عشق پنهان (9)

0 views
0%

…قسمت قبلتوی دفتر طبقه بالای فروشگاه نشسته بودم و مشغول رسیدگی به حساب و کتاب مغازه بودم که تلفن زنگ خورد وقتی برداشتم دیدم حمید در حالیکه سعی میکرد آروم حرف بزنه گفت- علی آقا یه خانومی اومده میگه با شما کار داره.شما کجا تشریف دارید؟میدونستم حمید طرف رو نشناخته و نمیدونسته میخوام روبرو بشم یا نه نگفته همونجا طبقه بالا هستم واسه همین پرسیدم- اسمش رو نگفت؟با کمی من من گفت- نه ولی میخواد خودش باهات صحبت کنه.بدون اینکه منتظر جواب من بمونه صدای محکم و آمرانه زنی نا آشنا توی گوشی پیچشید- سلام علی آقا.بنده جودت هستم.به ذهنتون فشار نیارید چون شما منو نمیشناسید.امکان گفتن این موضوع به صورت تلفنی هم بود ولی اهمیتی که این مسئله برام داره منو تا اینجا کشونده و اگر اجازه بدید باید شما رو ببینم.میدونم شما هم مشتاق شنیدن حرفام هستید.راست میگفت صداش اصلا تا بحال به گوشم نخورده بود و لحن صحبت محکم و صریحش باعث شد فعلا بیخیال فاکتورها بشم و بگم- خواهش میکنم خانم،به حمید آقا بگید راهنماییتون کنن دفتر.وقتی وارد شد فهمیدم حدسم در مورد صاحب صدا درست بوده و با زنی روبرو شدم که چهره مصمم و جدی داشت و برحسب اجبار اجتماعی بودن سعی میکرد بزور لبخند رو گوشه لبش حفظ کنه.از سر و وضع آراسته و لباسهای گرونقیمتش به نظر میرسید تاجری هست که واسه معامله سنگینی پیشم اومده.ولی اگر موضوع کار بود نیازی نبود اونجور به هم معرفی بشیم.تعارف کردم و روی مبل روبروی میزکارم نشست.هنوز نمیدونستم قراره چه موضوعی رو مطرح کنه ولی رفتار مودب و محترمانه اش باعث شد رسم ادب به جا بیارم واسه همین اول گوشی رو برداشتم و از حمید خواستم چای و بیسکوییت بفرسته بالا.توی مبل جابجا شد و گفت- نیازی نبود زحمت بکشید.نیومدم زیاد وقت شما رو بگیرم.اگه اجازه بدید حرفهامو باهاتون بزنم و سریع مرخص بشم.- در خدمت شما هستم.- نمیخوام زیاد موضوع رو کش بدم.من سیما جودت هستم.تقریبا دو سالی هست که پسرم با همسر قبلی شما همکار هستند.از شنیدن این جمله عرق سرد به تنم نشست و فهمیدم با بحث خوشایندی روبرو نخواهم شد.ولی ترجیح دادم سکوت کنم تا حرفهاش رو بشنوم.- قبل از اینکه حرفمو بزنم اول بگم ممکنه اومدن من به اینجا زیاد کار درستی نبود.با وجود اینکه ترسی از علنی شدن ملاقات امروز ندارم.ولی این به صلاح هست که نداخانوم در جریان این مسئله قرار نگیره.هنوز از نیت خیر و شر اون خانم خبر نداشتم ولی بوی بدجنسی از حرفهاش حس میشد از طرفی وقتی قضیه به ندا مربوط میشد کنجکاو شده بودم اول بشنوم چی میخواد بگه .فقط سری به نشانه تایید پایین آوردم و وقتی دید آماده شنیدن هستم ادامه داد- چندماه پیش پسرم منو در جریان آشنایی با دختری قرار داد که مدتی بود باهم همکار بودن.ازش خواستم اول بدون هماهنگی قبلی توی محل کارش مارو باهم آشنا کنه. که این اتفاق افتاد و من جای مخالفتی ندیدم.با اطمینانی که به حسام داشتم میدونستم هر کسی رو واسه ازدواج در نظر نمیگیره.وقتی خواستم پا پیش بذارم واسه خواستگاری شنیدم یکسال مهلت میخواد تا درسش تموم بشه و اصرار داشت چون خانواده اش نسبت به روابط قبل از ازدواج سختگیر هستن این مسئله سرپوشیده بمونه.واسه آشنایی بیشتر خواستم خودش به تنهایی رفت و آمد بیشتری داشته باشه تا با خلق و خوی همدیگه آشنا بشیم.مدتی گذشت تا دیدم حسام عنوان کرد که اون خانم یه تجربه ازدواج ناموفق داشته که حاصلش یه پسر 6 ساله هست.بالطبع این مسئله خوشایند من که هزار آرزو و حسرت واسه تنها بچه ام داشتم،نبود.وقتی بنای مخالفت گذاشتم حسام وقتی خونه نبودم تا مانعش بشم برام یادداشت گذاشته بود که در اعتراض به مخالفت شما با ازدواجم از این خونه واسه همیشه دارم میرم.یک هفته خواب و خوراک ازم گرفته شده بود و مثل مرغ سرکنده دنبالش میگشتم.هرچی به موبایلش زنگ میزدم هیچ جوابی نمیداد.به اجبار سراغ ندا رفتم و ازش خواستم از حسام بخواد به خونه برگرده و منم بر خلاف میلم با این مسئله کنار خواهم اومد.تنها دلیل کوتاه اومدن من حسام بود که حاضر نبودم یک لحظه ناراحتی دوریش رو تحمل کنم و در ثانی وقتی بعدها از زبون ندا شنیدم که 5 سال پیش شما اون و بچه اش رو از خودتون روندید و رفتید دنبال زندگی خودتون کم کم با این موضوع کنار اومدم.تا اینکه اون اتفاق واسه سامان افتاد.کم کم متوجه شدم حسام مثل همیشه سرحال نیست و وقتی بررسی کردم فهمیدم شما واسه زندگی دوباره با ندا پیش قدم شدین و اون هم بهتون جواب منفی داده و شک ندارم علت اصلی این قضیه وجود حسام تو زندگیش هست.چون تنها برگ برنده ای که در مقابل من رو کرد پشت کردن شما به خودش و بچه اش بود که با برگشت شما هیچ ارزشی دیگه واسه من نداره.ظاهرا پدر و مادر ندا هم کاملا با من هم عقیده هستند و صلاح و خوشبختیش رو تو زندگی با شما میدونن ولی احساسات مانع میشه تحت فشارش قرار بدن.تصمیم گرفتم شما رو در جریان بذارم تا باز روی برگشتن ندا پافشاری کنید.با اصرارشما و از طرفی موج مخالفت من و پدرومادرش هم شما زندگی از دست رفته تون دوباره شکل میگیره و هم من با خیال راحت میتونم پسرم رو اونطور که دلم میخواد داماد کنم.شوک ناشی از حرفهای سیما جودت زبونم رو بند آورده بود.واقعا از خباثت و خودخواهی اون خانم که پشت نقاب خیرخواهی و دلسوزی پنهون کرده بود،داشتم بالا میاوردم.اونقدر باهوش بودم که بفهمم داره منو به عنوان یه طعمه قرار میده و به قیمت خودخواهی خودش حاضره دست به هر دسیسه ای بزنه.با نفرت گفتم- خانم جودت تعجب میکنم شما که این قدر حساب شده دارید برنامه میریزید چطور اونقدر باهوش نبودید که فکر کنید ممکنه اومدن شما به اینجا نتیجه برعکس داشته باشه و احتمال داره نجابت و پاکی ندا واسه من زیر سئوال بره و به کل منصرف بشم.- کاملا به جا میفرمایید.فکر اونجا رو هم کردم.در اینصورت یقین میدونستم که شما حاضر نیستی پسرتون تو دامن چنین زنی بزرگ بشه.حداقل کاری که میکنید واسه گرفتن پسرت اقدام میکنی.این هم ممکنه دوتا نتیجه داشته باشه.یا ندا بخاطر حفظ بچه اش تسلیم میشه و یا سامان رو به شما میسپاره و حداقل پسر من مجبور نیست تا آخر عمر بچه کس دیگه ای رو بزرگ کنه.جمله آخرش چنان منو بهم ریخت که با عصبانیت گفتم- متاسفانه شما چشماتون رو بستید و از ابتدا هر توهینی دلتون میخواد دارید میکنید.من و ندا هنوز نمردیم که شما واسه پسرمون تعیین تکلیف کنید.متاسفم از اینکه با کم عقلی خودم ندا و سامان رو تو یه همچین موقعیتی قرار دادم.کاش اون روز اونقدر پخته بودم که فکر عواقب کار کثیف خودمو ببینم.خانم محترم اگه با زیر و رو کردن گذشته من امیدوار شدید اونقدر رذل و نامرد هستم که یکبار دیگه خنجر دست بگیرم و از پشت به خانم و بچه ام بزنم سخت در اشتباهید.واسه اینکه روشن بشید عرض میکنم من حتی اگر بخوام هم نمیتونم سامان رو از ندا پس بگیرم چون وقتی داشت خیلی راحت از سر راه من کنار میرفت فکر اینجای کار رو کرده بود.با عقل و منطق و دوراندیشی که تو ندا سراغ دارم بهش اطمینان دارم درست ترین تصمیم رو واسه زندگیش خواهد گرفت.آقای صولتی من حسام رو بیشتر از هر کسی میشناسم.مطمئن هستم که نمیتونه با سامان کنار بیاد.چون احساسش از وقتی شما برگشتید نسبت به سامان کلی فرق کرده.میفهمم که اونروز به خاطر عشق ندا حاضر بود پسر شما رو روی چشماش بذاره.ولی الان که ندا راه دیگه هم جز به یدک کشیدن سامان تو زندگی با حسام داره دچار تردید شده.از طرفی هم شما جوونها اونقدر مغرورید که از روی حس تصمیماتی میگیرید که بعدها متوجه جزع و فزع ما بزرگترا میشید.زندگی ندا با حسام دوامی نداره.چون من تردید رو تو چشمای بچه ام میخونم.اون هنوز خام و جوونه.متوجه نیست میخواد تو چه رودخونه وحشی و بزرگی تو مسیر مخالف شنا کنه.این مسئله از روز پیش چشمم روشن تره و میخوام قبل از اینکه مهر یه زندگی ناموفق تو پیشونی بچه ام بخوره جلوی این کار رو بگیرم.خانم جودت من حاضر نیستم از طرف من ندا متحمل کوچکترین رنجشی بشه.راه رو اشتباه اومدید.درسته که همین الان هم آرزوی لحظه به لحظه من هست که ندا به زندگی با من برگرده.ولی امکان نداره سر سوزنی باعث رنجشش بشم.شاید تعجب کنید و اصلا به مذاقتون این حرفم خوشایند نیاد ولی ندا مثل یه جواهر بی قیمت هست که زندگی باهاش لیاقت میخواد.چندان هم ادعای عقل شعور نکنید چون تا اینجا پسرتون ثابت کرده پخته تر و باهوش تر از شماست.به همین دلیل هم مثل زباله از خونه ات پرتش کردی بیرون؟اجازه نمیدم بیشتر از این به مادر بچه ام توهین کنی.من آشغال بودم که لیاقتش رو نداشتم.و شما که حاضرید به خاطر خودخواهی خودتون احساسات آدمها رو زیر پاتون له کنید.اگر نیت خیر تو سرتون داشتید نیاز نبود دزدکی سراغ من بیایید و بخواهید منو طعمه واسه رسیدن به هدفتون قرار بدید.پیشنهاد میکنم به جای اینکه به هر ریسمانی چنگ بزنید تا آدمها رو وادار کنید به میلتون رفتار کنن دلیل منطقی واسه حرفتون داشته باشید.نه به صرف اینکه فلان خاله خان باجی پشت سر شما حرف خواهد زد که واسه پسرش یه خانم بیوه رو گرفته با سرنوشت پسرتون بازی کنید.در حالیکه بدنش از عصبانیت میلرزید از جا بلند شد و گفت- فکر میکردم به عشق پسرت برگشتی.گفتم مرد شدی و برگشتی خانم و بچه ات رو حمایت کنی تا زنت مجبور نباشه با عشوه و ادا خودش رو به یه پسر مجرد قالب کنه.آشکار زهر خودش رو ریخت.کنترلم از دستم خارج شد و محکم روی میز کوبیدم و گفتم- حق نداری پشت سر ندا اینطوری حرف بزنی.برو گمشو از اینجا بیرون.شاید اگر هر خانم دیگه ای بود گریه زاری اش میگرفت.یا تو این موقعیت میشد ضعفش رو دید.ولی چموش تر از این حرفها بود.بدون اینکه ذره ای سر فرو آورده باشه روی پاشنه چرخید و محکمتر از وقتی اومده بود به طرف درب بیرون رفت و پشت سرش درب رو محکم به هم کوبید که از صدای بلندش از جا پریدم.دیگه حوصله کار کردن نداشتم.کتم رو پوشیدم و از دفتر زدم بیرون.نای راه رفتن نداشتم.تمام امیدم بابت برگردوندن خوشبختیم دود شده بود.باز شده بودم همون مرده متحرکی که قبل از دیدن سامان و ندا بودم.با حال نزار سوار ماشینم شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم.ندا داشت تو اون آتیش غرورش هم خودش رو میسوزوند و هم منو بچه ام رو به دنبال خودش فنا میکرد.نمیفهمید تو این زندگی میتونه مثل یک ملکه حکومت کنه.اونوقت حاضر بود تا آخر عمر کلفتی اون مادر فولادزره رو بکنه تا اجازه بده پسر کاکل زریش یه جرعه خوشبختی تو حلقش بریزه.با حرص رانندگی میکنم و مثل دیوونه ها با خودم حرف میزدم.آخه ندا من چی به تو بگم؟دختره کم عقل که فکر میکنی چشمم به موقعیت اجتماعی تو افتاده.آخه اینا به چه درد من میخوره.چرا نمیفهمی من خسته تر از اونم که دنبال عشق و عاشقی و هیجان باشم.مثل بچه ها دست منو گرفتی تو تازه نفس و من از نفس افتاده،منو هی به دنبال خودت میکشونی.من فقط دلم یه زندگی بی دغدغه میخواد.نمیخوام مثل یه پازل تیکه و پاره هر گوشه زندگیم رو از یک طرف جمع کنم.دیگه به چه زنی اعتماد کنم واسه یه شروع تازه؟یه زندگی پر از دلهره و استرس اینکه کی بهت خیانت میکنه؟بعدشم تا آخر عمر جلوی تو گردن کج کنم و بچه مو گدایی کنم.بسه دیگه من هرچی آزمون و خطا کردم.نوبت تو شده دست به ریسک بزنی؟خاک برسرت علی که همه این بلاها رو خودت به سر خودت آوردی.اونروز که دنبال اون عفریته رو گرفتی زنتو ول کردی چشمت دربیاد و برو از دهن گرگ بکشش بیرون.فقط میخواستی بندازیش تو بغل یه نره غول که حالا اون طفل معصوم خام محبتهایی بشه که یه روزی چشم میمالوند از تو نصیبش بشه.تو دنیا تنها زنی که میتونستم روش قسم بخورم تا باشی به پات هست ندا بود.اون چند نفری که سر راه زندگیم قرار گرفته بودند همه تو این امتحان مردود شده بودند.دیگه بس بود نمیتونستم یکی یکی عمرم بذارم پای معلوم شدن نتیجه امتحان از خانم زندگیم.از سر کوچه که با ماشین وارد میشم چشمم به آزرای نقره ای که کنار دیوار خونه عزت خانم اینا پارک شده میوفته پاهام سست میشه.طوریکه به سختی گاز و کلاج ماشین رو عوض میکنم.بفرما شاهد از غیب رسید.خانم گند زد به سرتا پای زندگیمون حالا خرم و خرامان کنار دست شوهر احمقش میشینه و تشریف میاره خونه مادر هرزه تر از خودش مهمونی.از در خونه که میرم تو هرم صورتم باعث میشه وقتی مادرم میگهخاک بر سرم،علی جان مادر چرا مثل لبو قرمز شدی؟نکشوندم جلوی آینه ببینم چه ریختی شدم.ندیده میتونم حدس بزنم.بدون کلامی میام از پله ها برم بالا که مادرم صدام میکنهمگه ناهار نمیخوری؟پیرزن بدبخت انگار نه انگار با من حرف میزنه.همین که میگممن خوردم مادر من،فقط خسته ام میخوام بخوابمبره خدارو شکر کنه که تحفه نوظهورش باهاش یه جمله حرف زده.ولی میدونم مادر اونقدر مهربونه که میفهمه باز با خودم درگیرم.در اتاق خواب رو که باز میکنم دوباره گذشته تو ذهنم زنده میشه و صدای مریم تو گوشم میپیچه- جون مریم تمومش کن دیگه.بذار زنت بشم لعنتیییییی.بذار عروست بشم علی جون.من تو سکوت فقط چهره عرق کرده مریم رو میدیدم که با چشمهای برق افتاده از نم اشک التماسم میکرد.ولی من نمیخواستم مریم بازیچه شهوت من بشه.اگه نمیشد چی؟ این منتهای نامردی بود اونم در حق کسی که از جونم برام عزیزتر بود.هفت سال تمومه درب خونه عزت پا بدر شده بود قبله گاه من.هفت سال وقتی در خونه رو باز و بسته میکردم چشمام دنبال چماش میگشت بلکه از گوشه قاب پنجره ای،لای درب خونه یا حتی روزنه آجر کنده شده گوشه حیاط قدیمی خونشون تیر نگاهش خلاصم کنه از این همه التهاب.کاش مریم من میمردم و نمیدیم مرگ یک فرشته رو.چطور اون فرشته معصوم و پاک شد دیو زشتی که خونه ام رو آتیش زد و راهش رو کشید و رفت.میام رو تخت قدیمی دوران مجردیم دراز بکشم ناله چوبهای کهنه اش تو گوشم طنین میندازه و باز صدای آه و ناله های شهوت انگیز مریم تو گوشم میپیچه.- بذار منم لذت رو باهات حس کنم دیگه عوضیییی- چرا نمیذاری بره تو بدنم؟نکنه عارت میاد من خودمو زنت بدونم؟علی جون،تو هفت ساله مرد منی و وقتی همه روحم درگیرته میخوام همه تنم هم در اختیارت بذارم.میخوام ازم لذت ببری.اندام ظریفش که مثل تندیس برهنه مریم مقدس برام پاک و بی نقص بود رو تو بغلم گرفته بودم و مثل پروانه ای که روی گل خوشرنگ و شاداب بالهاش رو پهن میکنه تا استراحتی کنه داشتم از شهد لبهاش میمکیدم.دیو شهوتم رو تا اونجا که تونسته بودم غل و زنجیر کرده بودم ولی اینبار از دیو وجود مریم غافل شدم.آخه منکه جز فرشته چیزی نمیدیدم.رطوبت عرق بدنمون یکی شده بود و مایع گرم و لزجی که طبق معمول بدون کوچکترین تلاشی به قول خودش به محض دیدنم تو یه جای خلوت و استشمام بوی تنم از لای پاش سرازیر میشد باعث میشد بدنم با کوچکترین نیرویی رو بدنش بلغزه یک آن مریم خیلی ماهرانه موجی که به مهرهای کمرش داد باعث شد با یه حرکت سریع شمشیر مردونگی منوبا غلاف زنونگی خودش بلعید.من که پایان قدرتم توی دستام بود که هرچی رومانتیک تر تو بغلم بگیرمش و اونقدر محو بوسیدن و لبهای داغش بودم که نفهمیدم مریم منتظر فرصت هست که طناب اسارت به گردنم بیندازه.تا حالا من و اون تا این حد ما نشده بودیم.داغی بی حد و حصری که نقطه شروعش تو عمیق ترین نقطه اشتراک بدنهامون بود مثل آتیشی که به فتیله دینامیت زده میشد و هر آن صدای انفجاری مهیب دنیا رو برمیداشت شروع به پیشروی کرد و چند ثانیه بعد صدای جیغ و گریه زاری اش داشت همه دنیا رو خبردار میکرد.اونقدر ترسیده بودم که همه حس رخوتی که از لذت هم آغوشی باهاش بهم دست داده بود جاش رو به ترس داد.وقتی بلند شدم هیچ کجا جز لای پای مریم و آلت من خونی نشده بود.نفس راحتی کشیدم که اثری از جرم نکرده من به ملحفه باقی نمونده.اونقدر عشق کورم کرده بود که همه چیز به نظرم طبیعی میومد.مریم همچنان شیون میکرد و من اونقدر هول شده بودم که نمیدونستم باید دلداریش بدم یا بهش تشر بزنم.باز عشق احمقانه اومد وسط میدون و قدرت تجزیه و تحلیل عاقلانه رو ازم گرفت و باعث شد با پایان وجود بغلش کنم و نوازشش کنم وبابت زنجیر ندامتی که به دست و پام بسته ازش تشکر کنم.ترس و وحشت تا یکهفته اجازه نمیداد بینمون اتفاقی بیفته تا اینکه دوباره جوش و خروش شهوت جوونی کار دستم داد و با این منطق که دیگه کار از کار گذشته حالا بعد یه فکری به حال این موضوع میکنیم دوباره روال گذشته رو پیش گرفتیم.بازهم قرارهای پنهونی تو طبقه بالا خونه پدریم و عشق و شهوت و هیجان.روز به روز مریم بی پرواتر میشد.اواخر دیگه حتی وقتی مادرم خونه بود وادارم میکرد هر جور مونده من از وسط طبقه اول ردش کنم و بریم طبقه بالا هر بار به یک بهانه.یکبار دلتنگی و بار دیگه شهوت و بار بعد ترس از تنهایی و غیره…..تا اینکه زمزمه دختر حاج رضا شایگان تو خونه مطرح شد و من ندیده فقط گفتم نه.ولی هنوز به پاس هرزه گیها و هفت هشت شوهری که عزت عوض کرده بود جرات نداشتم حتی نفس بکشم و بگم نیم نگاهی به در خونه عزت خانوم میندازم.طبق کتاب قانون آبروداری که پدرم نانوشته تو مغزمون فرو کرده بود عشق مریم ننگ و عار بود.از نظر اهالی محل هرکس از در خونه عزت میرفت تو مجرم و گناهکار بود.چه برسه به من پسر حاج رسول صولتی بشه داماد عزت و دائم در رفت و آمد باشه.بین حریم پاک و مقدس خونه حاج رسول با خونه غرق بی آبرویی عزت پا بدر.این لقبی بود که به مادر مریم داده بودند.ولی مریم همه ته قلبشون به پاکیش ایمان داشتند و نهایت رحمی که بهش میکردند این بود که نادیده بگیرنش.از بچگی از بازی با دختربچه های محله محروم بود.شروع دوستی من و مریم از جایی شد که یه روز غروب که از مدرسه برمیگشت دوسه تا پسر که میدونستند مرد غیرتمندی تو خونه عزت نیست تا بعد حقشون رو کف دستشون بذاره دختره طفل معصوم رو بین تیر کوچه و دیوار گیر انداخته بودن و میخواستن اذیتش کنن.داشتم از دبیرستان برمیگشتم خونه .توی تاریکی غروب صدای جیغ خفیفی به گوشم خورد.صدا از پشت وانت قراضه ای که دوسه قدم جلوتر از من کنار کوچه پارک شده بود میومد.پا تند کردم و وقتی رسیدم خون غیرت بچه محلی جلو چشمم رو گرفت و تا میخوردن اون دوتا عوضی رو زدم و وقتی دیدن حریف زورم نمیشن پا به فرار گذاشتن.وقتی برگشتم تا مریم رو راهی خونه کنم دیدم کیف و کتاب خاکیم رو داد دستم و با شرم دخترونه در حالیکه گونه هاش از خجالت سرخ شده بود سرشو زیر انداخت و زیر لب تشکر کرد و رفت.واسه اولین بار صورتش رو از نزدیک میدیدم.چشمهای درشت میشی که توی صورت مهتاب گونش هر مردی رو به چالش میکشید.مریم بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه با سرعت ازم دور شد و رفت توی خونه و درب رو بست ولی من همچنان مثل مجسمه ایستاده بودم و نگاه میکردم.مریم با چشماش جرقه آتیشی رو زد که زندگیم رو سوزوند و خاکسترنشینم کرد.عشق مریم مرز بین آبرو و بی آبرویی رو برام محو کرده بود. نمیفهمیدم کوچیک و بزرگ محله میگفتن عزت همزمان صیغه سه تا مرد میشه.فرض میگرفتم میتونم با فرضیه دین و ایمان که پدر و مادرم بهش پایبند بودن میگفتم مگه دیدید که تهمت میزندید.ولی گند زندگی خانوادگی مریم یکی دوتا نبود که بشه پاک کرد.باباش هم یه معتاد مفنگی بود که عزت که از دست کتکهاش که از شدت خماری وادار به هر کارش میکرد،خسته شده بود عمدا مواد گذاشت تو خونه و سر بزنگاه مامور خبر کرد و بعدشم سر شوهرش رو فرستاد بالای دار.دیگه بعد از چند سال اونقدر مریم بی پروا رفتار میکرد که مادرم پی به رابطه مون برده بود ولی به روی من نمیاورد حس مادرانه اش بهش میگفت دیر بجنبه آبروی خانواده رو بردم به زور ندا رو واسم خواستگاری کردند.وقتی ندا رو دیدم کوچکترین ایرادی نمیتونستم بگیرم جز اینکه بگم من دوسش ندارم.ولی عشق کوچه و خیابون تو قاموس پدر و مادر من نبود و میگفتند مهرش بعد از ازدواج به دلت میشینه .جرات نداشتم با مریم درمیون بذارم.مونده بودم چه خاکی سرم بریزم.زمزمه تدارک نامزدی به گوش مریم رسید و واسه اولین بار تو این هفت سال باهام قهر کرد که چرا ازش مخفی کردم.اونم بیکار ننشست و وقتی یه شب پدرم از مغازه به خونه برمیگشت جلوش رو گرفت و هرچی بینمون بود به حاجی کسکش حروم زاده گفت.اونشب فقط دیدم پدرم قلبش گرفت و وقتی رسوندیمش بیمارستان دکتر تشخیص داد سکته خفیف کرده.سالها طول کشید تا فهمیدم چطوری پدر با پول دهن عزت رو بسته و همیشه خودم رو گناهکار میدونستم و فکر میکردم مریم خانومی و گذشت کرده که شاهد ازدواج من و دختر دیگه ای بوده و دم نزده.تصمیم گرفتم پای مریم بایستم ولی هنوز سرمایه و پشتوانه مالی نداشتم و من که از بچگی تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم میترسیدم پشت پا به همه چیز بزنم.میدونستم اصرار و پافشاری باعث میشه پدرم با لباسهای تنم از خونه بیرونم بندازه.یادمه وقتی تصمیمم رو به مریم گفتم اشکهاش که مثل بارون بهاری روی صورتش رون بود فوری بند اومد و من که فکر میکردم بیشتر از این حرفها تلاش کنم تا از دستش ندم،خیلی راحت راضی شد.بعد از نامزدی پدر که حالا دیگه منو واسه خودش مرد حساب میکرد و دوست نداشت تا آخر عمر وابسته جیبش باشم حاضر بود هرچقدر سرمایه احتیاج داشتم واسه کار در اختیارم بذاره که هر چه بیشتر به زندگیم دلگرم بشم.اول از همه یه آپارتمان نقلی تو محله ای دور خریدم و مریم رو فرستادم اونجا زندگی کنه.اهل محل فکر میکردن مریم دانشگاه قبول شده و واسه درس خوندن رفته شهرستان،واسه همین پدر و مادر من هیچوقت شک نکردند که غیبت مریم از اون محله زیر سر من باشه.واسه اینکه حوصله اش تنهایی سر نره یه ماشین خریدم و در اختیارش گذاشتم و هر چقدر اراده میکرد پول تو دست و پاش میریختم تا با دوستای جدیدش خوش بگذرونه.به ظاهر سرمو انداختم زیر و مثل یه پسر سربراه زندگی تشکیل دادم ولی قبله گاه من خونه مریم بود.در ظاهر با ندا زندگی تشکیل دادم ولی فقط جسمم مطیع بود.از کوچکترین فرصتی استفاده میکردم تا پربزنم برم پیش مریم و باهاش با عشق راز و نیاز کنم.تنها امیدم این میون به ندا بود.تصمیم داشتم اونقدر بهش بی محلی کنم که از دستم به ستوه بیاد تا صداش دربیاد و ازم جدا بشه.هر چقدر مریم رو متعلق به خودم میدونستم ندا رو به چشم یه مهمون موقت میدیدم که اونقدر با ملاحظه و متین بود که دلم نمیومد بهش بی احترامی کنم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که ندیده بگیرمش.شب عروسیمون ندا با هزار امید و آرزو پا به خونه ام گذاشت.وقتی همه مهمونها رفتند و تنها شدیم نگاهم تو چهره معصومش که افتاد دلم نیومد برنجونمش.از طرفی اونقدر مریم گریه زاری کرده بود تا مجبور شدم بهش ثابت کنم چقدر دوستش دارم و بهش قول دادم شب عروسیم رو هر طور شده پیش اون به صبح میرسونم.با درموندگی رفتم روی کاناپه کنار ندا نشستم و گفتم- ندا جان شرمنده من باید چند ساعت تنهات بذارم.اشکالی نداره؟از تنهایی که نمی ترسی؟با حجب و حیای دخترونه سرش رو زیر انداخت و با مرواریدهای دامنش شروع به ور رفتن کرد و گفت- از نظر من ایرادی نداره.ولی این وسط نظر من هیچ اهمیتی نداره.ممکنه از نظر بزرگترها اشکال داشته باشه.توی این جمله اش هزار تا حرف نگفته وجود داشت.ولی متوجه اعتراض پنهانی که توی جمله اش بود نشدم.واسه همین گفتم- اونا دیگه اونقدر خسته ان که حوصله ندارن زاغ منو و تو رو چوب بزنن.یکی از دوستان صمیمیم تصادف کرده و نیاز به کمک من داره.میرم و زود برمیگردم.اگه میترسی در خونه رو قفل کن و بخواب.کاری هم داشتی میتونی به موبایلم زنگ بزنی.نمیدونم از لحن قاطع من بود یا نجابت اون که هیچ اعتراض دیگه ای نکرد و من سریع قبل از اینکه چشمهام اولین دروغم رو رسوا کنه خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون تا خودمو زودتر به مریم برسونم. ادامه…نوشته نائیریکا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *