این یک داستان از چند سال پیشه که چون طولانی شد توی دو قسمت نوشتمش و توی این قسمتش هم هیچ صحنه ای نداره.کسایی که دنبال صحنه دخول میگردن نخونن چون ممکنه حال نکنن.عرض کردم داستانه یعنی ممکنه اصلا راست نباشه لذا کسانیکه همچین آدمایی رو میشناسن مطمئنا اشتباه میکنن و به روی مبارک نیارن چون به فرض واقعیت الان همشون آدمای محترمی شدن.این ماجرا مربوط به سال هفتاد و چنده.زمانیکه من سال سوم دانشگاه بودم و دانشگاه تبریز درس میخوندم.ما سه تا رفیق همدانشکده ای بودیم که هر سه تامون جنوبی بودیم.من(علی)، فرشاد و عیسی.من و فرشاد نسبتا سفید و لاغر بودیم با این تفاوت که فرشاد قدی متوسط داشت و از من کمی کوتاه تر بود.ولی عیسی.همه عیسی هایی که تا حالا دیدین رو از ذهنتون پاک کنید تا قیافه عیسی خودمون رو براتون ترسیم کنم.آقا عیسی از من و فرشاد 2سال بزرگتر بود و اونموقع جوونی بود 22 ساله سبزه تیره که به فرشادهی میزد با قدی حدود 170 وعرضی یه ذره کمتر از طولش.موهاش فر بود و بدنی پوشیده از پشم های فرفری تر از سرش این کله بدهیبت رو حمل میکرد. از جاییکه از بچگی کشتی گرفته بود و بدنسازی کار کرده بود هیکلی بشدت عضلانی داشت در حدیکه ماهیچه های کولش تا زیر گوشاش میرسید.قیاش یه چیزی بود بین کیر نلسون ماندلا و ناف ساموئل کینگ.خلاصه نره خر نتراشیده ای بود برای خودش که در برخورد اول به دل طرف مقابل خوف مینداخت.همیشه هم یه سیگار روشن دستش بود.قیافش به همه جور موجودی میخورد جز دانشجوی مهندسی.این چیزی بود که دیگران از عیسی میدونستن.ولی ما که خیلی بهش نزدیک بودیم بهتر میشناختیمش.آقا عیسی ما خیلی ترسو بود.دلش قد گنجیشک بود.شبا تنها توی اتاق نمیخوابید و حتی از سوسک هم میترسید.از کیرش بجز برای شاشیدن و جلق زدن هیچ استفاده دیگه ای نکرده بود مگر گاهی که در اوقات فراقت خارونده بودش.ولی خب اینارو که کسی نمیدونست واین خیلی خوب بود.برای من و فرشاد که آدمای شری بودیم و هر روز با یکی درگیر بودیم عیسی نعمت بفرشادر بزرگی بود هر چند کسایی که مارو نمیشناختن به ما به چشم بچه خوشکلای عیسی نگاه میکردن که البته برامون مهم نبود.ترم 5 که بودیم دیگه پولی که از خونه برامون میفرستادن کفاف خرجمون رو نمیداد و علاوه بر این دیگه حس میکردیم جلق رو پاس کردیم و باید بریم شهر خونه بگیریم و کم کم طعم شیرین کس رو بچشیم.درورادور از بچه هایی که تو شهر خونه داشتن خبرهایی مبنی بر زمین زدن های متوالی میرسید و این مارو مصمم میکرد که از خوابگاه بزنیم بیرون.خب عیسی که اصلا تو فاز دختربازی نبود ولی من و فرشاد دوست دختر داشتیم ولی چه فایده؟لاس تلفنی فقط مصرف تفمون رو بالا میبرد.تازه اونموقع موبایل یه کالای کاملا مایه داری بود که توی دانشکده ما اصلا رویت نشده بود و تلفنچی خوابگاه هم در کمال وقاحت تلفنای مارو گوش میکرد و تازه وقتی میدیدمون نظر کارشناسیشم میداد.بعد از کلی این در و اون در زدن یه گاراژ خالی تو خیابون بهار بصورت مفتی از پدر یکی از دوستای تبریزی بهمون رسید و با 4 تا بشکه و 2 تا پمپ یه کارگاه زدیم که توش تینر فوری درست میکردیم و به رنگ فروشا میفروختیم.حالا دیگه باید یه خونه اون اطراف پیدا میکردیم و کار اصلیمون رو شروع میکردیم.به دو سه تا بنگاه سر زدیم ولی تا میگفتیم دانشجوییم و مجرد بیرونمون مینداختن.نزدیک ظهر بود که رفتیم بنگاه یه پیرمرد محترم چاقی که اسمش حاج قلی بود.حاجی گفت یه زیر زمین دارم بریم ببینیم.زیر زمینه خیلی کوچیک و نمور بود و علاوه بر این بالاش یه بقالی بود که جلوی درش پاتوق پیرمردای محل بود و مشخص بود که توش حتی نمیشه جلق زد.برگشتیم بنگاه.توی راه حاجی کسکش حروم زاده گفت البته یه خونه دیگه هم هست که صاحابش گفته به دانشجوی دختر میدم فقط.مال یه خانومه که پسرش سربازه و با دخترش طبقه بالا زندگی میکنه.پایین رو میده اجاره ولی به شما نمیده خب مشخص بود که حاجی کسکش حروم زاده قصد سوزوندن کون مارو نداشت و فقط میخواست از سر محبت هرچی در چنته داره برامون رو کنه.خواستیم بریم که حاجی کسکش حروم زاده گفت حالا که خونه پیدا نکردم براتون لااقل بریم بنگاه بشینین یه چایی بخورین بعد برین منم چند جا زنگ بزنم براتون. رسیدیم بنگاه هنوز شاگرد حاجی کسکش حروم زاده چایی نیاورده بود که یه خانومه با یه دختر دبیرستانی اومدن.دختره بیرون وایستاد وخانومه وارد شد.سلام علیک کرد و به حاجی کسکش حروم زاده گفت برام مستاجر پیدا نکردی حاجی؟حاجی گفت نه هنوز اونی که تو میخواستی رو پیدا نکردم ولی این بچه ها هستن که پسرای خوبین ولی تو گفتی که حتما دختر باشن.خانومه که فهمیدیم اسمش نازیه از پایین تا بالای ما سه نفر رو ورانداز کرد و گفت بریم ببینیم خونه رو ببینین خوشتون میاد؟ حاجی کسکش حروم زاده که کپ کرده بود به نازی خانوم زل زد. نازی خانوم گفت اینام مثه صمدن(پسرش که سرباز بود).غریبن.چه فرقی داره حاجی؟ و راه افتادیم. نازی خانوم و دخترش جلو و ما پشت سرشون. الناز خانوم که نازی صداش میکردن یه خانم حدودا چهل ساله خیلی سر و زبون دار بود.سفید و یه کم تپل با قدی متوسط و میشد گفت توی اون سن خیلی خوشکل بود.صورتش علی رغم اینکه کاملا اصلاح شده بود ولی آرایش چندانی نداشت.الهام از مامانش قد بلندتر و لاغرتر بود ولی به خوشکلی مامانش نبود و معلوم بود به بابای مرحومش رفته.خیلی هم محجوب و سر به زیربود. حدود 5 دقیقه بعد به خونه که توی یه کوچه خلوت و باریک بود رسیدیم. 2 طبقه مجزا بود که حیاطش مشترک بود و راه پلش از جلوی در حال طبقه پایین رد میشد.تقریبا همه چیزش خوب بود.نازی خانوم بهمراه دخترش رفت بالا که برای ما آب بیاره.من شدیدا نظرم خونه رو گرفته بود که بیش از 99 درصدش بخاطر الهام بود.از بچه ها پرسیدم نظرتون چیه؟فرشاد گفت خوبه ولی مال کی؟گفتم کدومشون؟گفت مامانه که جرمون میده.دخترشو میگم.گفتم فرقی نداره.هرکی تورش کرد اونیکیم راحت زیدشو میاره دیگه.عیسی پرید وسط حرفمون.با یه ترسی حرف میزد که انگار اومدیم خونه بن لادن رو اجاره کنیم.گفت دیوانه ها این برامون نقشه داره.نفهمیدین میخواد دخترش رو بندازه بهمون؟فرشاد گفت خب اگرم بندازه به تو که نمیندازه مطمئنا.از چی میترسی؟ولی عیسی همچنان شدیدا مخالف بود ریده بود به خودش.نازی خانوم آب آورد و گفت خب نظرتون چیه؟فرشاد اومد مقدمه بچینه که من گفتم بریم بنگاه قولنامه رو بنویسیم نازی خانوم.عیسی یه سیگار روشن کرد و زد بیرون .توی مسیر نازی خانوم چند بار به عیسی که با سیگارش چند متر جلوتر از ما راه میرفت اشاره کرد و پرسید دوستتون چرا ناراحته؟که ما جواب دادیم این کلا اینجوریه. ده دقیه بعد همه مون توی بنگاه بودیم.توی مسیر نازی خانوم چند بار به عیسی که با سیگارش چند متر جلوتر از ما راه میرفت اشاره کرد و پرسید دوستتون چرا ناراحته؟که ما جواب دادیم این کلا اینجوریه. حاج قلی قولنامه رو نوشت و پولشو گرفت و رفتیم که وسایلمون رو بیاریم.توی راه توی کون من و فرشاد عروسی بود و عیسی برج زهر مار بود ولی غافل ازینکه دنیا کیرش رو برای ما تیز کرده و بروی عیسی لبخند میزنهحرفای عیسی یه کم ته دلمو خالی کرده بود.تصمیم گرفتم برم پیش حاج قلی و یه کم تحقیق کنم.فرداش رفتم بنگاه.نشستیم و شروع کردیم با حاجی کسکش حروم زاده کس و شعر تف دادن.سعی کردم باهاش رفیق بشم که خوشبختانه جواب داد و حاجی کسکش حروم زاده خیلی زود پا داد. گفتم حاجی کسکش حروم زاده این صابخونه ما چه جور آدمیه؟ نیشش باز شد.گفت نه اونجوری که تو میخوای نیست.چند ساله که شوهرش فوت کرده هنوز کسی نتونسته پشت سرش حرف دربیاره.مردیه برای خودش.همه اهل محل هم ازش حساب میبرن.اگه بهتون چیزی میگه مادرونست.طرف دخترشم نرین که جرتون میده.تازه دخترشم اهل این حرفا نیست.اگه خواستین دانشجو بیارین هم خونش نبرین که آتیشتون میزنه.من جا دارم.بیارین ببریم خونه منحاجی روبا نامیدی و ترس برگشتم خونه.حدود یه ماه گذشته بود و اوضاع دقیقا همونجوری بود که حاجی کسکش حروم زاده گفته بود.به گه خوردن افتاده بودیم.البته نازی خانوم خیلی بهمون محبت میکرد.گاهی برامون غذا میاورد.میشست باهامون حرف میزد البته بیشتر با عیسی.دیگه کم کم جوری بود که هروقت عیسی میرفت توی حیاط سیگار بکشه نازی خانوم میومد پیشش میشست و اگه ما هم میرفتیم پا میشد میرفت.عیسی میگفت درد دل میکنه از سختی هایی که کشیده.ازینکه کاش مرد بود و … و یه جمله ای که مارو ترسوند.فرموده بودندتو خیلی از سنت مرد تریچرا با این بچه سوسولا هم خونه شدی؟ لازم به ذکر نیست که منظورش از بچه سوسولا من و فرشاد بودیم.سریع نشستیم عقلامون رو ریختیم روی هم و به این نتیجه رسیدیم که نازی خانوم میخواد با عیسی سکس کنه.بالاخره روزنه امیدی پیدا شده بود ولی مشکل این بود که عیسی با اینکه روزی 6 بار به یاد نازی خانوم کف دستی میزد ولی یطور کلی اینکاره نبود.خون جگرها کشیدیم تا به عیسی یاد بدیم چطور به طرف پا بده و چیکار کنه که اونم مطمئن شه این دوسش داره بکندش ولی آخر این تابلوی بی عرضگی هیچ قدم قابل ذکری برنداشت الا اینکه هر روز به ما گزارش میداد که نازی چی گفته و چه کرده وقتی با هم بودن و من چقدر کپ کردم و ازین دست حرفای سوزش آور و ما هم حرص میخوردیم. اصلا بذارین برای تنویر افکار عمومی هم که شده یک نمونه شو ذکر کنم.یه بار آخر شب بعد یه ساعت حرف و درد دل توی حیاط، نازی خانوم به عیسی گفته بود چین این جوونای سوسول الان؟کونشون همچین کونشون قلمبه ازین شلواراشون میزنه بیرون که اگه من مرد بودم هوس میکردم بکنمشون.باید خانم باشی تا بفهمی عیسی جان.مرد باید مثه تو باشه.هر زنی دوس داره زیر همچین مردی دست و پا بزنه و عیسی چیکار کرده بود؟سرخ و سفید شده بود و گفته بود راستی نازی خانوم صمد کی میاد مرخصی ببینیمش؟ای خدادیگه کم کم من و فرشاد که برامون یقین شده بود که نازی خانوم از فراغ کیر داره له له میزنه، داشتیم برنامه غافلگیری و زورکی کردنشو میکشیدیم چون بعد از آزمایشات فراوان مطمئن شده بودیم به ما نمیده چون با ما بدتر از شوهر ننش برخورد میکرد و اصولا به من و فرشاد اعتماد نداشت و لابد فکر میکرد اگه با ما سکس کنه فردا سر چهارراه شهناز همه درباره رنگ شورتش و مدل لبه های کسش حرف میزنن.ولی تشخیص ما این بود که اگه دستمون به لای پای ایشون برسه وا خواهند داد و دیگه موجودی گاییده شده خواهند بود.علی رغم خوف عجیبی که ازین خانم در دل ما بود ولی پیامهایی که هر روز و هر شب از سمت کیرمون مخابره میشد مغزمون رو تقریبا به حالت گوزیده رسونده بود و داشتیم با همون اندک سلولهای فعال باقیمانده جزئیات نقشه رو مرور میکردیم.قرار بود من به عنوان عامل انتحاری غافلگیرش کنم و پایان تلاش فیزیکی خودمو به کار ببندم و فرشاد هم به عنوان نیروی کمکی در کمد رختخوابها کمین کنه تا در صورت لزوم وارد بشه و کار رو یکسره کنیم چون اگه عملیات نیمه پایان میموند هیچ امیدی به بقای ما نمیرفت.اجرای عملیات حتمی بود که اتفاقی غیرمنتظره از طرف سوژه همه معادلات منطقه رو بهم ریخت.یک روز عصر که من و فرشاد از دانشگاه برگشتیم با عیسیی مواجه شدیم که با آهنگی شاد از مکابیز دم گرفته بود.برای عیسیی که از نظر اون جز داریوش و جواد یساری و تعدادی معدود خواننده اعصاب کیری کن، بقیه خواننده ها همه بچه بچه کونی بودن،این کار معادل با کون لخت سر کوچه بستنی خوردن بود و جای شکی باقی نماند که در نبود ما اتفاق بسیار میمون و مبارکی رخ داده.نوشته علی
0 views
Date: November 25, 2018