عشق پنهان (11)

0 views
0%

…قسمت قبلرها شدن از عذاب برزخی که این مدت توش داشتم دست و پا میزدم بهترین دلیل بود واسه اینکه یک لحظه هم واسه مردن مریم سوگواری نکنم.شاید هنوز مدت زمان بیرون رفتن مریم از زندگیم به یک ماه هم نرسیده بود که فاصله زمانی بین هر باری که خاطراتش به ذهنم سرک میکشید شده بود چند روز یکبارتلخی خیانت مریم فقط چند روز منو زمینگیر کرد. ولی وقتی فراقت یک روز تعطیل ،منو به اجبار به محکمه حقیقت کشوند، با نگاهی عمیق به لیست غرامتهای سنگینی که بابت مریم توی زندگیم پرداخته بودم،حقیقت برام از روز روشن تر شد که وقتشه مقید به قانون ضرربس بشم.تکلیف زندگیم رو با ندا روشن کرده بودم و درست زمانی که اون درگیر حلاجی اتفاقات غریب الوقوعی بود که در عرض یک روز مسیر زندگی هردو مارو صد و هشتاد درجه تغییر داده بود.من دنبال راهی واسه جبران باختهای مالی میگشتم که کمترین ارزش، در برابر وقت و انرژی واسه مخفی نگه داشتن رابطه با مریم رو داشت.مریم توی نه سالی که توی ذهنم جا خوش کرده بود، مجال زیر و رو کردن حقیقتهای زندگی رو بهم نداده بود.درست مثل فرمانروای مستبد که تو سرزمینی حکومت میکنه و با قلدری همه زیردستانش رو به اطاعت از خودش وادار میکنه.مثل کور مادرزادی بودم که تازه چشمام به روی زشت و زیبای منشور دوار زندگی باز شده بود.بابت مریم از همه ارزشهام و باورهام دست کشیده بود و حالا که خودش نبود حس بی هویتی اذیتم میکرد.باید دوباره واسه خودم چارچوب منش و اخلاق رو از نو بنا میکردم.پس اولین قدم این بود که ندا رو با زندگی جدیدمون آشتی بدم.هرچی بود پا به پای من این وسط ضربه خورده بود، اونهم بیگناهولی افسوس که هرچی تو کوله بار تجربیاتم میگشتم ،اثری از اکسیر عشق واسه زندگی مشترک پیدا نمیکردم.شاید اگر فلش باورها و تفکرات خانواده ام،اینقدر متمایل به سنت دیرینه مردسالاری نبود ،میتونستم از رو عشق حاج رسول به مادرم الگو ببرم.ولی افسوس که سرسختانه پدر بر این عقیده پافشاری میکرد.زن زندگی آدم باید به دل عزیز باشه و به چشم خارواسه همین هم،اونقدر که ندا ضعیفه ای بود که چراغ کاشونه ام رو روشن نگه میداشت و یه دوسه تا بچه تپل مپل برام به دنیا می آورد،برام کافی بود. خونه داری و آشپزیش هم که تا الان مقبول واقع شده بود.انگار پیر شدن به پای هم با همین ها ممکن بودخیانت مریم مصادف شد با اینکه همه ایده های نئوکلاسیک تو زمینه ازدواج سنتی رو به دست فراموشی بسپارم و بیام بشینم سر همون مکتب سنت گرایی که پدرم استادش بود.کمترین حسنش این بود که سی سال بعد مثل پدرم آدم با آبرویی میشدم که همه تا کمر جلوش خم میشدند.توی خاکی ریشه داشتم و مثل یه دسته برگ خشک اسیر دست باد نمیشدم که معلوم نبود منو به کدوم مخروبه ای برسونه و دفنم کنه.مرد مقتدر و موفقی که از وقتی پشت لبم یه کم سبز شد و خودم به اقتضای سن بلوغ صدام دورگه داشت میشد، دیگه خجالت میکشیدم پدر صداش کنم و به اسم حاجی کسکش حروم زاده تغییرنام داده بود،هیچوقت ندیده بودم توی مسئله ای درمونده بشه.با هیبتی که داشت به نظر نمیرسید تا بحال نم اشکی دم خونه چشمش روزنه به بیرون باز کرده باشه.همیشه حاجی کسکش حروم زاده برام نماد بارز سرو بلند بالایی رو داشت که جلوی تندباد و تگرگ هم کمر خم نمیکرد به آسونی سر تسلیم در مقابل مشکلات فرو نمی آورد.بلکه به موقع دست به توبره تدبیر میبرد و واسه هر درد لاعلاجم درمانی پیدا میکرد.به جز درد مریم که به موقع در مقابلش واکسینه نشده بودم.دلیلش همون انعطاف ناپذیری پدر و نرمش فوق تصورمادرم در برابرمرد زندگیش بود.به قول خودش مادرم رو هم قاطی بچه هاش بزرگ کرده بود و به میل و طبیعت خودش، تربیتش کرده بود.شک نداشتم اگر غیر از این هم بود مادر اسطوره رضایت وقناعت بود.هیچوقت ندیدم از چیزی گلایه و شکایتی کنه.به جز روزهای تب دار بچگیم اخم توی چهره اش ندیدم.در واقع مادرم به خنده بچه هاش میخندید و به ناخوشی شون حاضر بود جون فدا کنه.هیچوقت تو زندگی مشترکشون فانتزی به اسم عدم تفاهم و مشاوره روانشناسی وجود نداشت و من هم فکر میکردم همین که خونه ام پروپیمون باشه و جلوی جمع فامیل خانمم رو خانم خطابش کنم و همینها رو با چاشنی یه کم ناز کشیدن که نتیجه سرو کله زدنهای مریم باهام و پا پس کشیدنهای ندا ازم بود،بلد شده بودم قاطی کنم، ازش میشه یه معجون درست و درمون خانم زندگی درست کرد.اعتقادی به بحث سازنده نداشتم.همین جا شم اگه میدونستم سعی نمیکردم روزه سکوتش رو بشکنم.چون دیگه بعد از اون تغییرات هرمونی ناشی از بارداری و ویار حاملگی که لعنت نثارش میکرد،باعث شده بود هربار میرفتم خونه و ضعیف و بی حال از تهوع مکرر نگاهم میکرد.تو سکوت نگاهش صدای شکستن مهیب هرچی کاسه و کوزه بود روی سر خودم حس میکردم.دیگه عادت کرده بودم دغدغهای خرابکاریهای جنسیتی از بچگی گریبانگیرم بود.هنوز اون زائده لای پام که تا اونموقع فقط یکبار ماما به عنوان شناسه جنسیت ازش استفاده کرده بود ،خودمم کشفش نکرده بودم که برام شد مصیبت و حس میکردم از دولت سر همین هست که بهم میخوندن مرد گریه زاری نمیکنهچون دخترخالم درگیر این معضل نبود و راحت میتونست چنان آبغوره بگیره که دل مرغان آسمون رو کباب کنه. ولی من حتی حق نداشتم بغض کنم و یه کم انعطاف پذیر باشم.دست آخر به هر بدبختی و مصیبتی بود از غفلت مادرامون استفاده کردم و یه گوشه ای راضیش کردم باهام همکاری کنه کشفیاتم رواثبات کنم. هدف از پایین آوردن شلوارش فقط یه کم نگاه بود که کنجکاوی بچه گانه ام رو ارضا کنم، ولی وقتی لو رفتم چنان کتکی خوردم که نمیفهمیدم به چه جرمی این همه دارم شماتت میشم.دنبال حل کردن چالشهای روانی در مقابل جنس مخالف بودم که محرم و نامحرم رو مثل چماق تو فرق سرم کوبیدند.حتی منیرخانم همسایه بغلی و همسر حاج یوسف خدابیامرز که بچه ای نداشت واز بس من و خواهرم دوقلوم رو مثل بچه های خودش دوست داشت،تا دیروز به مادرم تو حموم کردنمون هم میکرد و بعضی شبها تو بغلش برام غصه گفته بود تا به خواب ناز رفته بودم بهم شد نامحرم در صورتیکه از خاله واقعیم بهم نزدیکتر حسابش میکردم و چه بسا بیشتر دوستش داشتم.تو نوجوانی که هنوز شیرینی محبتهاش توی کامم بود، دلم میخواست با دیوار بینمون بجنگم که دیوارهای حیاط هم افتاد تو محدوده خط قرمزو نصیبم پیچش گوشم شد تا چشمم رو به جماعت نسوان درویش کنم.هنوز تو کف این مسائل بودم ناخواسته ،خوهرم طفلک شد موش آزمایشگاهی واسه سنجش و آموزش داشتن رگ غیرت و تعصب.و هرروز من درسم رو مرور میکردم واسه اینکه در آینده زندانبان خوب و لایقی از کار دربیام.مشکل اصلی مرد ایرانی از همینجا شروع شد که وقتی بهمون غیرت دیکته میشد کنارش کسی بهمون نگفت، غیرت فقط این نیست که مثل سگ مراقب گوسفندهای گله ات باشی چون ناموس آدم هیچ شباهتی به گوسفند نداره و واسه خودش شعور شخصیت داره.بلکه ناموس پرستی به این میگن که اجازه ندی آب از آب تو دل جنس لطیف دوروبرت تکون بخوره و هر وقت از هر کجا کم آورد بتونه مثل کوه بهت تکیه کنه و هروقت نیاز داشت شونه ات رو از زیر سرش کنار نکشی.به مریم که رسیدم دیگه رسما از طرف همون زائده چالش برانگیز تحت فشار بودم.تازه سر ازتخم درآورده بودم که درگیر مریم هفت خط شدم.وقتی فهمیدم چرا گریه زاری و التماسهای مریم واسه ترک تحصیل از دانشگاه دولتی که اونموقع شکستن سدش کار هر کسی نبود رنگ اصرار و پافشاری به خودش گرفته که دیگه دیر شده بود.مریم قبل از خودم فهمیده بود اگر یکسال دیگه توی دانشگاه رفت و آمد داشته باشم و با دخترهای باهوش دانشگاه با اعتماد بنفسی که از یدک کشیدن عنوان دانشجو پیدا کرده بودند برخورد داشتم،دیگه با سلاح سکس قادر به تصاحبم نیست.نقطه ضعفی که روش دست گذاشته بود مسئله ای بود که همیشه والدینم صورتش رو پاک کرده بودند و به طرز خوشایندی از طرف مریم جواب داده میشد.با همین سلاح با آرزوهام به دوئل اومد که نتیجه اش همون ترجیح دادن سرکه نقد شد به حلوای نسیه.توی مدتی که مبارزه میکردم با شهوتی که نیروی جوونی ازش بمبی ساخته بود،تمرکز افکارم غیر ممکن بود و درس خوندن توی اون شرایط هیچ چیزی عایدم نمیکرد.نتیجه همه اینها شد نقطه پایانی که مریم با خیانت کثیفش به آخر رابطمون گذاشته بود.و وقتی دیگه نقاب از چهره خودش افتاده دید،آخرین برگ برنده رو برام رو کرد ولی اینجای کار رو نخونده بود که دلم به پایه های زندگی مشترکی قرص بود که تنها نقطه اتکاش وجود یه فرشته کوچولو بود که تن ظریفش هنوز شکل نگرفته بود ولی هنوز نیومده دست به تغییرات عمیقی حداقل تو وجود من یکی زده بود.ولی هرچی من هدفم رو نشونه گرفته بودم و تخت گاز به سمتش میتاختم و سعی میکردم ندا رو هم با خودم هم مسیر کنم،ندا عقب گرد میزد و به سمت مسیر مخالف میتازید.همیشه خدا به هر محبتی که بهش میکردم به دیده شک و تردید نگاه میکرد و تو عمق کار دنبال رد پای خیانت و فریب میگشت.جوری به زمین و زمان شک کرده بود که خیلی دیر با تکه ای از وجودم که داخل بدنش بود کنار اومد و کم کم داشت به آرامش میرسید .درست زمانی که فارغ از ویار بارداری که عصبیش میکرد آروم و ساکت تو گوشه ای از مدینه فاضله ای که واسه خوشبختی تو ذهنش ساخته بود جایی واسه من و بچه مون، داشت باز میکرد ،مریم تازه خاکستر زیر آتش تو وجودش زبانه کشید و مثل خوره به روح و روان ندا افتاد.باز همون سوگواری که سه روز متوالی پشت کنکور موندن باعث شد بویی از جریان زندگی تو خونمون نباشه.خسته تر از اونی بودم که توی چشمهاش خیره بشم و متوجه رگه های قرمز تو چشمش که پشت اون صبرش قایمشون میکرد،بشم.تو شرایطی که دلم میخواست یکی بدون اینکه خواسته یا ناخواسته سرزنشم کنه و پای درد دلم بشینه و راه درست رو نشونم بده،هیچ گوش شنوایی وجود نداشت…..از ندا به خاطر شرایط پیش اومده توقعی نداشتم.چون به زعم من از موضوع مریم بی خبر بود اینطور دنبال ردپای خیانت میگشت چه برسه به اینکه تبدیل به یقین میشد.قصدم بود یه روزی که یقین پیدا کردم حجم فکرش به وسعت درک سنگین گناهم و باور پشیومونیم برسه ازش حلالیت بطلبم.دلم میخواست مثل مادر آرامش باطنیش باعث سعادت و آسایش بچه هام باشه.نه اینکه مدام سایه شک آفتاب زندگی مشترکمون رو تاریک کنه.ولی الان معلوم نبود تشنج شنیدن این مسائل تا چه حد میتونه باعث آزار جگر گوشه خودم بشه.دیگه نمیدونستم مریم خیلی وقته با برداشتن نقاب از چهره واقعیش ،من واقعی من رو هم به ندا معرفی کرده.ولی ندا همچنان با سکوتش توی دادگاه ذهنش منو محاکمه کرده بود و حکمم رو هم صادر کرده بود و دیگه واسه دفاع دیر شده بود.منو و ندا از هم دور و دورتر میشدیم بدون اینکه بخواییم بفهمیم میتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم.ندا کینه و نفرتش رو فرومیخورد و فقط هر از گاهی با تیغ هایی سطحی که با زبون تند و تیزش و لجبازی و کوک ردن ساز مخالف باهام به تن و بدن زندگیمون وارد میکرد میفهمیدم به یه چیزی اعتراض داره.تنها کورسوی امید هم تو بالین خاموش شده بود و به خاطر خطرتهدید به سقط جنین جرات نداشتم محکم بغلش کنم.چون همیشه مراقب بودم تنها امیدم به ادامه زندگیم که دیگه تو شکم ندا، کم کم به ثمر میرسید به یاس تبدیل نشه.تنها کاری که تو اون شرایط از دستم برمیومد این بود که مراقب سلامت هردو اونها باشم.از مریم که متنفر شده بودم دامنه نیازهای رضایت و آرامشم فقط به سکس محدود نمیشد و مثل اسب سرکش تو ذهنم تاخت و تاز نمیکرد و کاملا تونسته بودم بهش لجام بزنم و صبورانه منتظر بشینم تا ندا هم دوباره پایه سکس باشه.دیگه فانتزی های رنگ و وارنگ سکسی واسه لذت مردانه برام رنگ باخته بود و همون مقدار مهارت سکس ندا که توی یکسال زندگی زناشویی صوریمون پیدا کرده بود میتونست منو راضی کنه.داشتم رو پارامترهای غلط که تو ذهنم واسه عشق به جنس مخالف همیشه در نظر داشتم، خط میکشیدم که میترا سر راهم قرار گرفت و باز همه معیارهام رو به هم ریخت.میترا خانم خودساخته ای بود که تلفیقی از روشنیهای شخصیت ندا و مریم بود.ولی چون 4 سال سنش از خودم بیشتر بود و توی مناسبات کاری به هم معرفی شدیم تا مدتها واسم خانم یوسفی بود.میترا زنی بود که تا اون سن ازدواج نکرده بود و خونسرد و بدون هیچ رفتار شتابزده ای منتظر شاهزاده رویایی سوار بر اسب سفیدی نشسته بود که قرار بود اون رو به قصر رویاها ببره.پدرش خودش رو بازنشسته کرده بود و اداره پایان امور رو به اون سپرده بود.سرسختی و دقت تو حفظ زاویه بین فک و گردنش که برداشتن قدمهای محکم و مصممش رو باعث میشد و نگاه سرد و نافذش منتهی میشد به ترس خفیف از تایید و یا عدم تاییدش . از طرفی پوست سفید و با طراوتش رو که به نعمت آزاد اندیشی و تجدد توی هاله از ابهام نبود.و از سوی دیگه اندامش با حرکات و سکناتی که موقع کوچکترین حرکتش با عشوه صادرمیشد و توازن کمر باریک و باسنش که انگار کوزه وارونه ای الگوی خلقش بوده کنار هم هر مردی رو اغوا میکرد به این فکر کنه سکس با این عجوبه چه حالی میدهاز سویی کارزار زندگی منو در تنگنای سکوت گذاشته بود و افسرده ام کرده بود و از طرفی اون توی حرکات چشمم دنبال نشانه ای از تحسین و واگویه اینکه شما خیلی دافی میگشت و هر روز از محال بودن این رخداد مطمئن تر میشد.چون هنوز اتفاقات اخیر رو هضم نکرده بودم.دست رد به سینه همراه و همزبون که هر از گاهی باهاش گپ بزنم نمیزدم.ولی پا گذاشتن توی این میدون مسئولیت هایی به دوشم میگذاشت که تازه از زیر بارشون شونه خالی کرده بودم و داشتم نفس راحت کشیدم.توی 6 ماه رابطه کاری کل هویت میترا در ذهن من توی سه خط خلاصه میشد.یک خانم خودساخته که بیزینیس و پول الویت اولیه زندگیش بود.و پایان معادلات زندگیش رو با اصول مادیگرایانه حل میکرد.اونقدر توی این فضا غرق شده بود که بعد معنویات براش تعریف نشده بود.کارهای مردونه رو خوب از پسشون برمیومد و واسه من نکته جالب شخصیتی اش همین بود که چطور همزمان میتونه هم با کفش پاشنه بلند تعادلش رو حفظ کنه و یورتمه بره و با عشوه زنونه نگاه مردها رو به سمت خودش هدایت کنه و در چشم برهم زدنی اونها رو از خودش نامید کنه.همین تعریفی که تو ذهنم کردم باعث شد رفتارم به گونه ای باشه که اعتمادش جلب بشه و نوک پیکان هدفش نسبت به مردهای دیگه ، هیچوقت قلبم رو نشانه نگیره و همیشه از زاویه کنار نگاه میکردم و دلم میخواست بدونم چطور تونسته این مهارتها رو کسب کنه.در واقع اون قطعه مذکر تو شخصیت میترا باعث شد هم دیده سکس روش فرو ببندم و در عوض توی پیشنهاد شراکتی که داد بهش اعتماد کردم و منافع مادیم رو هم مسیر باهاش قرار بدم.سیاستهای خوشبینانه مالی من، به امید سود بیشتر تو بحث سرمایه گذاری در زمینه سهام کارخونه های مصالح ساختمانی نگران کننده شده بود.در واقع دست به ریسک بزرگی زده بودم و همه تخم مرغهام رو توی یه سبد چیده بودم.نتیجه بی تجربگی من داشت باعث از دست رفتن دو سوم سرمایه ای بود که نتیجه تلاشم توی یک دهه از عمرم بود.شاید اگر میترا نبود تا با هوش و ذکاوتی که به صورت ذاتی ازش برخوردار بود،این ضربه مالی میتونست کمرم رو خم کنه.خیلی زود وارد گودش کردم و با چند جلسه مشاوره درست بابت خرید و فروش به موقع سهام اگر چه سود چندانی برام نداشت ولی بلایی رو از بیخ گوشم رد کرد.وقتی به خودم اومدم که اونقدر به میترا نزدیک شده بودم که دیگه فقط خانم یوسفی نبود و طی رفت آمدهای چند ماه اخیر میدونستم توی 17 سالگی دوست پسرش بهش خیانت کرده و زمانی که مجبور به سقط جنین میشه اون به دنبال رویاهاش به سمت کشوری دیگه پرواز کرده بوده.عجیب بود که دیگه رفتارهای میترا واسم معماگونه نبود.میدونستم از چه کینه ای نسبت به مردها داره زجر میکشه.گاهی ساعتها بدون نگرانی از اینکه افکارم به سمت مثبت یا منفی جهت پیدا کنه برام درد دل میکرد و صبورانه گوش میکردم و زمانی که لازم میشد بهش درست ترین راه رو نشون میدادم.از احساسم نسبت به میترا با خبر بودم که رد پایی از خیانت به ندا توش وجود نداره.ولی درست توی شرایطی که اونهمه انتظار واسه رسیدنش کشیده بودم ،بحران مالی داشت روانیم میکرد.و از توان توضیح هر کدوم مستلزم اگاهی از عاملش بود و زنجیره وار باید تحت فشار زیادی قرارش میدادم.پس تصمیم گرفتم تو یه موقع مناسب بهم معرفیشون کنم.روزیکه داشتم ندا رو واسه وقوع بزرگترین اتفاق زندگیم به بیمارستان میبردم مسیر خیابونها رو فراموش کرده بود.اونروز استرس و ترس رو واسه اولین بار توی چشماش میدیدم ولی اونقدر داغون بودم که نمیتونستم با امواج انرژی مثبتم آرومش کنم.صبح خیلی زود باید بستری میشد و خدا رو شکر که من از شنیدن جیغ و دادهای زنی که در حال زاییدن هست معاف بودم.همه چیز خیلی شیک تر و متجدد تر از اونچیزی که تو ذهنم مجسم شده بود اتفاق افتاد.بیمارستان خصوصی هزینه هنگفتی بابت دستمزد پزشک جراح بهم تحمیل میکرد ولی توی اون شرایط حاضر بودم همه داروندارم واسه داشتن هردوشون بدم.وقتی مراحل بستری شدن ندا انجام شد باید از یک کریدور رد میشد و به راهرویی عریض وارد میشد که انتهاش بخش بستری زنان بود.نگهبانی که پشت درب کوچک متصل به کریدور صندلی گذاشته بود و مانع رفت و آمد داییم به بخش بود،وقتی راز و نیازمون با ندا رو دید بهم اشاره کرد نزدیک تر برم.اونقدر نگران ندا بودم که بدون هیچ نیت عوامفریبی گفتم خانمم ترسیده.اجازه بده یه کم جلوتر همراهش باشم.بدون هیچ مقاومتی اجازه ورود بهمون داد تا چند قدم بیشتر همراه قدمهای ندا واسه تجربه حس شیرین و تکرار نشدنی زندگیش بردارم.انتهای راهرو درب دولنگه ای بود که مرز بخش محسوب میشد و امکان نداشت بتونم پا داخل اون محدوده بذارم.ندا یک پا به طرف درب بخش برداشت و من مستاصل و امیدوار به اینکه دوباره ببینمش داشتم با همه احساسم که به چشمام اومده بود بدرقه اش میکردم.این روزها دست از لجاجت باهام کشیده بود و دیگه رفتارش اونقدر بحث برانگیز نبود.حتی شب قبل موقعی که داشتیم وسایل خودش و نوزاد رو کمکش توی ساک میچیدم بدون اینکه توی چهره اش عکس العمل دیگه بشه فهمید.با حرکت لبهاش و صدای محزونش ازم حلالیت طلبید.وقتی ندا رفت توی تخت و بعد از یکساعت دیگه صدای غلطیدنش توی سکوت شب شنیده نمیشد، رفتم توی اتاق تا بدون اینکه نگران قضاوتش بشم یک دل سیر نگاهش کنم.نمیدونم چرا توی چهره اش هیچ ردپایی از زشتی که از یه خانم باردار توی ذهنم نقش میبست، نبود.و اگر کمی زحمت مخفی کردن اون شکم گرد و جمع و جورش رو به خودش میداد نمیشد حدسی بر بارداریش زد.جالب اینکه هر کسی از راه میرسید دلش میخواست با چشم بصری جنسیت جنین رو تشخیص بده.تو مکاشفات و توصیه های بهداشتی خاله و باجی های دور و بر شنیده بودم بچه تو پهلوهاشه و گاهی به سرم میزد از یکی بپرسم، چه جوری میشه که اینو میگن.ولی هیچ کس دوروبرم نبود که بپرسم و متهم به خاله زنک بودن نشم.میترا از همونجا فهمید منتظر نوزاد هستیم و دور از چشم ندا واسه اولین بار قولم رو بابت جنسیت زیر پا گذاشتم و به میترا گفتم دارم پسر دار میشم.توی لحظه های آخر بارداریش اونقدر احساسم بهش معصومانه بود که بابت همین هم عذاب وجدان داشتم.ندا با عجله سرش رو زیر انداخت و در حالیکه مثل 9 ماه گذشته سعی میکرد تغییرات بارداریش رو بروز نده قرص و مصمم به سمت درب میرفت.که در کمال ناباوری من ایستاد و وقتی از روی شونه اش داشت سعی میکرد برگرده و نگاهم کنه از بارون اشکاش نیمرخ گونه اش خیس خیس بود.داشتم از حساس ترین خاطره مشترکمون تصویر تو ذهنم ذخیره میکردم که خیلی فرز چرخی زد و در چشم برهم زدن هرم بدنش که همیشه درجه حرارت بالاش برام مطبوع بود به بدن منم سرایت کرد.خجالت میکشیدم بهش بگم چقدر دوسش دارم.تا حالا بهش نگفته بودم و اصلا زبونم فلج شده بود.ولی ندا که در اصل راهی مسیری بود که ترسش باعث شد رو همه غرورش فقط یکبار پا بذاره.دستهاش رو کودکانه دورگردنم حلقه کرده بود و دلم میخواست تا آبد با اون تن صداش که به معصومیت دختر بچه ای بود که به گردن باباش آویزون شده و همه دار و ندارش عشق خالص و حمایت کننده پدر مهربونی هست که متقابلا اونهم حاضره بمیره و غم تو صورت عروسکش نبینه،همینطور برام حرف بزنه تا بهم شهامت بده و بگم چقدر دوستش دارم.دستهام ناخودآگاه دور شونه های ظریفش حلقه شد و وقتی با دعای خیر و امید دیدارم بدرقه اش میکردم با پایان نیرو روی قلبم تمرکز کردم تا با صدای ضربانش حامل این پیام به قلبش بشه.حس خوبی بود که دلم نمیخواست تموم بشه.دلم میخواست هرچه زودتر به ساحل امنی میرسیدیم .توی اون لحظه که داشتم تو سکوت با همه شرفم به خودم قول میدادم خوشبختت میکنم، خانم پرستاری که دیده بود اومدنش طول کشید و به راهرو اومد صداش کرد.شاید اون غریبه اگر میدونست ندا بابت نا آگاهی من چه رنجهایی کشیده اینقدر با چشماش بهش غبطه نمیخورد.دستش رو به بازوی ندا گرفت و وقتی ازجمله مراقب خودت باش ندا جون گرفته بودم ،تازه خودم رو روی نیمکت انتظار رها کردم تا فارغ از هر دغدغه ای این دقایق باقی مونده از انتظار رو با مرور قشنگترین خاطره مشترک با ندا سر کنم تا فرشته کوچولویی که داشت عنوان پدر رو بهم میبخشید از راه برسه و به همه نگرانیهام خط بطلان بکشه. ..ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *