سلام من از این داستانا اصلان خوشم نمیاد اینم یه خاطرس همین باشدتا درس عبرتی باشدبرای دیگران من حدود سه سال بود با یه دختری دوست بودم یه جورایی عاشق هم بودیم خیلی همدیگرو دوست داشتیم جوری که در غیاب هم میتونستیم درست حدس بزنیم که طرف کی بهم زنگ میزنه قراربود با هم ازدواج کنیم دربه دست اوردن این دختر به وسیله غیب بماند همین بس که من چه شبهایی که تا صبح ناله نکردم اما… رابطه اول .شما ….شما بود بعدشد تو…تو….بعدم شد اس های رومانتیک …بعدشد جکهای بی تربیتی بعد شدحرفهای بد…بعدم مکالمه های طولانی شاید باورتون نشه که قبض موبایل وتلفن خونه سرجمع شده بود 4میلیون تومن خلاصه یه سال دوسال بهمین ترتیب گذشت کم کم بیرون قرارگذاشتنا شروع شد با هم بیرون میرفتیم خوش میگذشت جای شما ها خالی بود کم کم تو همین بیرون رفتنا نا خوداگاه دستامون بهم میخورد منکه خیلی خوشم اومد دستهای گرم وناز ولطیفی داشت کم کم من شروع کردم به گرفتن دستش تو خیابون اول امتنا میکرد اما بعدبا اصرارهای من کوتاه اومد خلاصه گذشت تا اینکه تو یه لژخانوادگی ساندویچی ما دوتا تنها کنا هم بودیم حالش گرفته بود نمیتونس غذا بخوره سرهمین قضایای مشکلات ازدواجمون اخ نه نه و باباش نمیذاشتن با هم ازدواج کنیم دلیلشونم این بود که من پولدار نیستم خلاصه من بغلش کردم نمیدونم چرا اینکارو کردم اما دست خودم نبود سرش رو شونه هام بود داشت گریه زاری میکرد واما ازهمه مهمتر اینکه لبهاش کمی نزدیک لبهام بود آقا یا خانمی که شما باشی دلم برات بگه که چشت روز بدنبینه ناخوداگاه لباشو تو لبام گرفتم خواست بکشه عقب اما وقتی دید که چقدر اروم گرفته وغمهاش یادش رفته محکم بغلم و خوددش لبام ومیخورد خلاصه در همین حین یه هو یه زوج خوشبخت از پله ها اومدن بالا ما رو میگی اینهو لبو شده بودیم ساندویچارو نصفه رها کردیم سریع رفتیم پایین صدای نیش خنداشون مارو بیشتر خجالت میداد خلاصه اون بدبختم که روبه سکته بود این قضیه تموم شد تا اینکه یه روز که رفتیم تو یکی از این پارکا هی به گیر میدادن هی او تو استرشش غرق میشد ما اعصابمان خورد دیدم خونمون که خالیه گفتم بیا بریم خوه ی ما راحت باشیم اصلا جفتمون فکر نفر سوم ونکردیم میگن یه دخترو پسرتو اتاق تنها بمونن نفرسوم شیطونه والا راست میگن الهی سیخ به جیگربشی شیطون اقا رفتیم خونه من چای اوردم خوردیم یه واسه اینکه بیکار نباشیم گفتم یه فیلم باحال بزارم ببینیم وسطای فیلم نمیدونم چی شدکنار هم نشسته بودیم ها یه هو به خودمون اودیم دیدیم رو خودمونیم وخودمون و خیس کرده بودیم هی کاش نمیشد کاش این اتفاقها نمی افتا دیگه همدیگه رولمس کردیم لذتش بهمون مزه کرده نه یه بار نه دوبار بله ده بار این قضیه تکرار شد واسه اینکه وجدانمون دردشنگیره که گناه نمیکنیم به خودمون میگفتیم ماکه اخرش باهم ازدواج میکنیم حالا چه فرقی داره الان با هم بخوابیم یا بعدا سه سال گذشت بهم آمیخته شده بودیم جوری که حتی یه شب بدون شنیدن صدای هم خوابمون نمیبرد خونشون نزدیک خونمون بود هرشب نصف شب ساعتای 1یا 2 میرفتم دم خونشون از لایه پنجره یواشکی همدیگرو میدیدیم هی…..دنیایی داشتیم خلاصه گذشت تااینکه یه روز زنگ زد های.های…گریه میکرد گفتم چیه گفت واسم خواستگار اومده اولش فکر کردم اینم مثل بقیه خواستگارا جواب رد بهش میده میره گفت که پدرومادرش زورش کردن اولش فکرمیکردم داره شوخی میکنه ولی بعد دیدم نه… قضیه جدیه دنیا دورسرم سیاه شد قلب دیگه داشت از کار میوفتادانگار تلاشمو کردم به پای مامانش افتادم به پای باباش لامصبا از سنگ بودن خودمو چر دادم تااینه یه شب داشتم دعا میخوندم که یه خانمی بهم زنگ زد صداش گرفته بود انگار گریه زاری کرده بود خودش معرفی کرد یه از دوستاش بود گفت فلانی امشب مراسم عقدش بود الانم دارن بالا شیرینیش و میخورن من میگی یه دستم به گوشی یه دستم به موهام یه همه جا ساکت شد هیچ صدایی نمیومد…توب توب……توب توب….فقط صدای قلبمو میشنیدم داشت ضربانش کندمیشدسعی میکرد نفسهامو بکشم بالا چون پایان بافتهای ماهیچه های ریه هام داشت فلج میشد دیگه رو پاهام نمیتونستم وایسم گوشی رو قطع کردم اشکامو پاک کردم محکم رفتم لباسهامو پوشیدم ساعت یک شب بود فتم پمپ بنزین نزدیک حرم یه چهارلیتری بنزین گرفتم رفتم به سوی خونشو سرعتم وزیاد کردم یه فهمیدم من که کبریت ندارم رفتم رفتم مغازه فندک گرفتم طرف بنزین دستم دید شک کرد گفت میخوای خودتو آتیش بزنی منم بهش خندیدم گفتم آره به شئوخی گرفته رفتم اما نمیدونست من شوخی ندارم تو راه بودم به زور جلوی اشکهامو میگرفتم سریع میرفتم تا ااینکه دوباره همون خانه زنگ زد قضیه رو فهمید که میخوام برم دم خونشو خودمو آتیش بزنم خلاصه مو خمو زد یه عالمه حرف میزد تا اینکه سرد شدم و رفتم خونمون اما تا یه ماه حالم بد بود میخواستم بمیرم تا اینکه دوباره اون خانمه بهم زنگ زد و….تازه قضیه ما از اینجا شروع شد… حالا اگه دوست داشتین نظر بدین من بقیه شو بنویسم اگه دوست نداشتین باشه منم بقیه شو نمینویسم تا سرتون به درد نیاد ……نوشته میشکوک
0 views
Date: November 25, 2018