عشق پنهان (6)

0 views
0%

…قسمت قبلپاورچین میام تو اتاقم،لپ تاپم رو بردارم که چشمهاشو باز میکنه و با صدای خواب آلود میگه- مامانی کجا داری میری؟میام کنار تختش و خم میشم رو صورتش و لپهای تب دارش رو میبوسم.دستای کوچیکش رو حلقه میکنه دور گردنم.میشینم لب تخت و تو بغلم میگیرمش.صورتم رو به صورت داغش میچسبونم و میگمتا شما صبحونه بخوری و یک کم استراحت کنی منم قول میدم زود برگردم خونه.باشه پسرم؟با لجاجت شونه هاش رو بالا میندازه و مخالفت میکنه.میاد حرف بزنه که سرفه امونش نمیده.میدونم مادرم بیشتر از من مراقبش هست و نگرانی از اون بابت ندارم ولی دلم نمیخواد دل کوچیکش رو غصه دار کنم.ساعتم رو نگاه میکنم و میبینم هنوز نیم ساعتی واسه راضی کردنش وقت دارم. از روی زانوم بلندش میکنم و خودمم بلند میشم.با دست موهای پیشونیش رو به کناری میزنم و دستش رو میگیرم ببرم یه آبی به صورتش بزنم.دست تو دست سامان میام طبقه پایین و به پدرم که روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته و مشغول تماشای اخبار صبحگاهی هست سلام میکنم. پدر بر خلاف همیشه جواب سلام منو خیلی سرد و سنگین میده ولی دستش رو به سمت سامان دراز میکنه و سامان فوری میره و رو زانوش میشینه و خودش رو تو بغلش جا میکنه. مادر که انگار غم عالم مثل مه صورتش رو پوشونده از آشپزخونه میاد بیرون.بهش سلام میکنم و اونم سرسنگین و سرد جوابم رو میده.نمیدونن رفتارشون فقط باعث میشه دلم بگیره وهیچ اتفاق بدتری واسه من نمیوفته چون سختیهای زندگی دیگه پوست کلفتم کرده. دلیل دیگه اش هم استقلال مالیم هست. اگر هم مثل اون سال که منو وادار به ازدواج با علی کردن دیگه منو تو منگنه نمیذارن دلیلش همینه.میدونن بهم فشار بیارن تهدیدم رو عملی میکنم و دست بچه ام رو میگیرم و از خونه شون میرم و یه جا تنها زندگی میکنم. مادرم سامان رو از بغل پدرم جدا میکنه و دستش رو میگیره و با قربون و صدقه به آشپزخونه میبره تا بهش صبحونه بده.منم بدون هیچ حرفی دوباره میرم بالا تا لپ تاپم رو بردارم و زودتر از این جو متشنج و سنگین خونه فرار کنم.زیپ کیف لپ تاپم رو میبندم و صدای بسته شدنش با صدای زنگ پیامک موبایلم قاطی میشه.چه به موقع وگرنه ممکن بود گوشیمو تو خونه جا بذارم.با دیدن پیامک صبح بخیر حسام همه چیز یادم میره.انگار نه انگار که دیشب چه جنجالی تو خونه داشتم.واسه اولین بار تو این چند روز که حرف از پیشنهاد علی واسه برگشتن من بود و متوجه شدن با نصیحت و زبون خوش راضی نمیشم، پدرم محکم و قاطع جلوم ایستاد و گفتباید برگردی سر زندگیت و اینجا بود که کاسه صبرم سرازیر شد و منم واسه اولین بار حس تلخ شکست تو زندگیم رو به رخشون کشیدم و انگشت اتهام به طرفشون گرفتم و گفتمیه بار بدبختم کردید بس نیست؟با هزار بدبختی خودمو از نکبت زندگی با علی کشیدم بیرون و دوباره میخوایید با سر هولم بدید بیفتم توی چاه؟مگه من سبکسری کردم؟چکار کردم که عار و ننگتون میاد از اینکه تنهام.منکه دارم زندگی خودمو میکنم.مجبورم کنید میرم و مستقل زندگی میکنم.دلشون انگار بدجوری شکست که آتش بس اعلام کردن و هردوشون گفتنما دیگه هیچ کاری به کارت نداریم.گذر زمان تو این چند سال روی پدرم به واسطه بیماری قلب و دیابتی که داشت ردپاش رو خیلی عمیقتر به جا گذاشته.شونه هاش دیگه مثل چند سال پیش فراخ و پهن نیست.دیگه وقتی داد میزنه سقف خونه به نظرم به لرزه نمیوفته ولی هنوز برام خیلی عزیزه.دلم نمیخواد برنجونمش از طرفی اصلا تصمیم ندارم هرچی کاشتم رو به باد بدم.مامان ملایم تر جلوم موضعگیری کرده.اون همه هم و غمش سامانه.دوست نداره با این وضعیت بزرگ بشه. دلش نمیخواد مهر بچه طلاق تا آخر عمر رو پیشونی پسرم باشه.ولی دلیل مخالفت من یکی دوتا نیست.مهمترین مشکل من این هست که دیگه علی به چشمم نمیاد.یه جورایی نمیتونم از زاویه دید روبروم ببینمش بلکه از بالا نگاهش میکنم.تو این 5 سال که جون کندم و خودمو بالا کشیدم اون بازیچه دل و هوی و هوسش بوده و درجا زده.حرصم میگرفت از اینکه باز داشتن منو مثل یه لقمه بزرگ تو دهن علی می چپوندن. لقمه ای که دیگه اندازه قواره دهنش نبود و تو گلوش گیر میکرد.امروز دیگه باید با حسام جدی حرف میزدم.دلم نمیخواست دیگه این بحث بین من و پدر و مادرم بیشتر از این کش پیدا کنه.وقتی حسام واسه خواستگاری پا پیش بذاره میتونم قیاسهایی که بین علی و حسام تو ذهنم میکنم رو به زبون بیارم.دیگه وقتش بود بگم چه تصمیمی گرفتم.اینطوری دیگه من هم دغدغه پنهون موندن رابطه ام با حسام رو ندارم.باز میام تو آشپزخونه و خم میشم و صورت سامان رو که پشت میز نشسته و داره صبحونه میخوره میبوسم.دیگه بهونه ای نمیگیره و لباش رو میذاره رو صورتم و میبوسه و در گوشم میگهمامانی مداد رنگی برام بخریا. منم آروم توی گوشش میگموقتی برگشتم میام باهم بریم بخریم باشه؟سرش رو به نشانه موافقت تکون میده و با زبون بچه گونه ش میگهپس زود بیا وگرنه غصه میخورمبازم میبوسمش و میگمنههههه،دل کوچولوت غصه دار نشه ها.مامانی زوده زود میاد پیشت. مادرم سری به چپ و راست تکون میده و نفسش رو صدادار از سینه میده بیرون و لقمه بعدی رو دهنش میذاره.میدونم منظور مادرم از این حرکت چیه.اونقدر میشناسمش که پانتومیم هم اجرا میکنه منظورش رو میفهمم از حرکاتش.تو این مواقع لپ کلام مادر این هست که تو لیاقت این بچه رو نداری.چون این حرکت رو وقتی میکرد که سامان اعصابم رو با بدقلقی یا شیطنتهای بچه گانه اش بهم میریخت و میومدم برخوردی باهاش بکنم.تو این مواقع وروجک سریع به مادر و پدرم پناه میبرد و اونا هم با رفتارهای این شکلی جلوم جبهه میگرفتن و اجازه نمیدادن به میل خودم تربیتش کنم.اهل خشونت و تنبیه بدنی نبودم ولی یه وقتهایی فشار درسهام زیاد بود و یا خسته بودم به کوچکترین ساز مخالفش سرش داد میزدم.کتک خوردن سامان فقط در حد یه تهدید بود و به همین جمله ختم میشد کهاگه از جام بلند بشم چنان بزنمت که صدای سگ بدیاین صحنه هیچوقت یادم نمیره که من و سامان باهم تنها بودیم وداشت خیلی شیطنت میکرد.انداختم دنبالش که واسه اولین بار تهدیدم رو عملی کنم.طفل معصوم وقتی دید پدر و مادرم نیستند ازش دفاع کنند اومد فرار کنه گوشه اتاق گیرش انداختم.چشاش مثل چشمای آهو بود که داشت به شیر درنده میگفت بهم رحم کن.وقتی کاملا بهش نزدیک شدم دیدم دستش رو حایل سرش کرده بود و چشماش رو بسته بود درست مثل کسی که زبونم لال داره اشهدش رو میخونه فقط شنیدم داره میگه وای مامانی خواهش میکنم نزنانگار خنجر تو قلبم فرو کردند.از جا بلندش کردم بگیرمش تو بغلم دیدم ای وای شلوارش رو خیس کرده.از اون روز به بعد دیگه تهدیدش هم نمیکردم.اگه نفس بد میکشید میمردم و زنده میشدم.اگه اشک تو چشمش میومد زمین و زمان رو سرم آوار میشد.همیشه در موردش حس گناه میکردم.انگیزه موفقیتم فقط سامان بود.دلم میخواست تا نقطه ای اوج بگیرم که وقتی بزرگ شد اونقدر باعث افتخارش باشم که هیچوقت افسوس نخوره کاش بچه طلاق نبود.چشم دوخته بودم به افقهای یک آینده روشن و طلایی برای خودم و سامان و بدون اینکه حواسم به چپ و راست پرت بشه سعی میکردم تو مسیر درست پیش برم.واسه همین همیشه سنجیده و عاقلانه رفتار میکردم.تو محیط دانشگاه هیچوقت به کسی نزدیک نمیشدم تا راز مطلقه بودنم فاش نشه.دلم نمیخواست بار رفتار سبکسرانه ام بعدها رو دوش بچه ام باشه.تمام نیازهام رو سرکوب کرده بودم مبادا طغیان کنه و منو به حریم جنس مخالفی نزدیک کنه.در اونصورت تبعاتی رو دنبال داشت که جبران ناپذیر بود.بلافاصله بعد از جدا شدنم حتی یکروز وقتم رو تلف نکردم.بعد از شش ماه تلاش شبانه روزی تونستم سد کنکور رو بشکنم و تو یکی از معتبرترین دانشگاههای دولتی شهرمون تو رشته مهندسی معماری قبول بشم. داشتم پرواز میکردم چون نیاز به پرداخت شهریه نداشتم و اینطوری تا یکی دوسال میتونستم مخارج دانشگاه رو با پس انداز کمی که داشتم خودم پرداخت کنم.اگرچه پدر و مادرم از جون و دل حاضر بودن از لحاظ مالی حمایتم کنند.ولی دلم میخواست رو پای خودم بایستم.همینطوریش یه وقتهایی دستم به سختی تو سفره شون میرفت چه برسه به اینکه هزینه تحصیل ازشون بخوام.کافی بود پدر حواسش نباشه و کوچکترین محاسبه ای از هزینه های خونه رو علنی انجام بده یا اسمی از افزایش قیمت مایحتاج خونه ببره و اونوقت مدتها عذاب عالم رو میکشیدم و خودم رو محدود میکردم.احساسی که هیچوقت زمان قبل از ازدواجم نداشتم و بدون نگرانی چپ و راست خرج میتراشیدم و وظیفه شون میدونستم بپردازند. اگرچه اوضاع مالی پدر و مادرم هیچ فرقی با گذشته نکرده بود.بابا خودش رو بازنشسته کرده بود و همه چیز رو به برادرم سعید سپرده بود.اونم ماه به ماه پول حاصل از درآمد کارخونه رو به حسابی میریخت که هیچ دغدغه ای بابت ته کشیدنش وجود نداشت.بعد از یکسال که حساب پس اندازم رو به ته کشیدن بود تصمیم گرفتم کار کنم.از طرفی هم دلم نمیخواست زیاد بیرون از خونه باشم و از بچه ام دور بمونم.به واسطه کارهای عملی دانشگاه کار ماکت سازی رو خوب انجام میدادم واسه همین با یه شرکت قرار داد بستم و کار ماکت سازی رو شروع کردم.منتها چون کارهای اولم کوچیک بودند و مهارت من هم هنوز زیاد نبود،کار رو که اغلب پروژه دانشجویی بود تحویل میگرفتم و بعد از آماده کردن تو خونه ،تحویل شرکت میدادم.بعد از یکسال چنان مهارتی پیدا کرده بودم که پروژه های بزرگ اجرایی رو هم راحت میتونستم انجام بدم و دستمزد سنگینی واسه انجام کارم میگرفتم که علاوه بر تامین مخارج خودم و سامان تونستم مبلغ قابل توجهی پس انداز کنم.کم کم به فکر خرید ماشین واسه خودم افتادم.به محض اینکه بلند بلند داشتم فکر میکردم پدر بهم پیشنهاد داد کمکم کنه.واسه اولین بار مبلغی رو ازش گرفتم ولی ازش قول گرفتم به عنوان قرض باشه و اونم که روحیه منو میشناخت قبول کرد ماهیانه بهش برگردونم. سال آخر دانشگاه دیگه دغدغه استفاده از وسیله نقلیه عمومی واسه رفت و آمد نداشتم.هر چند که هر وقت اراده میکردم ماشین پدرم در اختیارم بود.اونقدر این حس استقلال مالی شیرین و لذت بخش بود که وقتی پیشنهاد کار پایان وقت تو محل خود شرکت رو بهم دادن بدون درنگ قبول کردم.دیگه سامان هم به سن پیش دبستانی رسیده بود و نصف روز رو خونه نبود و بقیه روز رو هم اونقدر مشغول بود که بود و نبود من براش فرقی نمیکرد.با این همه من دلم نمیخواست فاصله ای بین من و پسرم ایجاد بشه.واسه همین ساعت کارم رو طوری تنظیم کرده بودم که نیازی به سرویس نداشته باشه.صبح با خودم به مدرسه میبردمش و ظهر اغلب روزها که کارم زود تموم میشد خودم میرفتم دنبالش و روزهایی که نمیشد پدر با جون و دل وظیفه منو انجام میداد.اوقات فراغتم فقط به سامان اختصاص داشت و به محض اینکه وقت آزاد پیدا میکردم از بردنش به تفریح و گردش دریغ نمیکردم.به خاطر علاقه شدیدی که به درس داشتم بالاترین معدل تو مقطع لیسانس رو اون سال تو دانشگاه آوردم و بخاطر همین از شرکت تو کنکور کارشناسی ارشد معاف شدم.دیگه تو سراشیبی موفقیت افتاده بودم و زحمتهام به بار نشسته بود.ولی مجبور بودم همیشه واسه ساعتهام برنامه ریزی داشته باشم تا بتونم هم از پس نقش یه مادر خوب واسه بچه ام بربیام و هم تو کار و درسم موفق بشم.تو این راه پدر و مادرم از هیچ کمکی دریغ نمیکردن.بعد از فارغ التحصیلی تو مقطع لیسانس به جمع گروه مشاوره و طراحی شرکت پیوستم و اینجا بود که با حسام آشنا شدم.اوایل فقط واسه من یه همکار بود و بس. با اینحال واقعا خوش قیافه بود و همیشه متوجه نگاههای تحسین آمیز همکارای خانمم بهش میشدم ولی اونقدر پیله محکمی دور خودم تنیده بودم که به چیزی که فکر نمیکردم نزدیک شدن به حسام بود.اون واسه من فقط یه همکار مرد بود که خب قیافه قشنگی داشت.از این گذشته رفتار اون هم طوری بود هیچ کس رو تحویل نمیگرفت.24 سالم بیشتر نبود و حتی از منشی شرکت هم که جوونترین و سربه هواترین عضو مجموعه بود یک سال کمتر سن داشتم ولی حس میکردم دیگه خیلی چیزها از من گذشته.هر کس خبر نداشت تصور نمیکرد حتی ازدواج کرده باشم چه برسه به وجود بچه ای به سن و سال پیش دبستانی.اونقدر سعی میکردم باوقار و متین باشم که هیچ کدوم از همکارهای خانم باهام صمیمی نمیشد چه برسه به همکاران مرد.چون خارج از حیطه کاری بین من وبقیه کلمه ای رد و بدل نمیشد.دیگه همه میدونستند خارج از چارچوب کار مایل نیستم با کسی حرف بزنم.یه جورایی رفتار من واسه همه مرموزانه بود. گاهی به گوش خودم شایعاتی که در موردم بود رو میشنیدم ولی به روی خودم نمیاوردم.به مرور همه به این اخلاق من عادت کردن. فهمیدن فقط دلم نمیخواد حرفی از زندگیم بزنم.ولی در عوض شنونده خوبی هستم. پس بعد از مدتی که با همکارهای خانم صمیمی تر شدم بدون هیچ نگرانی حرفهای خصوصیشون رو باهام درمیون میگذاشتند.هرکس مشکلی داشت میتونست رو راهنمایی و مشاوره درستی که بهش میدم حساب کنه و به عنوان یه دختری که بیشتر از سن خودش تجربه داره منو شناخته بودند.تو این فاصله زمانی فهمیدم دو تا از همکارام دل و دینشون واسه حسام رفته، بدون اینکه هر کدوم از علاقه اون یکی باخبر باشه.جالب بود که حسام اصلا انگار توی باغ نبود.پس طبیعی بود که نخوام منم نفر سومشون باشم و بیفتم دنبال این پسر مغرور و اون نیم نگاهی هم بهم نندازه.اگر هم مینداخت چی میشد جز اینکه به عنوان یه خانم مطلقه مدتی رو باهام خوش بگذرونه و بعدش هم بگه خداحافظ و بره با یکی مثل این دونفر،دختر باکره ازدواج کنه .بخاطر همین همیشه نادیده میگرفتمش.تا اینکه واسه طراحی و اجرای یک پروژه هتل تو یکی از شهرهای شمالی باهاش همسفر شدم.واسه اولین بار بود که از سامان چند روز جدا میشدم و برام تحمل دوریش خیلی سخت بود.از صبح تا عصر که مشغول کار بودم دلتنگی اونقدر برام آزار دهنده نبود.به محض اینکه کار تعطیل میشد و برمیگشتیم به هتل محل اقامتمون غم عالم به دلم هجوم میاورد.3 نفر بقیه گروه مرد بودن و همزبون بودند واسه همین کلی هم تو این سفر مجردی داشت بهشون خوش میگذشت و خدا خدا میکردند کارمون بیشتر طول بکشه.چون عصر که برمیگشتیم هتل فقط من تو اتاقم میموندم و پشت لپ تاپ سرخودمو به کار گرم میکردم.بقیه بعد از یکساعت استراحت از هتل بیرون میرفتن و تا آخر شب مشغول تفریح بودند.شب سوم حسابی حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم تو ساحل دریا که نزدیک هتل بود یه کم قدم بزنم.اوایل پاییز بود و ساحل خلوت. حتی بیشتر چایخونه های اون اطراف که کنار دریا بودند یک نفر هم مشتری نداشتند. یه سوئیشرت کوتاه با شلوار جین برمودا تنم کردم و یه جفت صندل اسپرت پوشیدم تا اگر هوس کردم سر به سر جزر و مد آب دریا بذارم، نگرانی بابت خیس شدن نداشته باشم.صدای دریا آرامش عجیبی بهم میداد ولی اونقدر غرق افکارم شده بودم که نزدیک شدن حسام رو متوجه نشدم.نفس زنون خودش رو بهم رسوند و وقتی چهره متعجب من رو دید خنده اش گرفت.با نگاهی خاص سرتا پام رو برانداز میکرد که انگار برهنه اومدم بیرون.ازش پرسیدم اتفاقی افتاده؟نفس عمیقی کشید و گفت از پایین زنگ زدم به اتاقتون جواب ندادید.به موبایلتون هم چند بار زنگ زدم فکر میکردم خوابیده باشید.دیدم سرشب هست و امکان نداره به این زودی بخوابید.از هتلدار پرسیدم گفت اومدید بیرون و از فرم ظاهرتون که هیچی همراهتون نبوده حس کرده میرید قدم بزنید.با تعجب پرسیدم اتفاقی افتاده؟ کاری با من داشتید؟ شروع به قدم زدن کرد و ناگفته دعوتم کرد همراهش بشم.بعد از چند ثانیه مکث جواب داد نه راستش تنهایی حوصله ام سر رفته بود و میخواستم ازتون بخوام اگه دوست دارید باهم شام بریم بیرون. از اینکه میگفت حوصله اش سر رفته تعجبم بیشتر شد و پرسیدم بقیه بچه ها کجان؟ شما که هر شب سرتون گرم بود؟ مونده بود چی جواب بده واسه همین دست به سرم کرد و گفت بقیه هر کس مشغول کار خودش بود و هیچکس حوصله بیرون رفتن نداشت با بی تفاوتی شونه بالا انداختم و گفتم خب شما هم میموندید تو اتاقتون استراحت میکردید.انتظار نداشت اینقدر سرد جوابش رو بدم شاید هم کلی پشیمون شده بود از پیشنهادش چون حسابی پکر شد.حس کردم خیلی زیادروی کردم و اشکالی نداشت یکساعتی سر خودمو باهاش گرم کنم.شاید دلش گرفته و میخواد باهام حرف بزنه و به عنوان یه همکار ایراد خاصی نداشت.نه اینجا کسی مارو میشناخت که باعث شایعه بشه و میتونستم ازش بخوام با بقیه هم درمیون نذاره و فکر کنن من طبق معمول تو اتاقم موندم.واسه همین لبخندی زدم و پس از کمی مکث بهش گفتم اتفاقا منم حوصله ام خیلی سر رفته ولی اول اجازه بدین برم اتاقم لباس مناسب بپوشم و هرکجا خواستید باهم بریم.از خوشحالی چشماش برقی زد و گفت باشه پس بریم من تو لابی منتظرتون میمونم. یه مانتو کتان نسبتا تنگ و کوتاه به رنگ آبی روشن با شلوار جین سرمه ای پوشیدم و شال سفید سرم کردم.یه جفت کفش اسپرت سفید هم پوشیم.حالا که قرار بود شیطنت کنم میخواستم درست و حسابی به خودم برسم.رفتم جلوی آینه و یه آرایش ملایم کردم.از هیجان گونه هام قرمز شده بود.با وجود اینکه یه دعوت ساده و اتفاقی بود و هیچ رفتاری خارج از چارچوب همکاری نکرده بود دست و پام میلرزید.چندین بار اتفاق افتاده بود با همکارای مرد تو رستوران غذا بخورم ولی هیچوقت جمعمون دونفره نبود.بعد از اینکه مطمئن شدم ظاهرم خوب شده از اتاق بیرون اومدم و به لابی رفتم.نگاهش که بهم افتاد لبخند محو و معنی داری چهره اش رو پوشوند.یه لحظه از اینکه دعوتش رو قبول کرده بودم پشیمون شدم.ولی دیگه خیلی دیرشده بود که بخوام تغییر عقیده بدم.نزدیک که شدم جلوی پام بلند شد و گفت خداروشکر که کفش اسپرت پوشیدید چون میخواییم کلی پیاده روی کنیم.خنده ام گرفت و گفتم اگه بارون گرفت چی؟اونم با خنده جواب داد اونوقت حسابی هوا دونفره میشههجوم موج خون و طپش وحشی و دیوانه وار قلبم رو حس میکردم.گونه هام گر گرفته بود.جوری که یادم رفت ازش بپرسم چرا ماشین شرکت رو برنمیداری. از هتل بیرون اومدیم و تو پیاده رو مشغول قدم زدن شدیم.هوای مرطوب با نسیم ملایمی که میوزید باعث میشد حس کنم پوست صورتم نمناک شده.مسافتی رو تو سکوت طی کردیم و دست آخر خسته شد و سکوت رو با گفتن چه هوای با حالی شکست. منم واسه اینکه جوابی داده باشم گفتم فقط خدا کنه بارون نگیره. واسه اینکه منو از دلشوره دربیاره گفت هر وقت حس خستگی کردی رودربایستی نکن بگو تا وایسیم و یه تاکسی بگیریم.اما منکه از پیاده روی تو اون هوا داشتم لذت میبردم جواب دادم من تا صبحم قدم بزنم مهم نیست.مطمئن باشید خسته نمیشم.اگر هم نگران بارون هستم به خاطر این هست که نگران به هم ریختن سر و وضعم هستم.صدای قهقه خنده اش تو خیابون خلوت پیچید و گفت نکنه نگرانی ریملت بیاد پایین؟ واسه اینکه کم نیارم گفتم اتفاقا مارکش ضد آبه.نگرانم شما سرما بخوری آقا کوچولواونقدر خندید که کم مونده بود تلو تلو بخوره.ترسیدم نکنه چیزی خورده و حالت عادی نداره.ولی نه رفتارش به آدمهای مست نمیخورد.وقتی دید مبهوت موندم گفت ببخشید خانم شایگان اصلا بهت نمیاد شوخ طبع باشی.دیدم نه تو هم شیطونیا.خداروشکر که فهمیدم جنبه ات بالاست.شونه ام رو بالا انداختم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم چرا فکر میکردی آدم بی جنبه ای هستم؟بعد از چند ثانیه مکث که معلوم بود میخواد جوابی نده که باعث ناراحتیم بشه گفت راستش یه جور خاصی هستی که آدم خیلی باید به خودش جرأت بده تا بهت نزدیک بشه.انگار دور خودت یه حصار کشیدی و یه تابلوی دست نزن جیززه زدی بالاش میدونی درسته دختر مغروری به نظر میرسی ولی به نظر من بیشتر مرموز هستی.ایندفعه این من بودم که اونقدر خندیدم که اشکم دراومد بعد که به خودم مسلط شدم گفتم مگه من چه رفتاری کردم که شما در مورد من اینطور فکر میکنی؟ پدر من فقط سرم به کار خودمه.همین.از بچگیم آدم کم حرفی بودم و بیشتر سعی میکردم شنونده خوبی باشم.همیشه سعی کردم شفاف رفتار کنم.لحن بیانم تو جمله آخر یه مقدار عصبی بود که سعی کرد آرومم کنه واسه همین گفت نه ببین اشتباه نکن.نمیگم رفتارت مشکوکه نه خدای نکرده تازه حس میکنم آدم قابل اعتمادی هستی.چون میبینم همه بهت اعتماد دارن و حاشیه هایی که بقیه خانومهای همکار دارن شما ندارید.من فکر میکنم شما هروقت نخوایید چیزی رو به کسی بگید ترجیح میدید سکوت کنید تا بخوایید دیگران رو فریب بدید.من از خانومهای با شخصیت پیچیده خوشم میاد.به نظر من خیلی خوددار هستی و من همیشه از این اخلاقت خوشم اومده.اونقدر حرف زدیم که نفهمیدیم سر از جلوی یه رستوران شیک درآوردیم.بوی غذا یه لحظه باعث دل ضعفه ام شد و چشمامو ناخودآگاه بستم و بو کشیدم.بازم حرکت من باعث خنده اش شد و گفت هرچی پیش میره حس میکنم اصلا شما اون خانم شایگان شرکت نیستید.ببخشید شما خواهر دوقلو ندارید؟نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و با بیحوصلگی گفتم بازم قراره با شکم گرسنه پیاده منو راه ببری؟ با خنده جواب داد یکی دیگه از چیزایی که باعث میشه ازت خوشم بیاد رک بودنته.نه بیا بریم که خودمم دارم از گرسنگی هلاک میشم.رستوران خیلی تمیز و شیکی بود که میشد حدس زد غذاش خیلی گرونقیمت باشه.وقتی منوی غذاها رو نگاه کردم سرم چسبید به سقف.معذب شدم از اینکه مبادا تو رودربایستی من مونده باشه و مجبور شده منو بیاره اینجا.دوست نداشتم شبم به خاطر درگیر شدن با این فکر خراب بشه واسه همین گفتم اگه رستوران خاصی در نظرت بود بریم.نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کرده باشم.اگه جای بهتری سراغ داری دیگه خستگیم در رفت و میتونیم بریم.از بالای منو نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت میدونم چی تو سرت میگذره،واسه همین هم میگم فکرت اشتباهه. منو رو بست و کنار دستم گذاشت.آهی از ته دل کشید و گفت به نظرت به قیافه من میخوره آدم خسیسی باشم؟از هوش و ذکاوتش واقعا لذت بردم و حس احترامم نسبت بهش برانگیخته شد.با لبخند جواب دادم نه،اصلا قصد جسارت نداشتم.میدونی راستش یه مقدار معذب شدم از اینکه واسه اولین بار تو زندگیم تعارف رو کنار گذاشتم.باورکن شصت ماه قمری یکبار من این حالت بهم دست میده و هر بارهم گند میزنم.اگه اجازه بدی پیشنهاد اینجا رو من دادم پس امشب شما مهمون من هستی. و یه لحظه از دهنم پرید و ادامه دادم اگه دوست داشتی فرداشب شما میتونی هر رستورانی که خواستی مهمونم کنی.با عصبانیت نگاهم کرد و گفت ما رسم نداریم وقتی با یه خانوم بیرون میریم اجازه بدیم دست تو کیفش ببره،اگر اصرار کنه توهین به مردانگیمون میشه.شما افتخار بده من از امشب تا هزار و یک شب دیگه حاضرم مهمونت کنم و از همصحبتی باهات لذت ببرم.وقتی پیشخدمت رستوران اومد کنار میزمون تا سفارش رو بگیره، به بحثمون خاتمه داد.با احترام تموم ازم خواست هر غذایی دوست دارم سفارش بدم و منم گفتم هر غذایی که خودت میخوری واسه منم سفارش بده. با خوشرویی گفت شاید غذایی که من میخورم دوست نداشته باشی و خیالش رو راحت کردم از هیچ غذایی بدم نمیاد.سفارش کباب مخصوص سرآشپز رستوران رو داد و وقتی پیشخدمت رفت.صندلیش رو به میز نزدیک تر کرد و خم شد روی میز و تا جایی که میشد صورتش رو آورد نزدیک و گفت خیلی خوشحالم که بالاخره به خودم جرأت دادم و دعوتت کردم و توی محیط خارج از کار باهات همکلام شدم.حسابی غذا بخور که انرژی داشته باشی.چون ممکنه تا صبح وادارت کنم پا به پام پیاده روی کنی.گفتم وای نگو،اینطوری حس میکنم خیلی گند دماغ بودم.چطوری بقیه منو تحمل میکردن.نگاهش رو ریخت تو چشمام و گفتخیلی هم دلشون بخواد.وقتی این رو میگفت برق علاقه رو تو چشماش به وضوح میدیدم.ولی ترجیح دادم نادیده بگیرم.جدای از اینکه به خودم قول داده بودم همه زندگیم رو وقف سامان کنم تا اون لحظه از جنس مخالف ضربه سختی خورده بودم و دیگه دوست نداشتم وارد بازی با آتیش بشم.از رستوران که اومدیم بیرون مسیر رفته رو برگشتیم و تا هتل اصلا متوجه نشدم نزدیک ساعت یک نیمه شب هست که داریم پیاده روی میکنیم.وقتی رسیدیم با معصومیت خاصی گفت کاش نمیرسیدیم،میایی نریم هتل و مسیر اونطرف رو قدم بزنیم؟یه کم فکر کردم و گفتم میتونیم یه کار دیگه کنیم.بریم اتاقهامون و یه لباس راحت تر بپوشیم و برگردیم لب ساحل قدم بزنیم نظرت چیه؟خوشحال شد و گفت از عالی هم عالی تره،باشه پس ده دقیقه دیگه تو لابی منتظرت هستم. حس کردم رفت و آمد بیش از اندازمون جلوی هتلدار خوب نیست پس گفتم نه،به نظر من یک ربع دیگه نزدیک ساحل. موافقت کرد و بهم گفت پس اول تو برو کلیدت رو بگیر و برو بالا منم میام.دیر نکنی هااومدم توی اتاق و جلوی آینه یه لحظه نگام به تصویر خودم افتاد و از خودم پرسیدم ندا داری با خودت چیکار میکنی؟این مرده کم کم داره مختو میزنه.حواستو جمع کن.به تصویر تو آینه لبخندی زدم و جواب دادم بذار بزنه ملالی نیست.مهم اینه که دیگه شبهای کسالت بار اینجا رو مجبور نیستم تحمل کنم.در ضمن حواسم هست نگران نباشوقتی رسیدم کنار ساحل زودتر از من اومده بود و داشت قدم میزد.از دور متوجه تغییر لباسش شدم.یه ست ورزشی سبز پررنگ پوشیده بود که با پوست گندمی اش همخونی داشت.وقتی رسیدم نزدیکش اونم شروع کرد به اومدن به سمت من و سینه به سینه من توقف کرد طوریکه مجبور شدم یه قدم به عقب بردارم.زل زده بود تو چشمام و با حالت خاصی نگاه میکرد و من اصلا نمیتونستم بفهمم داره به چی فکر میکنه.تازه متوجه شدم قدش خیلی بلنده چون نزدیک یک سر و گردن از خودم که تو خانمها قدبلند محسوب میشدم بلند تر بود.حالت چشماش خمار و رنگ مردمکش قهوه ای مایل به عسلی بود.کمتر مردی دیده بودم مژه هاش اینقدر پرپشت و بلند باشه.تو این فاصله میشد تشخیص داد ابروهاش رو مرتب کرده ولی اونقدر تابلو نبود که از چهره مردونه اش چیزی کم کنه.بینی قشنگی داشت که کنار لبهای خوش فرمش ترکیب قشنگی به صورتش داده بود.سینه پهن و فراخی داشت که یه لحظه آدم وسوسه میشد سرش رو بذاره روش.احساس نیاز به یک همدم داشت تو وجودم مثل یه دیو خفته بیدار میشد و من دیگه لالایی تازه ای و اسه خوابوندنش بلد نبودم.انگار اونم داشت با دید تازه ای منو نگاه میکرد.چون تو این فاصله نگاهش از سر تا پام رو برانداز کرد و وقتی به خودم اومدم دیدم دستش رو به سمتم دراز کرده و منتظره دستمو تو دستش بذارم و توی همون حالت گفتافتخار میدید یه شب کنار ساحل این پسر بدقیافه رو با خوشگلی خودتون تحمل کنید؟انگار لطیفه با مزه ای گفته بود که بلند خندیدم و گفتم شکسته نفسی میفرمایید. و بدون توجه به دستش که به سمتم دراز کرده بود دستامو زیر بغلم بردم و گفتم بیا قدم بزنیم.اونم به روی خودش نیاورد و کنارم به راه افتاد.سپیده صبح داشت زده میشد و خورشید از سمت مشرق دریا داشت کم کم سرک میکشید تا بیرون بیاد و شب کوله بارش رو از رودریا جمع کرده بود و داشت از سمت دیگه میرفت تا جاش رو به صبح روشن بده.و ما متوجه گذر زمان نشده بودیم.وقتی به خودمون اومدیم که دیدیم رو ماسه های کنار دریا نشستیم و دیگه همه چیز زندگیمون رو واسه هم تعریف کردیم.علاوه بر اون منم میدونستم که دوستیمون رو مدیون شیطنت و بازیگوشی دو تا همکار دیگمون هستند که با سه تا دختر به قول حسام شاخ و خوشگل رفتن خوشگذرونی.ته دلم خوشحال بودم که حسام همصحبتی با من رو به سراسر شب هم آغوشی با یه دختر دیگه ترجیح داده بود.حسام با علاقه نگاهم کرد و گفتهیچ میدونی یک شب رو تا صبح باهم بسر بردیم بدون اینکه دست از پا خطا کنیم ایناهاش اینم دریا شاهد مدعامونه.سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و در حالیکه به دریا زل زده بودم گفتماینو شنیدی آدم با هر کسی میتونه بخوابه ولی فقط با یک نفر میتونه تا صبح بیدار بمونه؟با صدای آروم گفتچه حرف پر معناییولی واقعا عجیبه.هرکس این حرفو زده حتما اونم مثل من تجربه کرده که این بیداری میتونه هزاران برابر اون خوابیدن آدمو به اوج برسونه.نوشته Naeerika

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *