عشق پنهان (7)

0 views
0%

… قسمت قبلتوی اون لحظه حتی اگه از زمین هم رونده میشدم نمیتونستم ازاین میوه ممنوعه چشم بپوشم.داشت یادم میومد که همش بیست و پنج سالمه و یه موج از دل دریای وجودم شکل میگرفت و جوش و خروشش غوغایی میکرد.اونقدر تو سکوت نفسهامون فرو رفته بودیم که دیگه صدای دریا رو هم که انگار به نظاره ایستاده بود و داشت واسمون کف میزد نمیشنیدیم.عضلات بدنم کوچکترین قدرتی نداشتند که منو روی پام نگه دارند و اگه حلقه بازوهای حسام نبود روی بستر ماسه های نرم ساحل فرود میومدم.دلم میخواست از خلسه ای که فرو رفته بودم هیچ دستی منو به دنیای واقعیت نکشونه.هرازگاهی صدای نفیر عقل تو وجودم میپیچید که دست به این آتیش نزن میسوزی و خاکستر میشی و باز حس بر اون میتاخت و مغلوبش میکرد.بالاخره دل به دریا زدم و مثل پروانه به عشق بوسه بر روی شمع پر به آتیش سپردم.سرمو توی گودی گردن حسام فرو بردم .بوی تنش مست مستم کرده بود.لبهام از التهاب بوسه های داغ حسام گر گرفته بود.لبهاش رو به صورتم چسبوند و بوسیدم و بعدش آروم و پیاپی با لبهای بسته اش صورتم رو نوازش میکرد.هرم نفسهای داغش داشت روی پوست صورتم نشون مالکیتش رو هک میکرد.سه شب بیشتر از دوستیمون نمیگذشت ولی انگار سالها بود که میشناسمش.نقطه های مشترکی که داشتیم ذهن منو حسام رو داشت بهم گره میزد. من نمیدونستم و توی لحظه نمیخواستم به این فکر کنم که اگه یه روزی مجبور بشم اون گره ها رو باید با دست باز کنم یا دندون.حسام پایان معادلات ذهن منو در مورد مردها به هم ریخته بود.تا اونشب جنس مخالف برام حکم یه شیر درنده بود که به محض اسارت تو چنگال شهوتش زمینگیرت میکنه تا کام دل ازت بگیره.ولی رفتار آروم و متینش همه گواه بر این بود که حرفهای سه شب گذشته اش یه مشت شعار فمنیستی نیست و واقعا به حرفاش اعتقاد قلبی داره که فقط خانم برای مرد ظرف تخلیه شهوتش نیست.زن نیمه گمشده ای هست که وجود مرد رو تکمیل میکنه.اونشب با طپش های قلبم که مثل یه پرنده وحشی خودش رو به درودیوار قفس میکوبید حس میکردم برگشتم به سن 14 سالگی و باز همون حس قشنگ و پاکی که نسبت به محمدرضا داشتم.دستام رو دور کمرش قلاب کرده بودم و دلم میخواست دنیا همونجا متوقف بشه.باز صورتم رو آروم بوسید و در گوشم زمزمه کرد- ندا خیلی دوست دارم.اونقدر که آرزو میکنم تا آخر عمرم کنارت بمونم.چشمام رو بستم و از ته دل دعا کردم هیچوقت لحظه ای فرا نرسه که بابت امشب پشیمون بشیم.دستاش رو گذاشت روی بازوهام و از خودش جدام کرد و زل زد تو چشمام.اثری از نیرنگ تو چشماش نبود.بلکه مثل جنگل سبزی که توی تاریکی شب فرو رفته پا گذاشتن به عمقش شجاعت میخواست.ولی دیگه تحمل کویر خشک و سوزان تنهایی که پشت سر گذاشته بودم سخت و طاقت فرسا بود.بازم صورتش رو جلو آورد و پایان حجم نگاهم پرشد از چشمهای درشت و خمارش .طعم شیرین لبهاش از عسل بهشتی هم گواراتر بود.باز دستهای حسام با نیروی جاذبه زمین که از پشت سر منو به طرف خودش میکشید تو کشمکش بود و فکر میکنم اگر دستش خسته نمیشد همچنان به لب گرفتن ادامه میداد.درست وقتی داشت نفسم بند میومد لبهام رو رها کرد و صورتش رو عقب کشید.جوری توی صورتم نگاه میکرد که انگار از تماشا سیر نمیشد.وقتی دید چشمام رو به زور باز نگه داشتم خنده اش گرفت.همون لحظه نم نم بارون پاییزی که به سر و صورتمون نشست یه کم سر حالم آورد و کمک کرد از کرختی دربیام.ولی هنوز مستی بوی تنش از سرم نپریده بود.قدم زنون تا قهوه خونه ای که صدمتر بالاتر از ساحلی که مشرف به پشت هتل بود رفتیم.دلمون میخواست اونشب رو تا آخرین جرعه سر بکشیم و نذاریم لحظه ای هدر داده بشه.تمام تختهای چایخونه خالی بودند و دستمون واسه انتخاب باز بود.ولی انگار پای حسام مرز رابطه رو واسه اونشب حس کرده بود که پیشنهاد داد بریم رو تختی که دقیقا وسط چایخونه بود بشینیم.از سرما یک لحظه دست به سینه شدم و سرم رو میون شونه هام دزدیدم.حسام فورا سوییشرتش رو از تنش درآورد و به اصرار روی شونه هام انداخت.دستش رو که پشت سرم به پشتی روی تخت تکیه داده بود بدون اینکه برداره با کف دستش به شونه ام فشار آورد و دعوتم کرد نزدیکش بشینم.تنم رو به پهلوی حسام چسبیدم و سوییشرت رو به جای شونه هام روی پاهام که یخ کرده بود انداختم و سرم رو به بازوهای مردونه اش تکیه دادم.با لبخند توی صورتم نگاهی کرد و گفت- سردت شده؟ با یه فنجون چایی الان داغ میشی.زیر لب تشکر کردم و چشمامو بستم و همزمان با اینکه بوی ادکلن ملایم و مردونه اش مدهوشم کرده بود، رفتم توی حس آهنگ ملایمی که تو فضای ساحل پخش میشدبه سر میدوم رو به خانه توکه شاید بیابم نشانه توفتاده زپا خسته آمده امکه سر بگذارم به شانه توبه یادت به هر سو نظاره کنمزداغت به تن جامه پاره کنمغمت گر به جانم شرر نزندهوای جنونم به سر نزندامید دلم در برم بنشینتا مگر زدلم غم برون برودوگرنه زچشم نخفته منتا سپیده دمان جوی خون برودزجور فلک مانده در قفسمتا به سنگ ستم پر شکسته مراوگر این قفس به هم شکنمتا کجا ببرد باد خسته مرایک لحظه از یادآوری روزهایی تنهایی که سرنوشت بهم تحمیل کرده بود و اضطراب روزهای آینده بغض گلوم رو فشرد.هرچی تلاش کردم راه اشک رو ببندم نتونستم و از گوشه چشمم راهش رو باز کرد و روی گونه هام جاری شد.حسام که معلوم بود هنوز خودش داره تو فضای رمانتیکی که بینمون بود دست و پا میزنه منو به بغلش فشرد و همونطور که زل زده بود توی صورتم گفت- ندا دوست ندارم چیزی رو بهت تحمیل کنم.اگه از برخورد امشبمون دلخور شدی منو ببخش.سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم- نه حسام موضوع این نیست.ولی یه خواهشی ازت دارم.سرشو پایین آورد و جواب داد- بگو عزیزم.هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم.زیاد نگذاشتم کنجکاوی اذیتش کنه که چه خواسته ای همون لحظات اول میتونم ازش داشته باشم.- حسام من توی زندگیم به اندازه کافی بازیچه شدم.یکی از قشنگترین دوره های جوونی رو که یه خانم میتونه توی زندگیش تجربه کنه توی حسرت و افسوس گذروندم.هیچوقت با احساساتم بازی نکن.خسته تر از اونی هستم که فکر کنی بتونم راهی رو که اومدم برگردم.گریه مانع گفتن ادامه حرفهام شد.حسام که از گریه زاری من بهم ریخته بود سرم رو به شونه اش فشرد و دستم رو توی دستهای مردونه اش گرفت و در حالیکه از بغض صداش دورگه شده بود گفت- ندا من واقعا نمیدونم دست سرنوشت منو و تو رو قراره تا کجا بکشونه.حالا که بحث رو خودت پیش کشیدی راحت تر میتونم حرفم رو بهت بزنم.من از روز اولی که دیدمت ازت خوشم میومد.همیشه آرزو میکردم فرصتی پیش بیاد تا بتونم بهت نزدیکتر بشم.از نجابت و پاکی و ظاهر به نظرم هیچ نقصی نداشتی.تنها چیزی که آزارم میداد همین تلاش واسه مخفی نگه داشتن ازدواج اولت بود.وقتی شب اول همه چیز رو برام گفتی دنیا روی سرم خراب شد.نه اینکه فکر کنی از این ناراحت شدم چرا تصورم اینکه یه دختر مجرد هستی اشتباه از آب دراومده.نه تو اونقدر کامل هستی که این مسئله واسه تو نقص به حساب نمیاد.اینکه راه سختی واسه رسیدن بهت پیش پام حس کردم.اول از همه ترس از بوجود اومدن سوء تفاهم واسه خودت بود.تصمیم داشتم باز هم سکوت کنم ولی وقتی سه شب تموم با خودم کلنجار رفتم دیدم نمیتونم ازت چشم بپوشم.میترسیدم واسه همه چیز دیر بشه.حاضر شدم همه سختی ها رو به جون بخرم.اول از همه به خودت ثابت میکنم که به طمع لذت بهت نزدیک نشدم.توی زندگیم عادت ندارم قولی بدم که مطمئن نیستم بشه بهش پایبند بود.ولی دوتا تعهد بهت میدم که هرجور که بخوایی تضمین کنم بهش پایبند بمونم.اول اینکه توی رابطمون هیچوقت پامو از مرزی که تو واسم تعیین کنی فراتر نذارم.دوم اینکه ندا تا لحظه ای که تو باشی من حتی شده تا آخر عمر به پات میمونم.اینو بدون هیچوقت رابطه من و تو از طرف من تموم نمیشه.مگر اینکه بهم بگی دوست ندارم دیگه باهات باشم.اونوقت قول مردونه بهت میدم که لحظه ای خودمو بهت تحمیل نخواهم کرد.اونشب حتی اگه حرفهای حسام دروغ هم از آب درمیومد اهمیتی نداشت. باور کردم چون دلم میخواست باورش کنم.قرار بر این بود ساعت 7 همه توی لابی باشن و بعد از صبحانه حرکت کنیم.وقتی بیدار شدم یکساعتی هنوز وقت داشتم تا اتاق رو تحویل بدم.دوش گرفتم و وسایلم رو جمع کردم.از یک طرف غم جدا شدن از حسام بدجور دلمو چنگ میزد از طرفی دیگه واسه دیدن سامان بیتاب شده بودم .واسه همین یک ربع زودتر از بقیه جلوی پیشخوان هتلدار بودم.داشتم کلید اتاق رو تحویل میدادم که حسام از آسانسور خارج شد.با دیدن من چشماش از شوق برقی زد و لبخند زنان نزدیک شد.- صبح بخیر ندا خانم. میبینم از همه بیشتر واسه رفتن عجله داری.- نه عجله ای درکار نیست.فقط زود بیدار شدم.حوصله ام توی اتاق سر رفته بود ترجیح دادم زودتر بیام پایین منتظر بقیه بشم.- ولی با عرض پوزش باید به اطلاع برسونم که منو شما باید تنها برگردیم.در حالیکه از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون میزد گفتم- اتفاقی واسه امیر و میثم افتاده؟- نخیر،ترجیح دادن با ماشین رفقای جدیدشون برگردن.دلشوره بدی گرفتم و گفتم- نه حسام به نظرم بهشون بگو بیان باهم برگردیم.حسام که هم جا خورده بود هم از عصبانیت صورتش قرمز شده بود گفت- چه اصراری داری بقیه رو مجبور کنی بادی گاردت بشن؟- اگه ناراحتی میتونم برسونمت رامسر با هواپیما برگردی.- نه بخدا منظوری نداشتم.ماشین شرکت تحویل میثم داده شده.خودت میدونی اگه اتفاقی بیفته خیلی بد میشه.هم واسه اونا و هم واسه ما.در حالیکه خنده با نمکی کرد گفت- نترس همچین رانندگی میکنم که اگه قرار شد اتفاقی بیفته دیگه تو این دنیا نگران قضاوت مردم نباشی.یکراست میفرستمت اون دنیا.- نه توروخدا هنوز جوونم و آرزو دارم.ببین من به نقص عضو هم راضی هستم فقط جون مادرت بلیط یه سره برامون نگیریباز صدای قهقه اش تو راهرویی که به پارکینگ ختم میشد پیچید و گفتاگه نفوس بد نزنی هیچ اتفاقی نمیوفته.بریم که میخوام صبحانه جایی ببرمت دست کمی از بهشت نداشته باشه.نگرانی از وجودم رنگ باخت و ذوق زده از اینکه چند ساعت رویایی دیگه پیش رو داریم که ممکنه خاطرات قشنگی رو رقم بزنه پشت سرش به راه افتادم.موج رنگ سبز که همه جای جاده توی چشم میزد و هوای نمناک از بارون دیشب خودبخود آدمو مست میکرد.دلم میخواست اون جاده تمومی نداشت.از فاصله کمی که بینمون بود باز رایحه ملایم ادکلن حسام به مشامم میخورد و داشت از خود بیخودم میکرد.نگاهمون بهم گره خورد و با مهربونی تو چشمام نگاه کرد و گفت- دیگه با احتیاط تر از این نمیتونم رانندگی کنم خانومی.واسه اولین بار دلم نمیخواد سرعت بگیرم.دلم میخواست این جاده انتها نداشت ندا.چون آخر این جاده مجبورم از این خواب طلایی بیدار بشم.- آهی کشیدم و چشمام رو بستم و و سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه دادم.با سکوتم بهش فهموندم منم همین حس رو دارم.گرمی کف دستش رو پشت دستم حس کردم و باز لرزش خفیفی مثل برق تو سرتاسر بدنم دوید.آروم دستمو گرفت و به لبش نزدیک کرد و بوسید.بدنم انگار گر گرفت و از حرارت بدنم کف دستم خیس عرق شده بود.فشاری آرومی به دستم آورد و گفت- اینقدر استرس نداشته باش.قول میدم تا آخر عمر سر حرفهای دیشبم بمونم.بازهم من بودم انتظار واسه زمان که تنها اون میتونست ادعاهای حسام رو ثابت کنه.ولی حتی خلاف حرفهاش هم ثابت میشد مهم نبود.احساس میکردم دیگه فقط نفس نمیکشم تا زندگی کنم.بلکه دارم از زندگی لذت میبرم.دو ماهی از ماموریت شمال میگذشت و طبق قراری که باهم گذاشتیم توی شرکت رفتارمون سر سوزنی باعث ایجاد شک بین بقیه نشده بود.توی اون مدت حسام هیچوقت ازم نخواست باهاش پا توی خلوت بذارم ولی در عوض از هر فرصتی واسه بیرون رفتن و گشت و گذار استفاده میکرد و تقریبا شبی نبود که بعد از تموم شدن کارمون توی شرکت حتی مونده واسه زمان کوتاه باهم بیرون نریم.وقتی میدیدم اگر گوشه دنجی هم پیدا میکردیم تا خودم رغبت نشون نمیدادم حتی از بغل کردن و بوسیدنم امتناع میکنه به صحت حرفهاش توی اول رابطمون مطمئن تر میشدم.با وجود این توی این دوماه وابستگی عجیبی به حسام پیدا کرده بودم که این وابستگی هر چی بیشتر میشد وحشت من هم بیشتر میشد.دیگه به دیدن پیامکهای رومانتیک اش روی گوشیم عادت کرده بودم.طوریکه اگه چند ساعت ازش خبری نبود ناخودآگاه دلشور میگرفتم.توی اون چند سال تنهایی پایان کمبودهای عاطفی که تو زندگی داشتم فقط مثل لکه های ابر سیاه رو آسمون قلبم مونده بود و هروقت دلم میگرفت تبدیل میشد به بارون اشک و از چشمام میچکید .حسام با توجه و علاقه ای که بهم نشون میداد مثل آفتاب همه ابرها رو از آسمون قلبم متواری داده بود.احساس سرزندگی و نشاط میکردم.یکبار دیگه خنده هام از اعماق وجودم بود.بدون اینکه بخوام دیگه همه دغدغه من سامان و درس و دانشگاه نبود بلکه مثل یه هاله ای از آرامش حسام وجود منو پوشش میداد.دیگه مثل قبل حس خستگی نمیکردم.بلکه انرژی بی حد و حصری پیدا کرده بودم که منبعش مثل خورشید بزرگ و بی پایان بود.کم کم نگرانی رو توی رفتار حسام حس میکردم.یه جور حس از دست دادن که همیشه اذیتش میکرد.حسود شده بود.کافی بود چند ساعت بیخبر بمونه از عصبانیت اونقدر بهم میریخت که مجبور میشدم معذرت خواهی کنم تا دوباره آرامش به رابطمون برگرده.یه قاطعیتی تو رفتارش بود که وادارم میکرد مطیعش باشم.وقتی عصبی بود داد نمیزد،بد و بیراه نمیگفت ولی رفتاری که در پیش میگرفت از صدتای اینها عذاب آورتر بود.کم کم برنامه ریزی واسه قول و قرارهامون از امشب و فردا شب فراتر رفت و وقتی به خودمون اومدیم دیدیم داریم حرف از گذروندن یک عمر زندگی کنار هم حرف میزنیم.هیچوقت لحظه ای پیش نمیومد که منو حسام حرفی واسه گفتن نداشته باشیم.همیشه عقربه های ساعت باهامون سرجنگ داشت و وقتی از هم جدا میشدیم یه موضوع بحث داشتیم که مجبور بودیم نیمه کاره رهاش کنیم.این جمله به وفور بین من و حسام رد و بدل میشد باشه پس بعدا راجع بهش حرف میزنیم.قصه مون شده بود قصه هزار و یکشب و شهرزاد قصه گو که واسه نجات جونش هر شب قصه شیرینی رو واسه پادشاه نیمه کاره میگذاشت تا پادشاه به عشق شنیدن بقیه قصه از کشتنش صرف نظر کنه.وقتی دیگه حجم احساسمون تو ظرف زمان نمیگنجید حریص شدیم واسه بقیه عمرمون برای باهم بودن برنامه ریزی کنیم.ولی ناخودآگاه ترسی توی دلمون میریخت که تا قدم به میدون نمیگذاشتیم نمیتونستیم حدس بزنیم چقدر باید گوشمون رو به کری بزنیم تا صدای ساز مخالف اطرافیانمون رو نشنوی.آخرین روز از روزهای برگذاری نمایشگاه بود و شرکت هم پایان کارهای اجرایی در طی یکسال جاری رو در قالب ماکت به نمایش گذاشته بود.با حسام هماهنگ کرده بودیم که یکساعت خاصی رو همزمان باهم نمایشگاه باشیم و بعد از اون یکی دوساعتی رو باهم باشیم.وقتی رسیدم هنوز نرسیده بود واسه همین براش پیام فرستادم که من رسیدم.دو سه دقیقه بیشتر نگذشته بود که از دور حسام رو دوشادوش خانم حدودا 35 ساله ای دیدم که به غرفه خودمون نزدیک میشن.یک لحظه چشمام سیاهی رفت و اگر دستم دیر دیواره غرفه رو لمس میکرد با سر به زمین میخوردم.صدای جمعیت مثل زوزه باد تو سرم میپیچید.اندازه یک قرن طول کشید تا نزدیک شدند و بعد از احوالپرسی گرم،حسام مامانش رو به همکارها معرفی کرد.اصلا باورکردنی نبود و اگر کسی نمیشناخت فکر میکرد خواهر و برادر باشن.پدر حسام وقتی حسام خیلی کوچیک بوده فوت میکنه و ثروت زیادی رو که از پدرش به ارث برده بوده از خودش باقی میذاره.اگرچه سیما خانم اونموقع یه خانم خیلی جوون بوده ولی وقتی میبینه دغدغه مالی نداره که مجبور باشه به کسی پناه ببره کمر همت میبنده و اداره مال و اموال شوهرش رو به دست میگیره و پایان امید و جوونیش رو به پای حسام میریزه.شاید هم دلیل اینکه یه خانم شیک پوش و مبادی آداب و در ضمن سروزبون دار بود که واقعا آدم جلوش کم میاورد همین بود.سالها به عنوان یک خانم موفق دوش به دوش مردهای جامعه گلیم خودش رو از آب بیرون کشیده بود و در حقیقت گرگ بارون دیده شده بود.سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ولی ترجیح دادم بیشتر ساکت بمونم چون هنوز از شوک اولیه درنیومده بودم.اگر میخواستم زیاد حرف بزنم حتما عیب لکنت زبون هم به رنگ و روی پریده و چشمهای هراسون و متعجبم اضافه میشد.وقتی سیماجون و حسام از غرفه ما فاصله گرفت تا بقیه قسمتها رو نگاهی بیندازه نفسی از سر آسودگی کشیدم و ناخودآگاه دستم توی کیفم رفت و بدون اینکه بقیه متوجه بشن نگاهی به آینه انداختم تا خودمو ببینم که آه از نهادم بلند شد.وقتی دیدم قیافه ام شده عین قوطی کبریت که زیر پا له شده آه از نهادم بلند شد.فورا خودمو مرتب کردم و گوشه غرفه پشت به بقیه ظرف سه ثانیه با قلم رژ گونه به گونه های رنگ پریده ام کشیدم.وقتی برگشتند از نگاههای خریدارانه سیما جون و لبخند رضایت بخشی که روی لباش نقش بسته بود فهمیدم تو نگاه اول رضایتش جلب شده.بدنم مثل بید داشت میلرزید طوریکه وقت خداحافظی وقتی اومد باهام دست بده با تردید دستم رو به طرفش دراز کردم.انگار لرزش دستم رو که توی دستش بود حس کرد.چون لبخند محوش پررنگ تر شد و با مهربونی نگاهی بهم کرد و بدون گفتن کلمه ای سعی داشت آرومم کنه.جلوی چشمان متعجب من حسام هم خداحافظی کرد و رفت اما کمتر از ده دقیقه بعد پیامک فرستاد و گفت تو نزدیکترین میدون به محل نمایشگاه تو ماشینش منتظر من نشسته.وقتی سوار ماشینش شدم دلم میخواست بدون کلمه ای حرف سرش رو بگیرم و یه چند بار به داشبورد بکوبم تا حرص دلم خالی بشه.در مقابل عصبانیت من فقط میخندید و این بیشتر منو عصبانی میکرد.بعد از اینکه آروم شدم تازه متوجه برق خوشحالی تو چشماش شدم و فهمیدم از اولین مرحله گزینش سیما جون سربلند بیرون اومدم.به نظر میرسید اصلی ترین خوان از هفت خوان رو پشت سر گذاشتیم.ولی مشکل من این بود که حداقل تا یکسال دیگه زمان لازم داشتم تا هم از دغدغه درس و دانشگاه نجات پیدا کنم و هم توی این مدت ذهن سامان رو واسه این مساله آماده کنم.باز حسام غافلگیرم کرد و بدون اینکه از قبل باهام درمیون بذاره شماره موبایلم رو به مامانش داده بود تا باهام تماس بگیره.اونروز اونقدر غرق کار بودم که وقتی شماره ناشناس روی گوشیم افتاد یه لحظه تصمیم گرفتم جواب ندم ولی وقتی مجددا همون شماره رو دیدم حس کردم پشت این سماجت مسئله مهمی باید باشه.وقتی سیما جون خودش رو معرفی کرد ناخود آگاه از پشت میزم بلند شدم و از شدت هیجان در حین صحبت کردن شروع به قدم زدن تو اتاق کارم کردم. قطرات درشت عرق از پشت گردنم به روی کمرم میغلطید.وقتی تماس قطع شد نفس راحتی کشیدم و خودم رو روی صندلی کارم انداختم.باید یه گوشمالی حسابی به این مرده بیخیال بدم تا دیگه منو تو این شرایط قرار نده.بلافاصله حسام مثل اینکه موش رو آتیش زده باشند بعد از ضربه سرانگشتی به در سرش رو از لای درب اتاقم رد کرد و لبخند شیطنتی که رو صورتش نقش بسته بود بیشتر عصبیم میکرد.عزیزم میبینم که باز کله ات به سقف چسبیده برو بیرون حسام که الان خونت رو بریزم مباحه.عرض نیشش تا بناگوشش شد و گفت- همینه خانم محترم،وقتی به حرفم توجه نمیکنی مجبورم مامانمو برات بیارم.از جام بلند شدم و دستم رفت به طرف پانچ که به طرفش پرتاب کنم.شروع به التماس کرد- ندا به جان تو غلط کردم.باورکن خودمم غافلگیر کرد. ببین اصلا خشونت بهت نمیاد.خدایا من چه گناهی کردم شب به سیماجون میگم ندا اینو گفته سبد سالاد رو به طرفم پرت میکنه روز باید از دست تو سرمو بگیرم فرار کنم.اونقدر یکنفس حرف میزد که خودم خنده ام گرفته بود اونقدر خندیدم که یادم رفت چند ثانیه پیش چقدر از دستش عصبانی شدم.بعد از اینکه مطمئن شد آروم شدم پرسید- خب نتیجه چی شد ندا جون؟تونستی مادرشوهر رو قانع کنی یکسال پات صبر کنه تا وقت شوهرت بشه؟- بسه توروخدا حسام اینقدر همه چیز رو به شوخی نگیر.آره تقریبا قانع شد.ولی نظرش این هست که تو این مدت خانواده ها باهم رفت و آمد داشته باشن که براش توضیح دادم چه خبره پدر پیاده شو باهم بریم. این مسئله واسه خانواده من حل شده نیست و قطعا تحت فشار قرار میگیرم که زودتر نامزدی سر بگیره.اونم قانع شد که فعلا همه چیز موکول بشه به بعد از تموم شدن درس من.ولی ازم خواست وقتی بذارم و بیشتر باهاش آشنا بشم.خوشحالی حسام قابل وصف نبود ولی رد پای نگرانی رو توی چشمهاش میدیدم که دلیلش رو تا شبی که سیما خانم منو واسه شام به خونشون دعوت نکرده بود نفهمیدم.از صبح هر بار حسام میومد بهم چیزی بگه ولی نمیدونم چرا باز منصرف میشد.تا اینکه ساعت رفتن رسید و توی مسیر خونه بی مقدمه گوشه خیابون نگه داشت و وقتی دلیلش رو پرسیدم گفت- ندا قبل از رسیدن به خونه باید راجع به مسئله مهمی باهات صحبت کنم.فکر میکردم میخواد راجع به قوانین حاکم بر خونه شون حرف بزنه ولی وقتی شروع به صحبت کرد فقط چند جمله اول رو شنیدم.مابقی حرفهاش رو دیگه نمیشنیدم و فقط تکون خوردن لبهاش رو میدیدم.تا اینکه وقتی به خودم اومدم دیدم از ماشین حسام پیاده شدم و دارم تو خیابون با پای پیاده پرسه میزنم.پشت پرده اشک همه جا رو تار میدیدم.از کنار هر عابری که رد میشدم با حالت شفقت تو صورتم نگاه میکرد ولی کار من از این حرفها دیگه گذشته بود.اونقدر حالم بد بود که انگار تو دست به قصد خفه کردنم دارن گلوم رو فشار میدن.اونقدر حالم بد بود که یادم نمیومد ماشین رو کجا پارک کردم.اگر دنیا موقع طلاقم واسم متوقف نشده بود اینبار برام توقف کرده بود.ادامه…نوشته Naeerika

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *