غروب یک رویا

0 views
0%

سلام به همه دوستان من فقط مینویسم و یه خاطره محظه نه بیشتر شاید چیزی نباشه که خیلی ها انتظار دارنما جرا از زمانی شروع شد که خاله مهین همسایه ماشدوجالبه که مربی مهد کودک من بود چون مادرم شا غل بود من همیشه پیش خاله مهین بودم خیلی دوسش داشتم مثل مادرم بود وشاید خیلی نزدیک تر خاله مهین اون زمان یه خانم 21 ساله بود که 16 سالگی از دواج کرده بود وخیلی وقتا شوهرش جبهه بود اون تنها بود و خوب هر وقت که تنهابود من پیشش بودم مادر من 3 تا پسر داشت و اون هیچ بچه ای نداشت یه روز ازش پرسیدم خاله چرا شما بچه ندارین گفت خدا نداده ولی شاید اگه تو دعا کنی دلش به رحم بیاد و یه بچه هم به من بده من هم با همون پاکی بچه گی دستام رو بالا بردم گفتم خدایا چی میشه به مهین جون من یه بجه ناز نازی بدی این قد دلگیر نباشه شا ید اون روز لهضه دعا بود وشایدم من یه وسیله که میبایست تا وان این دعامو پس بدم گذشت از این ماجرا و بعد یه مدت خاله بچه دار شد و خدا یه دختر ناز به اون داد که اسمش رو گذاشت رویا اون زمانی که رویا به دنیا اومد من 4 سال داشتم اولا به رویا هسادت میکردم ولی محبت خاله مهین به من کم نشد بیشتر هم شد همیشه به هم میگفت تو دوماد خودمی من رویا رو از دعای تو دارم و میدمش به خودیت ومن هم ضوق مرگ میشدم توعالم بچه گی من و رویا باهم بزرگ میشدیم و روز به روز به هم وابسته تر تا جای که روز اول که رفت مدرسه من هم با هاش رفتم بعد اونی که رفت تو مدرسه من هم رفتم طرف مدرسه خودم روز ها میگذشت تا که رویا 9 ساله شد و من هم 13 سالم بود یواش یواش زم زمه های تاصب بی جای مادر من و پدر اون شرو شد ولی خوب همیشه خاله مهین مشکل گشا بود من و رویا اگه یه روز هم نمیدیدیم روزمون شب نمیشد به هر نحوی بود همو میدیدیم حتی شده از روی دیوار تا جای که ما درم منو تو خونه حبس کرد تا جلوی من و بگیره این جا بود که رفیقم ممل به دادم رسید به من پیشنهاد داد خودتو بزن به مریزی و بگیر بخواب تو خونه بعد من از رو دیوار میام تو خونه جا تو میخوابم تو برو پیش رویا خیلی مرده نقشه رو اجرا کردیم همه چی خوب پیش رفت تا جایی که من از فکر سا عت و وقت بیرون رفتم و وقطی به خودم اومدم دیدم ساعت 3 بعد از ظهره و وقطی با عجله به خونه بر گشتم دیدم ممل به گیر مادرم افتاده و یه کتک حسابی ازش خورده و خو ب ماجرا لو رفت ما درم که دید نمیتو نه جلوی من رو بگیره و بامذاکرات خاله مهین به این نتیجه رسیدن که بین ما صیغه محرمیت بخونن و خوب ما دو تا به هم نزدیک تر شیم اون قدر نزدیک که هیچ رازی رو مخفی از هم نداشتیم و مثل همیشه مهین جون بهترین پشتیبان ما همیشه با هم بودیم و خیلی وقتا که خونه خاله بودم وقتی شوهرش نبود کنار هم می خوابیدیم فقط همیشه به همون میگفت کاری نکنین که با عث سر افکندگی من بشین و ما دوتا به احترامش هیچ وقت از بوسیدن هم و در آغوش گرفتن هم جلو تر نرفتیم دو تا مون درس خون بودیم شاگرد اول مدرسه حمید خان پدر رویا دیگه منو قبول کرده بود به عنوان دامادش ولی واسم یه شرط گذاشت که باید بری دانشگاه و من هم ازت حمایت میکنم تا رویا رو بهت بدم اونقدر رویا رو دوست داشتم که هر زمان بهم میرسیدیم قلبم مثل گنجشک میزد و چنان آرا مشی کنارش داشتم که نمیشه بیانش کرد یه عشق واقعی که حاضر بودم همچیزم رو بدم واسش و به هیچ چیز بجزکنارش بودن فکر نمیکردم پدر بزرگم خدا بیامرز 10 سالم بود که اول تابستون یه صبح زودآمددم خونمون من خواب بودم نشست کنار تختم آروم صدام کرد گفت بلند شو پسر چشمام رو مالید و انگشت کرد و نشستم لب تخت گفتم چیشده با با گفت شنیدم عاشق شدی گفتم چطور گفت یه عاشق نمیخوابه تو خونه تلاش میکنه تا دنیا رو واسه عشقس گلستون کنه (نور به قبرش بباره) بلند شو باید بری سر کار اگر میخوای مرد بشی اول باید کار کنی کار جوهر مرد مرد بی عار مفت نمی ارزه منو برد سر کار گذاشت من رو دم دست اوستا حسن مس گر گفت اوس حسن این شازده رو میبینی صاحب ملکته ولی مراعاتش رو نمیکنی ها میخوام ازش مرد بسازی نه نا مرد یادت باشه هم کاسبی رو یادش بده هم هنرو هم مردونگی منم شروع کردم سر 2 سال تو کارم شدم اوستا و پدر بزرگم 3 دهنه مغازه اوس حسن رو زد به نامم خدا بیامرز وقتی دید دارم با جدیت کار میکنم ماه اول یه پولی واسه دل گرمیم به هم داد وقی به رو یا گفتم که دست مزدم گرفتم گفت میای یه کار کنیم سال 70 5هزار تومن بود باهم رفتیم یه روسری واسه مادر اون یکی واسه مادر خودم یه عصا واسه پدر بزرگم و با قی پول رو هم پشمک خریدیم 3 کیلو پشمک شد آخه رویا پشمک خیلی دوس داشت وقتی عصای نو رو به پدر بزرگم دادیم جفتمونو بغل کرد بوسید گفت نه دارین بزرگ میشین یواش یواش اونقد پشمک خوردیم که از هر چی پشمک بود حالمون به هم میخورد تا چند وقت این دوران مثل برقو باد گذشت من هم اوضام خوب بود از پول کار تابسنونا و کرایه مغازه ها یه ماشین خریدم و خونه همرا رو زمینی گه پدر بزرگم بهم داد ساختم تا بشه خونه آرزو هام خشت خشت اونو با رویا مشورت میکردم و انصافا خیلی قشنگ شده بود همه چیز خوب پیش میرفت من دانشگاه قبول شدم و اومدم تهران هنوز یه ماهی نگزشته بود که یه روز خاله مهین زنگزد گفت خاله میتونی بیای کاشان گفتمآره میام گفت رسیدی یه زنگ به من بزن گفتم چی شده گفت چیزی نیس گفت ما اومدیم اینجا گفتم تو هم بیای ببینمت دل شوره عجیبی داشتم از صبحش دل شوره داشتم با سرعت پایان اومدم کاشان جوری که نفهمیدم کی مسیر تموم شد خودمو ورودی شهر دیدم زنگزدم به خاله گفت بیا به این آدرس وقتی رفتم کفت بیا تو بیمارستان پله های بیمارستانو با سرعت طی کردم رسیدم تو راه رو اتاق عمل تازه فهمیدم چی شده خاله اینا داشتن میرفتن کاشان که تو راه تصادف کرده بودن سر نشینای جلو که خاله شوهرش بودن زیاد طوریشون نشده بود ولی رویا و خواهرش زخمی بودن و رویه حالش بد تر نیاز به عمل داشت وقتی رسیدم بالای سرش اشک چشمام مثل بارون میبارید رویای من رو تخت بیمارستان بی هوش تو اون هال و خاله دل داریم میداد رویا رو عمل کردن و خوب شد و من خدا رو هزار بار شکر کردم واسه اینی که اونو به هم بر گردوند رابطه ما او نقدر نزدیگ بود که هرچی ازش می خواستنم نه نمی گفت ولی حیچ وقت از از بوسیدنو در آغوش هم بودن فرا تر نمی رفت و بعد ها تو زندگیم به این نتیجه رسیدم که یک لحظه درآغوش رویا بودن از ساعتهاهم خوابی با زنای دیگه واسم لذت بخش تر بود بعداین ماجرا سال آخر لیسانس بودم که رویا کنکور داد من تا بستون واحد بر داشته بودم تا که زود تر تموم کنم و با عشقم برم سر خونه زندگیم که رو یا زنگ زد به من کلی اقات تلخی کردو گفت همه چیز بین منو تو تمومه دیگه نمیخوام ببینمت من کپ کرده بودم نمیدونستم چرا و به چه دلیل حتی نمیتونستم جوابشو بدم یه ریز گریه زاری میکردو دادو بیداد میکرد بعد هم گوشی رو گذاشت من مونده بودم که چی شده نفهمیدم چه جوری امتحان آخرو دادم 1 ساعت قبل امتحان بود و خودمو رسوندم رویا که خودشو قایم کرده بودو خودشو نشون نمیداد بازم مثل همیشه دست به دامن خاله مهین شدم با هزار قسم و خواهش از زیر زبونش کشیدم و فهمیدم ی دل غافل چه بلای سرم اومده رویا تواون تصادف نیاز به خون پیدا میکنه و خونی رو که بهش تزیق میکنن آلوده به ویروس هپاتیت بوده که هم واگیر داره و هم خطر ناک و به گفته دکترا حد اکثر 6 ماه دیگه زنده اس یه لحظه پایان دنیا رو سرم خراب شد رفتم پیش رویا بهش گفتم میدونم چی شده و پروندش گذاشتم رو میز شرو گرد به گریه زاری کردن گفت نمیخوام تو هم مریز بشی من میمیرم ولی نمیخوام تو هم مثل من بشی بخدا هرچی گفتم دوروغ بود و شرو کرد به گریه زاری از من اسرار و از اون انکار که نمیزارم نزدیکم بشی بهش گفتم تو یادت رفته خانم منی به هم قول دایدم همیشه با هم باشیم پس بزار باهم هم بمیریم به یه درد گفت نه بهش گفتم فرقی هم نمیکنه اگه تو بمیری من هم میمیرم گفت نباید بمیری به یه شرط میذارم این ماهای آخرو باهام باشی من دیوانه هم قبول کردم گفت اول بهم دست نمیزنی دوم قول بده درستو تموم کنی خوشبخت باشی بعد من زندگی کنی با این حرفش وجودمو به آتیش کشید بی اختیار اشک میریختم و میگفتم خیلی بی معرفتی قرار نبود تنهام بزاری روزها به سرعت میگذشت و روز به روز رویای من جلوی چشم من آب میشد (من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود آن دل که با خود داشتم با دل ستانم میرود) رو زو شبم رو با رویا بودم این 6 ماه ولی اون نمی ذاشت حتی به لیوان آبش دست بزنم که مبادا من هم مبتلا بشم تا که حالش بد شد بر دنش بیمارستان دکتر بهم گفت روزای آخره کبدش از کار افتاده 1هفته آخرو تماما بالای سرش بودم بغیر 2 باری که بی هوش شدمو با زور سروم سر پا نگهم میداشتن یه چشمم خون بود یکی اشک وصیت کرد که خودت میزاریم تو قبر اون قدر گریه زاری کردم که روزای آخر اشکم خشک شده بود لحضه آخر به هم گفت یه زنگ میزنی ویدا بیاد پیشم ویدا بهترین دوستش بود چند لحظه با هاش تنها صحبت کرد وقتی صدام کرد تو اتاق دست ویدا رو گذاشت تو دست من گفت به من قول بده با ویدا زندگی کنی با هاش ازدواج کن او ن تورو دوست داره و چشما شو بست به وصیتش عمل کردم تو غسال خونه وقتی فهمیدن مریض بود کسی حاظر نشد بشوردش خودم لباس پوشیدم اونو شستم دیگه زنده بودن واسم معنی نداشت مهم نبود واسم که دیگران چی میگن همه میگفتن تو هم میگیری میمیری گفتم جهنم بزار منم بمیرم خودم با دست خودم گذاشتمش تو قبر رو شو باز کردم و برا آخرین بار بوسیدم و قبرشو بستم دیگه حتی نمیتو نستم گریه زاری کنم مدرکم رو گرفتم مدتها انقدر افسرده بودم که حتی نمیدونستم روزهام چطور گذشت ویدا رفاقت رو در مورد دوستش کامل کرد مدتها به پای من سوخت ساخت مثل یه شمع میسوخت تا منو از تاریکی در بیاره و من هم زده بودم به در بی بندو باری از هر دختری که خوشم میو مد کارشو می ساختم بار ها مچ منو با اینو اون گرفت ولی هیچ وقت به روش نیاورد خانم رسمی من نبود ولی همیشه پیش من بود همه جوره هم ازم همایت میکرد بار ها که با اینو اون گیر میفتادم اون به دادم میرسید اینقدر رنجش دادم تا رفت از زندگییم و باز تنها شدم دیروز ویدا رو دیدم گفت اگه آدم شدی بیام با هم زندگی کنیم و من قبول کردم (شرمنده که این داستان چیزی نبود که میخواستین ولی این درد دل من بود که به خاطر سود جوی افرادی خونه آرزو هام خراب شد و سال های زندگیم رو بجای عشقو نشاط به بد ترین شکل ممکن گذروندم) و بعد گذشت این همه سال هنوز دارم میسوزمنوشته سالار

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *