عشق پنهان (5)

0 views
0%

…قسمت قبلبا صدای زنگ موبایلم از خواب میپرم و مثل برق گرفته ها از جا بلند میشم و میشینم.از وقتی اون اتفاق واسه سامان افتاده از خواب و خوراک افتادم.شماره روی گوشی رو که میبینم کفرم از دست این دختره مزاحم درمیاد چه غلطی کردم اونروز که ندا رو با اون مرده دیدم و فکر کردم ازدواج کرده از لجم به حمید گفتم میخوام با یکی رفیق بشم تا از تنهایی دربیام.اونم این کنه رو بهم معرفی کرد.شاید هر مردی جای من بود آرزو میکرد یه همچین تیکه ای بهش پا بده.ولی من اونقدر افسرده بودم که فقط چند بار باهاش بیرون رفتم.یک بار بیشتر بینمون سکس اتفاق نیافتاد.بعد از کلی تحقیق وقتی فهمیدم ندا هنوز ازدواج نکرده افتادم دنبالش و روز و شب کارم شده بود این که تعقیبش کنم.خلایی تو زندگیم بود که با هیچ چیز جز برگردوندن سامان و ندا به خونم پر نمیشد.اوایل فکر میکردم بخاطر سامان،هنوز ندا برام اهمیت داره.ولی وقتی با بهاره آشنا شدم همش تو ذهنم با ندا مقایسه اش میکردم.ندا برام الگوی یه خانم پایان عیار بود.واسه همین هم دلبری های بهاره هیچوقت نتونست کارساز بشه و ازش خواستم بره دنبال زندگیش.وقتی این رو شنید هزار تا کلک سوار کرد که از هم جدا نشیم.موضوع رو به گوش خانواده ام رسوند.ازم باج گرفت.ولی هر چی پیش میرفت میفهمیدم چقدر ندا نجیب بود که بدون اینکه آبروریزی کنه از همه حق و حقوقش گذشت و فقط در ازاش بچه رو ازم خواست.ازم تعهد گرفت هیچوقت تو زندگی اون و سامان پیدام نشه.هنوز هم داره نجابت به خرج میده که حرفی از اون تعهد قانونی نمیزنه.حتی به روم نیاورد تو این سالها کجا بودم.همیشه جلوی این سکوت و خودداریش کم آوردم.ولی ای کاش این همه مغرور نبود.اگر اون سال که میترا مثل یه مار خوش خط و خال دور دست و پام پیچید به خاطر غرورش ازم راحت نمیگذشت الان به غیر از سامان بچه ای دیگه هم داشتیم.افسوس که داریم این یکی رو هم از دست میدیمدوش حمام رو باز میکنم و تنم رو به گرمای قطرات آب میسپارم تا شاید زنگاری که روحم بسته یه کم پاک بشه. کاش میشد خودم رو از بار این عذاب وجدان رها کنم.یک لحظه تصور اینکه سامان از دست بره نفسمو بند میاره و اشکام همراه با قطرات آب دوش حمام صورتم رو شستشو میده. انگار نفسم رو به نفسهای تن نیمه جون سامان گره زدن. وقتی یاد چهره معصومش می افتم و درد و رنجی که روی چهره خسته ندا نقش بسته دلم به درد میاد.حاضرم همه دارو ندارم رو بدم تا یکبار دیگه سامان چشم باز کنه و فقط یکبار پدر صدام کنه.چقدر دردآوره که همه چیز تو این دنیا داشته باشی و خدا بهترین نعمتهای خودش رو بهت ارزونی داشته باشه، اونوقت با دست خودت لگد به خوشبختی بزنی. شاید اگه من و ندا کنار هم زندگی میکردیم زندگیمون چنان بهشت برینی نبود که کسی حسرتش رو بخوره.چون از دستش نداده بودم تا قدرش رو بدونم ولی بحث سامان جدا بود. میدونم که اگه فرصت خوشبختی رو خودم از خودم نگرفته بودم شاهد رشد و بالندگی جگر گوشه ام بودم و این از همه لحظه های سرابی که به عشقشون رفتم تا به آسایش و خوشبختی برسم بیشتر بهم آرامش میداد.حداقل الان اینقدر حس پستی و خفت نداشتم.نگاههای اطرافیانم حتی پدر و مادرم تو این شرایط بدجور زجرم میده.دیگه روم نمیشه تو چشمهای اشکبار و منتظر ندا نگاه کنم.سه روزه پاشو از توی بیمارستان بیرون نگذاشته.اینم یکی دیگه از اون کارهاش هست که جلوش کم میارم.از حمام که میام بیرون از زور خستگی روی پام بند نیستم ولی دلم طاقت نمیاره.میدونم الان ندا توی بیمارستان تنهاست و ترجیح میدم حداقل تو این لحظات سخت کنارش باشم.وقتی کنارش هستم حس آرامش میکنم.از سرسختی و لجبازی که تو شخصیتش سراغ دارم احتمال اینکه دوباره به دستش بیارم خیلی کمه و حتی میشه گفت جزء محالاته.فقط یک معجزه میتونه زندگی گذشته ام رو دوباره بهم برگردونه.از اتاقم میام بیرون و هرچی دنبال مادرم میگردم پیداش نمیکنم.با صدای بلند صداش میکنم جوابمو نمیده.سکوت همه جا را فرا گرفته.این روزها با اوضاع نابسامان جسمی که داره دائم نگرانش هستم.میام کنار جالباسی نزدیک درب ورودی و نگاه میکنم میفهمم جای دسته کلید قدیمی و کیف دستی اش خالیه،میفهمم خونه نیست.از خونه میام بیرون بیام مادرم خسته و نفس زنان با سبد خرید برمیگرده خونه.خودمو بهش میرسونم و بهش میگم آخه ننه قربون اون صورتت برم مگه نوکرت مرده که بلند میشی میری پای پیاده خرید؟نگاه مهربونش آتیشم میزنه و از خودم میپرسم، چطور تونستم این موجود مهربون رو این همه سال زجر بدم؟ خم میشم و پر چارقدش رو میبوسم و وقتی گریه زاری ام میگیره سرم رو به سینه مهربونش میچسبونه و میگه غصه نخور مادر،خدا بچه ات رو بهت برمیگردونه.من و بابات از خدا خواستیم اگه عمر بچه ات به دنیا نیست از عمر ما بگیره و سر عمر این طفل معصوم کنه.از این حرفش هق هق گریه زاری ام بلندتر میشه و قطره های اشک مادرم رو صورتم میچکه.التماسش میکنممادر فقط دعا کن بیشتر از این شرمنده خودم و خدا نباشم.دعا کن اگر خدا میخواد سامان رو ازم بگیره یه دم آه بشم و یه دم مرگ. شاید اگر وقت دیگه بود مادرم شاکی میشد و هر چی از دهنش در میومد بهم میگفت اما انگار زجری که توی این یکسال کشیدم و هر ثانیه مردن و زنده شدنم رو مادر میدید که سکوت کرد.وقتی از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم به ندا زنگ زدم ولی جوابی نداد.دلشوره عجیبی گرفتم که باعث شد پامو بذارم رو پدال گاز و با سرعت پایان به سمت بیمارستان برم. جلوی در بیمارستان که رسیدم نگهبان دم در که این چند روزه چپ و راست اسکناس تو جیبش گذاشته بودم لبخندی زد و سری تکون داد و زنجیر رو انداخت تا ماشین رو ببرم داخل محوطه بیمارستان.به محض اینکه پارک کردم دوان دوان به سمت اتاق مراقبتهای ویژه رفتم و وقتی دیدم ندا مچاله شده رو نیمکت انتظار افتاده اولش نگران شدم و وقتی نزدیک شدم دیدم خوابش برده.کتم رو درآوردم و انداختم رو شونه که پهلوهاش سرما نخوره. بالای سرش نشستم و اگه از ترس بیدار شدنش نبود سرش رو بلند میکردم و روی پام میگذاشتم.این چند روزه حتی یکبار هم حرف سرزنش آمیزی بهم نزد.کاش بهم گلایه کرده بود.کاش ازم چیزی میپرسید شاید اونوقت اینقدر نگاهش مثل خنجر سینه ام رو نمیشکافت.در اتاق مراقبت ویژه با ناله لولاهای کهنه و زنگ زده اش باز میشه و نگار این صدا واسه گوش ندا آشناست مثل برق از جا میپره و میشینه.بند کیفش که زیر سرش گذاشته رو صورتش خط انداخته و چشماش مثل دوتا کاسه خون سرخ شده.خدمه بیمارستان با چرخ حاوی محلفه های تعویض شده میاد بیرون و ندا نا امید میاد بخوابه که تازه متوجه من میشه.با تعجب نگاهم میکنه و میگه کی اومدی علی؟ لبخندی میزنم و جواب میدمیک ربعی میشه. میاد جابجا بشه چشمش به کتم می افته و تکیه به دیوار میده و بجای پتو ازش استفاده میکنه.خدا روشکر این میتونه نشونه خوبی باشه از بخشیدن گناهام.بهش میگم چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی. ترسیدم و خودمو رسوندم بیمارستان.میرم یه غذایی بگیرم بخوری.شونه اش رو بالا میندازه و میگه نمیخواد بیاری اینجا.اگه دلت میخواد بریم یه رستوران همین نزدیکی مهمونم کن.از برق نگاهش که بهم میندازه و لبخندش میفهمم سامان بهوش اومده که خوشحاله.با حیرت و تعجب فقط بهش میگمآرهههههههههه؟میخنده و سرخوش جواب میدهآره بهوش اومده و دیگه خطر رفع شده. نزدیکش میشینم و دستمو دور شونه اش میندازم و سرم رو روی سرش میذارم و سیل اشکام سرازیر میشه و میون هق هق گریه زاری ام میگمبی معرفت نباید بهم خبر میدادی؟ندا خیلی بدی بقرآن.چرا زنگ نزدی بهم بگی؟ خودش رو از تو بغلم میکشه بیرون و با چشم گریون زل میزنه تو چشمام و میگهواسه بار اول که خبر پدر شدنت رو بهت دادم اصلا تحویلم نگرفتی.ترسیدم اینبار هم تو ذوقم بزنیبا این حرفش انگار آب جوش میریزن روی سرم. نگاه ازش میگیرمو میگمندا توروقرآن دیگه به روم نیار.میدونم بد کردم.فقط ببخش.بخدا برات جبران میکنمسری تکون میده و میگه علی یادته این قول رو تو جاده چالوس هم بهم دادی؟ چکار کنم که نمیشه روی قول تو یک سر سوزن حساب کرد.علی الحساب همون ناهار اون روزی رو که برگشتی تا خرم کنی مهمونم کن ولی اینبار یک صدم درصد هم امیدوار نباش که دوباره خر بشمبازم همه امیدم به باد رفت.ترجیح میدم ادامه ندم که هرچی بگم اونقدر گند بالا آوردم که حالا حالاها باید بدوم و منت کشی کنم تا یادش بره.از حاضر جوابی این دختر میمونم چی باید جوابش رو بدم.از در ورودی میاییم بیرون و قبل از سوار شدن ازم میخواد اول یه سر ببرمش خونه پدرش.وقتی به جلوی درب بیمارستان میرسم از شدت خوشحالی از ماشین پیاده میشم و ذوق زده صورت دربان بیمارستان رو میبوسم و چک پولی رو که توی مشتم از قبل قایم کردم تو جیب یونیفرمش میذارم.اونقدر خوشحالم که میخوام از شدت خوشحالی مثل اونروز که سامان به دنیا اومده بود به همه پرسنل بیمارستان مژدگانی بدم.یه قدم عقب برمیداره و سعی میکنه مانع کارم بشه که دستش رو میگیرم و میگمواسه خانم و بچه ات شیرینی بخر و ببر خونه.بچه ام رو دوباره خدا بهم برگردوندهبا این حرف اشک شوق تو چشمش حلقه میزنه و دستاش رو بالا میاره و میگه خدا بهت ببخشه.امیدوارم دیگه گذرت به اینجا نیفتهبا صدای بوق آمبولانسی که میخواد وارد بشه به خودم میام و سریع خداحافظی میکنم و زنجیر ورودی که رو زمین میفته از در بیمارستان خارج میشم و نگاه به صورت ندا میکنم که داره همچنان با موبایلش حرف میزنه.از صحبتهاش چیزی دستگیرم نمیشه که با کی حرف میزنه.حدس میزنم همون همکارش باشه که یکماه تموم بخاطرش عذاب دنیا رو کشیدم ولی جرات نمیکنم ازش چیزی بپرسم.دوباره آتیش حسادت به جونم می افته و دلم میخواد بدونم تا کجا با هم پیش رفتن.میدونم حق طبیعیش هست که تو این مدت تنها نمونده باشه ولی نمیدونم چرا بدجوری دلم میگیره از اینکه کسی تونسته توجه ندا رو به خودش جلب کنه.ندا جزء معدود زنهایی بود که تیپ و ظاهرش از نظر من نقص نداشت.نیم رخ واقعا قشنگی داشت که هر کسی رو مجذوب میکرد.انگار گذر زمان باعث شده بود صورتش جا افتاده تر ولی جذابتر بشه. شاید دلیلش چند کیلویی بود که اضافه کرده بود و باعث شده بود گونه بیاره که قوس گونه اش کنار اون بینی خوش فرمش بخصوص وقتی میخندید و گونه اش چال میافتاد واقعا سکسی و دوست داشتنی بود.لبهای برجسته ای که لب پایینش با یه هلال خیلی قشنگی به پوست صورتش وصل میشد.نمیدونم چه معصومیتی تو چهره اش بود که من تا حالا تو صورت هیچ زنی ندیده بودم.شاید دلیل اینکه اون سال اون پیشنهاد جدایی احمقانه رو دادم همین بود که حس میکردم لیاقتش رو ندارم.پوست صورت ندا سفید به رنگ گلهای مگنولیا بود که با رایحه ادکلن مگنولیایی که از همون سالها هنوز هم استفاده میکرد همخونی داشت.ابروهای مشکی و پهنش کاملا با پوست سفیدش در تضاد بود.هنوزم تیپ اسپرت و ساده رو به هر لباسی ترجیح میداد.از لباسهای ساده ولی مارکی که تنش بود همراه با چهره ساده دخترونه اش اصالت و نجابت از سرتا پاش میبارید.تا خونه پدریش مسافت زیادی راه نبود.وقتی رسیدیم بهم گفتاگه حوصله ات تو ماشین سر میره بیا داخل بشین تا کارم تموم بشه.چون نیمساعتی کارم طول میکشهمن که هنوز از روی پدر و مادر ندا خجالت میکشیدم ترجیح دادم تو ماشین منتظرش بمونم.تو فاصله ای که ندا رفت و برگشت یادم افتاد خبر بهوش اومدن سامان رو اول به مادرم بدم وقتی بعد از چند تا بوق متوالی مادرم گوشی رو برداشت و صدای منو که از بس از شدت خوشحالی گریه زاری کرده بودم دورگه شده بود شنید نگران شد و اجازه احوالپرسی هم نداد و فقط پرسید چه خبر علی جان؟بچه چطوره؟ هیجان واسه قلب مادرم خوب نبود و حتی این خبر خوش رو هم نمیتونستم ناگهانی بهش بدم. واسه همین به آرومی گفتمسلامتی مادر،ولی انگار دعاهات مستجاب شده و خدا یکبار دیگه منو مورد لطف قرار دادهدیگه نیازی نبود بقیه اش رو بگم و مادرم با گریه زاری فقط میگفتخدارو شکر مادر،خداروشکرکه دلت شاد شدازم پرسید به بابات خبر دادی که گفتمهنوز نه اول خواستم شمارو از نگرانی دربیارم و الان بهش زنگ میزنم مادرم هم با خوشحالی سریع خداحافظی کرد تا به خواهر و برادرم هم خبر خوش رو بده.بابا که همیشه اسطوره قدرت و استقامت بود برام و تا حالا توی این چند ساله صدای گریه زاری اش رو نشنیده بودم با شنیدن خبر دیگه کنترلی رو بروز احساساتش نداشت و پشت تلفن از خوشحالی زار میزد.میتونستم بفهمم که بار گناهکاری و نامردی من چطور رو شونه های مردونه اش سنگینی میکرد و میدونستم واسه جبران هنوز هم میتونم رو تجربه و روح زلال و پاکش حساب کنم.وقتی ندا برگشت تو ماشین سرمو از شدت بیخوابی به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و تقریبا خوابم برده بود.لباسهاش رو عوض کرده بود و اینبار با یه آرایش ملایمی که داشت واقعا چهره اش عوض شده بود.ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم دوست داری کجا بریم؟ گفت یه جایی که فقط غذای خوبی داشته باشه ولی زیاد دور نباشه چون میخوام سریع برگردم بیمارستانبا گفتنای به چشم،هرچی شما امر بفرمایید خانوم خانوماماشین رو حرکت دادم و مسیر یکی از سفره خونه هایی رو که کیفیت غذاش خوب بود رو در پیش گرفتم.در طول راه فقط سکوت کرده بود و منم ترجیح میدادم آرامشش رو به هم نزنم و با حرفی یا حرکتی باعث دلخوریش نشم.وقتی رسیدیم زودتر از من پیاده شد و ازم خواست به جای نشستن روی تخت پشت میزهای غذاخوری بشینیم و منم بهش گفتمهرجا دوست داری بشینیم واسه من فرقی نمیکنهاز سامان ازش پرسیدم.اینکه چه غذایی دوست داره و خیلی حال میکنه واسه تفریح کجا ببریش.انگار دودل بود که جوابم رو بده و من خیلی راحت میتونستم فکرش رو بخونم.دلم نمیخواست با افکار آشفته پریشون بشه و نگرانی از بابت دوری از سامان به دلش چنگ بزنه واسه همین بهش گفتمببین ندا تو به گردن من خیلی حق داری.من تا حالا بهت خوبی نکردم دلم نمیخواد حداقل بهت بدی بکنم.باورکن اگر اون اتفاق نمی افتاد اصلا روی نزدیک شدن به تو و بچه رو نداشتم و شاید حالا حالاها به همین دیدن از دور بچه ام رضایت میدادم.میدونم بهت قول دادم دیگه سراغ بچه ام نیام.ولی بخدا دلم براش ضعف میره ندا.من میدونم تو قلبت خیلی پاکه و با اون دل مهربونی که داری دلت نمیخواد بچه رو از محبت و نوازش پدر محروم کنی.ولی به جون همون سامان که نمیخوام دنیاش باشه اگه بگی برو و دیگه سراغ بچه ات نیا به خواسته ات احترام میذارم و از همین در که بریم بیرون دوروبرتون آفتابی هم نمیشم که دلت نلرزه.ولی فقط این رو بدون من قصد ندارم بچه رو از تو جدا کنم.منتهای نامردی و خیانت رو در حقت کردم میدونم ولی تو بزرگواری کن و فقط بذار گهگداری بچه ام رو واسه چند دقیقه ببینم.اصلا مهم نیست چندروز یه بار.مهم نیست بفهمه من باباش هستم یا نه.فقط بذار بغلش کنم ندا که داره حسرتش جونم رو آتیش میزنه.میدونم آدم مادیگرایی نیستی ولی به مرگ مادرم حاضرم تا آخر عمر غلام حلقه بگوشت باشم.ندا فقط تو سکوت حرفام رو گوش کرد و بعد از اینکه صحبتم تموم شد گفتراست میگی اگر این اتفاق نیافتاده بود خیلی همه چیز فرق میکرد و منم مطمئن باش با چنگ و دندون میجنگیدم و روی بچه رو نشونت نمیدادم.ولی وقتی حس کردم ممکنه از دستش بدم حاضرم هرفداکاری واسه بچه ام بکنم و بالاترینش اینه که این ترس رو بجونم بخرم ولی اجازه بدم حالا که خودت میخوایی واسش پدری کنی.ولی اینو بدون اگر حس کنم حرکتی کنی که بخوایی بچه رو وابسته خودت کنی که ازم جداش کنی به همون خدای بالا سر دیگه نمیذارم ببینیشمن تصور همچین چیزی رو نداشتم ولی همین جای امیدواری بود به همین خاطر خیالش رو راحت کردم و شرطش رو قبول کردم.حتی حاضر بودم هر تعهد و امضایی رو بهش بدم.پیش کشیدن بحث خودش اصلا به صلاح نبود.چون رفتارش اونقدر پیچیده بود که نمیفهمیدم چه حسی نسبت بهم داره.نه کاری میکرد که بفهمم ازم متنفره نه میدونستم چقدر باید امیدوار باشم که یه روزی منو میبخشه.ولی اون لحظه اینا مهم نبود فقط داشتم پرواز میکردم از اینکه دیگه لازم نیست دزدکی برم سراغشون.نگام افتاد به آینه کاری روی دیوار سفره خونه چقدر بهم میومدیم.چرا خدا تا از آدم چیزی رو نگیره قدرش رو نمیدونه.فقط خداروشکر که دیر نیومدم.حتی اگه ندا دلش پیش کس دیگه ای هم باشه اونقدر به پاش محبت میریزم که فراموشش کنه.وقتی برگشتیم بیمارستان همه اومده بودن.پشت در اتاق مراقبتهای ویژه نزدیکانمون مثل نگین انگشتر دورمون حلقه زده بودن.حتی از خوشحالی فراموش کرده بودن ما دیگه خانم و شوهر نیستیم.خوشحال بودم که خانواده ندا منو بخشیدن و فهمیدن واسه جبران اشتباهاتم برگشتم.این رو هم مدیون پدر و مادرم بودم.میدونستم پدرم ناگفته ها رو به پدر و مامانش گفته.انگار یکبار دیگه به دنیا اومده بودم.از روی پدرم شرمنده بودم که هر کجا گند میزدم دنبالم راه افتاده بود و سعی میکرد پاکش کنه.جدای از اون تازه میفهمیدم حس پدر و فرزندی چقدر قشنگه واسه همین دستمو دور گردنش انداختم اونقدر گریه زاری کردم که سر شونه هاش خیس شده بود.تو گوشم گفتاز خدا خواستم خدا مثل آفتاب بلندت کنه پسرمبا این حرفش امید تازه ای واسه رسیدن به خوشبختی پیدا کردم.ادامه…نوشته Naeerika

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *