قبل از اینکه ماجرا رو براتون تعریف کنم می خوام از عطیه براتون بگم … عطیه دختر یه مایه داره که تو پاسداران یه خونه بزگ که چه عرض کنم یه قصر دارند به جز خودش فقط یه خواهر 5 ساله خوشگل داره . شکر خدا برادرم نداره .همینه که انقدر باحاله . خودشم الان 21 سالشه .چهره خیلی جذابی داره؛ چشمای سبزآبی با مژه های بلند، لبای کوچولوی پرخون ، پوست سفید ، ابروهای نازک ودماغ سربالای عمل کرده . من نمی دونم این دختر چرا عاشق من شده خداوکیلیم با این که من بد چیزی نیستم اما خیلی از من سرتره . فقط این جوری بگم که مادر و بابای عطیه برای اینکه وقتی میره بیرون از خونه کسی اذیتش نکنه بهش اجازه نمیدند با مانتوی خالی بگرده . آره عطیه چادریه یه تارمو از موهاش هم از روسریش بیرون نمی ریزه که اگه اینطوری بود مطمینم روزی دوبار میدزدیدنش و انقدر میکردنش که … قدش فکر کنم حدودای صدو هفتاده ، خوش استیل ؛ اصلا از زیر چادر برآمدگی سینه هاش به آدم چشمک میزنه . خلاصه ما هرچی از این عطیه بگیم کم گفتیم . شاید فکر کردید دارم کس میگم آره شما میتونید اینجوری فکر کنید اما اونقدرام کسخول نیستم که از یه دختر انقدر خفن تعریف کنم. به جون خودمم پولی هم بابت تبلیغش نگرفتم . واما اصل داستان از اینجا شروع شد که ……. صبح جمعه بود … هنوز تو رختخواب بودم که صدای زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد . گوشی رو از بالا سرم برداشتم . با همون صدای گرفته خابالو گفتم بفرمایید .( صدای نازک یه دختر بود که گفت) * سلام – علیک سلام * هنوز نشناختی ؟ من عطیه ام …… ( تا گفت عطیه سریع خودمو جمع و جور کردم و با گرمی جواب سلامشو دادم .نمیدونم چرا تا صداشو شنیدم یه هو قلبم ریخت . از بس تو این چند وقت بهش فکر کرده بودم انگار واقعا عاشقش شده بودم …. ) – سلام… حال شما چه طوری عزیز؟ * مرسی ( زودی پشت سرش گفت) * ببین من وقت ندارم فقط می خواستم بگم امروز مادرم اینا همه رفتند شمال و منم باهاشون نرفتم ، میتونی امروز یه سر بیای خونه ما با هم صحبت کنیم ؟( منم که که از قرار قبلی درس عبرت گرفته بودم و دیگه نمیخواستم این فرصتم از دست بدم ، سریع گفتم) – معلومه میام * چه ساعتی میتونی بیای؟ – هر وقت که شما راحتید ، برای من ساعتش مهم نیست . پرسید اصلا مهم نیست ؟ – نه * پس حالا که اینطوره امشب ساعت 11 منتظرم – 11 شب ؟ * آره . بده ؟ – دیر نیست ؟ * هیچ کی نمیاد خونمون . مادرم اینا تا دو روز دیگه بر نمیگردند – باشه میام * پس منتظرم .خداحافظ – خداحافظ گوشی و که قطع کرد دیگه داشت قلبم از خوشحالی از جا در میومد… می دونستم امشب برام یه شب دیگست . آخه تا حالا همچین اتفاقی برام نیفتاده بود از همون موقع شروع کردم خودمو آماده کردن برای رفتن به خونه عطیه اینا . رفتم بیرون یه تی شرت سفید خوشگل خریدم . بعد یه ساعت حموم کردم و خودمو حسابی برق انداختم . ده یازده دستم مسواک زدم تا دندونام اکبند بشه . ….. دیگه کم کم طرفای غروب شده بود . اضطراب وجودمو گرفته بود . از خونه زدم بیرون که یه جوری تا ساعت 11 خودمو سرگرم کنم . رفتم خیابون شریعتی . به سرم زد برم سینما . خلاصه تا ساعت 10.5خودمو اونجا الاف کردم از بس تو فکر بودم اصلا نفهمیدم فیلم چی بود . از سینما که دیگه اومدم بیرون یه راست رفتم پاسداران . 20دقیقه ای طول کشید تا اینکه بالاخره رسیدم . هوا دیگه تاریک تاریک بود . کوچه هم خلوت و ساکت … رفتم سمت درشون . اول یه نگاهی به ساعتم کردم . یازده و پنج دقیقه قلبم دیگه داشت از شدت تند زدن وای میستاد . دیگه نمیتونستم جلوی اضطراب خودمو بگیرم . زنگ آیفون رو زدم . تا آیفون رو برداشت بدون هیچ سوالی گفت *سلام ایلیا خوش اومدی . بیا داخل در رو باز کرد … وای که تا حالا تو عمرم همچین خونه ای ندیده بودم . انگار اومده بودم تو یه ویلای با صفای شمال . صدای شر شر آب که از جوی وسط حیاط می گذشت بلندترین صدایی بود که می شنیدم . جلوتر اومدم تا رسیدم به در اصلی خونه . منتظر شدم تا در رو برام باز کنه . … نفسم حبس شده بود … در رو یواش باز کرد …. از اولین لحظه دیدنم فقط اینو بگم که واقعا کم آوردم . گفتم – سلام * سلام ایلیا خوش اومدی . بیا داخل رفتم تو . حقا که داخل خونشونم خیلی زیبا بود . راهنماییم کرد که کجا برم . نشستم رو یکی از مبلهای سالن مهمونیشون . بهم گفت ایلیا همین جا بشین الان من میام . رفت تو آشپز خونه و پارچ و در آورد و دو لیوان شربت آلبالو ریخت و آورد گذاشت جلوی من . خودشم نشست روبروی من …. * بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید منم که هنوز سرم پایین بود و جرات نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم با همون حالت گفتم – مرسی تشکر اما دست به لیوان شربت نزدم . یه لحظه هر دوتامون ساکت شدیم … * شربتش و دوست نداری ایلیا ؟ می خوای برات آب پرتقال بیارم ؟ – نه مرسی . دستت درد نکنه همین کافیه کم کم سرمو بالاتر آوردم تا بتونم یه نگاه عمیق بهش بندازم . خدا بگم چی کارت نکنه عطیه … آخه چقدر این بشر خوشگله دیدم سرشو خم کرده و داره تو چشمای من نگاه میکنه .یه لبخند ناز هم رو لبای سرخ کوچولوش بود …تی شرت سفید خوشگلی تنش کردو بود طوری که بر جستگی سینهاشو بند کرستش کاملا مشخص بود . یه شلوارک قرمز خوش رنگی هم پاش کرده بود و پاهای سفیدشو انداخته بود رو هم . موهای خرمایی رنگ بلند صافشم بسته بود همینجوری به من زل زده بود … یه لحظه نگام به نگاه چشمهای سبزآبیش گیر کرد . باز گفت شربتت رو نمی خوری ایلیا؟ یه خنده ای کردمو گفتم پدر عطیه تو رو خدا با من مثله مهمونا نباش که خجالت میکشما . اونم یه نیشخند ناز قشنگ زد و گفت * یعنی راحت باشم ؟ – (بلند گفتم ) اوهوم * خودت گفتی ها – خودم گفتم لیوان شربت رو برداشت اومد کنارم نشست ؛ یه قلپ از شربت خورد ، دوباره یه کم بهم نزدیکتر شد ؛ باز یه ذره دیگه از شربت آلبالو رو خورد . …دوباره یه کم دیگه اومد نزدیکتر به من طوری که پاهاش چسبید به پاهام … * ایلیا لیوان منو نگاه کن – خوب … * جای روژمو رو لبه لیوان می بینی؟ – آره * لیوان و داد دست منو دستشو گذاشت رو جای لباش رو لیوان و گفت * از اینجا بخور لیوان و گرفتم از همونجا شربتو تا آخر سر کشیدم … * خوشمزه بود – بود اما فکر نکنم به خوشمزگی … یه نگاه خماری بهم کردو با زبونش رو لباش و خیس کرد … نمیدونم چرا نمی تونستم صحبت کنم با سر حرفی رو باز کنم . باز ساکت شدم . سکوت من عطی رو هم گرفته بود . شاید فقط صدای نفسهاش بود که می شنیم . یه چند دقیقه ساکت بودیم . نگاش کردم . شونه هامو رو شونهاش تکون دادمو گفتم – ساکتی … * چی بگم ؟ * همه حرفام یادم رفته ایلیا … باز تو چشماش نگاه کردم . دستامو بردم سمت دستاس ، اونا رو گرفتم …. یه کم با نوک انگشتاش بازی کردم و انگشتای دخترونشو یکی یکی بین انگشتای خودم گذاشتم …دستشو تو دست خودم جمع كردم و محكم فشارشون دادم . لبو بردم طرف صورتش و يه ماچ كوچولو از لپاش گرفتم . خواستم به ماچ از لباش بگيرم ، صورتش رو برد عقب و گفت * الان نه – چرا ؟ * يه كاري بگم ميكني؟ – جون بخواه * قول ميدي نگي نه ؟ – باشه * قول داديا – باشه … * مياي باهم بريم حمام ؟ زدم زير خنده و گفتم – حمام ؟ * آره ….. * جون عطي بيا بريم – باشه …. عين اين دختر كوچولو ها كه دست باباشونو ميگيرند دست منو گرفت و برد سمت حمام . در حمام و باز كرد . وان حموم از آب نيمه پر بود . يه دستي به آب زدم . ديدم سرده سرده و گفتم – اين كه يخه گرمش كن * بريم توش – سرما ميخوري * با لباس ميرم – پس من با چي برگردم خونه * امشب مهمون مني پاهاشو كرئ تو آبو تو وان دراز كشيدو همه بدنش و برد زير آب . خيسي اب تي شرتش و به تنش چسبونده بود طوري كه برجستگي سينه هاش واقعا حشريم كرده بود . موهاي خيسشو از رو چشماش كنار زدو گفت تو هم بيا ايليا . پاهامو گذاشتم تو ابو كم كم رفتم تو وان … . انقدر آب يخ بود كه همه موهاي تنم سيخ شد … تا خوابيدم كنارش ، سریع منو بغلش گرفت ، دستاشو دور شونه هام محکم فشار داد و گفت تو چه گرمی ایلیا . دستامو دور کمرش حلقه کردم ، محکم تنش رو به خودم فشار دادم طوری که نرمی سینه هاشو رو سینه هام حس میکردم . یه نگاه عمیق بهم کرد . چشماشو بست و لبش رو گذاشت رو لب من . شروع کردم لب پاینش و میک زدن …. لب بالاییشم مزم مزه کردم …پشت سر هم یه چند تا ماچ کوچولو از لباش گرفتم و با زبونم بین لباش و خیس کردم . عطی هم زبونشو کرد تو دهنمو منم زبونشو میک می زدم چقدر لباش خوش طعم بود دوست داشتم بیشتر بخورم. دیگه مست شده بودم . سردی آبم باعث می شد آغوش هم و بیشتر فشار بدیم …. دستمو آوردم طرف سینه هاشو گذاشتم رو پیرهنش ، اما نمیدونم چرا دستمو برداشت . نمی ذاشت سینه هاشو بمالم . با نگاهش بهم حای میکرد که نباید دست به سینه هاش بزنم باز چشماش رو بست . انگار میخواست لبای تشنش رو ارضا کنم . منم اول روی پلکاشو بوسیدم ، گردنشو ، گونه هاشو ، باز رفته سراغ لباش ؛ اگه بگه نیم ساعت با لبو زبون هم ور رفتیم دروغ نگفتم اما به جز لباش اصلا نمی گذاشت با جای دیگه ای از تنش بازی کنم . بعد از نیم ساعت از تو وان بلند شد گفت بسه یه حوله هم بهم داد و گفت سرتو خشک کن تا برم برات لباس بیارم . یه حوله هم رو موهای خودش گذاشت و شروع به خشک کردن موهاش کرد . از حموم اومدیم بیرون . رفت سمت اتاق . گفت الان برات لباس میارم . تو نبا تو اتاق می خوام لباس عوض کنم . مات و مبهوت گفتم باشه . در اتاق و بست و بعد از یه دقیقه یه پیرهن و شورتک برام آورد . گفت بپوش منم الان میام . باز رفت تو اتاق و در رو بست منم زود تا نیومده تی شرت و شورتک و تنم کردم . این برام جالب بود که برام شورت نیاورئه بود 1 شاید روش نشده بود منم همون شورتک خالی رو پام کردم و نشستم رو کاناپه . منتظر شدم تا بیاد چند بار به سرم زد که برم در اتاق رو باز کنم اما پیش خودم گفتم این که تو اون وان با اون وضع لخت نشد ، حتما اگه الان در اتاق رو باز کنم شاکی میشه بی خیال شدم . نشستم و باز منتظر موندم . 10 دقیقه گذشت ؛ هنوز نیومده بود . گفتم – عطی چی کار می کنی ؟ زنده ای؟ * اومدم …. پنج دقیقه بعد در اتاق رو باز کرد . واااااای چه قیافه ای که برای خودش درست نکرده بود . یه لباس یه سره قرمز مخملی که بالاش حالت تاپ داشت و درازی پایینش هم تا نوک انگشتای پاش می رسید . از اینکه این لباس رو پوشیده بود خیلی تعجب کردم . برگشتم بهش گفتم این دیگه چیه پوشیدی . نکنه میترسیدی من لباسات رو به زور در بیارم چیزی نگفت . اود جلوی پای من که رو کاناپه نشسته بودم ، پشتش رو به من کرد و نشست . سرش رو انداخت پایین . گردنش رو رو به پایین خم کردو موهای پشت گردنش رو با دستاش ریخت جلوی صورتش . طوری که لختی گردنش معلوم شد . بیشتر تعجب کردم همینطور که روش به پشت من بود دستش رو آورد پشت گردنش و زیپ لباسش رو که از عقب باز می شد تا کمرش کشید پایین .. با صدای وسوسه کنندش گفت از الان دیگه من در اختیار توام هر کاری می خوای با من بکن ایلیا .. بند سوتین سفیدش رو از لای زیپ باز شدش میدیدم . کمرش رو از پشت گرفتم . زیپ رو تا آخر کشیدم پایین . ساکت بود . هنوز سرش پایین بود. آروم لباس یه سرش رو از تنش در آوردم . حالا دیگه فقط یه سوتین سفید با یه شورت سفید بندی تنش بود . کرستش رو باز کردم . انداختمش زمین . دستاشو برد گذاشت رو سینه های لختش . بند شورتشم باز کردم و آروم از بین پاهای سفیدش در آوردم . همونطور که پشت بهم ایستاده بود دستم رو گذاشتم رو دستای گره کرده رو سینه هاشو اونا رو از هم باز کردم . هنوز سینه هاشو ندیده بودم دستامو کنار سینه هاش گذاشتم و انحنای اندامش رو تا نوک پاش لمس کردم ؛ بعد شروع کردم به مالوندن سینه هاش . تو مشتم جا می شد … سر سینه هاش سفت شده بود . بیشتر فشار دادم . آخ که چه حسی داشت … روش و کردم طرف خودم . هنوز سرش پایین بود و از خجالت نمی تونست تو چشمهام نگاه کنه . صورتش رو با دستام آوردم بالا . یه نگاه توی چشمای خمارش کردم و لبم و رو لبش چسبیدم . انقدر لب و زبون هم و میک زدیم که آب دهن هر دوتامون خشک شد . تی شرتم و در آوردم . رو دستام بغلش کردمو بردمش اتاق خواب و خوابوندمش رو تخت . خودمم خوابیدم کنارش . زبونم رو با آب دهنم خیس کردم و کشیدم رو گردنش، دیوانه وار میلیسیدمش و می اومدم پایی… لای سینه هاش …. با نوک دندونام یه گاز کوچولو از نوک سینه های برومده خوش فرمش گرفتم . گفت آخ … یواش ایلیا … نوک اون یکی سینش رو هم اینبار محکم تر گاز گاز کردم . بعد شروع کردم به خوردن سینه هاش … هام …. هام …. نوک سینه هاش یه کم سرد بود ، اما با آب دهنه داغش کردم . همینجوری که سینه هاشو می لیسیدم دستش رو برد سمت کیرم و آروم آروم از رو شورتک شروع کرد به مالوندن کیر شق شدم . منم که بیشتر حشری شده بودم شورتکمو کشیدم پایین . عطی هم بی هیچ رو در واسی سر کیرمو گرفت و با دستاش شروع کرد به بالا و پایین کردن کیرم راست راست شده بود .سر کیرم از بس پر خون شذه بود از قرمزی داشت می ترکید . مالش دستای نرمش و رو کیرم حس می ردم . باز رفتم سراغ سینه هاش …. صدای اهستش رو می شنیدم که می گفت می خوامت ایلیا . منم در گوشش طنین دوست دارم رو زمزمه می کردم . باز دوباره زبونمو گذاشتم لای سینه هاش . همونطور که می لیسیدم می اومدم پایینتر . رسیدم به بند نافش ، نوک زبونم و کردم توش و یه کم بازی بازی کردم . عطی هم رو تخت به خودش می پیچید . اومدم پایینتر ، رسیدم به کسش وای که چه کسی داشت …. معلوم بود تازه به کسش صفا داده بود و تمیز بود . نوک زبونمو گذاشتم روی کسش و مزه مزه کردم . تند تند زبونمو بالا پایین می بردم . وقتی لای گودی کسش رو لیس می زدم انگار دارند پایان حلای عالم رو بهم میدادند خیلی تکون می خورد . نمی ذاشت کسشو راحت لیس بزنم . منم دو تا پاهاشو با دستم گرفتم و باز کردم و دوباره لیسیدم . صدای فریادش بلند شده بود … ” بسه ایلیا .. دارم دیوونه میشم … بسه ” دست از لیسیدن بر داشتم . خوابیدم رو سینه هاشو بهش گفتم کرم داری؟ به روی میز اشاره کرد . رفتم و یه کم کرم برداشتم و زدم به دستام و مالوندم به کیرم . عطی رو به پهلو خوابوندم … پاهاشو رو هم جفت کردمو با زانوهام دور پاهاشو حلقه زدم . کیرم و گذاشتم لاپاش و شروع کردم به مالوندن کیرم رو پاش ، طوری که وقتی می مالوندم سر کیرم روی کسشم لمس میکرد . کیرم و جلو عقب می کردم . از حشر زیاد داشتم دیوونه میشدم … دیگه طاقت نداشتم . صدای ناله عطی هم حشری ترم می کرد . سر کیرم پر خون شده بود . میخواستم کیرمو بذارم تو کسش . اما می دونستم پرده داره . اینم می دونستم نمیذاره تو سوراخ کونش بذارم . بیخیال کسش شدم . با شدت بیشتری کیرمو لای پاهاش می مالوندم . انقدر با خشونت و صدای شلپ شولوپ زیاد کیرم رو داخل و خارج می کردم که صدای فریار آخ آه اووفه عطیه شنیده نمی شد . دیگه داشت ابم در می اومد . کیرمو از لا پاش در آوردم . سر کیرمو کردم یه طرف دیگه و آبم و رو تخت ریختم . عطی هم دستشو گذاشت رو کیرم و با مالوندنش از بالا تا پایین آبمو تا آخر در آورد …. دیگه هم ارضا شده بودم ، هم خسته .. از بیحالی افتادم رو عطی ، یه یه دو سه تا لب کوچولو هم ازش گرفتم و با دستام تن لختش و به سینه هام فشار دادم . … ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود . صورتم و بردم سمت گوشاش .. لاله گوشش رو مکیدم و اروم در “وشش گفتم شیطون این کارا رو از کجا یاد گرفتی ؟ نمیدونم چی شد تا این حرف رو زدم بغض کرد و اشک از چشماش درومد با صدای بغض آلود بهم گفت من دوست دارم ایلیا من عاشقت شدم میخوام تو مال من باشی …. این حرف و که زد برای یه لحظه دلم ریخت … حس کردم منم واقعا دوسش دارم . بهش گفتم وجود ایلیا همش مال تو عطی گفت نه میخوام واقعا مال من باشی گفتم معلومه هستم ….گفت باید بهم ثابت کنی جواب دادم چه طور این کار رو برات بکنم ؟ آخه چطوری ثابت کنم دوست دارم ….گفت نمی دونم 1 روم نمی شه بگم … گریه زاری هاش داشت عذابم میداد . دیگه از شدت گریه زاری هق هق میزد . میترسیدم نفسش بند بیاد . گیج شده بودم . نمی دونستم باید چی کار کنم . گفت الان یه ماهه منتظر این لحظه هستم ، که تو کنارم باشی ، کنارم بخوابی . میخوام یه قولی ازت بگیرم گفتم جون بخواه عشق من …گفت می خوام قول بگیرم که باهام ازدواج کنی نمی دونستم چی جوابش بدم …. آروم گفتم قول میدم ، قول میدم عطیه . پرسید باور کنم ؟ جواب دادم باورکن کفت باید بهم ثابت کنی گفتم آخه چه جوری همین امشب که نمیتونیم با هم ازدواج کنیم آروم دستشو برد سمت کیرم و شروع کرد به مالوندن انقدر مالوند تا باز شق کردم . بعد با دستاش کیرمو برد سمت کسش گفت اینجوری ایلیا اینطوری می خوام بهم ثابت کنی گفتم نه اینکارو نکن . بغض کرد و گفت پس همه حرفات دروغه . گفتم دروغ نیست . اینکارو نمی خوام بکنم چون شاید قبل از ازدواجمون من مردم . اون وقت میخوای چی کار کنی؟ گفت من بعد تو زنده نیستم می فهمی؟ باز کیرمو گرفت … بررد سمت کسش. تو چشمهای دل فریبش نگاه کردم . التماس نگاهش و تو ته چشمهاشو تو قطره های ریز اشکاش می دیدم . اون لحظه یه حسی بهم می گفت که تو هم فقط با عطیه زنده ای . کیرم و گذاشتم رو کسش … انقدر نرم بود که خودش بی اختیار سر خورد رفت تو …. اون موقع بود که از شدت درد صدای فریادش بلند شد … آه … دیگه نمی دونم بعدش چی شد . فقط یه لحظه به خودم اومدم دیدم همه جای تخت قرمز شده … آره من اون کار رو کرده بودم . دیگه عطیه دختر نبود نمی دونستم کار درستی کردم یا نه . نمیدونستم پشیمونم یا خوشحال اما تو نگاه عطیه لبخند رضایت رو میدیدم …. با هم رفتیم حمام و خونه و تخت و تمیز کردیم و شستیم …. اون شب رو تا صبح تو آغوش گرم عطی خوابیدم …. بعد از ظهر فرداشم من برگشتم خونه خودمون … اما این بار با یه تجربه سکسی بزرگ … عطیه از اون شب برای من تا آخر عمرم یه رویا ساخته بود
0 views
Date: November 25, 2018