غذا

0 views
0%

همین که وارد خانه شد بوی تند سوختگی بینی اش را پر کرد. عصبانی شد. لحظه ای از ذهنش گذشت« خوبه اونقدر هم بهش سفارش کرده بودم ها» صدای غرزدن مریم از آشپزخانه می آمد« اه…..آخه این چیه دیگه؟…..الان وقت سوختن بود؟….وای……..الان مادر میاد…»با عصبانیت وارد آشپزخانه شد« بازم که غذا رو سوزوندی؟»مریم هول شد« نه….نسوخته که………فقط…»پرید وسط حرف مریم« فقط جزغاله شده آره میدونم این دفعه هم تقصیر گاز بود که خود به خود خاموش نشده»مریم با ناراحتی سرشو هنداخت پایین« مادر ببخشید»با عصبانیت داد کشید« ببخشم؟ به همین راحتی؟….الان بابات میاد ناهار میخواد هم ببخشم؟….اون یه مثقال گوشتی که بابتش پول خون باباشونو گرفتن هم ببخشیم؟…….نخود و لوبیاهایی که کیلو خدا تومنه هم باید ببخشم؟……»مریم با ناراحتی با انگشتاش بازی میکرد وجرئت سر بلند کردن نداشت.«……چه قدر چیز باید ببخشمبه نظرت این قدر سخاوتمندم؟….(و بلند تر جیغ کشید)….تلفن چرا اینقدر اشغال بود؟……..ده بار زنگ زدم که بگم زیر غذا رو خاموش کن ولی………(گوش مریم رو محکم به چنگ گرفت) تو خجالت نمیکشی؟ (پیچی به گوش مریم داد.مریم جیغی از روی درد کشید.)…فکر نمی کنی دیگه بزرگ شدی و باید یکم کمک کنی؟ (مریم از شدت درد گریه زاری میکرد و ناله میزد اما مامانش گوشش را بیشتر پیچ داد)….جدا فکر کردی خدا اون فکتو دادی که فقط باهاش ور بزنی؟….(مریم زیر دست مامانش ضجه زد« غلط کردم»)….نه مثل اینکه با این چیزا نمیشه تو رو مجاب کرد که تلفن فقط برای کارای ضروریه….(گوش سرخ شده مریم ول کرد و هولش داد از آشپزخانه بیرون.)…یالله توی اتاقت…تا بیام تکلیفمو باهات یکسره کنم»مریم هق هق کنان پا کشید سمت اتاقش تا حالا مادرشو این قدر عصبانی ندیده بود. قبلا وقتی غذا می سوزوند فقط یکم دعوا میکرد و دفعه پیش یکم توی اتاقش حبس کشید اما این دفعا…..صدای مامانش را شنید« مثل اینکه باید با بچه های امروزی هم مثل قدیما رفتار کرد بلکه آدم شدن…..میدونم امروز چه جوری بهت حالی کنم بزرگ شدی»مریم همین طور که در اتاقش را میبست فکر کرد« منظورش از این جمله چی بود؟….نکنه…….نه…مامان هیچوقت منو نمیزنه…..»@@@@@@@@سه ربع گذشته بود. برنج را دم کرد و نگاهی به دیگ آبگوشت انداخت هیچی از آبگوشتی که بار گذاشته بود سالم نمانده بودبه عصبانیتش اضافه شد« چنان خدمتت برسم که دفعه دیگه غذا بهت سپردم از کنارش جم نخوری تا بپزه» و از کشوی کابینت کفگیر چوبی را برداشت و رفت سمت اتاق مریم@@@@@@@@گریه مریم بند آمده و با کلافگی روی تختش نشسته بود.منظور مامانش را نمی فهمید.می دانست پدربزرگ و مادربزرگش قدیم ها مامانش را اسپنک میکردند اما مادر مریم تا حالا انگشت هم به مریم نزده بود.فقط در حد گوش کشیدن و دادو بیداد کردن بود دعواهای مادرش.توی همین فکر ها بود که مامانش کفگیر به دست وارد شد. هول کرد،بلند شد و سلام کرد مامانش پوزخندی زد« هه…به کی سلام میکنی به من یا کفگیر؟» با شگفتی به مامانش نگاه کرد« چی؟»مادر صندلی کنار میز را برداشت و نزدیک تخت گذاشت و روی آن نشست« تا حالا چند بار غذا سوزوندی؟»…مریم سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت که داد مادر تکانش داد« مگه با تو نیستم؟….تا حالا چند بار غذا سوزوندی؟» آرام و با ترس و لرز گفت« فکر کنم 5 بار»م«مم…هر بارم با مهربونی و عصبانیت و دادو حبس ازت خواستم بیشتر دقت کنی درسته؟..» و خشم آلود به مریم خیره شد تا جواب مثبتش را بشنود.مریم زمزمه وار گفت « بله مامان»مادر همین طور که دست مریم و محکم گرفت و کشید سمت خودش گفت« خوبه اینو قبول داری….اما امروز میخوام به یک روش دیگه متوصل شم شاید این دیگه جواب بده تا دیگه بازیگوشی نکنی..( و هم زمان با حرف زدن پای چپش را گذاشت لبه تخت مریم و اورا روی پایش خم کرد)…راستش دلم نمیاد خیلی سخت تنبیهت کنم اما دفعه دیگه بهت رحم نمیکنم……..این دفعه به نسبت تنبیهی که مادرم وقتی کوچیک بودم برای سوزوندن غذا برام در نظر گرفت….هیچی برات در نظر نگرفتم……( دامن مریم را زد بالا و باسنش را یکم بالا تر آورد)…..این قدر وول نخور»مریم که باور نشده بود که مامانش میخواهد اسپنکش کند ورجه ورجه میکرد تا خودش را از دستان مادر رها کند که با هشدار مادر کمی آرام شد..«مامان….نه……اسپنک نه…….خواهش میکنم……مثل همیشه تنبیهم کن…اما اسپنک نه…….»اما مادر بی توجه پاهای مریم را زیر پای راستش قرار داد و شورت سفیدش را تا آخر کشید پایین« …..نــــــــــه…..مــــــــــامـــــــــــــان….خـــــــــــواهـــــــــــــــش میکنم…لــــــــــــخـــــــــــت نه…..(ضجه زد)…به خدا دیگه شیطنت نمیکنم…..غلط کردم….»مریم خیلی ترسیده بود. او که حتی فکر کتک خوردن را هم نمیکرد حالا قرار بود لخت اسپنک شود داشت از ترس می لرزید«…مامان ……تورو خدا…….منو داری میترسونی……..منو نزن….میمیرم……به خدا میمیرم…….هق هق….»مادر با خونسردی گفت« نه…چرا بمیری؟…….من خیلی اینجوری کتک خوردم……میبینی که هنوز زندم…تازه فکر کنم اینجوری بیشتر یادت میمونه که امانتدار خوبی باشی»کفگیر را برداشت و آرام به کپل های مریم ضربه زد« مریم میدونی که هیچ وقت دلم نمیخواست از تنبیه بدنی برای تو استفاده کنم……..اما خودت مجبورم کردی…..اما حالا که قراره تنبیهت کنم به هیچ وجه ازش نمیگذرم هیچ و اگه با حرکت اضافه یا صحبت های بی معنی مانع از تنبیهت شدی به سختی جریمه ات هم میکنم…خوب…..فکر کنم 20 ضربه برات کافی باشه تا متوجه شی نباید این قدر بی خیال باشی…..»آرام کفگیر را گذاشت روی کپل چپ مریم« آماده ای؟…….» واولین ضربه را خیلی محکم به باسن مریم کوبید«(جیغ)…..آیــــــــــــــــــــــــــــی….» ضربه دوم کپل راست مریم را سورپرایز کرد-«(جیغ)…..وایــــــــــــــــــــــــــــی….»-«(جیغ)…..ووووویــــــــــــــــــــــــــــی….»-«(جیغ)…..آیــــــــــــــــــــــــــــی……..نـــــــه…….»-«(جیغ)…..هیــــــــــــــــــــــــــــی….درد داره……..»-«(جیغ)…..آیــــــــــــــــــــــــــــی….میسوزه……مامانی»م« مگه نمیگم وول نخور…..میگم یا نمیگم؟»و ضربه بعد محکم فرود آمد-«(جیغ)…..وایــــــــــــــــــــــــــــی….غلط کردم………………»-«(جیغ)…..ووووووویــــــــــــــــــــــــــــی….دیگه بازیگوشی نمیکنم…….»م« دلت جریمه میخواد آره؟……..باشه…..تکون بخور….»-«(جیغ)…..نـــــــــــه………..آیــــــــــــــــــــــــــــی….»-«(جیغ)….آخ….کــــمــــک…..مامانی میسوزه….به خدا راست میگم….غلط کردم…..»باسن مریم با دریافت 10 ضربه شدیدا قرمز شده بود و حرارت میزد. یک آن دلش سوخت اما…..ضربه 11هم را محکمتر از ده تای قبلی به چپ کوباند« آره…….بایدم بسوزه….باید اون قدر بسوزه که یاد بگیری نباید دل مادرتو این قدر بسوزونی…….»-«(هق هق)…..نـــــــــــه………..غلط کردم….»-«(ضجه)…..ووووویــــــــــــــــــــــــــــی….»م«………جریمه دوست داری؟……….»-«(جیغ)…..ووووواااااااااااااااایــــــــــــــــــــــــــــی….نـــــــــــــه…..»-«(گریه)…..مامانی آتیش گرفتم……نزن….»ضربه پانزدهم محکم پایین باسن مریم خورد«(ضجه)…..سوختم مامانی …….سوختم……»مادرهمین طور که ضربه بعدی را هم محکمتر از قبلی پایین باسن مریم می کوباند گفت«…بایدم بسوزی….تازه این کمته……باید مثل آبگوشتی که امروز سوزوندی…..بسوزی…..باید جزغاله شی مثل اون………( وضربه هفدهم را بالای باسن مریم خواباند)-«(هق هق)…..ووووویــــــــــــــــــــــــــــی….»-«(جیغ)نــــــــــــــه…..ووووواااااااااااااااایــــــــــــــــــــــــــــی….»کپل های مریم رگه رگه شده بوند.مریم دیگر نمی توانست آرام باشد…..بشدت وول میخورد تا شاید بتواند از زیر دست بیرحم مادر فرار کند. بالاهره ضربه آخر محکمتر از همه روی کپل راستش فرود آمد.-«(جیغ)…..آآآآآآآآآآآآآآآآیــــــــــــــــــــــــــــی….مــــــــٌردم مامانی……»تما صورت مریم اشک شده بود. باسنش بشدت قرمز شده بود و جزجز میکرد. خدا خدا میکرد تنبیهش پایان شده باشد اما مادر با بی رحمی گفت«یادته که گفتم حرکت اضافه باعث میشه جریمه ات کنم؟»-«(جیغ)…..نــــــــــــه…….خواهش میکنم…………دیگه نمیتونم تحمل کنم………..مامانی……نــه»اما مادر کفگیر را بلند کرد« من جدی گفتم جریمه ات میکنم….میخواستی جدی بگیریش و تکون نخوری اینقدر……..پس ده ضربه دیگه هم نوشجان میکنی…..»(شترق)-«نـــــــــــــــــــــــه…..آآآآآآآآآآآآآآآآیــــــــــــــــــــــــــــی……….»شترق………….-«(هق هق)…..ووووویــــــــــــــــــــــــــــی….دیگه نه……..»ضربه سوم خیلی محکم بالای ران و زیر کپل راست خورد-«(هق هق)…خوردم مامانی………….ووووویــــــــــــــــــــــــــــی….نزن…»ضربه چهارم محکمتر از قبلی زیر کپل چپ خوردم« مگه صد دفعه نگفتم درست حرف بزن؟……ها؟»باسن مریم صورتی شده بود و بعضی از قسمت هایش به کبودی میزد. با اینکه مریم تلاش میکرد تکان نخورد اما باز هم با هر ضربه از شدت درد به خودش میپیچید.-« درد داره……غلط کردم…..مامان…تو رو خدا…..تو که این قدر بد اخلاق نبودی…….وواایی….مامانی……………..التماست میکنم……»م« میدونم درد داره………. تا تو باشی دیگه از این ببعد حواستو جمع کنی………..تو با عث شدی بد اخلاق شم….پس باید جزاشم ببینی……….(شـــــــــــــــتـــــــــــــــــرق)»بالاخره ضربات جریمه هم پایان شد. مریم با صدای بلند گریه زاری و التماس می کرد. دستها و پا هایش از دو طرف پای مامانش آویزان بودند. حس میکرد مامانش هنوز دارد ضربه میزند. باسنش بشدت می سوخت. مادرتا گریه زاری مریم آرام تر شود کمی استراحت کرد بعد در حالی که به مریم کمک میکرد که از روی پایش بلند شود گفت« امیدوارم درس خوبی برات بوده باشد که دیگه بخاطربازیگوشی خراب کاری نکنی……مریمباورکن یکبار دیگه غذا یا هر چیزی رو بهت سپردم را سوخته وخراب تحویلم بدی، بدتر از امروز تنبیهت می کنم…………خوب دیگه الان بابات میاد دیگه…..دوست ندارم صدای گریه زاری اتو بشنوه……حالا بلند شو برو توی تختت….»و آرام کمک مریم کرد که دمر روی تختش بخوابدم« امروز حق ناهار خوردن نداری چون غذاتو سوزوندی….صداتم در نمیاد که بابات ناراحت نشه»واز اتاق مریم رفت بیرون. مریم هق هق کنان سرش را برگرداند تا از احوال باسنش با خبر شود که با دیدن باسن سرخ و کبود شده اش شوکه شد و به خودش قول داد دیگر کاری نکند که باعث کتک خوردنش شودنوشته‌ روشنک

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *