غروب فاطی

0 views
0%

تازه به روستای علی اباد نقل مکان کرده بودیم روستایی کوچک با خانه هایی سراسر خشت و گلی و کوچه پس کوچه های خاکی و تنگ. همان خانه هایی که پس از هر قطره ای باران از اسمان بوی نم و کاه گل دلچسبی میگیرند و اگه اهل احساسات باشی عجیب در وجودت بیداد میکند.بگذریم.خانه ما هم از همین خانه ها بود و فاطی دختر همسایه روبرو که هر روز ساعت 2 از سرویس مدرسه پیاده میشد از جلوی خانه ما میگذشت .أه .چه خرامان خرامان به خانه میرفت و چنان نیم نگاهی به من مینداخت که دل هر کی بجای من بود رو هم میبرد.کم کم با فاطی رابطه برقرار کردم و شد باب یک دوستی.هر شب ساعت 8 شب با فاطی قرار میزاشتم دم در خونه خودشون و تنها بوسه های رومانتیک بود که مابین من و فاطی رد و بدل میشد.ی روز گفتم فاطی بیا خونمون نگفت نه.اون موقع تعجب نکردم چرا به این راحتی نه نیاورد.صبر کردم خونه خالی شد رفتم دم در منتظر فاطی شدم بیاد.وسطای پاییز بود هوا کمی سرد بود و بادی ملایم .داخل کوچه هیچکس نبود سکوت عجیبی حکم فرما بود و تنها صدای جغدی که پشت بوم خانه فاطی اواز سر میداد شنیده میشد محیط روستایی بود و اطراف ان سرتاسر درخت پسته .سر ساعت 8 فاطی اومد یهو دلم ریخت نمیدانم از شدت خوشحالی ترس و یا استرس بود.فاطی اروم در رو بست و این ور و اون ور نگاه کنان اومد خونه ما.منم ی بار دیگه با دقت همه جارو نگاه کردم کسی نبود در رو بستم.قلبم تند تند میزد و انگشتان دستم میلرزید این اولین باری بود که با ی دختر اینجوری و تو این موقیعت قرار میزاشتم فاطی اما نه راحت تر از من بود .دستمو انداختم لای گردنش و صورتمو چسبیدم به صورتش تند تند نفس میزدم وای که چقدر بوسیدنش تو اون لحظه سخت شده بود انگاری اون جغده هم مارو میپایید و اواز سر میداد حالا دیگه نه تنها دستام میلرزیدن بلکه تو اون هوا هم یخ کرده بودن و باید با اغوش گرم فاطی گرم میشدن .فاطی رو بوسیدم محکم بغلش کردم چه بوی ادکلن خوبی میداد ارامش گرفتم. هیچ حرفی مابین ما رد بدل نمیشد دست کردم یکی از سینه هاشو گرفتم تو دستم جا میشد ناخوداگه لبخند زدم و تو چشمای فاطی نگاه کردم معصومیت ازشون میبارید و از چشمان من شرارت .دوباره بوسیدمش محکم بغلش کردم و از عقب دستمو یواش یواش از رو کمرش بردم رو باسن فاطی چقدر نرم بود .دستمو بردم پایین باسنش و از لای باسنش یواش یواش اوردم بالا .پاهام میلرزید حس و حال عجیبی داشتم الان دیگه مال من بود فاطی تو چنگم بود و من نباید میزاشتم به اسونی در بره .چه معلوم که فردا مال یکی دیگه نشه .همین افکار سخت منو مشغول کرده بود و عجیب تر اینکه فاطی هم هیچ مقاومتی نمیکرد.از جلو دست کردم دکمه شلوارشو باز کردم و زیپشو کشیدم پایین .فاطی متعجب نگاه میکرد و این در حالی بود که ما همون پشت در در حالت ایستاده بودیم پیش خودم گفتم نکنه ببرمش تو و یکی بیاد ببینه کارم ساخته است.میخاستم شلوار فاطی رو بیارم پایین دستمو گرفت من اصرار کردم. کوتاه اومد.مثل کبوتری که در دست میگیری هر چی بال بال میزنه فایده نداره بیشتر بهش فشار میاری کمتر بال بزنه.دستمو از جلو بردم زیر ….فاطی از پایین اروم کشیدم بالا اصلن خیس نبود .فاطی لباشو گازمیگرفت نمیدونم از استرس بود یا ترس بهر حال از خوشی نبود امپرم بدجوری زده بود بالا فقط تو فکر ارضا شدن بودم اونم هر چی سریعتر بهتر.گفتم الان وقتشه که ترتیبشو بدم اما یکی گفت اخه نا ادم اگه دختر باشه چی میخوای دختریشو بگیری ازش اونم اینجا و تو این وضع .تسلیم شدم حق با اون بود نباید دختریشو ازش بگیرم هر چند خیلی شهوتی شدم و عقلم دست خودم نیس .این بیچاره هم که مقاومت نمیکنه.دستمو انداختم لای کمرش و بزور برش گردوندم یک بار دیگه همه جارو با دقت پاییدم هیچ کس نبود منو فاطی و اون جغدی که هنوز پشت بام بودو اواز میخوند.یواش یواش شلوار فاطی رو در اوردم زیپ شلوار خودمو باز کردم همیشه پیش خودم میگفتم أه کی باشه که اینو از زیر زیپ بیارمش بیرون بگم بفرما عزیزم اینم سورپرایز.اما در اون لحظه بهیچوجه به فکر سورپرایز معامله نبودم .کمی از روی شلوار رو باسنش مالیدم بیچاره فاطی اسیر کی شده بود شورتشو بزور در اوردم گذاشتم لای پاش دیدم اینجوری نمیشه باید خیسش کنم کمی تف زدم و دوباره گذاشتم لای پاش با دست گرفتم و اوردمش بالا دم سوراخ گذاشتمش.یکی دوباره داد زد اهای خاک بر سر میخای بکنی تووووش؟نمیگی دردش بیاد حالا اون هیچی نگه تو باید هر غلطی که خواستی بکنی ؟تو اون لحظه دیدم درست میگه بیخیال شدم و با همون لاپایی اکتفا کردم تا ابم اومد.کارم تموم شده بود دیگه روم نمیشد تو چشای فاطی نگاه کنم برش گردوندم تو چشاش نگاه نکردم اومدم بغلش کنم نذاشت. نمیدونم گریه زاری هم میکرد یا نه .چه لحظات سختی بود ارزو کردم زمین دهن باز کنه برم توش.فاطی هیچی نگفت و رفت مدام ترانه فرهاد مهرداد تو گوشم زمزمه میکرد .خنجر از پشت میزنه اون که همراه منه داره از ابر سیاه خون میچیکه جمعه ها خون جای بارون میچکه .فاطی رفت دیگه پشت سرشو هم نگاه نکرد ماهم بعده 2 سال ازونجا رفتیم و شد غم انگیزترین غروب جمعه ای که با فاطی داشتم .جمعه ها که میشه من یاد فاطی میفتم و دریایی از حسرت و غم و نادانی.نوشته بهزاد

Date: March 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *