…قسمت قبلسمیرا وایساده بود کنارم وداشت یه بند حرف میزد. حالشو خوب میدونستم. حال حسودی و غم نسبت به کسی بود که قبل از اون داشت میرفت… تازه داشتم حال اونایی رو هم که قبل من اینجا می ایستادن رو میفهمیدم و درک میکردم… ترس… ترس… ترس… یه کمی دلهره… و علاوه بر اینها، ریده بودم تو شلوارم… به عادت بقیه که تو این روز بخصوص نمیشد با یه من عسل خوردشون، داد زدم سر سمیرا-برو گمشو تو اتاق… گفتم که میام واسه خدافظیبیشتر میخواستم بره که منم برم تو امن ترین جایی که میشناختم. یه سرزمین رویایی. وقتی کسی پیشم بود نمیتونستم تمرکز کنم…کنار دریاچه ایستاده بودم و داشتم به قلعۀ خاکستری که پشت دریاچه قرار داشت نگاه میکردم. عصر بود. هنوز هوا اونقدر تاریک نبود اما قلعۀ خاکستری، درون مه سیاه خودش فرو رفته بود و پنجره های قلعۀ مرموز، نارنجی رنگ و گرم، اغوا کنان منو به سمت خودشون دعوت میکردن. چیکار باید میکردم؟ میزدم به آب و میرفتم؟ عکسم افتاده بود تو آب. چشمهای آبیم… موهای طلاییم… میدونستم که به اینجا تعلق ندارم. جایی که بهش تعلق داشتم اون قلعه بود. میدونستم که یه اشتباهی شده. یه اشتباه بوده که من اینجا، اینطرف دریاچه مثل تبعیدی ها زندگی میکنم. من یه شاهزاده خانوم بودم که در اثر یک نفرین و جادوی شوم یه جادوگر، از خانواده اش جدا افتاده بود. همین و بس. هر روز که از خواب بیدار میشدم به سمت دریاچه میرفتم… به امید اینکه… صدای خشک و بی حس خانوم خطیبی منو از رویام کشید بیرون-بیا تورفتم تو دفترش. خیلی ازش خوشم نمی اومد. سرد و نچسب بود و بیش از حد جدی. همیشه با چادر مشکی میگشت. یه کش انداخته بود پشت سر چادرش که سفت و سخت رو مقنعه اش می موند. خلاصه اونروز یه دفترچه حساب بانکی گذاشت جلوم و گفت که ۶ میلیون بهم میدن تا زندگیمو شروع کنم. امروز روز آخری بود که اینجا بودم. از امروز میرم سر زندگی خودم. تازه میفهمیدم مهسا چی میگفت، وقتی میگفت کفتار یه دونه زد در کونم و گفت به سلامت… پوشۀ پرونده امو دیدم که رو میزشه. پایان مراسم و تشریفات در کون زدنم، پنج دیقه طول کشید و بعدش هم با گفتن آدرس مهسا تو پوشه اس، همون لگد محترمانۀ سیکتر رو زد در کونم. البته یه پروسۀ طبیعی بود اینجا. به عنوان یه بچه سر راهی خیلی لازم نیس بگردی و فکر کنی تا بفهمی کسی دوستت نداشته و برای همون تنهایی. اگه دوستت داشتن که سر راه نمیذاشتنت. میذاشتن؟ تازه اونها پدر و مادرتن… ببین اوضاع بقیه چیه منم برای کسی که منو گذاشت و رفت وقت و انرژی نمیذارم…اوایل اینجوری نبودم. کوچیکتر که بودم، دلم میخواست پدر و مادر داشته باشم. پدر و مادری مهربون که دوستم دارن. فقط یه صحنه یادم می اومد. اما نمیدونستم چی بود. انگار بغل پدرم بودم… میدونم مرد بود… با اینحال یه حس خوبی به اون صحنه داشتم. صحنه رو یادم نیست اما اون حس آرامش یادمه. پدر و مادرم قطعا مهربون بودن اما… هر چی فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. من یه دختر قشنگ بودم. چشمام آبی بود. موهامم طلایی نه تنها نقصی نداشتم بلکه یه سر و گردن بیشتر از بقیه داشتم… پدر و مادرم امکان نداشت بی دلیل منو از خودشون برونن… مخصوصا وقتی تو فیلمها میدیدم که همۀ بازیگرای موفق سینما، همه چشم روشن و خوشگل بودن. حتما یه اتفاق بدی برای پدر و مادرم افتاده که مجبور بودن منو از خودشون جدا کنن… شاید هم زندگیم واقعا در خطر بوده اگه پیششون میموندم با این تفکرهای بچه گونه یه چند لحظه ای جوگیر میشدم و فکر میکردم زندگیم یه فیلم سینماییه… اما خیلی سریع یادم می افتاد که دلم مادر پدر میخواست. پادشاه نمیخواستم باشن، حتی اگه گدا هم بودن دلم میخواست الان پیششون بودم… اما نبودم… نمیدونم چه زمانی بود که پناه بردم به رویا… وقتهایی که خیلی تنها و ترسیده بودم میرفتم تو رویا… یادمه یه بار سر کلاس شیمی دبیرمون بهم گفت-غزل؟ تو مطمئنی اسمت شیدا نیس؟ چه خبره اینهمه در عوالم شیدایی سیر میکنی دختر جون؟راست میگفت. شیدا بودم. اما از سر بیچارگی بود. گرفتار شده بودم تو دنیایی که ساخته بودم اما… دلم میخواست فرار کنم از این دهکده ای که مردمش صورت نداشتن… فرار کنم از جادوی جادوگر تا اینکه…یادمه ۱۵ ساله بودم. دقیق یادمه. اونروز برای یه بار هم که شده، بعد از دیدن فوتبالیستها توپ چند لایه امونو برداشتیم و علیرغم اینکه اکیدا ممنوع بود بازی فوتبال توی خوابگاه… یکی از شیشه ها رو شکستیم و جلوی اتاق همین خانوم خطیبی منتظر بودیم که بیاد خدمتمون برسه. برای اولین بار آقای محمدی رو اونجا دیدم… نگاهش افتاد بهم و یه چند لحظه تو چشماش نگاه کردم و اونم همینطور. اخماش رفت تو هم. چرا؟ انگار که منو میشناخت یه عاقله مرد بود با ریش جو گندمی و هیکل معمولی. از من بلندتر بود. دور و برای شاید چهل و نه پنجاه. چهرۀ خیلی پدرانه ای داشت. اما من حس پدرانه ای بهش نداشتم… نمیدونم چرا یهو جادوگر داستانم صورت پیدا کرد… نه اینکه مرد بدی باشه یا کار بدی بکنه اما… نمیدونم چرا همیشه تو رویاهام جادوگر رو مردی قوی میدیدم… مردی که هیچکس در مقابل قدرت جادوش شانسی نداشت… اونقدر به جادوگر فکر کرده بودم که نه تنها قسمتی از رویام شده بود، بلکه بهش حس داشتم. میخواستم ببینمش و بهش التماس کنم منو به خانواده ام برگردونه… بدون اینکه بدونم، لحظۀ اول عاشق آقای محمدی شدم. من فکر میکردم اومده بچه به سرپرستی قبول کنه. اما فقط رفت تو اتاق خانوم خطیبی و دیگه ندیدمش… فردای اون روز که بیدار شدم یه چیزی تغییر کرده بود. مخصوصا وقتی رفت و آمد هاش روزهای دوشنبه و سه شنبه ادامه پیدا کرد… آقای محمدی شده بود راه ارتباطی من با قلعه. خیلی پیش میومد که تو راهرو ببینمش…هفته ای دو بار می اومد اینجا… نمیدونستم کارش چیه…وقتی خسته از یک روز کاری و کشاورزی کنار دریاچه می ایستادم و به قلعه خیره میشدم، جادوگرمیومد و با اسبش از کنار من رد میشد و بهم نگاه میکرد. شنل مشکیش که تو باد تکون میخورد. برق چشمهاشو میدیدم که منو دوست داره. میدونستم تو اون قلعه زندگی میکنه. اما کی بود و چیکاره بود رو هرگز نفهمیدم… خیلی ازش خوشم می اومد. مرموز بود. همیشه قبل از اومدنش مه همه جا رو فرا میگرفت. شاید آقای محمدی همون جادوگری بود که من و پدر و مادرمو نفرین کرده بود خیلی به جادوگر فکر میکردم و تو همون حال، حس عجیبی تو نوک سینه هام حس میکردم. لای پاهام هم یه جورایی مور مور میشد. و همزمان یه جور حس آرامش بهم دست میداد با دیدنش… عجیب بود. برای من که از وقتی که دست چپ و راستمو شناختم تو یتیم خونه بودم. دل بستن برام معنی نداشت… حتما خود جادوگره بود… این دل بستن هم حتما یه جادوی جدید بودهاز بچه های پرورشگاه به یه اندازه بدم نمی اومد. احساسی که بهشون داشتم بی تفاوتی بود. خیلی سخته وقتی هی از پرورشگاه به پرورشگاه منتقلت میکنن، بخوای به کسی دل ببندی… منظورم به بقیه بچه ها و مربی هاس… همگیمون یتیم و سرراهی بودیم. همینمون معلوم بود. از اول که یادم میاد اسمم غزل بود. اسممو دوست داشتم. یه زنگ خاص و دلچسب داشت تو سرم اما نمیدونستم چرا. فامیلی اون گروه از بچه هایی که هم دورۀ من اومده بودن پرورشگاه رو، تقوی گذاشته بودن. تا وقتی بچه بودیم و خیلی نمیفهمیدیم که فرقی بینمون نبود اما نمیدونم چرا اون فرق در سن بلوغ یکدفعه ظاهر شد… بقیۀ دخترا مخصوصا تو سنین بلوغشون خیلی گریه زاری و زاری میکردن اما من نه. گریه زاری واسه چی؟ وقتی بقیه دوستم ندارن، برای چی من باید براشون اشک بریزم؟ درسته به قول معلم شیمیمون خیلی شیدا بودم اما نه دیگه اونقدر که بخوام واسه کسی که منو دوست نداره اشک بریزم… بر خلاف بقیۀ دخترها که بلوغشون دلنازک شده بودن، من… حوصله نداشتم گریه زاری کنم… اونم برای کسانی که اینجا بودنشون از روی محبت نبود. اینجا بودن چون کارشون این بود… به جاش میرفتم تو دنیای عجیب غریب خیال…راستش خیلی خبر از اوضاع بیرون از بهزیستی یا همون به قول معروف جامعه نداشتم. مدرسه میرفتیم. درسم معمولی بود. دور و برای سیزده چهارده درسارو رد میکردم. بیشتر از این حوصله نداشتم. پایان زندگیم خلاصه شده بود تو مدرسه رفتن و برگشتن و امیدواری به دیدن گاه و بیگاه جادوگر… و بالاخره امروز از راه رسید. اونقدر وحشتزده بودم که دارم از اینجا میرم که حتی خانوم خطیبی رو بغلش کردم. اون هم همینطور. بیرون اومدنی توی کوچه، اونقدر هول بودم که محکم خوردم به آقای محمدی. یعنی برای چی اومده بود اینجا؟ میدونست دارم میرم؟ امروز نه دوشنبه بود نه سه شنبه… شنبه بود… به چشمهای قهوه ای روشنش که نگاه کردم نگاهش یه جور خاصی بود. با لبخند قشنگ و مهربون همیشگیش بهم سلام کرد. شاید چون میدونستم جادوگره یه ترس هیجان انگیز توی دلم وول میخورد. البته از اون دلهره ها و ترسها بود که میخواستی بری جلو و ته و توش رو در بیاری…-کجا به سلامتی غزل خانوم؟-دارم میرم آقای محمدی ۱۸ شدم-عه؟ خوب به سلامتی چرا اینفدر ناراحتی پس؟ کجا میری حالا؟-خانوم خطیبی گفت با این پول نمیتونی تنهایی خونه بگیری… بهم آدرس مهسا اینا رو داده که بمونم پیش اونها و…نمیدونم چرا داشتم هول میشدم… حس بی پناهی میکردم… این بار چه تفاوتی با بارهای قبلی که جادوگر رو دیده بودم داشت؟ حس میکردم مه اطرافمون بر خلاف همیشه گرم نیست. سرده. لرزۀ غریبی افتاده بود تو تنم. میترسیدم. حس میکردم باید هر چه سریعتر خودمو برسونم به مهسا اینها. از طرفی… عادت کرده بودم به جادوگر… به… یعنی از این به بعد دیگه نمیبینمش؟-چی شد چرا گریه زاری میکنی غزل؟-چیزی نیس…نتونستم بقیۀ حرفمو بزنم. اخماش رفت تو هم. یه کارت از جیب کتش در آورد و با یه خودکار پشتش چیزی نوشت-این شمارۀ منه… اگه به مشکلی برخوردی حتما بهم زنگ بزن… وقت و بی وقتشم فرق نمیکنه…کارت رو گرفتم و ازش تشکر کردم و گذاشتمش تو جیبم-یه چند روز دیگه هم در هر صورت یه خبری از خودت بده… البته من خودم گاهی به بچه ها یه سر میزنم… گفتی پیش مهسا اینایی؟-آره…-برو گلم… خدا به همرات…بعد از خداحافظی از جادوگر، تو خیابونها راه افتادم. همه چیز برای اولین بار بوی آزادی میداد. ادکلن بزرگ شدن. یه ادکلن تلخ و ترسناک… برای اولین بار به چیزهایی که تو مدرسه خونده بودیم یه نقب زدم… چیزی توش نبود که بخوام برای امروز ازش استفاده کنم. تازه میفهمیدم که فقط خوندن و نوشتن رو یاد گرفتم. حالا چیکار کنم؟ به سمت آدرسی که خانوم خطیبی بهم داده بود راه افتادم. مهسا دو سال پیش ۱۸ سالش شده بود و با چند تا از بچه ها یه خونه تو پایین شهر گرفته بودن. قبل رفتنش با هم خیلی دوست بودیم. و بعد از رفتنش هم گاهی بهم سر میزد و یا هم تلفن میکردم بهش. الان هم بهش گفته بودم دارم میام. کوله پشتیم تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ داشتم. همه چیزم هم توش بود. داشتم از خیابون رد میشدم، برم اون دست خیابون که تاکسی بگیرم، که یهو یه موتوری کوله پشتیمو کشید. محکم کوبیده شدم به یه ماشین که تو خیابون پارک شده بود. مانتو و شلوارم پاره شده بود. همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که اصلا فرصت نکردم حتی جیغ بزنم. سرم هم باد کرده بود. یکی از مغازه دارا که یه مرد مسن بود منو برد تو مغازه اش و بهم آب قند داد. یه چند لحظه ای طول کشید تا بهتر شدم. هر وقت خیلی میترسیدم بی اختیار میرفتم تو رویا… اما الان نمیدونم چرا نمیتونستم. بدجوری داشتم گریه زاری میکردم-دختر خانوم؟ یه زنگ بزن به مادر بابات بگو چی شده… بگو بیان دنبالت خب…-مامان بابام؟ ها میتونم تلفن شما رو قرض کنم لطفا؟اول به مهسا زنگ زدم. اما جواب نداد. چند دفعه بهش زنگ زدم تا اینکه یکی از هم خونه ایهاش گفت که مهسا رفته کیش. آدرسو ازشون گرفتم اما اینبار پول نداشتم خودمو برسونم اونجا. یهو یاد آقای محمدی افتادم. اون هم جواب نداد. دیگه نمیدونستم چیکار باید بکنم. پول هم نداشتم. وقتی به مغازه داره گفتم که جواب ندادن، بهم یه چهارپایه داد و گفت بشینم همونجا. ساعت نزدیکای پنج بعد از ظهر بود که بالاخره تلفن مغازه اش زنگ زد. گویا وقتی آقای محمدی دیده بود این شماره پیله کرده و ول نمیکنه، گفته بود ببینه کیه که زنگ میزنه. گریه زاری کنان بهش گفتم چی شده. خیلی سریع خودشو رسوند. قیافه اش نگران بود. با دیدنش یهو زدم زیر گریه زاری و رفتم تو بغلش. بعد تشکر از مغازه داره، منو برد خونه اش. یه آپارتمان جمع و جور و شیک بود. خیلی ترسیده بودم. هر چی داشتم و نداشتم توی کوله ام بود. گویا زندگی سختتر از این حرفها بوده که فکرشو میکردم. یا بهتره بگم سختتر از اون بوده که فکرشو نمیکردم. من همه اش تو رویا راه میرفتم. توی رویا میخوابیدم و توی رویا هم بیدار میشدم. و امروز اولین سیلی رو از واقعیت خوردم. یه سیلی که بد درد داشت. وقتی رسیدیم خونه اش، یه حوله سرد داد بذارم روی همونجایی که ورم کرده بود. یه املت درست کرد اما چیزی از گلوم پایین نرفت. تو نگاهش فقط دلسوزی بود. لقمۀ اولو چون خودش گرفت . داد دستم، اجباری خوردم اما دیگه نتونستم. بالاخره بیخیال شد و نشست رو به روم روی مبل. حالا چیکار باید میکردم؟ داشت چایی میخورد. برای منم ریخته بود-حالا چیکار کنم؟-ببین غزل؟ نمیخوام بهت نوید دنیای زیبا و تلاش و زحمت و به اینور اونور رسیدن و این جور کسشعرارو بدم… امروزم که دیدی چی شد… حالا کشورای دیگه رو خبر ندارم اما تو ایران از این خبرا نیس… این که تو این کشور تلاش کنی قراره آینده داشته باشی، از اون قصه هاس که ننه گلی، بچه که بودم برام تعریف میکرد… اینجا اگه پشتوانه و پارتی نداشته باشی هیچ خبری نیست…-ولی آخه خانوم خط…-چقدر داده بودن بهت مثلا؟-۶میلیون… قرار بـ…-هر کی گفته شما با ۶ میلیون قراره از پس زندگی تو این خراب شده بر بیاین، با احتساب به این بوده که بقیه اشو قراره… ببخشید رک میگم… اما با خودفروشی رفع و رجوع کنین…خودفروشی؟ چشمام گرد شده بود و داشتم با تعجب نگاهش میکردم. نه پدر دروغ میگه میخواد منو بترسونه فقط. غلط کرده دیوث من… دقیق داشت نگاهم میکرد. انگار میخواست اثر حرفهاشو تو صورتم ببینه-نه من… کار پیدا… من… زرنگم-منو نخندون بچه جون… فکر میکنی اینجا به دختر ۱۸ ساله که فقط دبیرستانشو اونم با نمره هایی که معلمها از سر دلسوزی بهتون دادن که خدا رو خوش بیاد، کار میدن؟ نه عزیز دلم… از این خبرا نیس… اگه بهت بگم مردم با فوق لیسانس دارن دنبال یه کار بخور و نمیر میگردن و پیدا نمیکنن چی؟ تو چی داری عرضه کنی جوجه به جز… استغفرالله… اول از همه ازت تحصیلات میخوان… بعدش سابقه کار… بعدشم پارتی… کدومشو داری؟یعنی واقعا راست میگفت؟-پس من چیکار کنم؟ شما کمکم میکنین کار پیدا کنم؟-کمک خاصی از دستم بر نمیاد راستش… به جز اینکه بگم عقلتو کار بنداز…-یعنی چی؟-یعنی اینکه واقع بین باش… با شرایط تو…هر جا بری دنبال کار، قراره ردت کنن بری… اگرم ردت نکنن فقط واسه ظاهرته که میخوان بذارن درت… بعدشم مث آشغال بندازنت دور… اگه عقل داشته باشی میتونم کمکت کنم… منم برای رضای خدا کار نمیکنم گلم… اما در عوض سکس، منم میتونم هواتو داشته باشم… اونقدر خوشگل هستی که هر کی از راه رسید قراره بهت نظر داشته باشه… تو که آخرش قراره زیرخواب اینو اون بشی، نمیخوای لاقل با یکی بخوابی که ازش خوشت میاد؟-خجالت بکشین آقای… من پاکـ…-بذار همه چیزو برات ساده کنم… تو یه دختر بی کس و کاری خوشگلیتو کار ندارم… اما به جز اون دیگه هیچی نداری… خانواده های درست و حسابی که برای پسرشون نمیگیرنت… چون معلوم نیس ننه بابات کی ان… تازه بی سرپرست هم که هستی و همه با چشم تحقیر بهت نگاه میکنن… یه بچۀ سرراهی که پول و پله ای هم نداری که دلشون به ثروتت خوش باشه… این از خانواده های عادی… اونایی هم که پول و پله ندارن خانم بگیرن هم که فقط واسه سکس میخوانت و و به اسم ازدواج قراره خرت کنن… کارشون که تموم شد قراره بذارن برن… اونهایی هم که میتونن بگیرنت یه یه لا قبایی هستن بدتر از خودت… تو می مونی و سرخوردگی… تو میمونی و حسرت چیزهای قشنگ… میخوای همچین زندگی ایرو؟-اما…-زندگی فیلم فارسی های زمون شاه نیس قربونت برم… چشماتو وا کن…از طرز حرف زدنش داشتم سکته میکردم. خیلی عادی حرف میزد و پایان درها رو به روم میبست. خودم هم حس میکردم که کله ام داغ شده. یعنی میدونه من ازش خوشم میاد؟ یعنی این آیندۀ منه؟ همینقدر سیاه که میگه؟ پایان تلاشمو کردم اما صدام میلرزید-من… من… من… شما… اشتباه میکنین… من…-الان سه ساله میشناسمت دختر جون هر دفعه منو میبینی قرمز میشی و میخوری اینور اونور… منم میخوامت راستش… اما خوب میتونیم یه قرار با هم بذاریم… تو با من بخواب در عوضش منم همه جوره هواتو دارم… بازم امتحانش مجانیه… قبل از جواب دادن یک ماه وقت بهت میدم که بری دنبال کار… فرض کن امروز هم دزد بهت نزده… همون شیش تایی رو که بهت داده بودن از طرف خودم هدیه بهت حساب میکنم اما…-یه ماهه من کار پیدا میکنم و پول شما رو پس میدم آقای محمدیبا یه لبخند محبت آمیز، از بالا تا پایین نگاهم کرد و دستشو دراز کرد طرفم-هر جور دوس داری… امتحانش ضرر نداره… برو موفق باشی خوشگلم…اونشب رو تو اتاق خوابیدم. در رو از پشت قفل کردم. اولین بار بود که تنها بودم تو کل عمرم. قرار شده بود به کسی نگم چی شده و طبق روال عادی برم دنبال کار و البته خونۀ جمعی مهسا اینا………………………………..یک ماه به سرعت برق و باد گذشت. پیش مهسا اینا بودم. ده تا دختر بودن که تو یه خونۀ ۹۰ متری قدیمی ساز زندگی میکردن. یکی دو روز اول رو که منتظر مهسا نشستم تا از کیش برگرده. حسابی برنزه شده بود که همونم خیلی خوشگلترش کرده بود. به سفارش آقای محمدی چیزی به مهسا اینا نگفتم. گفته بود از چیزی نترسم و همون جوری که فکر میکردم برم جلو و زندگیمو بسازم. اما حرفهاش مدام تو سرم زنگ میزد و منو میترسوند. اول از همه اینکه حس میکردم مهسا راستشو بهم نگفته. برخلاف اون چیزی که مهسا قبلنا میگفت که دانشجو شده و درس میخونه، صبح ها تا لنگ ظهر میخوابید. من هم میرفتم تو بخش آگهی روزنامه ها و دنبال کار بودم. مهسا بهم گفت که بهتره وقتمو تلف نکنم و تا اونجا برم. اینجوری لاقل پول کرایه راهم تو جیبم میمونه. میگفت خودش تجربه داره… برای همونم فقط زنگ میزدم و همون لحظۀ اول که میگفتن سابقه کار چی داری، میگفتم هیچی، حتی خداحافظی هم نمیکردن باهام. اما به هر شکلی که شده بود میخواستم به آقای محمدی بفهمونم که اشتباه میکنه… از هر تلفنی که میکردم یه چیزی یاد میگرفتم. تا اینکه یه بار زدم به سیم آخر. همه چیزو دروغ گفتم. گفتن سابقه کار؟ گفتم ده سال… تحصیلات؟ گفتم لیسانس مدیریت… و بالاخره گفتن برم برای مصاحبه حضوری… با مهسا رفتیم و برای مصاحبه یه مانتو روسری خوب خریدیم و خودش هم یه کم آرایشم کرد که سنم بزرگتر به نظر بیاد. مهسا باهام اومد که حواسش بهم باشه. وقتی رسیدیم تو شرکتشون، منشی نگهمون داشت. اول فکر کرد مهساس اما وقتی گفتم منم، معلوم بود هیجده سالمه و دروغ گفتم. به رییس شرکت گفت که اومدم. یه مرد سی و چند ساله بود. علیرغم فکری که میکردم، منو که دید با خوشرویی دعوتم کرد داخل اتاقش. تو دلم به آقای محمدی میخندیدم که ببین اشتباه میکردی روراست به آقاهه گفتم که همه چیزو دروغ گفتم بهشون. اما اگه بهم یه فرصت بدن میتونم نشونشون بدم که خیلی زرنگ و تیزم و سریع همه چیزو یاد میگیرم.-ببینید خانوم محترم شما اصلا به درد کار مدیریت فروش نمیخورین… فعلا اوپنینگ دیگه ای هم نداریم که کسی لازم باشه… شماره اتونو اگه لطف کنین شاید در آیندۀ نزدیک یه منشی لازم داشته باشیم… اونموقع حتما مزاحمتون میشم… کار با خانوم محترم و فهمیده ای مثل شما برای شرکت ما افتخاره…-جدی میگین؟ خیلی ممنونو شماره امو دادم. از همون شب مزاحمتهاش شروع شد. و منه خر هم خودم شماره امو داده بودم بهش. اینم گیر داده بود که از لحظه ای که دیده عاشقم شده و ای کاش یه فرصت بهش بدم که… حالا انگار مصاحبۀ کار برعکس شده بود. تنها فرقی که داشت این بود که الان به گفتۀ مهسا، میدونستم همینکه به مراد دلش رسید قراره غیبش بزنه. یک ماه پایان بود که از آقای محمدی خبر نداشتم. رسما میدیدم که اینجا و پیش این دخترها نمیتونم زندگی کنم. اینجا حتی یه حموم هم نمیتونستم بکنم. خواه ناخواه اینجا رو با آپارتمان محمدی مقایسه میکردم و همونم زندگی رو برام سخت تر کرده بود. همین یه ماه کافی بود که بفهمم آینده از اون چیزی که آقای محمدی ترسیم کرده بود خیلی خیلی سیاهتره. درسته با دخترها به روی هم نمی آوردیم اما یه حساب دو دو تا چهار تا لازم بود فقط تا بفهمم که اموراتشون چه جوری میگذره… حالا اینا که دختر بودن و چیزی برای فروش داشتن… وای به حال پسرها که حتی خودفروشی هم نمیتونستن بکنن… یا میتونستن؟ مشکل من نبود. انگار زندگی واقعیت بود. از رویا کشیدم بیرون. یه شب که هیشکی خونه نبود ساک دستیمو با یکی دو دست هم لباس برداشتم و زدم به چاک جاده… مقصدم هم گویا قلعۀ جادوگر بود……………………………انگار میدونست برمیگردم. وقتی من رسیدم خودش نبود اما یه ماه پیش، گفته بود کلید کجاست. رفتم تو. حالا که قرار بود اینجا زندگی کنم پس باید مرتبش میکردم. اما اول از همه باید خودم حموم میکردم. تو این یه ماه به زور حموم میکردم. اونم با آب یخ بود. چون آخر همه نوبتم میشد. اینجا وقتی آب گرم خورد به تنم اصلا روحم تازه شد. توی حموم همه چیز بود. از کمد زیر روشویی یه ژیلت نو پیدا کردم و تونستم خودمو تر تمیز کنم. خیلی پر مو نبودم و موهای تنم هم چون بور بود زیاد به چشم نمی اومد. وقتی از حموم اومدم بیرون حالم خیلی بهتر بود. موهامم که لخت بود و هیچ جوره نمیتونستم درستشون کنم. سریع باز میشد فرشون. تو فریزرشو یه نگاه انداختم. همه چیز بود. تو این یک ماه از بچه ها یه چیزایی یاد گرفته بودم. سالاد الویه درست کردم. داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که اومد. تو دستشم چند تا نایلون خرید بود. خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم. کیسه های خرید رو گذاشت روی کابینت و با گفتن خسته نباشی راضی به زحمت نبودم،گونه امو بوسید. با بوسه اش پایان تنم مور مور شد.-به به چه بو برنگی راه انداختی خانوم خانوما خوب کاری کردی برگشتی… دلم برات تنگ شده بود غزل…خجالت میکشیدم نگاش کنم. از فکر اینکه قراره باهاش بخوابم هر چی خون تو تنم بود هجوم میاورد تو سرم-قربون تو برم من خجالت نکش از من همه به هم یه جوری کمک میکنیم… هر کی یه چیزی لازم داره که اون یکی دارتش… یه چایی برام میریزی خانومی؟براش چایی رو ریختم و بردم تو هال. ولو شده بود روی کاناپه. چایی رو که گذاشتم رو میز جلوش مچ دستمو گرفت-بشین همینجا پیش خودم پیشی کوچولو نمیتونی حتی تصورشم بکنی که چقدر میترسیدم بر نگردی… موهاتو کوتاه کردی؟ خیلی بهت میاد… خانومتر شدی…موهامو که تا حالا دیگه تا روی شونه هام بود رو آروم نوازش میکرد.-آقای محم…-حمید صدام کن…-آقا حمـ…-فقط حمید… جون حمید؟-حالا چی کار کنم؟-تو لازم نیس کاری بکنی… بذار چاییمو بخورم خستگیم در رفت میگم بهت یواش یواش…پشت کله امو کشید سمت خودش و در حالیکه صورتشو توی گردنم قایم کرده بود گاهی آروم لباشو حس میکردم روی گردنم. قلقلکم می اومد. دست راستش که پشت سرم بود. دست چپش رو هم انداخت از زیر بغلم و منو کشید تو بغلش. همه چیز تو این لحظه با دنیای خیال فرق داشت. هنوزم جادوگر بود حمید… اما اینبار همه چیز واقعی بود. اونجوری که قبلنا تو خیالم بغلم میکرد نبود. میترسیدم. یه جور ترس خاص بود. خیلی وقت بود که میشناختمش اما نه اینجوری. همه چیز ساده بود تو رویای من اما الان همه چیز یه جور دلهره آور بود. حمید موهامو ناز میکرد. همونطوری که سرش تو گردنم بود زمزمه کرد-چه بوی خوبی میدی تو…با صدای گرمش تو گلوم، بین پاهام خیس شد. دستاشو رو پایان تنم حس میکردم که نوازشم میکرد. دستاش بزرگ و قوی بودن و محکم نوازشم میکرد…اونشب قبل از خواب رفت و یه دوش گرفت. تو اتاق اون خوابیده بودم. یه تخت دو نفره و بزرگ بود تو اتاق خوابش. با یه حموم مخصوص همین اتاق. خودمو توی رو تختی پیچیده بودم. از حموم که اومد لخت بود. فقط خودشو تو حموم خشک کرده بود. بدنش گندمی بود و روی سینه اش پر مو. هیکلشم میشد گفت رو فرمه. نگاهمو زوم کرده بودم تو چشماش اما ناخودآگاه آلتشم میدیدم که نیمه سیخ شده بود. خجالت میکشیدم از سینه به پایینشو نگاه کنم اما بازم میدیدم. هر چند محو. اومد و کنارم دراز کشید.-چقد تو خوشگلی دختر؟نمیدونم چرا دلم گرفت از تعریفش. اشکهام بی اختیار سرازیر شدن. با کل شصتش گونۀ چپمو پاک کرد. چشمهاش مهربون بودن. خودشو کشوند سمتم و منو محکم تو بغلش گرفت. لبامو بوسید. بوسه های تند و ریز. هیچ تجربه ای نداشتم. بوسیدن نمیدونستم چه جوریه. تا الان پایان زندگیم تو سانسور نوانخانه گذشته بود. تنها لب گرفتنی که دیده بودم تو خونۀ مهسا اینا بود که توی یه سی دی دیدم تو کامپیوتر. اما اولین بار بود که بوسیده شدنو روی لبهام تجربه میکردم. حس غریبی بود. خودمو سپردم بهش. حتما میدونست چیکار میکنه. اما همینکه رفت توی گلو و گردنم دیگه یه سری چیزها دست خودم نبود. یه شور و اشتیاق خاص داشتم بهش. غریبه نبود برام. یه جورایی بیش از حد براش رویا ساخته بودم که بخواد برام غریبه باشه. یقۀ تی شرتمو کشید پایین و اول یه نگاه به نوک سینه ام انداخت و بعدش نوک سینۀ چپمو کشید تو دهنش. ته دلم خالی میشد اما کارشو دوست داشتم. چند لحظه بعد حس کردم حین بوسیدنهاش آلتشو میماله به رونم. خیلی گوشتی و نرم بود اما کم کم سفت تر میشد روی پوستم. از شدت خجالتزدگی خفه شده بودم. در سکوت کامل، حس خاصی رو داشتم تجربه میکردم. حس میکردم این که حمید رو دوستش دارم خیلی کمکم میکنه. وقتی به حرفهاش فکر میکردم میدیدم حق با اونه. من نمیتونستم برای پول این احساسو تجربه کنم. احساسی بود که از قبل به حمید داشتم. حالا نقشش هر چی که میخواست باشه تو رویاهام. کارهاش علیرغم تازگی داشتن ترسناک نبودن. بوسه هاش روی تنم… حس دندونهاش که گاهی خشن و گاهی با محبت پوستمو نوازش میکرد. حس عجیب مکیده شدن لای پام… هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به غریبه نبودن حمید پی میبردم. وقتی خودشو کشید روم و خیلی ملایم و مراقب با آلتش نوازش کرد واژنمو، وحشتزده بودم اما با انگشت وسطش کم کم فرو میکرد و در می آورد. تا میخواست دردم بگیره در میاورد. نمیدونم چرا تشنه تر میشدم با حرکتش. کم کم انگشت وسطش و بعد هم دو انگشتی کامل فرو کرده بود. حالا دیگه درد و سوزش نداشتم. دخول کاملش با آلت نزدیک به یه ساعت کار برد. شب زفافم اونقدرها که میترسیدم درد نداشت. و چند دیقۀ بعد داشت توم تلمبه میزد جادوگر اسرارآمیز رویاهام… جادوگری که خوب میدونست چیکار میکنه…………………………………..ماتم برده بود. رنگ چشمها همون رنگ بود که دیده بودم… که بارها با محبت بوسیده بودم… اما باید میپرسیدم تا بدبختیم کامل بشه. حالم گرفته بود. این جوک اصلا خنده دار نیس خدا خان رسما دیگه شورشو در آوردی-بفرمایین خانوم… چه… کمکی… میتونم بکنم؟-سلام آقا… یه موبایل میخواستم…-چیزه… خاصی… در نظر دارین؟-یه چیز ارزون باشه که فقط کارم راه بیوفته… خیلی فنسی بودجه ندارم…مخم کامل هنگ بود. یعنی اسمشو ازش بپرسم؟ سر تا پا سیاه پوشیده بود. انگار که عزاداری چیزی باشه. یعنی پدری مادری چیزی رو از دست داده؟ به چه بهونه ای آخه بپرسم ازش؟ فرم صورتش اینا رو چک کردم… از سه تا بیست و سه خیلی جا واسه تغییر هست. سن و سالش همون دور و بر میزد. اما شک داشتم-والله ما اینجا فقط موبایلهای روز رو میفروشیم اما من خودم یکیو میشناسم که موبایلهای قدیمی تر هم داره… اگه بخواین شمارۀ اونو بدم خدمتتون…-ممنون میشم…تصمیم نداشتم بذارم دختره بره. باید ته و توی کی بودنشو در میاوردم. شمارۀ شریکمو گرفتم. این کاره بود اونم. وقتی به این موبایلش زنگ میزدم میفهمید که باید نقش بازی کنه-حاجی؟ سلام… بله دست بوسن… قربان شما… آقا غرض از مزاحمت ما یه… یه… یه مشتری داریم که… موبایل ارزون قدیمی لازم داره… دارین چیزی تو جنسا؟حسام هم از پشت تلفن حاجی کسکش حروم زاده حاجی کسکش حروم زاده بسته بود به ریش من. معلوم بود جاییه که راحت نمیشه حرف زد. اما شصتش خبر دار شده بود یه خبریه. با گفتن یه نگاه بکنم یه نیم ساعت دیگه زنگ میزنم قطع کرد.-اگه نیم ساعت وقت داشته باشین و صبر کنین چیزه…-باشه… پس همینجا صبر کنم ایراد نداره؟ بیرون خیلی گرمه…-نه… بفرمایین… چه ایرادی داره؟حالم خیلی عجیب بود. یه جوری بودم که توضیحش غیر ممکنه… خدا خدا میکردم غزل نباشه… به خاطر غزل اینهمه سختی کشیده بودم چون خواهرم بود و حق حلالش باشه… کافی بود که فقط منو یادش بیاد تا جونمو براش فدا کنم… از یه طرف به خاطر غزل اینهمه سختی کشیده بودم در حالیکه خواهرم نبود… میخواستم پوستشو زنده زنده بکنم و بپوشم رو این کثافتی که هستم… از یه طرف هم میگفتم اون چه میدونست؟ همه اش سه سالش بود… هر بلایی سرم اومد به خاطر انتخابهای خودم بود… چشم که باز کردم از همه چیز متنفر بودم-ببخشید آقا… چرا اینجوری نگاهم میکنین؟ انگار کار بدی کردم؟-فقط منو یاد یکی از اقوام انداختین که فوت شده… شرمنده… آبی چایی ای چیزی میخواین براتون بیارم؟-خدا بیامرزتشون… اگه یه لیوان آب لطف کنین ممنون میشم… بیرون جهنمه…از اون لیوانهای یه بار مصرف براش پر از آب کردم و بردم براش. یه نفس همه اشو خورد و تشکر کرد. چقدر خوشگل شده بود و عجیب تر از همه اینکه هیچ حسی بهش نداشتم. به نظرم مثل یه گل شکننده شیشه ای بود که دیر یا زود قرار بود بشکنه. یا من میشکستمش یام اینکه… خدایا من چرا اینجوری شدم؟ اگه حرف نمیزدم دیوونه میشدم-خوب حالا تا حاجی کسکش حروم زاده تماس بگیره بفرمایین یه چند تا موبایلو نگاه کنین…-چه فرقی میکنه نگاه بکنم یا نه وقتی پولشو ندارم… ممنون منتظر همون آقای حاجی کسکش حروم زاده می مونم…-آقاتون مگه پول نمیده برای خرید موبایل؟ آدم همچین خانوم خوشگلی داشته باشه پول که…-مجردم…-آها…چطوری اسمشو بپرسم؟ من چرا اینطوری شدم؟ اون زبونی که مار رو از تو لونه اش میکشید بیرون کجاس پس؟ یهو یه دختر دیگه اومد تو مغازه و با گفتن غزل تموم نشدی هنوز، خاک دنیا رو ریخت تو سرم-نه… منتظر یکی از دوستای این آقام که انگار موبایل ارزون داره…-سلام آقا…زبونم تو دهنم چوب خشک شده بود و تکون نمیخورد. این همون غزل کوچولوی منه که اینقدر بزرگ شده؟ ماتم برده بود. حس میکردم دارم سکتۀ ناقص میکنم. همه چیزم از کار افتاده بود. مغزم… قلبم…-سـ…لام… بفـ…عرمایید…دختر تازه وارد که دختر قشنگی هم بود، گویا عجله داشت اصلا توجهی به من نمیکرد. داشت با غزل من حرف میزد. این سکته بود… داشتم میمردم رسما یعنی بهش بگم؟ خوب وقتی منو نمیشناسه چه فرقی میکنه؟ از اونطرف هم… زندگی من رسما کثافت محضه… چیکارش کنم؟ یه کاره پاشم بگم من وقتی سه سالت بود دوستت داشتم؟ می دیدم دارن با هم حرف میزنن اما کر شده بودم و نمیشنیدم چی میگن به همدیگه. مگه فیلم هندیه که…-آقا خیلی طول میکشه این دوستتون بیاد؟-نمیدونم… بذار یه زنگ بهش بزنم…-حالتون خوبه آقا؟ چرا رنگتون پریده؟تا حالا اینقدر تو زندگیم دچار استیصال نشده بودم. دلم میخواست مثل بچه ها بزنم زیر گریه زاری اما نمیتونستم. یاد همه چیز افتاده بودم و هیچ چیزش با هم نمیخوند. سعی کردم حواسمو بدم به این لحظه. باید یه تصمیم میگرفتم. ولی آخه چی بگم بهش؟ ما که خواهر برادر رسمی نیستیم با هم. بگم ازش خوشم اومده؟ دوستش دارم اما نه اونجوری. حس و حالم مثل همون لحظه ای بود که دیدم آقا جون غزلو… اما اینبار انگار یکی با چکش زده بود تو سر خودم. فلج شده بودم.-آقا اگه این دوستتون نمیاد من باید برم جایی…سخت ترین تصمیم زندگیمو گرفتم. غزل در هر صورت تو زندگی من جایی نداره. باید بذارم بره. فقط همین. من زندگیم مشخصه. گند و کثافت. اما غزل نه. غزل هر چقدر هم که ناپاک باشه به ناپاکی من نیست. بذار بره کیان با تو ام میگم بذار بره دهنمو به سختی باز کردم-اگه کارتون واجب نیس بمونین…-واجبه راستش… برای مصاحبۀ کار دارم میرم…-اگه دنبال کار میگردین… ما هم دنبال یه فروشندۀ خانوم میگردیم برای صبحها…-واقعا؟-واقعا…ریدم پس کله ات کیان چی کار کردی تو؟…………………………غزل دختر خیلی زرنگی بود. تیز و باهوش و البته کاری. اگه بگم دو برابر من و حسام فروش میکرد دروغ نگفتم. خوب میدونست چه جوری باید از خوشگلی و لوندیش استفاده کنه برای جلب مشتری. یکی دو روز اول رو پیشش بودم که کارو یاد بگیره اما واقعا بعد دو ساعت اول دیدم کمک لازم نداره. پدر سوخته رسما فروشنده به دنیا اومده بود…………………………..پنج سال با حمید بودم. مرد خوبی بود. مهربون بود. درسته خانم داشت اما منم صیغه کرده بود. کسی از وجود این آپارتمانی که توش زندگی میکردم خبر نداشت. برای همونم زدش به نامم. کاملا خواستۀ خودش بود. ماهی پونصد تومن پول تو جیبیم بود. که میگفت مال خودمه… لباس بخرم… لوازم آرایش بخرم… اما من خیلی جرات نداشتم پولها رو خرج کنم. همیشه ته دلم یه حس بدی داشتم. دلم نمیخواست دیگه به اون یکماه در به دری پیش مهسا اینا برگردم. برای همینم پایان پولها رو دلار میکردم و میذاشتم تو یه سیف تو بانک…تا اینکه یه شب حمید تصادف کرد و تنهام گذاشت… خیلی دوستش داشتم. شکستم. داغون شدم. یه چند ماهی طول کشید خودمو جمع و جور کنم اما بعدش دیدم کار لازم دارم… خدا عمرش بده که لااقل یه سرپناه برام گذاشته بود. از اون مهمتر چون یادگاری حمید بود دلم نمیخواست آپارتمانمو بفروشمش. بهترین و شیرین ترین خاطرات عمرم اینجا رقم خورده بود. یه کم سرمایه داشتم. دلارها رو که حالا قیمتش زیاد شده بود کم کم میفروختم تا خرج اموراتم بگذره. اما بیکار هم نبودم. پایان مدت دنبال کار میگشتم که گویا تخمشو ملخ خورده بود. یه شب اونقدر اعصابم خراب بود که گوشیم افتاد تو توالت. مجبور بودم یه موبایل بگیرم اما نمیخواستم هم خیلی خرج کنم. باید حواسم جمع میبود. با مهسا رفتیم بیرون توی یه پاساژ شیک. مهسا تنها دوستم بود. به غیر از حمید. حمید بهترین دوستی بود که یه نفر میتونست آرزوشو داشته باشه… روراست بود و در عین حال دانا. مثل یه پدر تربیتم کرده بود و راه و چاه رو نشونم داده بود. موجود عجیبی بود حمید و وقتی رفت واقعا تنها شدم. اما الان وقت زجه مویه نبود…یه مغازۀ موبایل فروشی با کلاس بود که تا حالا خیلی توش اومده بودم اما ایندفعه پسر همیشگیه توش نبود. مهسا میخواس برای خودش ساپورت بگیره پس تنهام گذاشت. یه مرد حدودا سی ساله اینا تو مغازه بود. چهرۀ معمولی داشت. یه چشمش حالت خمار داشت. موهاشم کوتاه و معمولی بود. برام عادی بود نگاههای هیز و عجیب غریب فروشنده ها. خیلی طول نکشید که فهمیدم اینم گلوش پیش من گیر کرده. اما من کسی به جز حمید رو دوست داشتم. حداقل فعلا نه… اما نمیدونم چرا یه حس خوبی از شنیدن صداش بهم دست میداد. نمیدونم چرا حس میکردم این آدم خیلی مهربونه. مخصوصا وقتی که گفت به حاجی کسکش حروم زاده زنگ میزنه… میدیدم که دلش میخواد کمکم کنه. اما نمیدونم چرا تو نگاهش از اون هیزی خاصی که بهش عادت داشتم خبری نبود… این حس عجیب چی بود لعنتی؟ شب که تو جام دراز کشیده بودم بی اختیار به اون مرده فکر میکردم. احساسی که داشتم فقط یه بار قبلا تجربه کرده بودم تو رویاهام و نسبت به حمید… یعنی عاشق شده بودم؟پایان فصل اولنوشته ایول
0 views
Date: August 16, 2019