…قسمت قبلحاضر بودم آلت مبارک رو نداشتم ولی یک دماغ خوشگل و خوش دست داشتم، از بچگی هر چی بدبختی و گرفتاری داشتم سر همین دماغ خرطوم شکل بود ، دماغی که به آلت مبارک زکی گفته بود رشدش از رشد قدم هم بیشتر بود .وقتی چشمام رو باز کردم با چهره برافروخته و نگران مبینا و در کنار اون دختری که باهاش تصادف کرده بودم مواجه شدم، وقتی به هوش اومدن من رو دیدن لبخندی به روی چهرشون نمایان شد که انگار دنیا رو بهشون دادن ، از قدیم الایام از خون میترسیدم ، موقعی که در حال شیرینی خوردن بودم دماغم خونریزی میکنه و بعد از دیدن خون ها از هوش میرم ، از روی تخت بلند شدم و لبه تخت نشستم ، در حالی که با چشمام در حال خوردن مبینا و دختره بودم رو به مبینا میکنم و میگم تو از جون من چی میخوای… من یک غلطی کردم ازت عذر میخوام در حالی که بغض کردم و اشک توی چشمام جمع شده ادامه میدم ببین مبینا من بهت قول میدم دیگه دختر بازی نکنم … قول میدم پسر خوبی باشم … فقط آبروم رو نبر مبینا در حالی که بهم زل زده و چشماش گرد شده نفس عمیقی میکشه ، به محض اینکه میخواد حرفی بزنه دختری که باهام تصادف کرده به حرف میاد و میگه ببخشید مثل اینکه من اینحا مزاحمم با اجازه بدون شنیدن جواب از اتاق خارج میشه ، پارچه سفید رنگی که روی تخت انداخته شده رو برداشتم و در حالی که سرم رو پایین انداختم پارچه رو روی سرم میندازم.نگاهم به آلت مبارک میفته ، با دستم کش شلوار و شرتم رو میگیرم و کمی به جلو میکشم ، انگار صد ساله که خوابیده ، دستی به روش کشیدم وسعی کردم کمی قربون صدقش برم ترجیح دادم کمی باهاش صحبت کنم ببین عزیز دلم میدونم که خیلی بهت سخت گذشته ولی بدون که واقعا از ته قلبم دوستت دارم و عاشقتم انگار نه انگار داری باهاش صحبت میکنی هیچ تحرکی نشون نمیده بعد از کمی مالش به حرفام ادامه میدم عزیزم تو تنها کسی بودی که از بچگی باهام بودی و از وقتی یادمه دوستت داشتم و همیشه به یادت بودم … واسه تو دست به هر کاری زدم… سامان بدون تو معنا پیدا نمیکنه…. نفسمی مثل اینکه بخار از این بلند نمیشه، بیخیالش میشم ، صداهایی به گوشم میرسه پارچه رو از روی سرم برمیدارم مبینا رو رو به روی خودم میبینم ، در حالی که هق هق میکنه اشک توی چشماش جمع شده ، شروع به صحبت میکنه سامان به خدا منم عاشقتم و دوستت دارم منم از بچگی عاشقت بودم و همیشه به یادت بودم از شنیدن این حرفا چشمام گرد شده و دهنم باز مونده ، با خودم کمی فکر میکنم ، از جونور بودن خودم خندم میگیره در حالی که لبخندی روی صورتم دیده میشه شروع به صحبت کردم ببین مبینا من دوستت داشتم و دارم در این شکی نیست … دوست دارم همیشه مال من باشی و همیشه کنارم بمونیحرفام تاثیر خودش رو گذاشته ، طی یک حرکت سریع خودش رو توی بغلم میندازه ، صورتش رو روی شونه ام میزاره و شروع به گریه زاری میکنه، سعی میکنم به خودم فشارش بدم تا حداقل واسه امشبم یک سوژه مناسب داشته باشم، صورتش رو عقب کشیدم پیشانیش رو بوسیدم و گفتم گریه زاری نکن عشقم طاقت اشکات رو ندارم نمیدونم چی میشه وقتی به خودم میام در حال مکیدن لب های مبینام، کمی از خودم دورش میکنم به چشمای عسلیش زل میزنم چند ثانیه بیشتر طول نمیکشه لب هامون دوباره توی هم قفل میشه ، صدای ملچ ملوچمون راه افتاده. نگاهم به چهارچوب در خورد پرستار در حالی که آمپولی به دستشه ماتش برده و با دهانی باز داره ما رو نگاه میکنه، از طرز ایستادن پرستار خندم میگیره، مبینا رو از خودم دور میکنم و با اشاره بهش میفهمونم چه اتفاقی افتاده، نگاهی به پرستار میکنه ، پرستار وقتی وضعیت رو میبینه سریعا از محل حادثه دور میشه، بعد. از کارهای ترخیصم از ببمارستان بیرون میایم ، دختری که باهام تصادف کرده لبخند زنان بهمون نزدیک میشه و بعد از تشکر به خاطر رضایت دادن خواهش میکنه که برسونمون، از اونجایی که طاقت دیدن خواهش کردن خانوم ها رو ندارم قبول میکنم ، از مبینا درباره محل اقامتش میپرسم که میگه من اینجا دانشگاه قبول شدم و واسه كارهای ثبت نام تنها اومدم و هتل اتاق گرفتم چرا تنها؟آهی میکشه و میگه مادرم با دوستاش رفته کیش پدرم رو هم که خودت میدونی گرفتاره… بهش پیشنهاد دادم به خونه ما بریم اولش مخالفت کرد ولی بعد از اینکه فهمید تنهام با کمی فکر قبول کرد. بعد از دادن آدرس به دختره که اسمش مهسا بود به طرف خونه راه افتادیم. ماشینش رو جلوی در خونه متوقف کرد ، ازش خواستم که بیاد داخل خونه که تشکر کرذ و گفت کار دارم باید برم نگاهی به مبینا کردم وقتی دیدم کمی از ماشین فاصله داره سرم رو کمی از شیشه داخل بردم و گفتم میشه یک خواهش ازتون بکنم مهسا خانوم؟ خواهش میکنم … بفرمایید حقیقتش من از شما خوشم اومده و یک جورایی به دلم نشستین اگر امکانش هست شمارتون رو بدید تا بیشتر آشنا بشیم با هم … در پایان مدتی که داشتم این حرفها رو میزدم زیر چشمی مبینا رو زیر نظر داشتم… مهسا نگاهی از روی خشم به مبینا بعد هم به من مینداره و با اشاره مبینا رو نشون میده، لب و لوچه ام رو آویزون میکنم و ملتمسانه بهش نگاه میکنم و میگم شمارت رو بده توضیح میدم بهت … خواهش میکنمشمارش رو میگه و بعد از به ذهن سپردن سریعا تشکر میکنم و خداحافظی میکنم ،در حالی که نیشم تا بناگوشم باز بود به طرف مبینا رفتم . مببنا هنوز در حال کنکاش اطرافش بود ، سامان اینجاها چقدر عوض شده مگه قبلا اینجا اومدی؟تعجب میکنه و میگه وااااا … مثلا خونمون قبلا اینجا بوده هااادر حالی که از خنده روده بر شدم بهش میگم عزیزم قرار نیست هر جا خونه ما باشه خونه شما هم با ما بیاد. ما الان ده ساله از اون محله اومدیم اینجا…در حالی که حس میکنم داره با خودش کلنجار میره و دو دوتا چهارتا میکنه ادامه میدم بیا بریم تو خوشگل خانم گیج من در خونه رو باز میکنم و میریم داخل، بعد از طی کردن سه طبقه جلوی در واحدمون ایستادم ، بعد از باز کردن در تعارف میکنم و میریم داخل .چراغ ها رو روشن کردم و گفتم خانومی تا یک نگاهی به خونه بندازی من برم دستشویی و برگردم… با سر تایید میکنه. توی دستشویی بعد از دیدن آلت مبارک بهش قول امشب رو میدم و میگم خوشگل من تو باعث شدی این تیکه ناب نصیبم بشه ، بهت قول میدم امشب جبران کنم، تا صبح میری یک جای گرم و نرم انگار نه انگار که داری باهاش صحبت میکنی . هیچ احساسی به حرفام نشون نمیده. وقتی وارد پذیرایی شدم از دیدن صحنه ای که دیدم کاملا شوکه شدم .مبینا تلویزیون رو روشن کرده و در حالی آهنگ شادی در حال پخشه . لباساش رو در آورده و با یک تاپ و شورت در حال رقصیدنه.خدایا یکی اینو از برق بکشه …از پشت بهش نزدیک شدم و طی یک حرکت خیلی سریع سینه هاش رو از پشت چنگ زدم و در دست گرفتم . کمی شوکه شد ولی به رقص خودش ادامه داد ، من رو دنبال خودش از این ور به اونور میکشوند، خسته شدم و روی مبل نشستم همچنان به رقصش ادامه داد ، خدایا این چه نوع جونوریه انگاری عقده رقصیدن داره، انگاری شانس باهام یار نبود چون به محض تموم شدن آهنگ بلافاصله آهنگ شاد دیگه ای شروع میشد ، در یکی از صحنه هایی که بهم نزدیک شد آماده شدم و پام رو جلوی پاش گذاشتم خیلی سعی کرد تعادل خودش رو حفظ کنه ولی موفق تر من بودم در حالی که تعادلش بهم خورده بود کمی پیچ و تاب خورد و …فقط حس درد شدید از ناحیه چشم، دماغ و دهان و مهم تر از همه از ناحیه تخم چپ میکردم ، خودش رو از روم جمع کرد و کنارم نشست ، نمیدونستم کجام رو بگیرم ، زانوش زده بود آلت مبارک و بیضه سمت چپ رو ناکار کرده بود، انگشت وسطی دستش توی دماغم بود ، کف دستش روی دهانم بود و سرش توی چشمم، از درد به خودم میپیچیدم ، مبینا فقط نگاه میکرد، میشد خجالت رو از توی چشماش خوند ،همه دردهام به کنار درد بیضه هام به کنار ، سریعا از روی مبل بلند شدم و برای تسکین دردم شروع به ورزش کردن کردم . از بشین پاشو گرفته تا دراز نشست و شنا .خیلی درد عجیبی بود کم کم داشت دردم آروم میشد نگاهی به مبینا انذاختم توی چهرش میشد هزارن علامت سوال و تعجب رو دید ، بعد از اینکه کمی که آروم شدم به آشپزخونه رفتم و با دو لیوان آب معدنی برگشتم ، به دلیل مسایل مالی خیلی وقت بود نوشیدنی غیر از آب معدنی توی یخچالمون یافت نمیشد ، اونم به خاطر سنگ کلیه داشتن من بود و گرنه همونم نبود و به جاش آب معمولی بود ، البته در مواردی دیده شده بود که پدرم شیشه های که نصفشون آب معدنی داره رو جهت صرفه جویی با آب معمولی پر میکنه ولی هیچ وقت هیچ کس نتونست این رو ثابت کنه ، بعد از خوردن آب ها ازش خواستم کمی با هم اسنراحت کنیم ، با سر تایید کرد پیشنهاد دادم به اتاق. من بریم ، اتاقی که تشکیل شده بود از یک تخت ، کامپیوتر و وسایل جانبی …نقشه های شومی در سر داشتم آلت مبارک تکونی به خودش داده بود و منتظر بود تا به نوایی برسه ، دوست داشتم هر چه سریعتر به قولم عمل کنم ، با هم دیگه روی تخت دراز کشیدیم دستم رو دور گردنش حلقه کردم کمی به خودم فشارش دادم بعد از چند لحظه لب تو لب شدیم و این تازه شروع کار بود ، خودم و آلت مبارک خوب میدونستیم قراره چه اتفاقاتی بیفته …حالا در کنار مبینا آرامش پیدا کرده بودم ، با اینکه اولش فقط برای سکس میخواستمش اما وقتی کمی باهاش معاشقه کردم به این نتیجه رسیدم که میتونه گزینه ی مناسبی برای آینده ام باشه ، انسان بعضی وقت ها واقعا تحت تاثیر محیط اطراف قرار میگیره ، با خودم کلنجار میرم واقعا دوستش دارم و عاشقشم ، از شیطان درونم صداهایی میاد داره یه چیزایی بهم الهام میشه سامان از تو بعیده … تو و عاشق شدن … سامان بعد از اینکه کارش رو ساختی مثل بقیه ولش کن … سامان تو نباید به کسی دل ببندی با صدای مبینا به خودم میام سامان میشه ولم کنی؟ دارم خفه میشم مثل اینکه بدجور به خودم فشارش دادم ، در حدی که توان صحبت کردن نداشته و واقعا نفسش داشته بند میومده، توی یکی از لحظاتی که کمی از خودم جداش کردم این حرف رو میزنه، سریعا از خودم جداش میکنم همزمان با اینکه به طرف صورتش فوت میکنم تا سر حال بیاد با دستام بدنش رو باد میزنم، کمی سر حال میاد و شروع به صحبت میکنه خیلی عوضیی سامان … داشتی به چی فکر میکردی ؟… دداشتم واقعا خفه میشدم دیوونه توی پایان مدتی که این حرف ها رو میزد لبخند موزیانه ای میزدم.بدون اینکه جوابی بهش بدم دستام رو دورش حلقه کردم و لب هاش تسخیر کردم ، لب های قلوه ای که فقط به درد مکیدن میخورد ، دستم رو کمی با سینه هاش مماس کردم و از روی تاپ لمسشون کردم چیزی جز سوتینش حس نمیکردم کمی فاصله گرفتیم دلم میخواست زودتر عملیات رو شروع کنم ،سرش رو به خودم نزدیک کردم ،اینبار میخواستم گردنشو بمکم ولی انگاری فکر کرد میخوام ازش لب بگیرم دهانش رو باز کرد ، همزمان به طرف گردنش هجوم بردم ، حس درد کردم .باز هم دماغم کار دستم داده بود، مبینا با شدت پایان دماغم رو گاز گرفته بود ، یکی نبود بگه آخه دماغ تو توی دهن اون چیکار میکرد .با وجود درد بسیار زیادی که داشتم سعی کردم به روی خودم نیارم، دوباره بهش نزدیک شدم و لبام رو روی گردنش گذاشتم و شروع به بوسه زدم ، همه قسمت های گردنش رو بوسه بارون کردم کم کم به طرف بدنش میرفتم ، دستام رو روی سینه هاش گذاشته بودم و در حال مالش سینه هاش بودم ، صدای اوممم اومممش فضا رو پر کرده بود ، از جاش بلند شد و سوتینش رو باز کرد از دیدن چیزهایی که میدیدم از طرفی تعجب و از طرفی داشتم لذت میبردم ، تعجب از این همه زیبایی که خدا بهش داده بود،نتونستم خودم رو کنترل کنم و شروع به مکیدن کردم طوری میمکیدم که خودم هم به ندید پدید بودن خودم شک کردم ، صدای آه و ناله مبینا در اومده بود ، باید کار رو تموم میکردم دستم رو بین پاهاش کشیدم … از ترس و دلهره به هوا پریدم سریع خودم رو جمع و جور کردم ،بهترین فکری که به ذهنم رسید فرار بود ، دوان دوان به سمت در اتاق گام برداشتم وقتی دستگیره در رو پایین کشیدم پایان امیدهام نابود شد.در قفل بود ، پایان بدنم میلرزید در حالی که تپش قلبم به شدت زیاد شده بود خیلی آروم سرم رو به طرف مبینا چرخوندم، در حالی که لبخند شیطنت آمیزی به روی لبهاش بود، کلید رو بالا گرفت و نشون داد، اشهد خودم رو خوندم و توی دلم هر چی فحش به ذهنم میرسید به خودم میدادم ، با دستش اشاره کرد که برم پیشش . چاره ای نداشتم شورتش رو در آورده بود و آلتش رو که دو برابر آلت من بود بیرون انداخته بود ، و با دستش در حال ور رفتن باهاش بود ، مطمعن بودم این غول بزرگ قراره تا چند دقیقه دیگه وارد باسن دست نخورده من بشه ، حتی فکرشم نمیکردم که بخواد یک روزی چنین بلایی سرم بیاد ، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم تنها کاری که ممکنه رو انجام بدم یعنی لذت بردن ، مبینا دستش رو از پشت به آلتم رسوند شروع به مالیدنش کرد یاد حرف یکی از دوستام افتادم میگفت برای اینکه بخوای بچه بازی کنی اول باید با دودولش بازی کنی. مبینا دست از کارش کشید ، چیزی رو روی سوراخ باسنم حس کردم و بعد …ناگهان چشمام رو باز کردم اولین چیزی که به چشمم خورد مبینا و در کنارش دختری که باهاش تصادف کرده بودم رو میدیدم . انگاری هر چی دیده بودم خواب و رویا بود ، خدا رو شکر کردم بعد از اینکه کارهای ترخیص رو انجام دادیم از بیمارستان خارج شدیم دختری که باهام تصادف کرده بود بهمون نزدیک شد و پیشنهاد داد که برسونمون . بدون اینکه اصرار کنه قبول کردم. یهو یاد خوابم افتادم ، سریعا گفتم خانم ممنونم من خودم میرم گفت باشه هر طور راحتین کار من تزیین دکوراسیون داخلیه اگر کاری داشتید در خدمتم بعد از دادن شمارش خداحافظی کرد و رفت .رو به مبینا کردم و گفتم خوب کاری نداری خانوم؟ نه من اینجا دانشگاه قبول شدم و واسه ثبت نام اومدم اینجا . آدرس خونتون و شمارت رو بده داشته باشم باز هم یاد اون خواب لعنتی افتادم همه اتفاقات داشت تکرار میشد . ترجیح دادم سریعتر ازش جدا شم. آدرس و خونه و شماره تلفنم رو بهش دادم و ازش خداحافظی کردم .از ترس خوابی که دیده بودم دو سه ماه دورو بر دختر نرفتم از مبینا هم هیچ خبری نبود . باز هم توی خونه تنها شده بودم ، روی تختم دراز کشیده بودم و آهنگ غلط کردم غلط کردم محسن چاووشی رو گوش میکردم. آهنگ زنگ گوشیم منو به خودم آورد ، وقتی شماره غریبه رو روی گوشیم دیدم بی خیال شدم و گوشیم رو روی میز کنار تخت انداختم. چشمام رو بستم و سعی کردم دیگه به هیچی فکر نکنم …ادامه دارد…نوشتاری از سامی شهوتی………………………………………..تشکر میکنم از دوستان عزیزی که لطف کردن و قسمت اول رو خوندن و امتیاز و نظر دادن. ازتون خواهش میکنم اگر این قسمت مورد پسندتون بود امتیاز بدید … بی صبرانه منتظر نظراتتون هستم …
0 views
Date: November 25, 2018