قسمت قبلوارد کتابخونه که شدم از شدت بیحالی خودم انداختم رو یکی از صندلیهای خالی و سرمو گذاشتم روی دستم.چند روز بود نمیدونستم چه مرگمه.احساس میکردم هرچی بیشتر به کنکور نزدیک میشم بیحالتر میشم.بدنم بی بنیه شده بود و تهوع شدیدی که داشتم میگذاشتم به حساب ضعف و استرس نزدیک شدن روز کنکور.اگه قبول نمیشدم همه برنامه هام به هم میریخت.اگرچه علی دیگه بعد از اونشب حرفی از جدایی نزد.ولی این روزها واقعا کاری به کار هم نداشتیم.تقریبا همدیگرو نمیدیدم که باهم حرفی بزنیم.اگرهم چند ساعتی باهم بودیم بیشتر من تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم.اونم تقریبا سعی میکرد مزاحمتی برام نداشته باشه شاید حس میکرد فقط از این طریق میتونه شرمو از سر خودش کم کنه.یک لحظه یه چیزی یادم افتاد این روزها اصلا حواسم به روزهای پریودم نبود.بلافاصله از تو کیفم تقویم کوچیکی که روزهای پریودم رو توش علامت میزدم از تو کیفم درآوردم و تند تند مشغول ورق زدن شدم.هر چی برمیگشتم عقب استرسم بیشتر میشد.خدایا من خنگ چرا اصلا یادم نیفتاده بود.تقریبا ده روز از روزی که موعدش بود گذشته بود.خدا خدا میکردم اشتباه کرده باشم ولی نه دقیقا ماه قبل رو یادمه روز تعطیلی رسمی بود.از تصور حامله بودنم دنیا داشت رو سرم خراب میشد.خدایا این دیگه چه بدبختی بود گریبانگیر من شده بود.از همه بیشتر ترس از واکنش علی داشت دیوونه ام میکرد.گوشیمو از تو کیفم درآوردم و یه اس ام اس به علی دادم که برگرده.چون زمان زیادی نبود که منو رسونده بود در کتابخونه و رفته بود سر کارش نباید دور شده باشه.کیفمو برداشتم و از در سالن مطالعه زدم بیرون و منتظر زنگش نشدم.باز شمارشو گرفتم پشت خطش بود.بعد از چند ثانیه تماس گرفتم و با تعجب پرسیدچی شده؟گفتم برگرد برات توضیح میدمشروع کرد به غرولند کردن که نمیتونستی همون موقع بگی هزارتا کار دارم.بهش گفتممحض رضای خدا علی یکبار هم شده بهم توجه کن.کارت دارم اونقدر غر نزن سریع خودتو برسونگوشی رو قطع کردم بعد از 5 دقیقه ماشینش جلوی درب کتابخونه توقف کرد.سوار شدم فرصت نداد در ماشینو ببندم سرم داد زداول صبحی چه بساطیه سرم درآوردی؟لالی حرفتو بزنی؟اونقدر حالم بد بود که به توهینش اهمیتی ندادم چشمامو بستم و یه نفس عمیقی کشیدم بعد با صدای آروم گفتمببین علی من فکر میکنم حامله اماز این حرفم اونقدر جا خورد که یک لحظه حس کردم سنگکوب کرده.بعد از چند لحظه جرات به خودم دادم که تو صورتش نگاه کنم به حدی شوکه شده بود که زبونش بند اومده بود.بعد از دو دقیقه شروع کرد به بدوبیراه گفتن صورتش قرمز شده بود پشت سر هم میپرسید این چه بلایی بود سر من و خودت آوردی؟حتی اجازه نمیداد از خودم دفاع کنم که من اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاده.ترس برم داشت نکنه میخواد انکار کنه که از خودش بچه دار شدم.سرم داشت از درد منفجر میشد.یک آن دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و سرش فریاد کشیدمبسه خجالت بکش.هی هیچی نمیگم واسه خودت هرچی دلت میخواد میگی؟مگه من خواستم این اتفاق بیفته؟تو فکر میکنی اونقدر حقیرم که بخوام با بچه دار شدن خودمو بهت تحمیل کنم.توی آشغال فکر کردی کی هستی؟ چی هستی؟من دارم ثانیه شماری میکنم واسه خلاص شدن از این زندگی نکبتی که تو برام درست کردیاز ماشین پیاده شدم و در ماشینو کوبیدم به هم.در حالیکه بلند بلند گریه زاری میکردم جلوی یه تاکسی رو گرفتم و گفتم دربست.چند متر اونطرفتر ترمز کرد و بدون اینکه حتی پشت سرمو نگاه کنم سوار تاکسی شدم و گفتم لطفا حرکت کنید تا بهتون بگم کجا بریدراننده که حسابی از رفتار من جا خورده بود تو آینه نگاهی بهم کرد و گفتآبجی ببخشید شرمنده ولی اتفاقی افتاده؟توروخدا دردسری واسه ما درست نشهبا خشم نگاهی به راننده کردم و گفتممثلا چه دردسری؟مگه چی شده؟تا مسیری که میخوام منو برسونید کرایه تونو بگیرید.اگه ناراحتید همینجا پیاده میشم.بیچاره دیگه تا زمانی که نگفتم میخوام کجا برم سکوت کرد و حتی جرات نکرد بپرسه کدوم مسیر باید بره.علی داشت پشت سرهم به گوشیم زنگ میزد منم جواب نمیدادم.اس ام اس فرستادجواب بده کار واجب دارمجلوی یه آزمایشگاه خصوصی از تاکسی پیاده شدم از راننده خواستم اگر امکان داره منتظر بمونه.از مسئول پذیرش آزمایشگاه پرسیدم بدون نسخه پزشک امکان آزمایش هست یا نه.شروع کرد به توضیح دادن که دونوع آزمایش انجام میدیم.اجازه ندادم حرفشو ادامه بده.گفتم میخوام تست بتا هاش سی جی بدم.وقتی اینو گفتم فهمید مشکلی نداره و نیازی به توجیح کردن من نیست.مبلغ آزمایش رو حساب کردم و رو صندلی مخصوص انتظار نشستم تا صدام کنه.یه دختر جوون از اتاق نمونه گیری بیرون اومد و اسم فامیلم رو صدا زد.وقتی بلند شدم بهم اشاره کرد که داخل اتاق نمونه گیری بشم.در حین اینکه داشت ازم نمونه خون میگرفت ازش پرسیدمکی جواب آزمایشم معلوم میشه؟پرسید چیه خیلی عجله داری واسه مادر شدن؟گفتمنه اتفاقا استرس دارم واسه اینکه جواب آزمایشم منفی باشهخنده ای کرد و گفتآهان از اون لحاظ پس گل کاشتیواسه اینکه براش سوءتفاهم پیش نیومده باشه گفتمآخه تازه عروسی کردیم تصمیم نداشتیم تا آخر درسم بچه دار بشیم.با مهربونی خندید و گفتعصر ساعت 5 جوابها آماده اس ولی معمولا تو برگه ای که به بیمار میدیم میگیم 24 ساعت بعد واسه جواب مراجعه بشه.ولی چون استرس داری میتونم یه کاری برات بکنم.ساعت 55 تماس بگیر و بگو با خانم علی بیگی کار دارم.جواب آزمایشت رو تلفنی بهت بدم.اگر خواستی دکتر مراجعه کنی حتما به برگه جواب آزمایش نیاز داری که اونو میتونی فردا بعد از ظهر بیایی بگیری.با خوشحالی ازش تشکر کردم و از آزمایشگاه اومدم بیرون.آدرس خونه مادرم رو دادم و تصمیم گرفتم برم اونجا تا عصر که نتیجه آزمایشم معلوم میشه.به محض اینکه رسیدم خونه مادرم با تعجب نگام کرد و گفتکجا بودی شوهرت داشت دربدر دنبالت میگشت؟گفتم هیچی کتابخونه بودم چطور مگه؟میدونستم علی جریان رو به مادرم نگفته.گفت هیچی گفت جواب تلفنشو نمیده.نگران شدم زنگ زدم دیدم جواب ندادی داشت قلبم می ایستاد که یکدفعه خودت اومدیدیگه بقیه حرفهای مامانو نشنیدم که داشت غرولند میکرد.شماره علی رو گرفتم هنوز یک بوق نخورده جواب داد و با عصبانیت گفتکجایی؟رفتم به طرف طبقه بالا و گفتمهیچی الان رسیدم خونه مامانم.واسه چی به اینجا زنگ زدی؟وقتی اینو گفتم لحن عصبانیش آروم شد و گفتهیچی بهت زنگ میزدم سفارش کنم فعلا نذاری کسی ماجرا رو بفهمه تا حلش کنیمبهش گفتمفعلا رفتم آزمایشگاه و آزمایش دادم.جوابش هم تا عصر مشخص میشهتا عصر مردم و زنده شدم.مامان که حسابی از رفتارم گیج شده بود فقط حرص میخورد.فکر میکنم باز فشارش رفته بود بالا چون صورتش سرخ شده بود.از طرفی هم چون هیچوقت عادت نداشت تو زندگی بچه هاش دخالت کنه نمیخواست ازم بپرسه که چه اتفاقی افتاده که اینقدر کلافه ام.ساعت نزدیک چهار بود که زنگ زدم آژانس و هرچی مادر اصرار کرد چرا اینقدر زود میری گفتم کار خونه دارم .خلاصه مادر رو مجاب کردم و جلوی در بوسیدمش اونم با نگاه نگران و گفتنمراقب خودت باشبدرقم کرد.توی راه به گوشی علی زنگ زدم و گفتم دارم میرم خونه.اونم سفارش کرد به محض اینکه جواب آزمایش رو پرسیدم بهش خبر بدم.اولین بار بود که میدیدم من و علی یه مسئله مشترک داریم که هر دو در مورد نتیجه اش نگرانیم.وارد خونه که شدم هنوز یکساعت مونده بود به آماده شدن جواب آزمایشم.رفتم حمام و دوش گرفتم و سرمو به اتو کشیدن لباسهای علی گرم کردم.از بس دلشوره داشتم بیکار میموندم زمان برام کندتر میگذشت.ساعت 55 که شد با دستهای لرزون شماره آزمایشگاه رو گرفتم بعد از چندین بار تماس بالاخره تلفن آزمایشگاه آزاد شد و از منشی خواستم با خانم علی بیگی صحبت کنم.بعد از چند دقیقه کشدار خانم علی بیگی گوشی رو برداشت.بعد از سلام و احوالپرسی و معرفی خودم یادش اومد کی هستم ازم خواست شماره قبض رو براش بخونم گفت چند لحظه صبر کنم.خدایا قلبم داشت از حرکت می ایستاد.بعد از چند لحظه کشدار و نفسگیر باز گوشی رو برداشت و با مهربونی گفتخانمم جواب آزمایشت مثبتهوقتی اینو گفت دنیا رو سرم خراب شد چشمام سیاهی رفت دیگه بقیه حرفاشو نمیشنیدم جوری که چند بار گفتالو الو حالتون خوبه؟با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتمبله خوبم،ممکنه اشتباهی پیش اومده باشهاون بنده خدا که انگار از این تجربه ها زیاد داشت گفتببین عزیزم تیتر هورمون شما به حدی بود که جای شک باقی نمیذاره،اگر جواب درست نبود جواب تیتر شما جوری درمیومد که ماخودمون آزمایش رو تکرار میکردیم اونم چند روزبعد از بیمار میخواستیم مجددا نمونه بده.در ثانی نمیخوام تبلیغ کار خودمون رو بکنم این رو دوستانه بهت میگم و واقعا هم متاسفم که تو این شرایط قرار گرفتی ولی تو این آزمایشگاه از مجهزترین و پیشرفته ترین دستگاهها واسه انجام آزمایشات استفاده میشه که حتی یکدرصد هم توی درست بودن جواب آزمایشتون شکی نیست.بازهم میل خودت هست که جای دیگه هم آزمایش بدی ولی کار بیهوده ای انجام دادی.بهترین کار اینه که به فال نیک بگیری.تو الان بعنوان یک خانم قشنگترین اتفاق زندگیت رو داری تجربه میکنی به خودت سخت نگیر.ما بیمارانی داریم که چندین سال درگیر بیماری نازایی هستند.حتی مواردی هستند که توهم حاملگی دارند از بس تو آرزوی بچه دار هستند.به حدی که توی خونشون اثراتی از هورمون بارداری دیده میشه ولی آزمایششون منفی هستبغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد و گفتمشما نمیدونین من تو چه شرایطی هستم وگرنه به خدا قسم خودم همه این حرفارو میدونم.من و مردم تصمیم داشتیم از هم جدا بشیم قرار بود چندماه مصلحتی باهم زندگی کنیمبرخلاف تصورم زد زیر خنده و گفتببین عزیزم پس من اگر جای تو بودم بیشتر به فال نیک میگرفتم.حتما خیری هست که شما از جدایی منصرف بشید.اگرچه که خودم نظر شخصیم اینه که مشکلات خانم و شوهر با بچه دار شدن حل نمیشه ولی همون صبح هم حس کردم خیلی مضطرب هستی اگر خواستی وقتی واسه گرفتن برگه آزمایشت اومدی من کارت ویزیت یه مشاور روانشناسی رو میذارم پیش منشی تا همراه برگه بهت تحویل بده.بازهم ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم.گوشی رو گذاشتم و سرم رو که داشت از درد منفجر میشد بین دستام گرفتم.کمتر از دو هفته دیگه امتحان کنکور بود و با این حساب من معلوم نبود امسال بتونم تو آزمون شرکت کنم.مونده بودم به علی چی بگم.چه جوری بهش خبر بدم.تو این فکر بودم که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم.گوشی رو برداشتم علی بود که از دلشوره نتونسته بود صبر کنه تا بهش خبر بدم.وقتی صدام رو که از شدت گریه زاری دو رگه شده بود رو شنید خودش انگار همه چیز دستگیرش شد.شروع کرد به بدوبیراه گفتنکار خودتو کردی درسته؟منه احمق رو بگو چه جور از تو یه الف بچه رودست خوردماز طرفی هم من فقط با گریه زاری التماس میکردم که داره اشتباه میکنه.از بس اعصابمو خورد کرده بود که واسه دومین بار سرش داد کشیدم و گفتمبسه دیگه بی انصاف.خجالت بکش.بخدا قسم اگه تا حالا نسبت بهت حس خاصی نداشتم از حالا به بعد ازت متنفرم.فقط منتظرم این نکبتی که از تو تو وجودمه پاک بشه بخدا یک لحظه هم باهات زندگی نمیکنم.حالا که اینطور شد همین الان میرم خونه مادرم.اگر قرار هست هرکاری هم بکنی باید مادرامون در جریان باشنوقتی اینو گفتم علی که انگار با یه کبریت انبار باروت رو منفجر کنی عصبانی شد به قدری صدای فریادش بلند بود که ناخودآگاه گوشی رو از گوشم دور کردمکثافت وقتی بهت میگم نقشه داشتی نگو نه.تو شیطون روهم درس میدی.تو میدونی وقتی اونا بفهمن تو حامله ای محاله بذارن ما این بچه رو سقط کنیم داری بل میگیری؟باشه برو هر غلطی میخوایی بکن.ولی این رو هم بدون اینکه یه توله اس ده تا توله هم از من پس بندازی محاله باعث بشه تورو طلاق ندم.کلمه هاش مثل حباب یکی یکی تو سرم میترکید.باورم نمیشد علی اونقدر منو بی مقدار بدونه که بهم این حرفارو بزنه.اونقدر دلم شکست که صدای سوزناک گریه زاری ام توی فضای خونه پیچید.با گریه زاری بهش گفتم فقط واگذارت میکنم به خدا بهت ثابت میکنم اونقدر حقیر نیستم که بخوام تورو به زور تو زندگیم نگهدارمفقط بدون مقدمه گوشی رو قطع کردم.اونقدر گریه زاری کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.با موج تهوعی که دوباره سراغم اومده بود از خواب بیدار شدم.به سرعت به سمت سرویس بهداشتی دویدم.وقتی سرمو از روشویی بالا آوردم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود تعادلم بهم بخوره و نقش زمین بشم.محکم لبه روشویی رو چنگ زدم و تعادلم رو حفظ کردم.از درموندگی و بدبختی خودم گریه زاری ام گرفت و همونجا زانو زدم و نشستم و صدای هق هق گریه زاری ام به در و دیوار میخورد و منعکس میشد توی گوش خودم و بهم تنهایی و بی پناهیم رو گوشزد میکرد.خودمو کشیدم کنار دیوار و زانوهامو تو بغلم گرفتم.نه راه برگشت به خونه پدرم داشتم و نه امید به ادامه زندگی با علی.اگر اون اتفاقات قبل از ازدواجم نیفتاده بود شاید الان اینقدر درمونده نشده بودم.دلم نمیومد محمدرضا رو نفرین کنم.چون ته قلبم یه ندایی بهم میگفت اون بی تقصیره.گذشته ها گذشته بود و افسوس خوردن چیزی رو عوض نمیکرد باید راه حلی پیدا میکردم.با توجه به اینکه الان مجبور بودم خودم به تنهایی بار این مشکل رو به دوش بکشم.سپیده صبح زده بود ولی از ردپای خواب تو چشمام اثری نبود.اتفاقات چند سال اخیر رو مثل پرده سینما جلوی چشمام میدیدم.هنوز نوزده سالم نشده بود و اینهمه مشکل تو زندگیم داشت.بیشتر از همه دلم از این میسوخت که خودم مسبب این مشکلات نبودم.اگر علی انتخاب خودم بود تا پای جون پای انتخابم مقاومت میکردم.این لقمه ای بود که پدر و مادرم برام گرفته بودند.اینکه علی پسر خوبیه و خانواده اش اصیلن.اصالت خانواده علی الان کجاست که منو از این بن بست نجات بده.اصالت و آبروداری شده بود برام دوتا سمبل چندش آور.دوباره آفتاب داشت طلوع میکرد و من غم عالم توی دلم ریخته بود که مجبورم پیله تنهایی رو بشکنم و با آدمایی روبرو بشم که دست به دست هم داده بودند و داشتند کتاب سرنوشتم رو مینوشتند و من هم به عنوان یک خانم جوون و خام که اگه سرپرستی نداشت ممکن بود طعمه گرگهای جامعه بشه مجبور بودم پناه ببرم به کسانی که داشتند ایده هاشون رو به خوردم میدادند و متاسفانه نزدیک ترین و عزیزترین افراد برام بودند.داشتم با رگ غیرت خانواده ام دار زده میشدم.تصمیم گرفتم با قصاب تبانی کنم.غرورم رو زیر پا گذاشتم و به علی زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.پس علی قید آبرو رو زده بود.تو دلم به خاطر جرات و جسارتش تحسینش کردم.بالاخره تصمیم گرفته بود به دل خودش زندگی کنه.کاش روز اول این تصمیم رو میگرفت و منو با خودش تو این گرداب نمیکشوند.اون روز نمیدونستم که اگه دریای روزگار هیچوقت طوفانی نشه آدم ناخدای خوبی واسه کشتی زندگیش نخواهد شد.ادامه…نوشته Naeerika
0 views
Date: November 25, 2018