتی زد و طاقباز خوابید.سرش رو گذاشت رو ساعد دستش و دست دیگه اش رو سایه بون کرده بود و من چشماشو نمیدیدم.- اینطوری رو که میدونم بلدی.میدونم منظورت حرف خصوصیه.درسته؟- درسته.- مگه بین دوتا غریبه چیز خصوصی هم هست؟- دستت درد نکنه ندا خانوم.پس کارای بد بدی که میکنیم گاهی عمومیه؟- چه ربطی داره؟اونم یه جورایی از سر تکلیفه.میدونم که اگه به خاطر خودت باشه سر انگشتت هم بهم نمیخوره.- چرا فدات شم فکر میکنی من ازت بدم میاد.دختر به این خوبی،خوشگلی،خانومیآهی از ته دل کشید و جواب داد- کاش ازم بدت میومد،حداقل میفهمیدم یه احساسی به من داری.تو اصلا نسبت به من هیچ حسی نداری.این عذاب آوره- آره خب.کاش ازت بدم میومد و به این بهونه طلاقت میدادم.برزخ بدی گیر افتادم نداکمکم کن هردومون راحت بشیم.انگار نه انگار که داشتم بهش میگفتم بیا تمومش کنیم.با خونسردی جواب داد- پس بالاخره یه نقطه اشتراک بین من و تو پیدا شد.منم مثل تو تو برزخ دست و پا میزنم.کاش میتونستم یه بهونه ی قانع کننده داشته باشم وجدا بشم.اونشب دلم بدجوری گرفته بود.از بی عرضگی خودم،از زبون نفهمی مریم،از ندا که فهمیدم هیچ حسی بهم نداره.حتی از عزت- ندا امشب میخوام به این موش و گربه بازی محترمانه خاتمه بدم.پس بیا حرف دلمون رو بهم بزنیم. من میدونم اگه هر مرد دیگه ای بود و شوهرت میشد خوشبخت ترین مرد دنیا میشد.ولی نشد که بشه.من اگه خودم تورو انتخاب کرده بودم شک نکن لیاقت اینو داشتی مثل بت بپرستمت.ندا تا حالا با خودت هم لج کردی؟تا حالا شده رو لجبازی با دیگران بخوایی لگد به بخت خودت بزنی؟- اوهوم- خدارو شکر که میفهمی من چی دارم میگم. بذار یه اعترافی بهت بکنم.تا امشب نفهمیده بودم تو تا این حد دختر با شعور و فهمیده ای باشی.- مگه من رفتاری کردم که دلیل بی شعوریم باشه که امشب به نتیجه رسیدی؟- نه عزیز دلم،آخه پیش نیومده بود اینقدر بی پرده باهم حرف بزنیم.شاید اگه میدونستم اینقدر واکنش آرومی نسبت به حرفام از خودت نشون میدی این همه سکوت بین منو و تو طولانی نمیشد.ندا فقط به حرفام گوش میکرد و بدون اینکه حتی کلمه حرفی بزنه و حرفم رو قطع کنه.وقتی حرفام تموم شد و بالاخره ازش خواستم جدا بشیم به حرف اومد و گفت- علیمنم میفهمم این بار کج هیچوقت به منزل نمیرسه.خشت اول زندگی منو و تورو پدر و مادرمون کج گذاشتند تا عرش هم برسه کجه این دیوار.واسه همین هیچ اصراری به ادامه این شرایط ندارم.فقط یه مشکل دارم.منم اگه میبینی اینقدر آروم به حرفات گوش دادم دلیلش این نیست که تو بگی هری و منم مثل گوسفند سرمو زیر بندازم و برماونقدرم با مرام نیستم که بخوام واست فردین بازی دربیارم.دلیلش اینه که منم تکلیفم با خودم معلوم نیست.منم عاشق درس خوندن بودم و پدرومادرم از پشت نیمکت مدرسه به زور بلندم کردن و سر سفره عقد با تو نشوندن.باکی ندارم برم و بگم مردم رو نمیخوام چون خودت میدونی اگه همین دیروقت برگشتنهات رو بهونه کنم حداقل تو این یه مورد بقیه بهم حق میدن .ولی اگه میبینی جلوت صبور بودم و دم نزدم دلیلش یه چیز بود.خواستم طوری باهات زندگی کنم که اگر با من نتونی زندگی کنی با هیچ کس نتونی زندگی کنی.میبینی که اگه تو با خودت لجبازی کردی من اینکارم نکردم.همیشه آماده بودم به سمتم بیایی تا به سمتت بیام.اگر پیشقدم نشدم دلیلش این بود که تو ابتدا انتخاب خودم نبودی اونقدر دوستت نداشتم که غرورم برام بی معنا بشه.ولی اینو بدون اگه تو با خودت مشکلی نداشتی من این جو سرد خونه رو وظیفه ام بود گرم کنم و میکردمتو کف جمله های ندا مونده بودم.هر جمله اش مثل پتک تو سرم فرود میومد.عجب پس زمانهایی که همه به حرف زدن میگذروندن،با سکوتش فکرش رو پرورش میداده.داشت ازش خوشم میومد.بدون اینکه بخوام داشتم شخصیتش رو با شخصیت مریم مقایسه میکردم.رشته افکارم رو با ادامه حرفش برید و ادامه داد- هیچ حرفی واسه جدا شدن ندارم ولی نه همین فردا.میخوام یه کاری برام انجام بدی.فکر میکردم میخواد ازم باج بگیره ولی دیدم ازم کمک میخواست تا بتونه بره دانشگاه.واقعا حیف بود اگه به هدفش نمیرسید.این دختر ذهن باز و فعالی داشت.میتونست بهترین رشته دانشگاهی درس بخونه.دیگه نسبت بهش حس داشتم.حس احترام،حس مسئولیت……چقدر با مریم فرق داشت.اون عجول و بی فکر و ندا صبور و عاقل.اون با چنگ و دندون میجنگید تا حفظ کنه.ندا چیزی رو به زور نمیخواست و اونقدر اعتماد بنفس داشت که بدونه چیزی که مال اون باشه برمیگرده به سمت خودش.این دیگه از عجایب بود که مریم با کمتر از نصف زیبایی و فهم و شعور این دختر من عاشقش بودم.ولی تو اون لحظه من حس میکردم هرچقدر بدون منطق عاشق مریم هستم،با عقل و منطق ندا رو دوسش دارم.واسه همین دلم گرفت از اینکه دارم از دستش میدم.یه لحظه میل به تصاحبش با جریان خون به رگهام دوید و دلم میخواست بغلش کنم.دلم میخواست فعلا به رفتنش فکر نکنم چون این فکر داشت آزارم میداد ولی تیر از چله کمان دررفته بود و حس میکردم به قلب ندا نشسته.خودمو بهش نزدیک کردم و واسه اولین بار از وقتی باهاش ازدواج کرده بودم یه نیرویی منو به سمتش میکشید که فراتر از میل جسمانی بود.دیگه همه وجودم تمناش میکرد.عجیب این که،اونم منو از خودش نروند و خواسته ام رو اجابت کرد.صبح که بیدار شدم چشمام تو صورت معصومش باز شد و ناخودآگاه خوشحال بودم که فعلا صبح که بیدار میشم کنارم خوابیده.سعی کردم به روزی که نبود فکر نکنم ، چون از الان دلم میگرفت.دستش رو به لبام نزدیک کردم و زیر لب گفتمچه میشه کرد که نه تو دلت پیش منه و نه من لیاقت خوشبخت کردنت رو داشتم و دارم.ولی واسه خوشبختیت حاضرم هر کاری لازم بشه انجام بدم.جریان زندگی مثل جوی آبی آروم میگذشت و دیگه جز مریم دغدغه ای تو زندگیم نداشتم.حتی کنار ندا بیشتر حس آرامش میکردم.واسه همین دلم نمیومد حرفی از قول و قرارمون پیش بکشم.مریم همچنان سر لجبازی داشت و دیگه حتی نه درب خونه رو به روم باز میکرد و نه تلفنم رو جواب میداد.خیلی سرم منت گذاشت پیامک داد که فقط وقتی میایی که برگه های طلاق ندا رو قبلش برام فرستاده باشی.ولی باز خلاء نبودنش بدجوری دلتنگم میکرد.طوریکه وقتی دوستش وساطت کرد،دوباره رابطه با مریم مستحکمتر از قبل ادامه پیدا کرد.باز با سروزبونی که داشت منو میکشید خونه و تا دیروقت به هر کلکی که بود منو پیش خودش نگه میداشت.از وقتی خبر تصمیم جدید خودم و ندا رو بهش گفته بودم باز خوش اخلاق شده بود و دوباره همون مریمی شده بود که حاضر بودم واسه رسیدن بهش هستی و نیستی ام رو بدم.ندا که فقط همون شب سکوت رو شکسته بود به همون حالت سایه وار برگشته بود و همه هم و غمش درس خوندن بود.شب اگر زود هم میرفتم خونه بلافاصله بعد از شام کنارم یه ظرف میوه و یه لیوان چایی میگذاشت و میرفت تو اتاق و در روی خودش میبست و مشغول درس خوندن میشد.تو این وقتها که تنهایی، فقط مجبور بودم کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کنم، دلم هوای مریم رو میکرد و شب بعدش جبران مافات میکردم و تا دیروقت پیشش میموندم.تا اینکه یکروز صبح که ندا رو رسوندمش کتابخونه و رفتم دنبال کارهای روزانه ام.دوباره زنگ زد و ازم خواست برگردم.سریع باید خودمو به بانک میرسوندم که چکم برگشت نخوره واسه همین عصبانی شدم و بدون اینکه بخوام بهش بدوبیراه گفتم.وقتی رسیدم جلوی در کتابخونه دیدم دوان دوان اومد و سوار ماشین شد و وقتی با عصبانیت شروع به غرولند کردم و پرسیدم- چه کاری بود که اینقدر واجب بود؟از جوابی که داد چنان زدم رو ترمز که یه مقدار سرعتمون بیشتر بود سرش به شدت تو شیشه میخورد.حس میکردم ندا فریبم داده و زیر چهره عوامفریبانه اش یه شخصیت موذی و عوضی پنهونه.دیگه نمیفهمیدم دارم چی میگم.هرچی بدوبیراه بلد بودم بهش نسبت دادم و پشت سر هم میپرسیدم- واسه چی این طوری منو گول زدی؟؟احساس آدمهای فریب خورده رو داشتم که با احساساتشون بازه شده.چطوری به مریم میگفتم ندا کم بود و الان دارم بچه دار میشم.؟؟صدای فریاد ندا رو اصلا تو این دوسال نشنیده بودم طوریکه باورم نمیشد این صدای ندا هست که داره رو سرم فرود میاد.بعد از اینکه بابت رفتارم سرزنشم کرد و گفت- مگه تو آشغال کی هستی که بخوام به این قیمت زندگیمو باهات حفظ کنم؟؟بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم کوبید بهم.اونقدر تعجب کرده بودم که مثل آدمهای بهت زده قدرت مژه زدن هم نداشتم.با صدای بوق ماشین پشت سری از جا پریدم و داشتم میرفتم دنبالش که از چراغ قرمز چهارراه رد شد و پلیس سر چهارراه با ایستی که بهم داد مانع شد چراغ رو رد کنم.مسیر تاکسی که سوار شده بود با نگاهم دنبال میکردم و یادم نبود بهش زنگ بزنم و بگم صبر کنه.ضربه رفتار ندا از خبر بچه دار شدنمون کاری تر بود.داشتم پی میبردم بعد از دوسال سر سوزنی نمیشناسمش.دیگه نمیدونستم فریبم داده یا واقعا این اتفاق ناخواسته افتاده.فهمیدنش به صبر زیادی نیاز نداشت.به خودم اومدم و بهش زنگ زدم ولی بیش از 10 بار شمارش رو گرفتم و اون، رد تماس میداد.آخرش هم گوشیش رو خاموش کرد.از زندگی خودم حالم بهم میخورد.تا ظهر که پیداش کردم و خیلی سرد و سنگین باهام حرف زد و گفت آزمایش داده و تا عصر باید صبر کنیم تا جواب آزمایش رو بگیره.هنوز به مریم چیزی نگفته بودم و دلم نمیخواست آرامش اونطرف رو به هم بریزم.اونقدر رو ندا حساس بود که دائم سین جینم میکرد کی باهم سکس داشتید؟.احساس میکرد با ندا صمیمی شدم،بدقلقی میکرد چه برسه به اینکه سند جرم براش رو کنم.هرچی منتظر شدم،ندا بهم زنگ نزد.تصمیم گرفتم من تماس بگیرم و ببینم چی شده که فهمیدم صدای ندا از شدت گریه زاری گرفته بود و بم شده بود.فهمیدم چیزی که از صبح ازش میترسیدم به سرم اومده.باز کنترلم رو از دست دادم و هرچی از دهنم درمیومد بهش میگفتم.دست خودم نبود.دیگه کنترلی رو افکارم نداشتم.دلم میخواست ندا منو از این اشتباه دربیاره که بدبختانه اونم عنان از کف داده بود و فقط گریه زاری میکرد تا جایی که دیگه اونم کنترل خودش رو از دست داد و حرفی رو که ازش میترسیدم به زبون آورد.دیگه ندا خودش رو جلوم باخته بود و من احمق فکر نمیکردم که وقتی به جای اینکه کنارش باشم رودرروش قرار گرفتم وبا این رفتارم به جای اینکه بهم پناه بیاره میخواست به مامانش پناه ببره.حس خوبی نداشتم اونقدر عصبانی بودم که نمیفهمیدم چی دارم میگم که چی جواب میشنوم.حرفی زدم که هنوز خودم از بیانش خجالت میکشم.اینجا دیگه ترس نبود.لجبازی نبود.جام دلش افتاد و شکست.چنان با لحن سوزناکی گفت که به خودم اومدم ولی یه بار دیگه تیر از چله کمون رها شده بود.تو سرم یه صدایی منعکس میشد که بهم میگفتدلشو شکستی،دلشو شکستی.تا چند دقیقه سرمو میون دستهام گرفته بودم و فشار میدادم.کاش اینقدر تند نمیرفتم.دستام ناخودآگاه میلرزید.دلم میخواست به یکی پناه ببرم و دلداریم بده.همیشه برام مریم خال فرارم بود.طبق عادت نشستم پشت ماشین، راه خونه مریم رو پیش گرفتم.اومدم بهش زنگ بزنم تا خبر بدم دارم میرم پیشش.دیدم گوشیمو تو مغازه جا گذاشتم.حس برگشتن نداشتم.با خودم فکر کردمدیگه باداباد بدتر از این که نمیخواست بشه.بذار شاگرد مغازه پدرم هرچقدر میخواد توش سرک بکشه و به پدرم خبر بده.اصلا دلم میخواست پدرم بفهمه.به جهنم که دوباره سکته میکرد.اون منو به این روز انداخته بود.حال خودمو نمیفهمیدم و فقط پامو رو پدال گاز فشار میدادم.وقتی رسیدم ماشین رو بدون دقت یه گوشه پارک کردم و رفتم زنگ آیفون رو بزنم دیدم درب ورودی باز شد و همسایه طبقه پایین آقای مرشدی از در خارج شد و بعد از سلام و احوالپرسی با احترام پرسید- داخل تشریف میبرید؟- بله ببخشید.با اجازتون.با قدمهای بلند رفتم به سمت آسانسور و بلافاصله دکمه 5 رو فشار دادم و کاملا که وارد کابین شدم درب آسانسور بسته شد و بعد از چند لحظه باز درب فلزی با صدا باز شد و قدم به راهروی طبقه پنجم گذاشتم.اول صداهای مبهمی تو راهرو به گوش میخورد ولی هرچی به درب آپارتمان مریم نزدیکتر میشدم واضحتر و بلند تر میشد.نمیتونستم باور کنم ولی صدای مریم بود که چند لحظه یه بار با صدای بم یک مرد آمیخته میشد.رفتم نزدیک در و گوشم رو چسبیدم به در ورودی آپارتمان.- یواااااااش عوضیییییی.آرومتر مال خودته بیشرفمخم هنگ کرده بود چی مال خودشه؟-کسی تا حالا به این خوبی تورو کرده مریم؟- نه عشقمممممممم.آاااااخ نفسم…..داغی اشک رو رو گونه هام حس میکردم.تصویرتمام لحظات رومانتیک ای که تو این هفت سال با مریم داشتم با دور تند داشت جلوم چشمم حرکت میکرد.- عشقمممممممم،جونم توییییلحن عشوه گرش تو گوشم طنین مینداخت.داشتم بالا میاوردم.اومدم راه رفته رو برگردم.ولی نهاگه کاری نمیکردم دیگه نمیتونستم بهش ثابت کنم .هرچی مثل زالو خونم رو مکیده بود،بس بود.وقتش بود از تنم جداش کنم و بذارم تو لجن جون بکنه.واسه همین رفتم عقب و چنان جفت پا رفتم تو در چوبی با صدای وحشتناکی باز شد و از برخورد به دیوار منعکس شد که دوباره بسته بشه که خودمو انداختم داخل.دیدن اون صحنه واسم کشنده بود.انگار داشتم جون میکندم.دستمو به دیوارگرفتم تا مانع زانو زدنم بشم و فقط نعره زدم- چرا کثافت؟؟مگه من چی کمت گذاشتم؟؟مریم جلوی چشمام واسم مرده بود و صدای گریه زاری ندا تو گوشم طنین مینداختدلمو بدجور شکستی.دلمو بدجور شکستی.دنیا محل عمل و عکس العمل هست ولی تا این حد؟کاش با یکی جونتر و خوشتیپ تر از خودم پریده بود.یه مرتیکه چاق و شکم گنده که وقتی همونطور که دستاش رو جلوش گرفته بود و خم شد و با یه دستش شورتش رو از زمین برداشت از شکل کچلی سرش حالم به هم خورد.با دیدن این صحنه چنان عصبانی شدم که رفتم به سمت مریم که همچنان طاقباز خوابیده بود و داشت گریه زاری میکرد.وقتی دیدم مرتیکه بیشرف هنوز شلوارش رو بالا نکشیده از در آپارتمان فرار کرد.بیشتر حس تنفر کردم.دستمو که بالا برده بودم تو سر و صورتش فرود بیارم انداختم و اشاره به در آپارتمان کردم و گفتم- حتی ارزش نداری بخوام به هوای زدنت، دستم صورت کثیفت رو لمس کنه.گمشو برو دنبال اون حیوونی که الان داشتی مثل ماده سگ زیرش زوزه میکشیدی.حرفی واسه گفتن نداشت.تنها حربه ای که داشت گریه زاری بود.چون میدونست فقط با گریه زاری هاش میتونه دلمو نرم کنه.ولی دیگه دلی وجود نداشت.دیگه مریم واسه من مرده بود.یعنی در اصل خودمم انگار مرده بودم.دوید به سمت اتاق خواب و لباس پوشید مردد بود بیاد به سمتم چی میشه که زیر لب گفتم- قبل از اینکه از جلوی چشمام گمشی و دیگه آفتابی نشی فقط بهم بگومن چی کمت گذاشتم؟دیدی حتی نیم نگاهی بهت ننداخت.حتی زنده موندن و مردن تو زیر دست من براش مهم نبود.تو منو به چی فروختی کثافت؟به یه بی ناموس بدقواره؟دندونامو با حرص بهم فشار دادم و گفت- ماده سگ کثافت هر شب منو بازخواست میکردی به خانمم دست زدم یا نه در حالیکه معلوم نبود روزش زیر چند تا حیوون مثل سگ زوزه کشیدی.فقط گمشو از جلوی چشمام دورشو که غیر از اینجا جلوی چشمم آفتابی بشی زنده نمیذارمت.با صدای بلند چنان زد زیر گریه زاری که اینبار فهمیده بود الاغی که دهنه زده بود و چشم بسته به دنبال خودش میکشید مرد و دیگه کسی نیست هرسازی زد به سازش برقصه.شاید فهمیده بود اگه زحمت به خودش نده و طعمه جدیدی پیدا نکنه باید کنار مامانش بخوابه و به پیرمردهایی تنشون رو بفروشه که از بوی عرق و دهنشون نمیشد بهشون نزدیک شد،تا از گرسنگی نمیره.ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *