نميخواست بهم رو بده رفتارش كه اينو نشون ميداد چون ميدونس دوس دارم بهش نزديك بشم باسم ناز ميكرد نق زياد ميزد انگار كه من رعيتشم.رابطمون داشت همين طور كم رنگ ميشد كه يه روز سر عوض كردن كانال بهش گفتم خيلي داري زر ميزني. از حالت صورتش معلوم بود كه اصلا انتظار همجين حرفي رو نداشت منم موندم كه چي شد همجين چيزي گفتم با يه قيافه حق به جانب از جام بلند شدمو به اين بهونه كه مادرم زنگ زده از خاله خدا حافظي كردم و رفتم خونمون.با هم سنگين شده بوديم تا اون روز خونه مادر بزرگ مادر بزرگ به الهام گفت برو مادر شوهرتم صدا كن. معلوم بود كه قند تو دل جفتمون آب كردن ولي خالم با يه حالت جدي و شوخي به مادر بزرگ گفت اشكان ديگه بزرگ شده رعايت كن مامان.همون روز وقتي داشتن ميرفتن الهام بهم گفت اشكان خدافظ و منم متعجب و خوشحال جوابشو دادم.از اون روز به بعد رابطه ي ما دوباره شروع شد ولي خيلي فرق كرده بود انگار فاصله اثر مثبتي رومون گذاشته بود ديگه از اون نازو نق نقاي مسخره الهام خبري نبود ديگه بيشتر كارايي ميكردم و حرفايي ميزدم كه اون خوشش بياد ديگه اونقد تابلو شده بوديم كه مادرم و خالم فهميده بودن كه رفتار ما بالا تر از رفتار دختر خاله بسر خالگي شده، مادرم واكنش خاصي نشون نميداد ولي خالم انگار راضي نبود، از رفتارش معلوم بود ميخاد اون حيا و بي ميلي كه ديگه بين ما نبود رو حفظ كنه. همين شد كه به بيشنهاد الهام رفتارمون پيشه بقيه عادي شدو قرارامون رو بيرون ميزاشتيم؛ پارك، سينما، باغ وحش، …باسمون مهم نبود كجا ميريم، مهم اين بود كه بي هيج مزاحمي با هميم، مهم اين بود كه اونقد دستا همديگه رو ميگرفتيم كه دستامون عرق ميكرد و الهام با خنده دستمون رو مياورد بالا و توش فوت ميكرد تا خونك شه، مهم اين بود كه تو سينما اصلا حواسم به فيلم نبود و لحظه شماري ميكردم كه الهام كي سرشو ميزاره رو شونم…، روزاي رويايي كه هيچ وقت يادم نميره، حتي اولين بوسه، آره اولين بوسه رو هيچكس يادش نميره؛ اون شب خونه ما دعوت داشتن، الهام رو صدا كردم كه بياد اتاقم و آلبوم جديد موسيقي كه گرفتم رو بهش بدم …رو تخت ساكت نشسته بوديم سكوتي كه توش فقط صداي موزيك بود مسافرا شعرن، تو برفو باروني، قطار قلب منه، جشم تو بنجره هاش، بنجره ها بستن، مسافرا خستن،… دنبال يه جمله ميگشتم كه سكوت لعنتي رو بشكنم…-آهنگاي قشنگيه.به خودم اومدم، الهام تونست يه چيزي بگه، خندم گرفته بود-آره، مخصوصا اين تركش.بازم يه سكوت ديگه، الهام بازم پيش دستي كرد؛-اشكان، اشكان خيلي دوست دارم.جا خوردم، اشك تو چشام حلقه زده بود، دفه اول نبود كه اينو ميگفت ولي اون موقع انگار خيلي حالت خاصي داشت شايد به خاطر چوي بود كه آهنگ ايجاد كرده بود، به زور صدامو از تو بغضم كشيدم بيرون و گفتم؛-پس تو هم مثل خودمي.-خودتو دوس داري از خود راضي؟-هر كس همپين فرشته اي داشته باشه از خود راضي ميشه.دستم و بردم جلو و اشكش كه تا رو گونش اومده بود رو پاك كردمو يه بوس كوچولو از لباش گرفتم، انگار دنيا رو بهم دادن، دستاشو گرفتم تو دستام و با يه خنده اشك آلود گفتم؛-چرا دستات ميلرزه؟-تو كه از من بدتري ديونه.بجه ها شامصدا خاله بود، داشتم به زمين و زمان فحش ميدادم، با سرآستينام چشامو پاك كردم و رفتم سيستم رو خاموش كنم الهامم يه دستمال كاغذي برداشت و رفت جلو آينه، اونشب جز خدا حافظي حرف ديگه اي به هم نزديم.همه چي خوب بود تا شب لعنتي اون روز خوب؛از شبش داشت برف ميومد، صبح مث برف نديده ها گوشي رو برداشتم زنگ زدمسلام، اونجام برف اومده؟با خنده گفت-نه فقط كوجه شما اومده.-ميگم من امروز قيد اداره رو ميزنم تو هم قيد دانشگاه رو بزن بريم بگرديم.-تو اين سرما؟-اتفاقا به خاطره برفش ميگم.معلوم بود ميلش نيست ولي به خاطر من قبول كرد.تو پارك كه رفتيم محو زيبايه درياجه يا بهتر بگم آبگير يخ زده شديم، لب آبگير وايساده بوديم كه الهام پاش سر خورد و كفشاش رفت تو آب، من كه بد جور خندم گرفته بود گفتم-سر خوردي؟-نه پدر ميخواستم ببينم آب چقدر سرده.-فدات شم ميگفتي خودم ميرفتم نگاه كنم.-باشه بخند نوبت توام ميشه.بلندش كردم و يه بوس از گونش كردم و كابشنمو انداختم رو دوشش گفتم-ببخشيد دسته خودم نبود كه خندم گرفت، نگاه كن چي كار كرد با خودش.-اشكان از قصد كه نرفتم تو آب.-اينجوري نميشه بايد پاتو خشك كني، خونه هم كه نميتونيم بريم…-اشكان جان بريم امام زاده؟-آره، فكر خوبيه.يه دربست گرفتمو رفتيم امام زاده.كفشاش و جوراباشو گذاشت پشت بخاري و يه قرآن برداشت و مشغول خوندن شد؛-حالا امروز زديم بيرون كه قرآن بخوني؟همون جور كه داشب قرآن ميخوند يه لبخند زد، تو اون چادر سفيد گل دار صورتش از هميشه معصوم تر شده بود، گفتم-الهام مثل فرشتها شدي.بازم همون لبخند، منم ديگه داشتم به صداش گوش ميدادم، تو اين فكر بودم كه ما چقدر ميتونيم تو زندگيمون خوشبخت باشيم و خدا چقدر بهمون لطف كرده كه يدفه ياد خالم افتادم، اون يدفه از حس ما به هم خبر دار شده بود و سعي كرد قطعش كنه، ته دلم لرزيد و گفتم-الهام-…-اگه نشه چي؟-…-اگه نزارن بشه چي؟-…-الهام با توام.قرآن و بست و بوسيدو گذاشت كنارش-جانم؟-اگه نذارن با هم باشيم چي؟-مگه الان باهم نيستيم؟-چرا ولي من ازدواجمون رو ميگم.-وااااي، ميخواي بياي منو بگيري؟-الهام دارم باهات جدي حرف ميزنم.-ميزارن عشقم، وقتي ببينن واقعا همديگه رو ميخوايم ميزارن.حرفاش آرومم كردو يه دلگرمي خاصي بهم داد.-اگه نزارن چي كار كنيم؟-من اعتصاب غذا ميكنم و تو هم خودكشي كن.-واقعا بخاطر من ميخواي اعتصاب غذا كني؟-آره، ولي تو اگه خودكشي كني به اندازه كافي متاثر ميشن و فكر نكنم نيازي بشه…ساعت ديگه 3 شده بودو بايد ديگه ميرفتيم…ساعت5 بود كه تلفن خونه زنگ خورد و مادر جواب داد؛-مامان كي بود؟-خالت.-چي كار داشت؟-گفت با اشكان بيايد اينجا.-باسه شام؟-نميدونم، صداش يه طوري بوديه دوش گرفتم و رفتيم، زنگ كه زديم شوهر خالم گوشي رو برداشت با يه لحني گفت بيايد تو، تو پذيرايي كه رسيديم ديدم شوهر خالم و خالم و الهام انگار منتظره ما بودن يه سلام كردم و نگام افتاد به ظاهر بهم ريخته الهام، شوهر خالم اومد جلو و با تشر بهم گفت-امروز كجا بودي؟مامانم گفتچي شده امير آقا؟-شما دخالت نكن اكرم خانم.گفتم الهام چشات چرا قرمزه-زر زيادي نزن، جواب منو بده.-خب اداره، باسه چي ميبرسيد؟صداش رو چنان برد بالا كه چشاش داشت از كاسه در ميومد.-آره ارواح خاك بابات، گفتم كجا بودي؟همه حواسم پيشه الهام بود، پوست گونش تيره شده بود، موهاش به هم ريخته شده بود، …برگشتم صاف تو چشاي شوهرخالم نگاه كردم گفتم با الهام رفته بوديم امام زاده.طوري كه انگار بهش بر خورده باشه يه سيلي بهم زد.-منو مسخره ميكني نمك به حروم.-بابا تروخدا، اشكان راس ميگه، امام زاده بوديم.شوهر خالم داشت ميرفت طرف الهام كه مادرم گفت امير آقا مگه كجا بودن؟-كجا بودن؟ پسر بي شرفت دسته اي نفهمو گرفته رفتن پارك عشق بازي.-كي همچين حرفي زده؟-آبجيه منه از همه جا بي خبر، من خاك بر سر، منه بي آبرو…گفتم امير آقا من ديگه 21 سالمه، الهامم از جونم بيشتر ميخوام…الهام پريد وسط حرفم اشكان تروخدا هيچي نگو.-كار خلاف شرع هم نميخوام بكنم، ميخوام با الهام ازدواج كنم…-ببند دهنتو نره خر…-نميدونم شما باسه چي اينقد عصبي هستيد من كه هم كار دارم هم…-پسره ي احمق تو صبح تا شبم بدويي خرج لوازم آرايشيش رو هم نميتوني در بياري-الهام ميخواد با من زندگي كنه بزاريد خودش بگه از من چي ميخواد.شوهرخالم كه بد جور از كوره در رفته بود گفت-اصلا بزار روشنت كنم من بچمو به يه آدمي كه نه ننش معلومه كيه نه باباش نميدم، حاليته؟جا خوردم، يعني چي اين حرف، همين جور گيج و منگ مونده بودم كه خالم گفت واي خاك به سرم امير آقا اين حرفا چيه؟ اين ننش كه خواهر بدبخت منه، باباشم خدا بيامرز كه ميشناختيش.-بگو ديگه اكرم خانم، بهش بگو مگه دست از سر دختر من بر داره.من كه ديگه لال شده بودم برگشتم سمت مادرم و فقط نگاش كردم، منتظر بودم كه يه جوابي بده كه خلاصم كنه از اين همه سواله تو ذهنم كه گفت امير آقا دستتون درد نكنه، اشكان بريم خونه.جوابش نتونست قانم كنه، با بغض و بي حالي گفتم مادر من سر راهيم؟داشت اشكاشو پاك ميكرد-گفتم كمشو بريم خونه.برگشتم سمت شوهر خالم-امير آقا من سر راهيم؟صدا زنگ در اومد، خالم گريه كنان اومد سمت آيفون و به شوهر خالم نق ميزد كم آبروم و جلو خواهرم بردي، زنگ زدي مادر پيرمم كشيدي اينجا.امير آقا كه اولش كارد ميزدي خونش در نمومد انگار الان آروم شده بود از اون نگاهايي كه من بهش ميكردم حالا اون داشت به من ميكرد، رفتو خودشو سرگرم خوردن يه ليوان آب كرد،الهام، تنها كسي كه ديدنش تو جم به من كمي آرامش مي داد، جاي چك روي صورتش الان ديگه بيشتر خودشو نشون ميداد، لباشو طوري رو هم فشار داد كه انگار بغضش دنبال يه روزنه بود تا بريزه بيرون، حال منم بدتر از اون، چشام خش شده بود و اشكي باسه ريختن نمونده بود ففط ذل زده بوديم به هم كه-گمشو برو تو اتاقت.هه، امير آقا بود، اينم تير خلاص، الهامم كه بغضش تركيد، رفت تو اتاقو در و زد به هم و فقط صداي گريش به گوشم ميرسيد كه حالم و بدتر كرد، يه چيز گرمي دست سردمو لمس كرد، مادر بزرك بود، انگار خدا هم دلش باسم سوخته، با ديدنش زبونم وا شد و صدايي كه با قاطي شدن با بغضم عين صداي ديونه ها شده بود در اومد-به من ميگه سر راهييانگار كه يه بچه رو ميخواد آروم كنه گفت-غلط كرده، بيا اينجا بشين، ناراحت بوده يه حرفي زدهيه نگاه به امير آقا كرد و گفت آروم شدي؟ نميتونستيد صبر كنيد من برسم؟ يه نگاه به خالم كردو گفت اعضم تو نميتونستي جلو شوهرتو بگيري؟-مامان به خدا…- خوب كاري كردم كه گفتم، پاشو بيشتر از گيليمش دراز كرده بود، يه چيزيم بدهكار شديما.-ميگه الهام خانم تو نميشه-هيسسس، درست ميشه مادر درست ميشه.-لا الله ال… يه دفه ديگه اسم دختر منو بياري دهنتو پر خون ميكنم.جشام سنگين شد و خوابم گرفت، دوس داشتم بخوابم وقتي بيدار ميشم بقل الهام تو امام زاده باشم، مادر بزرگ داشت صدام ميكرد و هي ميزد به صورتم، ولي بلاخره خوابم برد.صداي الهام كه قرآن ميخوند داشت ميومد، دنبال صدا رفتم رسيدم به آبگير، الهام اون ور بود، هنوز آب يخ زده بود وايسادم لبش و الهام رو صدا زدم، تا برگشت نگام كنه پام سر خوردو افتادم تو آب، چشامو كه باز كردم يه سرم تو دستم بودو مادر بزرگ بقلم، سرم داشت ميتركيد از درد تنها چيزي كه ميخواستم كنارم باشه الهام بود.-بيدار شدي بلاخره، آقاي دكتر حالش چطوره؟-خوبه، نيم ساعت ديگه كه سرمش تموم شد ميتونيد ببريدش، فقط فشارش افتاده بوده.-خوبي مادر جان.-اي پدر هنوز كه داري گريه ميكني مامان.-بهتري خاله؟-نسبت به 2 ، 3 ساعت پيش كه آره خيلي.-فهميدي چرا از همون اول ميخاستم فاصله ها حفظ بشه.-ولم كن خاله، مادر نيم ساعت نشد؟مامان متعجب شده بود، انگار توقع يه برخورد ديگه رو از من داشت-چرا مامان، ميرم برستارو صدا كنم سرم رو در بياره….چند هفته اي گذشته بود و از اون روز ديگه نتونستم الهام رو ببينم، بعد از ظهر كه رفتم خونه مادرم داشت تلفني با خالم حرف ميزد، تلفنو كه قطع كرد خوشحال بود هرچي گفتم جي شده پرتوپلا جواب ميداد.تا صبح تو اداره كه گوشيم زنگ خورد، الهام بود چند وقت يدفه با موبايل رفبيقاش از دانشگاه بهم زنگ ميزد-سلام اشكان جان.-سلام خانمم.-الان كجايي؟-تو اداره، دارم يه نقشه جور ميكنم با هم از دست بابات در بريم.-به جاييم رسيدي؟-آره به نظرم همون خودكشي من و اگه لازم شد اعتصاب غذاي تو ميتونه جواب بده.-دارم جدي ميگم.-چيزي شده مگه؟-مامانم امروز صحبت از خاستگار ميكرد.-تو كه هنوز 20 سالتم نشده.-به من نگو اگه ميتوني به پدرم بگو.-آره بايد همين كارو كنم.-نه، شوخي كردم، جانه الهام بلند نشي بياي خونمون.-اگه شوخي كردي پس چرا صدات اينقد گرفتست.-اشكان دلم گرفته، دوس دارم دوباره با هم بريم امام زاده.بايه خنده تلخ گفتم-پس من قيد اداره رو ميزنم تو قيد دانشگاه.-بابام بياد دنبالم ببينه نيستم دردسر ميشه.-الهام مرگ يه بار شيون يه بار.بعد يه خورده مكث؛ مواظب خودت باش،يه ساعت ديگه دم دانشگاه ميبينمت.مرخسي گرفتم و رفتم خونه و موتورو برداشتمو رفتم دم دانشگاه.الهام منتظرم بود، منو كه ديد بدو بدو اومد سمتمو سوار موتور شد، دستاشو حلقه كرد دورم و منو از پشت محكم گرفت و سرشو فشار داد به كمرم-باشه بابا، سلام.-سلاماز صداش معلوم بود داره كريه ميكنه-داري كريه ميكني-برو اشكان بروتو راه ساكت ساكت بوديم كه مثل هميشه الهام سر حرفو باز كرد-آخرش سوار موتورتم شديم-اين همون اسب سفيده كه شما دخترا آرزشو دارين منتها پيشرفته ترشه.دم امام زاده كه رسيديم ديديم خيلي شلوغه-خوب نكاه كن، خاله اي عمويي آشنايي ميبيني در بريم، والا اكه به شانس ما باشه كه الان خاله و شوهر خاله اومدن اينجا طبيعت گردي.-واي نگو اشكان ميترسم-ميگم چقدرم شلوغه بريم يه زيارت بكنيم بيايم بيرون.- آره اينجوري بهتره-يه اشكان ناميه التماس دعا داره، تو دلت پاكه باسه اين بنده خدام يه دعا بكن….دم در منتظر بودم كه بياد، تو اين فكر بودم از اينجا به بعدشو بايد چي كار كنيم، فكر كردم با الهام بريم يه سفر و از همشون دور شيم، ولي…، ولي خب نميشد، شبارو كجا ميخاستيم صبح كنيم؟ حتي مسافر خونه هم بري ازت شناسنامه ميخوان.-بيا اشكان.-ا، خرما از كجا؟-اون خانمه داشت پخش ميكرد.از پشاش معلوم بود گريه كرده؛-تو هم كه اشگت دم مشكته.-اينو ول كن، حالا چي كار كنيم.-نميدونم ولي بايد شبو بيرون از خونه باشيم.-يعني فرار كنيم؟-فرار كه نه، كجا ميتونيم بريم مگه؟-اشكان بريم اون يكي خونتون تو روستا.-نميشه، اونجا از اولين جاهايي كه ميگردن.گوشيم زنگ خورد، نگاه كردم؛-الهام، مامانه.-واي، فهميدن.قطع كردم و گذاشتم جيبم كه دوباره زنگ خورد-سوار شو بريم.-بلاخره كجا؟-فعلا بريم يه چيزي بخوريم تا بعد.تو راه از عابر بانك پول گرفتم و رفتيم يه رستوران خارج از شهر، موقع غذا خوردن الهام همش داش با غذاش بازي ميكرد؛-چرا نميخوري مگه گشنت نيست؟-دلم شور ميزنه.-شور نزنه، من يه فكري زد به سرم.-چي؟-همكارم خارج از شهر يه خونه باغ داره كه در ماه يكي دوبار ميرفتيم اونجا تفريح، فك كنم چند شبو بتونيم اونجا بگذرونيم.-حتما الان در به در دنبالمن.گوشيم و در آوردم به دوستم زنگ بزنم، 23 تا ميس كال افتاده بود؛-غذاتو بخور، حداقل ميدونن با مني و بلايي سرت نيومده.يواش يواش شروع به خوردن كرد؛-الو سلام محسن.-سلام، چطوري؟-ميتوني باغو چند روز بدي دستم.-اين چه حرفيه، مال خودته، فردا تو اداره كيليدشو بهت ميدم.-امشب ميخوام، چند روزي اداره هم نميام.-چيزي شده اشكان؟-نه، فقط كسي هم اومد اداره آمار منو بهش نده.-چيه، تحت تعقيبي؟-داستانش مفصله، ميام در خونه كليدو ازت ميگيرم.گوشيو كه قطع كردم، به الهام گفتم بخور كه بايد خريدم بريم.-خريد چي؟-يه دست لباس راحتي باسه خودمو خودت با يه مقدار خرتوبرت كه اونجا يه چيزي درست كني بخوريم.خنديدو گفت مث زنو شوهرا.-آره، فقط خدا كنه پختو پز بلد باشي.بازم باخنده گفت اونقد بلدم كه از گشنكي نميريم.-بلاخره فرشته ي ما هم خنديد….تو شهر اولين مغازه اي كه رفتيم يه شلوار ورزشي و يه تيشرت باسه خودم خريدم، ولي الهام؛-واااي، الهام اين مغازه چهارمه، يه چيزي بردار ديگه.-اشكان ميخوام توش خوشگل باشم.-الهام عزيزم، تو گوني هم تنت كني باسه من خوشگلي.يه سقلمه زدو بهم گفت ااا، اشكان خيلي لوسي.از اين كه ميديدم به خاطره من داره تو انتخابش وسواس به خرج ميده خيلي ذوق ميكردم.-به نظرت كدومش قشنگ تره اين يا اين؟-خانوم جفتشو ميبريم….هوا داشت خراب ميشد، سريع تر بقيه چيزا رو خريديمو رفتيم. خونه كه رسيديم رفتم يه دوش گرفتم و اومدم بيرون تا الهام رفت دوش بگيره چايي رو روبراه كردم، بازم رفتم تو فكر؛ آخرش كه چي، تا ابد نميشه اينجا موند، يدفه صداي رعدوبرق شديدي اومد؛-اشكاااان.-جيزي نيست، رعدوبرقه ديگه.كاش ميشد يواشكي عقد كنيم و بعدش بريم بگيم حالا ديگه شرعا و قانونا خانم و شوهريم و بايد با اين قضيه كنار بيايد، ولي خب بدون اجازه باباش هيج كاري نميشد كرد.يه نگاه به ساعت كردم، الان ديگه بايد بياد بيرون، دنبال ليوان بودم كه چشمم به يه شمع نصفه افتاد، يه مقدار ته شمعو آب كردم و چسبوندمش وسط ميز آشبز خونه، رفتم سمت سي دياش، اون آهنك خاطره انكيز فضا رو خيلي بهتر ميكرد، خدا خدا ميكردم يه سي ديي چيزي از چاوشي داشته باشه، داشت، من ديده بودم، سي دي رو گير آوردم ولي اونقد خش داش كه سيستم قبولش نميكرد، يه فكر ديگه به سرم زد رفتم تو حياط كه جنتا گل بچينم و از حداقل امكانات استفاده كنم، هوا ابري بود و هنوز بارون نميومد ولي باد شديد بود.با وسواس چنتا رز و يه شاخه ياس جيدم و رفتم سمت خونه و تو دلم عروسي بود كه الهام چقد از اين كار من خوشش مياد، تو كه رفتم ديدم الهام از حموم اومده بيرون و داره چايي ميريزه، مات و مبهوت داشتم نگاش ميكردم، مثل پريا شده بود، بعد اين روز پر استرس، آبي كه بهش خورده بود رنك صورتشو روشن تر كرده بود، رطوبتي كه تو موهاي بورش مونده بود يه حالت فوق العاده بهش داده بود، حالت و فرم سينه هاش برچستگي و انحناي وصف ناپذيري روي تيشرتش ايجاد كرده بود، من كه تا حالا الهام رو درست حسابي بدون حجاب نديده بودم اين ظاهرش كاملا غريزه ي جنسيم رو تحريك كرده بود، كه با صداي الهام به خودم اومدم؛-آدم نديدي؟-ها.-چرا اينجوري نكاه ميكني؟-هوا خيلي خرابه، رفتم چنتا گل بچينم غافل گيرت كنم، ولي…-الهي الهام بميره، به خاطره من تو اين هوا رفتي بيرون؟اومد سمتم تا گلا رو بگيره، خار گلا انگشتشو اذيت كرد، دستشو گرفتمو انگشتشو گذاشتم دهنم؛-خب مواظب باش خانمم.الهام نگام كردو گفت داشتي ميگفتي، ولي چي؟-الهام تو واقعا يه فرشته اي.بعد چند ثانيه لبامون گره خورد بود به هم كه يه رعدو برق لعنتي ديگه، صداي زياد بلندي نداشت ولي اونقد بود كه الهام از ترس به خودش لرزيد و لباشو از لبم جدا كردو محكم بقلم كرد؛-يه رعدو برق كه اينقد ترس نداره گلم.-اشكان.-جانه اشكان.-نزار تو رو از من بگيرن، باشه.- باسه داشتنت همه كار ميكنم.از سرو صدا معلوم بود كه بارون ديگه راه افتاده بود و شديدم شده بود، الهام و از تو بقلم آوردم بيرون و؛-چاييت يخ كرد.-واي، شام چي درست كنم؟-امشب خسته اي، شامو حاضري ميخوريم.موقع شام توجهش به شمع رو ميز جلب شد؛-اين جيه اينجا؟-جزء همون نقشه غافل گير كردنت بود كه بهمش زدي.خندش گرفته بود؛-مهم اينه كه تو سعي خودتو كردي.-مسخرم ميكني الهام؟-آره، بزار روشنش كنم دلت نشكنه.-واقعا از دلسوزيت متشكرم، اين كارت موجب شد كه آدم سر خورده اي نشم.شام و خورديمو موقع خواب شد، الهام موهاشو بافتو اومد زير بتوي من دراز كشيد، از كارش هم تعجب كردم هم خوشحال شدم؛-اشكان جه باروني مياد.-آره، اكه روز بود ميرفتيم پارك لب درياچه.-خاطره خوشي ازش داري، نه؟-مگه تو نداري؟ فكرشو بكن جلو منو عمت پخش زمين شدي.-اسمشو نيار، ديگه ازش بدم مياد.-آره، جه دعوايي راه انداخت.-اشكان حالا بايد چيكار كنيم؟-باباتو ميگي؟-نه،تكاليف دانشگاهمو ميكم-صبح نصفشو برات مينويسم، تازه اگه بچه خوبي باشي.يه نيشگون ازم گرفتو؛-اشكااان.-بابا بزار يه ساعتم كه شده به بابات فكر نكنيم.پشت به من به پهلو خوابيدو؛-باشه عشقم، پس شب بخير.دقيقا يه بدن باهام فاصله داشت، دستمو دراز كردم سمتش و انگشتمو از سر بازوش سر دادم بردم سمت شكمش، بعد يه مكث دستمو حركت دادم سمت سينش، دستمو گرفتو گفت اشكان شايد هنوز زود باشه.از كارم شرمنده شدم و با پایان شهوتي كه تو وجودم بود گفتم ببخشيد و دستمو از تو دستش كشيدم بيرون و چرخيدم به سمت مخالف.زياد طول نكشيد كه الهام چرخيدو منو از پشت بقل كرد، سر شونمو بوسيدو گفت اشكال نداره عشقم.حداقل از اين كه ديدم ناراحت نشده خوشحال بودم….چشم به هم زدني شب سوم رسيد، روزا ميرفتيم بيرون و شب ميرفتيم باغ.شب سوم موقع شام الهام بي مقدمه گفت گوشيد كو؟-خاموشه، چطور؟-ميخوام به پدرم زنگ بزنم.-مگه عقلت كمه، ميخواي زنگ بزني چي بشه؟-حتما تا الان فهميده كه ما واقعا همديگه رو ميخوايم.-چرا چرتوپرت ميگي، بابات اصلا به اين اهميت ن…-اشكان گفتم گوشيت كو؟با يه حالت نق زنان رفتم گوشي رو آوردم، روشن كردم و دادم دستش؛-حداقل به خاله زنگ بزن.يه شماره گرفتو گوشي رو گذاشت دم گوشش؛-الهام بزار رو اسپيكر منم بشنوم.-سلام مامان.-…-با اشكانم.-…-بابا كجاست؟-…-مامان، جان الهام اينقد ازيتم نكن. ميگم با اشكانم.-الهام ميگم بزار رو بلندگو.-…-سلام با…-…الهام زد زير گريه و منم ديگه ساكت شدم ففط به صورت الهام نگاه ميكردم.-بابا بخدا اشكان دوسم داره.-…-نميگم، پيش اشكانم.-…-نميام.-…-الو، پدر تروخدا، الو،…الهام سرشو گذاشت رو ميزو هاي هاي گريه كرد. خواستم دلداريش بدم، ديدم وضع خودم از اون بدتره بلند شدم صندلي رو هل دادم سمت ديوارو رفتم تو حيات و يه كنج نشستم؛-مگه من جه گناهي كردم خدا،بسته ديگه،مگه يه آدم چقد ميتونه بكشه،اين همه آدم تو دنيا هست منو بايد سر راهي ميكردي؟اصلا مگه بچه برورشگاهي چشه؟مام آدميم خب،مام حق داريم عاشق بشيم،اصلا مگه من خودم انتخاب كردم؟خونم به جوش اومده بود، دوست داشتم ميتونستم تا زمين و زمانو به هم بريزم، همين طور داشتم نق ميزدم كه؛-اشكان بريم بخوابيم.با لحن عصبي گفتم؛-من خوابم نمياد.الهام رفت و با يه ليوان آب برگشت و نشست بقلم؛-كي گفته من تشنمه، صبر كن، به بابات ميگم يه من ماست چقد كره ميده.-ميخواي جي كار كني؟-فردا ميريم يه جايي خودمون رو گموگور ميكنيم يه جايي كه دست هيج كدومشون بهمون نرسه.-چي ميگي اشكان، كجا ميخوايم بريم، كارت و ميخواي جي كار كني؟-همين كه گفتم، اصلا ميرم حمالي ولي زير حرف زور بابات نميرم.-باشه، هرچي تو بكي، فقط بلند شو بريم تو.الهام رفت تو و منم بعد جند دقيقه رفتم تو، الهام به بهلو و پشت به من زير بتو خوابيده بود، منم رفتم زير بتو و چشممو دوختم به سقف؛-الهام،الهام جان.با همون صدا گرفتش گفت-جانم.-الهام غلط كردم، باشه.-باشه.-عصباني بودم، سر تو خالي كردم.-اشكال نداره.رومو كردم بهش و از پشت بقلش كردم؛-بابات نميخواد باور كنه كه بزرگ شديم و ميخوايم راه خودمون رو بريم، راهي كه دوس داريم.-بلاخره باور ميكنه.-كاش يه راهي بود كه ميشد عشقمون رو بهشون تحميل كنيم.الهام دستمو كرفت و گذاشت رو سينه هاش؛-اشكان يه راهي هست.چي داره ميگه، الان من چي بايد جوابشو بدم؛-يعني ميگي بيام…-برگشت سمت منو تو چشام نگاه كرد، لال شدم، اصلا يادم رفت چي ميخواستم بگم كه الهام دوباره به حرف اومد؛-فقط ميخوايم شب زفافمونو جلو بندازيم…لبامو گذاشتم رو لباش، چشاش هنوز خيس بود،نفساش تند تر شده بود، بتو رو زد كنارو همون طور كه لبامون به هم چف بود منو كشيد رو خودش، و با دستاس سعي كرد دكمه بيرهنشو باز كنه، دستاشو گرفتمو گذاشتم بالا سرش، لباشو ول كردمو از زير خودم كشيدمش بالاتر طوري كه كمرش رو بالش قرار گرفت، دونه دونه دكمه ها بيرهنشو باز كردم و پوسته زيرشو غرق بوسه ميكردم، الهام نفساش داشت ميلرزيد و با دشتاش سرم رو حل ميداد پايينتر، بقلش كردم نشوندمش و دوباره لبامون چفت شد به هم پيرهنش رو در آورد ، لبامو ول كردو زير پوشه منو هم در آورد و منم سوتينشو باز كردم، بالا تنمون كامل لخت بود، خيس عرق شده بوديم و تن جفتمون گر گرفته بود، خواستم تو چشاش نگاه كنم كه نگاشو ازم دزديد و بقلم كردو سرش رو گذاشت رو سينم، يه مقدار كه نفساش آروم تر شد دوباره خوابوندمش، گرهي نخ شلوارش رو باز كردم لاي پاش كامل خيس شده بود، كمرش رو گرفت بالا تا شلوارش رو از پاش در بيارم، شلوارو شرتشو باهم و آروم از پاش كشيدم بيرون و تا سر انگشتاشو بوسهاي ريز زدم، از خجالت باهاشو جم كرد و چسبوند به هم، بلند شدم وشلوارو شرتمو با هم در آوردم، الهام يه نگاه به كيرم انداخت و بعد ذل زد تو چشام و خيلي آروم بهم گفت بيا و پاهاشو باز كرد، نشستم بين پاهاشو كيرمو گذاشتم دم كسش، دستمو ستون كردم دو طرفشو خم شدمو لبامو گذاشتم رو لباشو، دستاشو گذاشت رو پهلوهام و طوري كه به من بگه انجامش بده منو كشيد سمت خودش، آروم شروع كدم، يه مقدار از كيرم كه داخل شد الهام همون طور كه لباش به لبام بند بود يه جيغ خفه زدو پهلوهامو فشار داد، كيرمو نگه داشتم تا آروم تر شه ولي باز با همون حالتي كه پهلومو چنگ زده بود منو كشيد سمت خودش كه باز ادامه بدم،برخلاف ميلم ادامه دادم، تقريبا تا ته رفته بود تو، لبامو از رو لباش برداشتم، اشك از گوشه هاي جشم الهام سر خورده بود بايين، آروم تلمبه زدنو شرو كردم تا با ارضا كردنش دردشو كمتر كنم، يواش يواش حركاتم تند شده بود الهام به چشام ذل زده بودو داشت تند تند نفس ميزد، اصلا دلم نميخواست قبل الهام ارضا بشم، الهام لرزيد، منم به خاطر ترسي كه داشتم همون موقع كيرمو كشيدم بيرون و تند تند جق زدم و آبمو ريختم رو شكم الهام و كنارش افتادم، بعد چند دقيقه كه مثل جنازه شده بوديم الهام به حرف اومد؛-حالا ديگه باور ميكنه.-ديگه مجبوره.-اشكان.-جانه اشكان.با حالت بغض-خوشبختم ميكني، مگه نه؟-همه كار باست ميكنم.روشو كرد سمتمو با دستش كه ديگه مثل يخ شده بود كشيد رو صورتم؛-بايد تا آخرش پشتم باشي.-تو از اين كاري كه كردي پشيموني؟-نه، ولي پشيمونم نكن.اونشب رفتيم حموم و به پيشنهاد الهام غسل عاشقي كرديم، ساعت نزديكاي 3 صبح بود كه راه افتاديم سمت خونه ي مادر بزرگ و زنگ زدم مامانمم بره اونجا ولي به خاله چيزي نكه، به هر زحمتي بود رسوندم كه با الهام چيكار كردم، ساعت نزديكاي 8 بود، الهام رفته بود تو اتاقو درو رو خودش قفل كرده بود، مادر بزرگ دستشو كه تسبيح سجادش دورش حلقه زده بود و رو گذاشته بود زير سرش و كنار همون سجادش تكيه داده بود به ديوار، مادرم كه انكار صحبتاش تمومي نداشت با چشا خيسش مدام داشت با مني كه داشتم خاطرات ديشبو مرور ميكردم جر و بحث ميكرد، گوشيم زنگ خورد، شوهرخالم بود، بدون اين كه بزارم يك كلمه حرف بزنه گفتم ما خونه مادر بزرگيم. مادر بزرگ با يه حالتي كه انگار حالش از من بهم ميخورد يه نگاه بهم انداخت و بدون اين كه حرفي بزنه دوباره خيره شد به زمين، مادرم محكم كوبيد پشت دستشو گفتيا اباالفضل، الان خون به پا ميشه.ده دقيقه هم طول نكشيد كه رسيدن، امير آقا همين كه وارد پزيرايي شد منو گرفت زير چكو لگد، تا اين كه مادرم وايساد بين ما به امير آقا گفت با هر دستي دادي با همون دست پس گرفتي.مامان بزرگ سريع گفت جي داري ميكي اكرم؟به زور و با كلي درد بلند شدم و تكيه دادم به ديوار، امير آقا خسته و نفس نفس زنون به مادرم داشت نگاه ميكرد و مادر هم طوري كه انگار ميخواد نشون بده ازش نميترسه داشب بهش نگاه ميكرد، تعجب كردم كه امير آقا جرا ساكت شده و هيجي نميگه. خاله دودستي زد تو سرشو گفت خدايا، آبرومون رفت. انگار امير آقا تا آخر ماجرا رو خونده بود، انكار اونام يه سر مگويي بينشون بود، رازي كه بي ربط باماجراي منو الهام نبود، تو همين افكار بودم كه امير آقا انگار كه تازه جون گرفته باشه يورش بورد به سمتم، گلوم و گرفت و ازم برسيد با الهام چي كار كردي؟ همون جوري خفه خفه جواب دادم نميزارم الهامو ازم بگيريد.همين حرف كافي بود كه دوباره آماج مشتو لگداش شروع شد، ديگه حتي ناي اين كه با دستام از سرم محافظت كنم هم نداشتم و امير آقام انگار ديگه زورش ته كشيده بود كه يدفه الهام با پایان زوري كه داشت پيرهن باباشو كشيدو جيغ كشيد ولش كن.امير آقا با چشاش كه ديگه شده بود كاسه ي خون بلند شدو نگاه كرد سمت الهام و بعد چند ثانيه نفس نفس زنون با صدايي كه خشم و تنفر توش معلوم بود به الهام گفت تو ديگه دختر من نيستي.امير آقا همينو گفتو رفت و چنان در ورودي رو كبوند كه شيشه هاش ريخت بايين.تو خونه همون صداي آشناي گريه و زاري پيجيده بود، بلاخره الهام اومد بالا سرم نشست و تو همون گريه هاش به حرف افتاد؛-اشكان چي شد؟-واقعا معلوم نيست؟-حالت خوبه؟با هزار دردو زحمت نشستمو تكيه دادم به ديوار؛-از اين بهتر نميشه، فكر كنم تموم شد و اين ديگه خان هفتمش بود….دو ماه بعد بدون اين كه جشني گرفته بشه و مجلس به ياد موندني برگزار بشه تو محضري كه فقط مادرم و خالم بودن و شوهرخالم كه انگار از ترس ته مونده آبروش بود كه اومد يه امضا دادو رفت، مارو عقد كردن، و زندگيمون رو تو همون خونه ي روستا و با وسايل اوليه ي زندگي كه خالم به قول خودش دزدكي برامون تامين كرده بود شروع كرديم….الان ديگه من ترفيع گرفتم و الهام كه مدركشو گرفت رو با هزار لابي بازي آوردم بيش خودمو حسابدار اداره شد كه البته لياقتش رو داشت.جند وقت يه بار خالم و مادر بزرك ازمون يه سري ميزنن و دم مادرم گرم كه با وجود همه ي حرفا و بحثايي كه پيش اومد، هميشه پشتمون بودو مادري رو در حقم تموم كرد.وضع ماليمون متعادل شده و به همين خاطر تصميم گرفتيم يه بچه بياريم، بچه اي كه به قول خالم به واسطه ي اون و به لطف خدا همه كدورتا رو ميشوره و ميبره.زندگيمون خيلي ايده آله و جفتمون ازش راضييم ولي بدون نمك هم نيست اما اگه كوچك ترين بحثي بينمون پيش بياد بايد بريم حمامو غسل عاشقي بكنيم، غسلي كه الهام مبتكرش بود و اصلا به خاطر همين كاراشه كه ديونشم.من با الهام خوشبختم و اون عاشقه منه، حداقل رفتارش اينو نشون ميده. ؛-)…پايان…نوشته اشکان
0 views
Date: November 25, 2018