عشق پنهان (4)

0 views
0%

…قسمت قبلصبح آفتابی و گرم یکی دیگه از روزهای تابستون داشت شروع میشد.اکثر رقبای من تو کنکور داشتند خودشون رو واسه روز سرنوشت ساز که کمتر از دوهفته دیگه بود آماده میکردند.اما من حیرون و سرگردون مونده بودم چکار باید بکنم.احساس میکردم از بالای یه دره آویزونم کردند اگر یه کم بیشتر آویزون میموندم حتما فشار طناب خفه میکرد و اگر سقوط میکردم ته دره چیزی ازم باقی نمیموند.من حتی اونقدر اختیار زندگیم رو نداشتم که بخوام چند روز تنها بمونم و فکر کنم.تلفن خونه مدام زنگ میخورد و اعصابمو داغون میکرد.با حرص سیم تلفن رو چنان کشیدم که هم از پریز کشیده شد و هم گوشی تلفن از روی میز به وسط هال پرتاب شد.گوشی موبایلم رو هم خاموش کردم.دوست نداشتم حتی صدای مادرم رو بشنوم.دیگه دلسوزیهای مادرانه اش حالم رو بهم میزد.وسط تختخواب نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم و فکر میکردم چکار باید بکنم.دیگه نمیخواستم آلت دست دیگران باشم.نمیخواستم منتظر بمونم تا بقیه برام تصمیم بگیرن.تا غروب به هر راهی فکر کردم ولی میدونستم انتهای همشون به بن بست میخورم.مشکل این بود که این مسئله مشترک بین من و علی بود و باید به کمک اون حلش میکردم.فعلا چند ماه تا آشکار شدن قضیه حاملگیم وقت داشتم.آفتاب داشت غروب میکرد که از جام بلند شدم و بساط افکارم رو جمع کردم و تصمیم گرفتم یه زنگ به مادرم بزنم.بیچاره تا الان به قول خودش دلش هزار راه رفته بود.صدای مضطرب مادر پیچید تو گوشی و هنوز سلام نکرده شروع کرد به حرفهای همیشگی.وقتی خوب دق دلش رو سرم خالی کرد با خونسردی پایان گفتمالان دیگه همه حرفات رو زدی؟خودم از خونسردی خودم جا خوردم.همیشه تو این مواقع کلی ترس برم میداشت که الان چی بگم.ولی الان خیلی راحت گفتممامان عزیزم.قربون اون دل همیشه در حال شور زدنت برم.چرا نمیخوایی باورکنی دیگه بزرگ شدم.من خوبم.والا خوبم.به خدا خوبم.اینقدر پا پی من نشومامان که دید پشت هم دارم حرف میزنم و بهش راه نمیدم بپرسه کجا بودم داد زدااااااااااااا،دختره انگار خل و چل شده،میگم چرا نهار نیومدی اینجا؟گفتممامان مگه خودت نگفتی بمون تو خونه ات.مگه نگفتی سرزندگیت بمون و به زندگیت برس؟خب موندم تو خونه.عزیز دلم من از این به بعد هفته ای یک روز بیشتر نمیام خونه اتمامانم که انگار بو برده بود یه خبرایی هست گفتمگه من گفتم هر روز چادر و چاقچور کن بیا اینجا.هر کی ندونه فکر میکنه من میخوام از زندگی بندازمش و دختره انگار خل شده………..بغض گلوش رو گرفت و زد زیر گریه.گفتمای پدر چه گیری افتادیم،مامان شدی لنگه خاله مهین و فقط داری با گریه زاری کارتو پیش میبری،تو که منطقی تر از این حرفها بودی مادر گلمدیدم گریه زاری اش بیشتر شد.ای خدای من حالا بیا و درستش کن.هر چی التماس کردم فایده نداشت فقط گفتبرید گمشید که همتون لنگه هم هستید و گوشی رو قطع کردبا این حرف مادر فهمیدم یکی دیگه حالش رو گرفته و داره دق دلی اش رو سر من خالی میکنه.پس خداروشکر که تا چندروز احتمالا تو توبره اش غصه داشت بخوره.خیالم راحت شد که فعلا کسی از آفتابی نشدن من سکته نمیکنه.دوباره شماره علی رو گرفتم ولی باز گوشیش خاموش بود.پس دیگه کار از کار گذشته و تا الان باباش هم باید در جریان نبودن علی قرار گرفته باشه.میدونستم تو این موضوع نمیتونه به خانواده اش پناه ببره.چون محال بود ازش حمایت کنند.فقط ندونستن زمان فاش کردن این موضوع آزارم میداد.تصمیم گرفتم به هدفم فکر کنم.من توی کنکور شرکت میکنم.فعلا باید خونسرد باشم و چون دیگه شرایط من مثل قبل نبود.باز غم عالم ریخت تو دلم.یه موجود زنده داشت تو بدن من شکل میگرفت و هر سلولی که به این جسم ظریف اضافه میشد تاری رو به دست و پای من می تنید تا اینقدر آزادانه و بی پروا تصمیم به پرواز نگیرم.شب چادر سیاهش رو پهن کرده بود و من هر صدایی که میومد از جا میپریدم به امید اینکه به خونه برگشته.وقتی صدای چرخش کلید تو قفل رو نمیشنیدم دوباره نامید میشدم و سرم رو کتاب تست خم میشد.نمیدونم چرا دلم میخواست برگرده.با همه فاصله بینمون و رفتارهای سردش،الان با پایان وجود دلم میخواست کنارم باشه.سکوت و رفتارهای مرموزش منو با یک معمای سخت مواجه کرده بود که حلش از حوصله من خارج بود.هیچوقت هم سعی نکردم بهش نزدیک بشم چون یه کینه ای ازش تو دلم داشتم.اگر سروکله اش تو زندگی من پیدا نمیشد.اگر اینطور که خودش میگفت وقتی منو نمیخواست رو خواسته اش پا فشاری میکرد یا وقتی با هزار امید پا به خونه اش گذاشتم انصاف به خرج میداد و درک میکرد که تو ناکامی های زندگیش من بی تقصیرم الان اینقدر حس بدبختی گریبان منو نمیگرفت.اونشب هم علی به خونه نیومد و من دیگه داشتم کم میاوردم.صبح به قصد رفتن به کتابخونه داشتم حاضر میشدم از خونه برم بیرون که صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوشم خورد.یک لحظه نفس تو سینه ام حبس شد.نمیدونستم چطور باید باهاش برخورد کنم.تو لحظه ای برگشت که اصلا انتظارش رو نداشتم.تمام حرفهایی که تو دلم مونده بود بهش بگم از ذهنم پرید.جلوی آینه داشتم مقنعه ام رو مرتب میکردم و واسه اینکه خودم رو جمع جور کنم تا متوجه اضطرابم نشه همونجا خودم رو سرگرم کردم دستام داشت به شدت میلرزید.ترجیح دادم خیلی عادی رفتار کنم.یک لحظه تصویرش توی قاب آینه نقش بست.زیر لب سلام کردم و اون بدون اینکه جواب سلامم رو بده پرسیدکجا داری میریاز کنار آینه فاصله گرفتم و کلاسورم رو از روی میز آرایش برداشتم و در حالی که از اتاق میزدم بیرون گفتمکتابخونه میرمپشت سرم راه افتاد و گفتیک لحظه بشین باهات کار دارمبدون اینکه جوابش رو بدم در جاکفشی رو باز کردم و کفشهام رو برداشتم و نشستم بند کفشم رو ببندم اومد و روبروم نشست و با التماس گفتندا بهت میگم میخوام باهات حرف بزنمبا لجاجت تو چشماش نگاه کردم و گفتمحرفی نیست واسه گفتن،نترس هنوز به کسی حرفی نزدم،بهت گفتم هنوز اونقدر بیمقدار نشدم که بخوام با بچه گردنبار زندگیت بشم.علی اونشب بهت گفتم اگه تورو به زور با من سر سفره عقد نشوندن منم پدرومادرم این لقمه رو به زور توی حلقم چپوندن بهت گفتمفقط پشتم رو بگیر بتونم روی پای خودم بایستم.بعد راهت رو بکش و برو سراغ زندگیت ولی تو اونقدر مرد نبودی که حتی پای هوست بمونی.فقط لطف کن تا بعد از کنکور بهم فرصت بده.نمیخوام حتی یک ساعت رو هم از دست بدم.فردای امتحان در اختیارتم هر کجا خواستی میام تا هرچی زودتر منو از این دام خلاص کنیبدون اینکه منتظر جوابش باشم روی پام ایستادم و کیف و کلاسورم رو برداشتم که از در برم بیرون که یادم افتاد حرف آخرم رو نزدم.بدون اینکه برگردم پشت سرم رو نگاه کنم گفتمفقط لطف کن یه دکتر خوب برام پیدا کن.میدونم بهای آزادیت هرچقدر باشه حاضری بپردازی پس یه کاری نکن به قیمت آزادی خودت تا آخر عمر حسرت بچه دار شدن به دلم بمونهاز در خونه زدم بیرون تا مصمم تر از قبل راهم رو به سوی آینده ی روشنی که قرار بود اینبار خودم با دستهای خودم رقم بزنم پیش بگیرم.اونروز دیگه خیالم راحت بود که تکلیفم رو روشن کردم.اونقدر مشغول تست زدن و مرور درسهام بودم که متوجه گذشت زمان نشدم.صفحه گوشی موبایلم که روشن شد متوجه اومدن پیامک شدم.علی میخواست بدونه کجا هستم.جالب بود واسه اولین بار براش مهم بود کجا هستم و چکار میکنم. با بی میلی فقط نوشتمکتابخونهبلافاصله جواب داددارم میام دنبالتساعت روی گوشی رو که نگاه کردم دیدم نیمساعت بیشتر به تعطیل شدن کتابخونه نمونده و من متوجه خلوت شدن فضای اطرافم حتی نبودم.کم کم وسایلم رو جمع کردم و آماده رفتن شدم.نمیدونستم واسه چی داره میاد دنبالم.تنها حدسی که میزدم مربوط به تصمیممون واسه سقط جنین بود.وقتی سوار ماشین شدم برخلاف چهره عبوس و اخموی همیشگیش با قیافه شاد و سرحال ازش روبرو شدم که دیگه اثری از غم و خستگی صبح تو چهره اش نبود.طبق معمول صورتش رو اصلاح کرده بود و یکی از بهترین لباسهاش رو پوشیده بود و بوی ادکلنش که مثل همیشه آدمو مدهوش میکرد.زیر لب جواب سلامش رو دادم و با اخم گفتمخفه شدم با بوی ادکلنت،باز دوش گرفتی با ادکلنسر دردم با بوی تندی که به مشامم خورد شدیدتر شد.واسه اینکه جو رو عوض کنه گفتخیلی دلت بخواد یه جنتلمن خوش تیپ اومده دنبالت و داری براش کلاس میذاری؟صورتم رو گردوندم سمت بیرون و همونطور که مشغول تماشای خیابون شدم گفتمدلم نمیخوادچه حالی میداد که بدون ملاحظه شرایط داشتم رفتار میکردم و دیگه مجبور نبودم گند دماغی و رفتارهای خودپسندانه اش رو تحمل کنم.ولی نمیدونم چرا از رو نمیرفت.همه چیز این آدم برام عجیب بود.انگار هرچی بیشتر ضایعش میکردی بیشتر تحویلت میگرفت.وقتی دیدم تو سکوت مسیری رو که خودش در نظر داشت رو پیش گرفت و حتی ازم نپرسید برنامه ات چیه کفرم دراومد.پرسیدمکجا داری منو میبریقهقه ای زد که وحشت زده نگاهش کردم و گفتعجله نکن به زودی معلوم میشهواقعا انگار رفتار عادی نداشت.یه لحظه دلم هری ریخت پایین نکنه داره میبره بلایی سرم بیاره.یه لحظه خط کشیدم روی این حدس و با خودم فکر کردم نه اینقدرها هم نمیتونه بیرحم باشه.ولی وقتی از شهر خارج شدیم و مسیر جاده چالوس رو پیش گرفت حدسم تبدیل به یقین شد که کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست.احتمال دادم میخواد یه جایی تو دره پرتم کنه.اونقدر توی این فکر بودم که افسوس خوردم کاش به یکی گفته بودم دارم کجا میرم.لحظه به لحظه وحشتم بیشتر میشد و هرچی زیر چشمی بهش نگاه میکردم تو رفتارش هیچ چیزی نمیدیدم جز اینکه علی سابق نبود.هر از گاهی تو صورتم نگاه میکرد و وقتی نگاهمون گره میخورد بهم لبخند میزد.آخرش طاقت نیاوردم و گفتممیشه بپرسم کجا داریم میریم؟اونقدر عصبی بودم که دستم آشکار میلرزید.وقتی منو تو این حال دید گفتداریم میریم یه جای با صفا بشینیم غذا بخوریم و مثل دو تا آدم عاقل تصمیم بگیریم واسه زندگیمونعجب پس اینقدرم بیرحم نبود و میخواست قبلش یه حالی بهم داده باشه که حسرت به دل از دنیا نرم.تو دلم گفتم فقط خدا کنه زیاد زجر نکشم.از تصور اینکه اینجا ته خط زندگیم هست و آرزوهامو به گور باید ببرم اشک از چشمام جاری شد.با تعجب نگاهم کرد و گفتچرا گریه زاری میکنی؟من فکر میکردم خوشحال بشی؟در حالیکه گریه زاری ام شدیدتر شده بود گفتمآخه تو هیچوقت از این کارا نمیکردیاز جعبه دستمال کاغذی که جلوی شیشه ماشین بود چندتا دستمال کشید بیرون و داد دستم و گفتمیدونم خیلی کمت گذاشتم.میخوام برات همه چیز رو جبران کنم.بگیر اشکات رو پاک کن که گریه زاری میکنی اعصابم داغون میشهجلوی یه رستوران باغ که سر درش عنوان خانوادگی نوشته بود توقف کرد و پیاده شد وقتی دید هنوز نشسته ام گفتپیاده شو دیگه،میدونم از اینجا خوشت میادوقتی قدمهاش رو باهام هماهنگ میکرد تا باهم وارد بشیم یاد رفتارهای گذشته اش افتادم که هیچوقت حتی کنارم قدم برنمیداشت و انگار عارش میومد از اینکه کسی بفهمه باهم خانم و شوهریم.حتی دستم رو تو دستش گرفت و سعی میکرد ادای یه شوهر عاشق و سینه چاک رو دربیاره.باعث تعجبم بود که وقتی وارد شدیم صندوقدار جلوی پاش از رو صندلی بلند شد و تقریبا تا کمر خم شده بود و با کلی تعارف و احترام بهمون خوشامد گفت.از سلام و احوالپرسی علی با یکی دوتا از گارسون های اونجا هم نفهمیدم پاتوق دائمیش اونجاست تا وقتی پسر کم سن و سال و جوونی که از زور لاغری داشت کمرش میشکست اومد پای تختی که به انتخاب علی نشسته بودیم تا سفارش بگیره.احوالپرسی گرمی کرد و گفتسفارشتون طبق معمول همیشه دیگهارتعاشی که تو صدای علی بوجود اومد و دستپاچه شده بود.حتی بدون اینکه از من بپرسه چی میل دارم و نظرم رو بپرسه سریع گفتآره محمد جون،فقط سریع بپر غذا رو بیار که خیلی گرسنه ایموقتی پیشخدمت دور شد متفکر زل زده بودم تو صورتش و اون هم واسه فرار از بحث و سئوالات احتمالی من سرش رو زیر انداخته بود و با سوئیچش بازی میکرد.وقتی خوب نگاهش کردم دیدم حتی ارزش بازخواست کردن هم برام نداره.خودش هم دیگه برام مهم نبود چه برسه به اینکه کجا میره و با کی نشست و برخاست میکنه.در شان خودم نمیدیدم که بخوام این موضوع رو به روی خودم بیارم و اونوقت مثل آدمهای احمق ادای یه خانم خوشبخت رو دربیارم.دیگه چیزی توی این زندگی باقی نمونده بود که بخوام بخاطرش بجنگم یا نگران از دست دادنش باشم.وقتی سینی غذا از راه رسید علی مشغول غذا خوردن شد و من فقط با غذای توی بشقابم بازی میکردم و داشتم فکر میکردم در ازای این باجی که امروز داره بهم میده قراره چه درخواستی داشته باشه.انگار عادت کرده بودم که وقتی همه چیز داره به خوشی میگذره یه جای کار ایراد داره.هرچی اصرار کرد بیشتر از دوسه تا لقمه از گلوم پایین نرفت و بعد از اینکه سفره نهار جمع شد.نطق گیرایی رو شروع کرد و منم مثل بچه مودب و سربزیر همه رو گوش کردم.نمیدونم چرا داشت میزد زیر همه قول و قرارمون.واسه خودش بریده بود و دوخته بود و اصرار داشت بپوشم.وقتی ایده اش رو گفت انتظار داشت از خوشحالی بپرم و صورتش رو غرق بوسه کنم.آخ که این بشر چقدر میتونست از خودش ممنون باشه.انتظار هر چیزی رو داشت جز اینکه این دفعه من بودم که میخواستم نقطه پایان بذارم واسه این تراژدی مسخره.بعد از شنیدن اینکه منصرف شده و دلش میخواد حالا که به عشقش نرسیده و مجبوره واقعیت رو قبول کنه و از روی احساسات تصمیم نگیره و با خونسردی پایان گفتممن نیستموقتی ازم دلیل خواست بهش گفتممن نمیتونم منتظر بشینم ببینم تو چه سازی میزنی و من برقصم.من ترجیح میدم یک جا گرگهای جامعه منو یه لقمه چپ کنن تا اینکه تو منو نشخوار کنی و هر وقت دلت خواست برگردونی تو دهنت و مزه مزه ام کنی علی.من غرور دارم واسه خودم،شخصیت دارم.لطف کن با من مثل یه گوسفند رفتار نکناصلا فکرش رو نمیکرد این موضع رو در مقابل تصمیمش بگیرم.پس همه هنرش رو به کار برد تا منصرفم کنه.وقتی اصرار منو واسه ادامه تحصیل دید.بهم وعده داد حمایتم میکنه تو هر دانشگاهی خواستم درسمو بخونم.حتی قول داد از مامانش بخواد کمکم کنه تا بچه مانعی سر راهم نباشه.وقتی دلیلش رو پرسیدم که چرا اینهمه اصرار داره منو تو زندگیش نگه داره.مگه تو این دو روز چه اتفاقی افتاده که فهمیده آش دهن سوزی هستم.هیچ جواب قانع کننده ای بهم نداشت که بده.طرز فکرش هم این بود که من که نمیتونم تا آخر عمر مجرد بمونم بالاخره بعد از تو دوباره راحتم نمیذارن و بهم پیله میکنن که ازدواج کنم.الان هم که دیگه کسی رو که دوستش داشته ازدواج کرده و رسیدنشون به همدیگه محاله پس کی بهتر از من که حداقل از همه عروسهای فامیلشون سر بودم.چه دیدگاه مسخره ای که تو ازدواج ،دختر اول عروس مادرشوهرش میشد تا همسر و همراه زندگی شوهرش.ولی اینها به من ربطی نداشت.من خیلی هنر میکردم جونم رو برمیداشتم و از این مهلکه فرار میکردم چه برسه بخوام دیدگاه فک و فامیل سنت گراش رو اصلاح کنم.داشت با وعده بهشت برین خامم میکرد و یاحداقل اینکه از تصمیم به سقط جنین منصرف بشم و من هم همه چیز رو واگذار به موفقیت یا شکستم تو مهمترین امتحان زندگیم کردم.اونروز حتی یک درصد هم تصمیم به سازش نداشتم.ولی غافل از اینکه روز امتحان کنکور این ویار حاملگی گند زد به همه رویاهام.از شدت تهوع و سرگیجه مجبور شدم وسط جلسه کنکور برگه های پرسشنامه و پاسخنامه رو تحویل بدم و بیام از جلسه امتحان بیرون.خودم هم میدونستم امکان نداره قبول بشم.شهر آرزوهام روی سرم خراب شده بود.از طرفی هم هرچی التماس به علی کردم که ما الان شرایط بچه دار شدن نداریم چون هنوز تکلیفمون با خودمون معلوم نیست،قبول نکرد و همچنان اصرار داشت لزومی نداره زندگیمون رو خراب کنیم.بر عکس با علنی کردن موضوع بارداری راه رو واسه تصمیم من بست و منو در مقابل عمل انجام شده قرارداد.تا قبل از اینکه مثل یک ماهی کوچولو حرکتهای موج مانند این موجود کوچولو رو تو بطنم حس کنم لحظه به لحظه آرزو میکردم خدا به دادم برسه و خود بخود این اتفاق بیفته.حتی از انجام هر کار سنگینی دریغ نمیکردم.ولی انگار این کوچولو بد دلبسته این مادر خودخواهش بود.وقتی واسه اولین بار با پاهای ظریفش به دیواره شکمم لگد میزد و وجود خودش رو اعلام میکرد حس مادرانه تو وجودم شکوفا شد و دیگه نمیخواستم به جگرگوشه ام آسیبی برسه.حسی بهم میگفت دیگه من تنها نیستم و یه موجود زنده کوچولو که روزی از همه دنیا برام عزیزتر میشه داره از وجود من حیات میگیره.وقتی بعد از 5 ماه دیگه انتظار که پسرم رو واسه اولین بار تو بغلم گرفتم فقط گریه زاری میکردم از خوشحالی که این لحظه رو از دست ندادم.مثل بال پروانه لطیف و بی دفاع بود.اسم سامان انتخاب علی بود واسه پسرم.حالا دیگه نقطه عطفی بین ما وجود داشت که مجبور بودیم هر کدوم از آمال و آرزوهامون واسه خوشبختی پسرمون چشم بپوشیم.ادامه…نوشته Naeerika

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *