عشق پنهان (8)

0 views
0%

… قسمت قبلیکی یکی چراغ مغازه ها خاموش میشد و خیابون های شهر لحظه به لحظه توی سکوت و سنگینی شب غرق میشد.صدای زنگ گوشی موبایلم دیگه از توی کیفم به گوش نمیرسید.احساس کردم شارژش تموم شده و خاموش شده و این بهم حس آرامش عجیبی میداد.دیگه حتی نگرانی پدر و مادرم هم برام اهمیتی نداشت.چون پای همه رو واسه افتادن این اتفاق وسط کشیده بودم.اونشب از همه دنیا طلبکار بودم ولی بیشتر از همه حسام دلم رو به درد آورده بود.حسام با دست خودش آتیش به خرمن رابطه مون زده بود.توی اون لحظه حس میکردم شخصیتمو لگدمال کرده.اصلا نمیفهمیدم چطور تونسته بود مسئله به این بزرگی و مهمی رو از مامانش کتمان کنه.تازه دلیل نگرانی که مثل شعله شمع تو چشماش میدرخشید رو میفهمیدم.حسام قضیه ازدواج اول من و وجود سامان رو از مامانش مخفی کرده بود و از من میخواست تو این دروغ باهاش همدست بشم.با اینکار چطوری میتونستم توی صورت معصوم سامان نگاه کنم وقتی به خاطر خوشبختی خودم حاضر میشدم انکارش کنم.توی این چند سال تن به حقارت نداده بودم و از مسیر سنگلاخ زندگیم یه جاده قشنگ و هموار ساخته بودم و دست تو دستهای کوچولوی پسرم قدم به راه گذاشته بودم.اینکار مثل این بود که سامان رو کنار این جاده رها کنم و راهم رو ازش جدا کنم.در حالیکه سامان تنها انگیزه من واسه درست زندگی کردن بود.ستون همه ارزشها و باورهای قشنگم بود.حسام با این کارش خرد و خاکسترم کرده بود.انگار با دست سنگین بیدارم کرده بود واقعیت تلخ رو جرعه جرعه به حلقم ریخته بود.اینکه باید سامان رو مثل لکه ننگ انکار میکردم تا لیاقت داشتنش نصیبم بشه.احساس آدمی رو داشتم که خیانت بزرگی مرتکب شده و عذاب وجدان داره روحش رو مثل خوره میخوره.خوشبختانه تعطیلات تابستون بود و دغدغه دانشگاه نداشتم.خواستم از کار تو شرکت استعفا بدم که مدیر شرکت قبول نکرد و بهم یکماه مرخصی داد تا هر مشکلی دارم برطرف کنم و دوباره به همکاری باهاشون ادامه بدم.قبول کردم در صورت حل مشکلاتم حتما رو پیشنهاد همکاری مجدد فکر کنم.ولی هیچ قولی ندادم که بارش روی شونه ام سنگینی کنه.فردای اونروز با پدر و مادرم و سامان راهی مسافرت شدیم.تنها راهی که پیش روی خودم میدیدم دور شدن از شهری بود که آسمونش بین من و حسام مشترک بود.سه هفته ای رو که توی مسافرت گذروندیم فرصت خوبی بود واسه پذیرفتن این حقیقت که دوباره باید به پیله تنهایی خودم برگردم. موقع رفتن توی سکوت زل زده بودم به جاده و کلمه به کلمه حرفهای حسام رو مرور میکردم.چون هرچی بیشتر در مقابل هجوم خاطرات مقاومت میکردم دیرتر با این حقیقت کنار میومدم که عاقلانه ترین تصمیم جدا شدن از حسام هست.گوشی موبایلم رو خاموش کردم و به این شکل مانع این شدم که حسام حرکتی انجام بده تا منصرفم کنه.هنوز اونقدر قدرت نداشتم در مقابل نیروی وابستگی که منو به سمتش میکشید مقاومت کنم.با همه بلایی که به سر غرورم آورده بود.بدبختی این بود هنوز دوستش داشتم و هرچی دنبال ردپای نفرت ازش توی دلم میگشتم تا کمکم کنه عشقش رو از دلم بیرون کنم بی نتیجه بود.تو مسیر برگشت اونقدری روحیه ام عوض شده بود که دیگه حس میکردم میتونم به سر کارم برگردم ولی هنوز قدرت روبرو شدن با حسام و بی تفاوت رد شدن ازش رو نداشتم.یکروز بعد از برگشتن از مسافرت به قصد پیدا کردن کار از خونه زدم بیرون ولی چون دنبال کار پاره وقت بودم نتیجه ای نگرفتم و دست از پا درازتر به سمت خونه برگشتم.بعد از اینکه ماشین رو کنار کوچه پارک کردم و پیاده شدم همزمان با من یه خانم از ماشین مدل بالایی که جلوی ماشین من پارک شده بود پیاده شد و وقتی عینک آفتابی از صورتش برداشت ، سرم به دوران افتاد.مادر حسام با لبخندی تصنعی جلو اومد و سلام کرد.نمیدونم چرا اینبار حس اضطراب به جونم چنگ نمیزد.از لحن رسمی و غیر صمیمی اش خوشم نیومد.ولی کنجکاو بودم بدونم علت حضورش چیه.ازم خواست چند دقیقه ای به صورت خصوصی باهم صحبت کنیم.به ماشین اشاره کردم و گفتم- ببخشید که معذورم بهتون تعارف کنم خونه تشریف بیارید.- مهم نیست واسه مهمونی نیومدم.- در هر صورت ادب حکم میکنه به خونه مهمونتون کنم ولی متاسفانه هنوز پدر و مادر من در جریان نیستند و چون دیگه موضوع ازدواجی در کار نیست دلم نمیخواد باعث آشفتگیشون بشم.- آره این مدت فهمیدم کاملا آستین سرخود هستی و بدون اطلاع بزرگترت واسه خودت تصمیم میگیری و فکر میکنی همه میتونن مثل تو عمل کنن.- ببینید سیما خانوم حس میکنم راه رو اشتباه اومدید.تعجب میکنم چرا توی این مدت حسام بهتون نگفته که من دیگه منصرف شدم.- منصرف شدی؟به چه حقی یه همچین تصیمی گرفتی که منصرف بشی؟بغض پنجه انداخته بود و سخت گلوم رو فشار میداد ولی به خودم مسلط موندم مبادا جلوی این خانم خودخواه خفیف بشم پس محکم و قاطع جواب دادم- سیما خانوم مراقب حرف زدنتون باشید.هنوز من نه اونقدر علیل شدم که نتونم خودم رو اداره کنم و نه حسرت شوهر کردن دارم که نیاز به خام کردن عزیز دردونه شما واسه ازدواج باهاش داشته باشم.یادتون باشه با یه دختر بیسواد و یا بی سروپا حرف نمیزنید.در ضمن خانوم به ظاهر محترم یادتون باشه شما هم دقیقا تو شرایط من قرار داشتید و نمیتونید از سطح بالاتری به من نگاه کنید. پسر شما داد سخن از مادر روشنفکر و فهمیده خودش داد و کاملا منو تو عمل انجام شده قرار داد.میبینید که وقتی از پنهونکاری ناشی از حماقتش مطلع شدم حتی حاضر نشدم چشمم تو چشمش بیفته.پس کسی که قراره مدعی باشم بابت توهینی که به شخصیت و شعورم شده منم نه شما که در خونه من تشریف آوردید و باعث سلب آسایش من شدید.بخاطر همین اجازه نمیدم به خودتون اجازه بدید و کوچکترین توهین و بی احترامی بهم بکنید.لطف کنید پیاده شید و هرچه زودتر از اینجا تشریف ببرید.بدون اینکه منتظر شنیدن جواب سیما باشم از ماشین پیاده شدم و به طرف درب خونه به راه افتادم که پشت سرم صدای بهم خوردن درب ماشین و برخورد پاشنه های بلند کفشهای سیما به گوشم خورد که لحظه به لحظه از فاصله نزدیکتری شنیده میشد.اومدم کلید رو داخل قفل درب وارد کنم که دستم رو گرفت و اینبار با گریه زاری و لحن التماس آمیز ازم خواست دست نگه دارم.وقتی به سمتش برگشتم دیگه اون سیمای پر ابهت و مغرور جلوم قد علم نکرده بود.ماسکی که به چهره زده بود کنار رفته بود و یه مادر درمونده رو میدیدم.- ببین اینو مطمئن باش اگه بخاطر حسام نبود حاضر نبودم دختر گستاخ و زبون درازی مثل تو رو به عنوان عروس انتخاب کنم.ولی مشکل اینجاست که یکهفته است حسام از خونه گذاشته و رفته.به سردی نگاهش کردم و گفتم- این مشکل من نیست.مشکل خودتونه و از دست این دختر وگستاخ هیچ کاری واستون برنمیاد.برید و به عاطفه مادریتون متوسل بشید و به خونه برش گردونید.وقتی قاطعیتم رو هنگام گفتن حرفم دید سعی کرد با گریه زاری و التماس حس مادرانه ام رو تحریک کنه و تقریبا کارساز افتاد.بعد از نیم ساعت التماس و خواهش حاضر شدم شماره حسام رو بگیرم و باهاش صحبت کنم.وقتی با شماره همراه قبلیم به حسام زنگ زدم هنوز زنگ اول نخورده بود که حسام گوشی رو برداشت- سلام ،میتونم ازت بپرسم این بچه بازیها چیه داری درمیاری؟؟با بغض جواب داد- اتفاقا دارم به مادرم ثابت میکنم اونقدر بزرگ شدم که بتونم بد و خوب راهم رو تشخیص بدم. وقتی دیدم مادرم حاضر نیست به تنها خواسته ای که تو زندگیم ازش داشتم احترام بذاره جای حرفی باقی نمیمونه.ندا این یه اعتصاب و قهر بچه گانه نیست.من دیگه بابت رفتار مادرم از زندگی سیر شدم.دیگه خسته شدم از بس منو به چشم همون پسرکوچولوش میبینه و همه جا نقش مادرهای دلسوز و فداکار رو برام ایفا میکنه.تمام رنجش من ازش اینه که خودش درست تو شرایط تو و سن و سال مشابه تو قرار داشته.پس چرا اینقدر خودخواهانه به موضوع نگاه میکنه.- جوابی واسه سئوالش نداشتم.تقریبا با قیامی که کرده بود دیگه بابت موضوع کتمان حقیقت ازش دلخور نبودم.بلکه بهش حق میدادم که مجبور شده اینکار رو بکنه.دیگه از زاویه عدم صداقت یا تحقیر خودم به موضوع نگاه نمیکردم و پای دوراندیشی و تلاش حسام واسه رسیدنمون بهم گذاشتم.مادرش با ایما و اشاره ازم خواست بپرسم الان کجاست؟آدرس هتل رو یادداشت کردم و وقتی تماس قطع شد آرامش عمیقی که رو قلبم حکمفرما شده بود و اینکه حسام حاضر نشده بود با مامانش روبرو بشه ولی داشت واسه دیدنم لحظه شماری میکرد. یک آن باعث شد نسبت به دشمنی که الان مغلوبم شده بود به دیده ترحم نگاه کنم.ازش خواستم به خاطر آرامش حسام به خونه برگرده و منتظر بمونه تا راضیش کنم دست از لجاجت برداره.درحالیکه داشتم ماشین رو روشن میکردم کنار پنجره ماشین اومد و با لحن تاسف باری گفت- ندا خانوم،میخوام یه چیزی رو بدونی و اون اینکه اگه منم تو سن و سال تو درست با یه پسربچه بیوه بودم، تقدیر برام اینو رقم زده بود وگرنه جز مرگ که بین من و پدر حسام جدایی انداخت حتی جذام هم داشت باعث نمیشد ازش جدا بشم و حاضر بودم تو هر شرایطی بخاطر پسرم باهاش زندگی کنم.من مثل آدمهای متحجر فکر نمیکنم که پرده رو واسه خانم ارزش میدونستن بلکه نگرانی من بابت این هست که وقتی به جگرگوشه خودت رحم نکردی و از داشتن نعمت پدر محرومش کردی معلوم نیست به محض پیدا کردن کوچکترین مشکلی با حسام جا نزنی و پشت پا به همه چیز بزنی.به خاطر حسام چشمم رو حاضرم به این شرایط که هیچ، حتی به روی دنیا ببندم ولی اینو بدون با گستاخی که امروز به خرج دادی هیچوقت مهرت تو دلم راه پیدا نمیکنه.ولی بهم قول بده هیچوقت با احساسات پسرم بازی نکنی.در غیر اینصورت، مطمئن باش نابودت میکنم.بدون اینکه جواب سیما رو بدم شیشه پنجره ماشین رو بالا کشیدم وبا این کار از طرف خودم بحث رو تموم شده اعلام کردم.وقتی رسیدم جلوی هتل به حسام زنگ زدم و گفتم رسیدم.زمان زیادی نکشید که حسام از هتل خارج شد و با عجله به سمت ماشین اومد و کنار دستم نشست و قبل از هر حرفی دستم رو گرفت و به صورتش فشار داد.اونقدر لاغر و نحیف شده بود که مشخص بود این مدت خیلی اذیت شده.وقتی دیدمش همه خط و نشون هایی که روی دیوار دلم براش کشیده بودم محو شد و باز با نگاهش دلم لرزید.بازم انگار روح به کالبد خسته ام برگشته بود.تمام وجودم آغوشش رو تمنا میکرد.دلم میخواست ساعتها منو تو بغلش بگیره تا باز گرمی وجودش مثل آفتاب ابرهای تیره رو از آسمون قلبم دور کنه.- چطور دلت اومد اینطوری منو از خودت بیخبر بذاری؟دلم میخواست توی سکوت ساعتها بشینم نگاهش کنم.تازه میفهمیدم چقدر دلتنگش بودم.بدون اینکه پلک بزنم بهش خیره شده بودم و حوصله بستن راه رو به اشک که مثل چشمه از پلک پایینی چشمم میجوشید نداشتم.چون دیگه به ریزشش عادت داشتم و داغیش نشون از سینه سوخته از فراغ رو داشت.دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت و در حالیکه هنوز پرده اشک بین نگاهمون حائل بود بهم گفت- ندا من حاضرم به خاطر به دست آوردنت جلوی دنیا بایستم.نمیخواستم اینطوری بشه که مادرم رو در روم قرار بگیره و مجبور بشم ازش رد بشم.دلیل حماقتی هم که کردم همین بود.ولی وقتی هرچی میگشتم پیدات نمیکردم.دیوونه شده بودم.از خواب و خوراک افتاده بودم.فکر میکردم واسه آرامش من الان دیگه حاضر میشه هر کاری بکنه.پس براش همه چیز رو گفتم ولی جلوم جبهه گرفت و سعی کرد مانعم بشه.احساس کردم اونقدر هم که ادعا میکنه دوستم نداره.میدونم جوونیش رو به پام گذاشته همین هم باعث میشد همه جا روی حرفش حرفی نزنم که ازم برنجه.دلم نمیخواست فرزند نمکنشناسی براش باشم.ولی وقتی پای تو وسط اومد و سعی کرد مانع بشه تلاش کردم متقاعدش کنم.ولی اون سرخود قرار خواستگاری دختر دیگه ای رو گذاشت.این رفتارش دیگه ما فوق تحملم بود از خونه بیرون اومدم تا هم تن به خواسته اش نداده باشم و هم رفتاری نکنم که باعث بشه حرمت مادر و فرزندی بینمون شکسته بشه.احساسات مادرانه سیما رو نسبت به حسام درک میکردم.من هم دلم نمیخواست عمری خودم رو به کسی تحمیل کنم و اولین خشت زندگی خودم رو کج بنا کنم واسه همین رو به حسام کردم و گفتم- حسام جان پیچیده ترین و لاینحل ترین مشکلات با گذشت زمان گره شون خودبخود باز میشه.این انصاف نیست که به این شکل مادرت رو تحت فشار قرار بدی.به نظر من ما هر سه تامون نیاز به فرصت بیشتری داریم.هنوز از فرصتی که واسه تموم کردن درسم ازت خواستم سه ماه بیشتر نگذشته.بهتره فعلا عجله ای واسه خوروندن حقیقت به مادرت نکنی و اجازه بدی زمان همه این تنشها رو تو خودش حل کنه.چون منم روحیه انتقام جویی و کینه توزی ندارم.دلم نمیخواد تاوان جدا کردن تورو از مادرت وقتی سامان خودم بزرگ شد پس بدم.کاری که تو کردی بهم خیلی چیزها رو ثابت کرد ولی دیگه صلاح نمیبینم به این قهر ادامه بدی.چون بیشتر منو عامل جدایی تو از خودش میبینه و باعث میشه بیشتر ازم متنفر بشه.سعی کن دلش رو بدست بیاری.خدارو چه دیدی شاید دلش نرم شد و خودش پا پیش گذاشت اما اگر به وقتش این اتفاق نیفتاد باهم راجع بهش تصمیم میگیریم.نگاهی حاکی از سپاسگذاری بهم کرد و گفت- هرچی تو بگی ولی تا سیر نگاهت نکنم آروم نمیشم.خودت میدونی چقدر حرف واسه گفتن برات دارم.- باشه،اتفاقا منم حس میکنم نیاز دارم کنارت باشم تا حس آرامش بهم برگرده.- اگه دوست داشته باشی و از نظر تو مشکلی وجود نداشته باشه بریم ویلای لواسون.اونجا میتونیم بدون وجود مزاحم کلی باهم حرف بزنیم.از صمیم قلب از پیشنهادش خوشحال شدم.چون دیگه مطمئن بودم بدون اون مرده متحرکی بیشتر نیستم.دیگه بهم ثابت شده بود حسام روح لخت و عریانش رو تسلیمم کرده بود و با پایان وجود حاضر بودم جسمم رو تسلیمش کنم.احساس نیاز به یکی شدن با حسام داشت تو وجودم شعله میکشید.وقتی جلوی درب ویلا رسیدیم حسام پیاده شد و با کلید هر دو لنگه در رو واسه ورود ماشین به داخل حیاط باز کرد.وقتی با ماشین داخل حیاط وسیع و سرسبز شدم چشمهام ناخودآگاه محیط اطراف رو کاوش میکرد.دو طرف حیاط دوتا باغچه وسیع وجود داشت که راه ورودی که به ساختمان ویلا ختم میشد باعث جداییشون میشد.داخل باغچه سمت راست به ردیف درختهای همیشه بهار و بید مجنون کاشته شده بود.درختهای تنومند دستهای سبزشون رو به دست هم داده بودند و چتر سبز و وسیعی درست کرده بودند که مانع سرک کشیدن اشعه های آفتاب میشد. تاب فلزی که وسط باغچه گذاشته بود سایه دلچسب و خنک رو به هر تازه واردی سخاوتمندانه تعارف میکرد تا خستگی راه رو از تنش بدر کنه.چراغهای رنگی لابلای تنه های درختهای تنومند فقط تو شب فرصت جلوه نمایی پیدا میکردند.سمت چپ به نظم خاصی درختهای میوه کاشته شده بود و محوطه پشت درختان میوه ردیف نسبتا کم عرضی به باغچه سبزیجات به اختصاص داده شده بود.ردپایی از پاییز هنوز دیده نمیشد.راه ورودی شیب ملایمی داشت و پله های باریک به فاصله زیاد وجود داشت به جبران اختلاف سطح اول راه تا سطح ورودی کمک میکرد.درختهای دو ردیف راهرو تو ارتفاعی به هم پیوسته بودند و طاق نصرت سبز و قشنگی رو سر راه عبوری ساخته بودند.نمای گرانیتی ساختمان زیر تلالو اشعه های آفتاب میدرخشید.وقتی دست تو دست حسام وارد ساختمان ویلا شدم هر کجای ویلا رو که نگاه میکردم سلیقه بی حد و حصر سیما انگار بهم نیشخند میزد و باعث میشد حس نامیدی واسه شکست این حریف سرسخت به دلم راه پیدا کنه.دکوراسیون زیبا و جدید داخل ویلا و دقتی که در هماهنگ کردن رنگها به خرج داده شده بود همه نشان از ذهن خلاق و روحیه سرشار از انرژی صاحبخونه داشت.از وسط هال ردیف پله ها به صورت نیمدایره طبقه اول رو به دوبلکس متصل میکرد انتهای سالن سرتاسر آشپزخونه بود که رنگ همه وسایلش از دو ترکیب رنگ نقره ای و سرمه ای خارج نبود.اپن آشپزخونه با یه میز بار گرد به دیوار منتهی میشد.پارکت قهوه ای تیره کف ویلا از تمیزی میدرخشید و انعکاس تصویر وسایل به صورت مبهم توش دیده میشد.رنگ کف کاملا با رنگ کرم رنگ مبلهای سنگین راحتی که دورتادور یک تلویزیون ال ای دی بزرگ چیده شده بود فضای نشیمن رو تشکیل میداد.گوشه سمت چپ سالن مبلهای استیل با منبت ظریف چیده شده بود که تضاد رنگ چوب روغن خورده قهوه ای تیره اش با روکش کرم رنگ زیباییش رو دوچندان میکرد.با فاصله ارتفاع کمی از کاناپه استیل روی دیوار تابلوی نقاشی بزرگی از رومئوو ژولیت دو عشاق سینه چاک مغرب به چشم میخورد که به نظر نفیس و گرونقیمت میرسید.بلندی سقف ویلا همراه با لوسترهای گرونقیمت شکوه و زیبایی پرده های سالن رو دوچندان میکرد.فضای بزرگ سالن فقط تو دو نقطه مفروش بود قسمت نشیمن با فرش پولیشی با نقش خلوت مفروش شده بود و در قسمت پذیرایی دو فرش دستباف و نفیس فضای زیر مبلهای استیل رو مفروش میکرد. تو فضای بین آشپزخونه و پذیرایی با فاصله نسبتا کمی تا دیوار میز پذیرایی دوازده نفره که با نقش منبت شبیه به مبلمان پذیرایی باعث متمایز شدن فضای پذیرایی از نشیمن میشد.بدون نگرانی بابت اتفاقاتی که تو لحظه بعد ممکن بود پیش بیاد با چشم مشغول کاوش گوشه کنار خونه بودم در همان حال خونسرد دکمه های مانتوم رو باز کردم و از تنم در آوردم و همراه شالم رو پشتی مبل راحتی انداختم.حسام بعد از اینکه تو آشپزخونه خوراکیهایی که سر راه خریده بود جابجا کرد به سمتم اومد و منو که محو تماشای تابلو نقاشی دیوار بودم از پشت سر بغلم کرد و با یک دست منو به خودش چسبوند و با دست دیگه صورتم رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.با بستن چشمهام مجوز بوسیدن لبهامو صادر کردم لبهاش رو روی لبم گذاشت و چند لحظه ای آروم بوسید.دستهاش دور کمرم حلقه شده بود و دستهام توی دستهای مردونه اش گم شده بود.تو اسارت بازوهاش آرامش و امنیت موج میزد.کم کم حلقه دستهاش رو سست کرد و چرخیدم و به گردنش آویختم و صورتم رو تو گودی گردنش پنهون کردم.چند بار گونه ام رو بوسید و گفتمیدونم توهم مثل من هم خسته ای و هم گرسنه.اگه موافقی نهار بخوریم و یه کم استراحت کنیم.کلی باید تلافی این مدتی رو که باهم حرف نزدیم دربیاریم.خندیدم و گفتم- آره موافقم خیلی وقته مغز همدیگه رو ترید نکردیم.حالا اگه مراسم خوشامدگویی شما تموم شده بهم نهار بده که میترسم از گرسنگی هلاک بشم و به اونجا نرسیم.با خنده و شوخی سرمیز نهار رفتیم و بعد از نهار بدون اینکه اجازه بده از جام بلند شم خودش میز رو جمع کرد و وقتی کارش تموم شد به طبقه بالا اشاره کرد و گفت- اگه دوست داری بیا بریم طبقه بالا رو هم نشونت بدم.طبقه بالا آخرین پله منتهی میشد به محوطه ای که مخصوص نشیمن بود.سمت راست راهروی عریضی دیده میشد که راه دسترسی به حریم اتاقهای خواب و سرویس بهداشتی و حمام بود.تو محوطه نشیمن یک ست مبل شبیه مبلهای راحتی پایین چیده شده بود و به جای تلویزیون ال ای دی طبقه پایین یه ست ال سی دی کوچیکتر دیده میشد.منظره سرسبزی که از قاب پنجره انتهای نشیمن دیده میشد مثل نقاشی قشنگی به آرامش و زیبایی فضا دامن میزد.وقتی به پنجره نزدیک شدم متوجه تراس مجاور پنجره شدم.رفتم توی تراس و تازه متوجه شدم پشت ویلا استخر بزرگی هست که دورتا دورش رو درختهای کاج سر به فلک کشیده احاطه کرده و اگر شکست نور آفتاب روی دیواره استخر نبود انگار نه انگار که استخر از آب زلال لبریزهست.داخل یکی از چهار اتاق خواب بالا تخت دونفره بزرگی با روتختی ساتن زرشکی وجود داشت که با دیدنش وسوسه خوابیدن تو بغل حسام دیگه حس سرک کشیدن به بقیه اتاقها رو ازم گرفت.از خمیازه کشداری که کشیدم حسام خنده اش گرفت- قربون پیشی خوابالوی خودم برم که تا تخت خواب دید چرتش گرفت.برو بخواب تا من یه دوش بگیرم و سر و صورتم رو یه صفایی بدم.پلکام کم کم سنگین شد و با صدای حسام از خواب بیدار شدم.اتاق نیمه تاریک بود و صدای مکالمه حسام با موبایلش از بیرون اتاق شنیده میشد.هنوز مست خواب بودم و هنوز دودل بین رفتن به عالم خواب و بیداری که در اتاق باز شد و قد و قامت بلند حسام تو مرز روشنایی بیرون و تاریکی خاکستری اتاق مثل یک عکس پرتره با کنتراست بالا به چشمم خورد.اومد داخل اتاق و کنار تخت نشست و با لبخند گفت- ساعت خوابخوب خوابیدی؟- ساعت چنده حسام؟- اگه شما اجازه بدید یک ربع به پنجکش و قوسی به بدنم دادم و گفتم- تو نخوابیدی؟- نه ولی وقتی تو خوابیده بودی انگار خستگی منم داشت از تنم در میرفت.فقط داشت حوصله ام از تنهایی سر میرفت.از طرفی هم دلم نمیومد بیدارت کنم.با علاقه تو صورتم نگاه میکرد و با دسته موهای مجعدم که روی تخت پخش شده بود بازی میکرددستام رو به هوای آغوش گرفتن به سمتش دراز کردم.چون میدونستم حسام هنوز پایبند قول و قراری هست که شب اول گذاشتیم.- من که هنوز از این تخت خواب سحر آمیز دل نمیکنم. بیا سرتو بذار توی بغل مامانی و مثل یه پسر خوب لالا کن.از خدا خواسته کنارم دراز کشید و گفت- بیا عروسک کوچولوی من.من که تو بغل تو جا نمیشم.بیا سرتو بذار روی دستم.وقتی سرمو روی بازوهای سفید و مردونه اش گذاشتم.یک لحظه ترسیدم وزن سروگردنم خسته اش کنه.اومدم جابجا بشم.حسام که چشماش رو بسته بود و حس میکردم داره تمرکز میگیره تا قدرت تسلط روی خودش رو پیدا کنه چشماش رو باز کرد و با خنده گفت- عیال چقدر وول میخوری؟بخواب که باید تا آخر عمر عادت کنی به این بالش.چون شبها اجازه بهت نمیدم به غیر از اینجا سرتو رو بالش دیگه ای بذاری.از شنیدن این حرف انگار قند توی دلم آب کردن و دستمو به صورت صاف و اصلاح شده اش که هنوز بوی خوب افترشیو میداد کشیدم و گفتم- با کمال میل سرورم.مطمئنی دستت زیر این حجم سنگین مغز و ملاج من قلم نمیشه؟دستمو گرفت و کف دستم رو بوسید و دوباره به صورتش گذاشت و فشار داد.چند لحظه تو چشمام خیره شد و محکم توی آغوش کشید.وقتی لبهاش رو روی لبم گذاشت ،من فقط چشمام رو بستم تا بفهمه واسه یه تسلیم رومانتیک آماده ام.لبهای بسته ام رو بین دو لبش نگه داشته بود و ملایم نوک زبونش رو به خط بینشون میکشید تا راهش رو به داخل دهانم باز کنه.طعم خوب زبونش رو حس میکردم و بوی خوب بازدمش تحریکم کرد و بالاخره همزمان با مکیدن لبهام با زبونش،زبون منم بازی گرفت.کم کم دستش به سینه ام رسوند و از روی لباس روش چند لحظه دوران دادو بعد با فشار ملایم توی مشتش چنگ زد. مایع لغزنده ای از لای پام شروع به جوشیدن کرد.تاپی که تنم بود یقه اش سه سانتم از گردنم میپوشوند بخاطر همین دستش رو از پایینش به داخل لباسم برد و از روی شکمم به روی سینه ام سرداد.از روی سوتین توری هم سردی دستش رو بخصوص تو ناحیه نوک سینه ام حس کردم.پلکام رو از زور شهوت به زحمت باز نگه داشته بودم.وقتی دستش رو از کش ظریف سوتینم رد کرد و به سینه هام رسوند آه از نهادم بلند شد.اونقدر کارش رو با مهارت انجام میداد که دلم میخواست از شدت لذت فریاد بزنم ولی خجالت میکشیدم.ترشح مایع لای پام لحظه به لحظه بیشتر میشد و ناخودآگاه داشتم رونهام رو به هم میساییدم با اینکار لبهای واژنم خودبخود روی نقطه حساس میلغزید و حس لذت بهم میداد.همونطور که لبهام رو با ولع میخورد دستش رو از زیر تاپم روی پوست کمرم حس کردم وبا التماس گفتم-حساااااام- جون دلم قربونت برم.بعد از کلی تقلا با یک دست سگک سوتینم رو باز کرد و همزمان با تاپم از تنم درآورد.وقتی سینه هام رو لخت دیدم ناخودآگاه با دستم پوشوندمشون.تیشرت و شلوار ورزشی چسبونی که تنش بود درآورد و تو این فاصله چشمم به برجستگی لای پاش افتاد و ناخودآگاه باز رونهامو بهم ساییدم.وقتی با یک شورت کنارم خوابید نیمه خیز شد روی بدنم و از تماس نوک سینه هام با لبهای گرم و پرحرارتش میخواستم از شدت لذت فریاد بزنم.دیگه نمیتونستم صدام رو تو گلوم خفه کنم و صدای ناله ام لحظه به لحظه بلندتر میشد.همونطور که نوک سینه ام رو توی دهانش گرفته بود و حین مکیدن هرازگاهی آروم گاز میگرفت.دستش رو باز روی شکمم لغزوند تا به دکمه شلوارم رسید وقتی دید تلاش واسه بازکردن با یک دست بیهوده است،دوزانو کنارم نشست و شلوارم رو از تنم درآورد با لذت از روی شرت توری لای پام رو نگاه میکرد. دست برد و دوطرف شورتم رو گرفت تا از پام دربیاره.در حالیکه از خجالت رونهام رو به هم چسبونده بودم باسنم رو از تخت جدا کردم تا کمکش کنم.در حین اینکه داشت حلقه شورت رو از مچ پام رد میکرد. ناخودآگاه از خجالت روی شکمم خوابیدم.با دیدن باسنم ذوق زده گفت- واااای ندا داری دیوونه ام میکنی با اندامت.بلافاصله از پشت بغلم کرد و من سفتی کیرش رو از توی شورتش درست روی خط باسنم حس میکردم و با پایان وجود میخواستم بره سر اصل مطلب.ولی حسام هیچ عجله ای واسه سکس نداشت و داشت از عشق بازیمون لذت میبرد. دیگه با پایان وجود سینه هام رو چنگ میزد و در حینش میپرسید- ندا انصافا سینه ات رو پروتز نکردی؟موهای گردنم رو پس زد و هرم نفسش که به گردنم خورد داشتم از حال میرفتم.آروم از بالا شروع به خوردن گردنم کرد و شروع به پایین اومدن کرد.همزمان با کشیدن زبونش به ناحیه بین دوتا کتفم جسم سخت لای پاش رو روی عضلات پشت رونم سر میداد.لذتی که از تماس لبهاش و رطوبت نوک زبونش با باسن و پشت رونم بهم میداد وصف نشدنی بود.وقتی رسید به قسمت زیر زانوهام، زبونش رو به ماهیچه پشت پام میکشید و من مثل ماهی که از آب بیرون افتاده داشتم انگار جون میدادم.رسید به آشیل پام و شروع به لیسیدن کرد دیگه طاقت نیاوردم و غلطیدم تا مانعش بشم ولی اون بی توجه به آه و ناله های فریادگونه من به سراغ انگشتهای پام رفت و وقتی یکی یکی انگشتهای پام رو توی دهنش میبرد دلم میخواست فریاد بزنم و بگم دیگه طاقت ندارم لعنتی بیا زودتر سر اصل مطلب ولی حیا مانع میشد.دوباره زبونش رو روی سرتاسر پاهام کشید تا به کشاله رونم رسید.دیگه رمق به تنم نمونده بود و خودبخود پامو از هم باز کردم.صدای نفس زدنهای حسام رو میشنیدم.لبهاش رو روی خط وسط پام گذاشت و همونطور که ملایم میمکید زبونش رو وسط شیارش نفوذ میداد از شدت خجالت خواستم پاهام رو به هم نزدیک کنم که دوتا دستاش رو بالای رونم گذاشت و به زور از هم بازترشون کرد.با دستم موهاش رو چنگ میزدم و از لذت ناخودآگاه به بدنم پیچ و تاب میدادم.بعد از چند دقیقه خوردن به تقلا افتاده بودم و کمرم رو از روی تخت بلند میکردم و به تشک میکوبیدم تا به سرعت رفت و آمد نوک زبونش روی چوچوله ام کمک کنم.حس خوشایندی از درون واژنم جوشش میزد و انگار همراه با خودش رگهای لگنم رو میخواست به بیرون بکشه.بالاخره این حس خوب با پایان نیرو تو نقطه حساس متمرکز شد و آزاد شد و باعث لرزش خفیفی تو اندامم شد.سرش رو بالا آورد و پیروزمندانه لبخند میزد.عضلات لای پام چنان منقبض و منبسط میشد که حسام چندین ثانیه خیره بهش موند و فقط قربون و صدقه ام میرفت.دوباره لبهاش رو بی حرکت به کسم چسبونده بود و از انقباض و انبساط عضلات لای پام لذت میبرد.- آخیش ندا مثل قلب گنجیشک داره لای پات میزنه.خوشحالم ارضا شدی.بعد از ارضا شدن من چند لحظه ای کنارم خوابید و محکم بغلم کرد و باز شروع به لب گرفتن کرد.سفتی کیرش رو روی رونم حس میکردم و تصمیم گرفتم برای لذت بردنش سنگ تموم بذارم. کنارش نشستم و دستم رو از روی شرت به لای پاش کشیدم و اول کش لبه شورت رو از سر کیرش رد کردم و خودش کمرش رو از تخت بلند کرد و کمکم کرد تا از پاش خارج کنم.وقتی نگاهم به کیرش افتاد کلفتیش رو تو کسم حس میکردم.دستی بهش کشیدم و زبونم رو تو ناحیه اطراف انتهای کیرش دوران دادم.بعد از دوسه بار تکرار با نوک زبونم از خط زیر بیضه هاش شروع کردم و یکسره تا نوک آلتش کشیدم و آروم تو دهنم بردم و مایع زلال و لزج رو که تو مجراش بود با مکیدن کلاهک به داخل دهانم کشیده شد.باز زبونم رو از انتهای کیرش تا نافش کشیدم و بعد از دورانی که تو نافش دادم لبهام رو روی شکمش سر دادم تا نوک سینه هاش و بعد سراغ گردنش رفتم.همزمان با مکیدن گردنش روی دوزانو بلند شدم و خودم رو کشیدم بالای بدنش.طوریکه وسط پام به فاصله کمی از کیرش قرار داشت.اونم دستش رو برد بین دوتا پای من و کیرش رو با دهانه کسم تنظیم کرد و با فشاری که به دوطرف لگنم وارد کرد منو وادار به نشستن روش کرد.وقتی سرکیرش به سختی از حلقه ورودی کسم رد شد انتهای واژنم اون رو حس کرد حس میکردم یکی با دست داره دوطرف دهانه کسم رو میکشه و میخواد جر بخوره.پس اولش با احتیاط و آروم با موج متناوبی که به کمرم میدادم کیرش رو توی کسم عقب و جلو میکردم.کم کم با لذتی که حس میکردم مایع لغزنده به بیرون سرازیر شد و درد کمتر و کمتر میشد و من با شدت و سرعت بیشتری اینکار رو انجام میدادم و اینبار حس خوشایندی که داشت بهم دست میداد نقطه تمرکزش انتهای واژنم بود.روی صورتش خم شده بودم و محو لب گرفتن بودیم.حس لذت باعث شد از صورتش فاصله بگیرم تا سر کیرش محکمتر به انتهای واژنم فشار بیاره. به محض اینکه چشمش به سینه هام افتاد با دوتا دستش گرفت- آخ جوووون،قربون سینه های گرد و خوشگلت برم.سرو گردنش رو از بالش جدا کرد و بالا آورد و دهانش رو به سر سینه هام رسوند.گازهای ریز و کوچیکی که از سر سینه ام میگرفت موجی از لذت رو تو بدنم پخش میکرد تا به همون نقطه انتهای واژنم میرسید.از صدای آه و ناله من اونقدر داشت لذت میبرد که ترسید بی اختیار ارضا بشه ازم خواست از روش بلند شم و طاقباز بخوابم. بین دوتا پام نشست و بعد از اینکه دوباره کیرش رو داخل کسم فرستاد وزن بالاتنه اش رو روی دوتا کف دستش که دوطرف بدنم گذاشته بود انداخت و چون سنگینی وزن بدنش پشت کیر کلفتش بود محکمتر و شدیدتر به انتهای کسم برخورد میکرد و برخورد بیضه هاش به باسنم صدادار بود و بیشتر باعث لذتمون میشد.با دودست به گردنش آویختم و لب توی لب شدیم.بعد از چند لحظه لبهاش رو جدا کرد و همزمان با اینکه داشت کمر میزد دوباره صورتش رو تو گودی گردنم پنهون کرد و از همونجا شروع به لیسیدن کرد و زبونش لغزید و به نوک سینه ام که رسید از صدای آه و ناله بلند من فهمید دوباره دارم ارضا میشم.سرعت کمر زدنش رو بیشتر کرد و دوباره تو نقطه ای از انتهای واژنم نیرویی که متمرکز شده بود آزاد شد و ماهیچه های واژنم با شدت پایان شروع به منقبض شدن کردند.حسام از فشاری که به کیرش داده میشد از خود بیخود شده بود و چنان کمر میزد که خیس عرق شده بود.چشماش مست و خمار از لذتی که داشت میبرد تو چشمام زل زده بود و پی در پی قربون صدقه ام میرفت.همزمان با آه بلندی که کشید با سرعت کیرش رو درآورد و روی شکمم گذاشت و مایع گرمی که با جهش به بدنم ریخت لرزشی به عضلاتش افتاد و در حالیکه نفس نفس میزد فورا بدنم رو با دستمال تمیز کرد و دوباره کنارم خوابید و بغلم کرد و در حالیکه قربون صدقه ام میرفت صورتم رو غرق بوسه کرد.ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *